درس تفسير نهج البلاغه - جلسه سیزدهم
(قم حوزه علمیه قم )عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا و نبينا محمد و آله الطيّبين الطاهرين.
در خطبه ۸۶ وجود مبارک اميرالمومنين ۴۰ ويژگي را براي اهل معرفت و اولياي خدا و به تعبير بعضي از شارحان نهج البلاغه، عارفان واقعي بيان ميکنند. در رابطه با عارف واقعي و تعريف عارف واقعي در ابتداي شروع خطبه مطالبي عرض شد، اين قطعه را من جديداً درباره اين بزرگان ديدم که براي معرفي عارف واقعي فرمودند: «العارف صامت بلسانه ذاکر بقلبه مطرق براسه و ناظر بسره» متن جمله را به دست نياوردم. روايت است يا تنظيم اهل دل است. هرچه که باشد هرچهار مسئله اي که در اين قطعه بيان شده، ريشه در آيات کتاب خدا و روايات دارد. ما يک باب مفصلي را در روايات داريم در رابطه با زبان، تحت عنوان صمت به معناي سکوت و نگفتن است، البته نگفتن در جايي که بايد نگفت، حرف نزدن در جايي که بايد حرف نزد، اما در موارد ديگري که ما امر به سخن داريم گاهي امر، امر واجب است مثل مورد امر به معروف و نهي از منکر، مورد هدايت کردن گمراه، مورد بيان حلال و حرام الهي و احکام پروردگار. و مواردي که در ارتباط با تربيت اولاد يا دوستان است، آنجا سخن، سخن حق است و سکوت در آنجا گاهي حرام است و گاهي خلاف اخلاق و غيرمنطقي است. اما مواردي هم هست که بايد حرف نزد و بايد سکوت کرد. زبان را بيهوده هزينه نکرد و اين نعمت را در سخن حرام در سخن بيفايده و در سخني که سود ندارد، نبايد خرج کرد. اين اخلاق عارفان واقعي است، که جايي که بايد حرف نزنند، مطلقا حرف نميزنند. اگر روايات باب صمت را هم ببينيد روايات بسيار جالبي است، شايد در توضيح يکي از آن چهل وصف، به بعضي از آن روايات از معتبرترين کتابهايمان اشاره بشود.
«ذاکر بقلبه» اين جمله معنايش اين است که عارف واقعي کسي است که دائم خدا را با خودش دارد و دائم نگاه باطنش به پروردگار است و پيوسته ياد خداست، البته يادي که کاربرد دارد، چون ممکن است آدم در حال گناه هم ياد خدا باشد ولي گناهش را مرتکب بشود، اين ياد ياد مرده و بي نور و ضعيفي است، منظور قرآن مجيد از ذکر کثير اين است که انسان پيوسته در همه جا و در هر موقعيت و شرايطي ياد حضرت حق باشد ولي يادش کاربرد داشته باشد، يعني اين ياد را واقعا با تمرين به کار بگيرد تا چنين ياد مفيدي حاکم بر انسان بشود.
«مطرق براسه» طارق به معني اين است که اينان افراد متواضعي هستند. افراد سربه زيري هستند. خودشان را يک سر و گردن از ديگران بالاتر نميدانند، خاکسارند و اهل تواضع هستند، هم نسبت به پروردگار که تواضعشان وادارشان ميکند که حق را بپذيرند و به عمل بگذارند و نسبت به مردم هم فروتن هستند و خودشان را از آنها بالاتر نميدانند و نرم و خاکسار هستند. ]يمشون علي الارض هونا[ آدمهايي نيستند که سنگيني قلابي به خودشان بچسبانند و وقار بي ربطي را به خودشان بچسبانند. واقعا متواضع نسبت به خلق خدا و عباد پروردگار هستند.
و اما «ناظر بسره» اين نگاهش به روايتي است که رسول خدا فرمودند «اتقوا فراسة المومن فانه ينظر بنور الله» مومن با کمک نور خدا نگاه ميکند. «ينظر» فرقش با «رويت» اين است که رويت فقط با چشم سر است ولي کلمه «نظر» هر کجا در قرآن آمده با چشم سر، همراه با کمک عقل و کمک قلب است. ]او لم ينظروا في ملکوت السموات و الارض[ آيا به ملکوت آسمان و زمين نظر نميکنيد. اين غير از نگاه کردن است.شش ميليارد جمعيت هر روز دارند آسمان و زمين را ميبينند. اما اين مربوط به نظر نيست. نظر مال آنهايي است که در سوره مبارکه آل عمران ميفرمايد: ]الذين يذکرون الله قياما و قعودا و علي جنوبهم ويتفکرون في خلق السموات والارض ربنا ماخلقت هذا باطلا[ نگاهشان اين قدر نافذ و عميق است که حق بودن هر آفريده اي را در جايگاه خودش مييابند و درک ميکنند.
بعد از اعانه پروردگار يعني وقتي که عبد کمک حق را نسبت به خودش توانست جلب بکند «اعانه الله علي نفسه» اين ۴۰ ويژگي بيان شده در خطبه ۸۶ نتيجه آن اعانه الهي است لذا اولين ويژگي را همراه با فاء تفريع اميرالمومنين ذکر ميکنند «فاستشعر الحزن» اين اولين وصفي است که براي اين بزرگواران بيان شده. شعار، استشعار چنانکه در همه کتب لغت بيان شده به معناي لباس زيرين انسان است که اين لباس با بدن حجابي ندارد، لباس چسبيده به بدن است، يعني حزن براي اين بزرگواران، جزء وجودشان است. اين حزن چسبيده به قلبشان است. شايد تعبير «فاستشعرالحزن» اميرالمومنين به اين خاطر باشد که اين حزن تا زنده هستند از قلب آنها بيرون نميرود.
در اينجا ما با آياتي برخورد ميکنيم که پروردگار عالم با لاي نفي جنس حزن را از اوليائش و از اهل ايمان دفع کرده. ]الا ان اولياء الله لاخوف عليهم ولاهم يحزنون[ اين لاي نفي جنس است. نه ترسي براي آنهاست و نه حزني. و در روايات هم داريم که مومن اهل حزن نيست. درحالي که ما ميبينيم انبياء خدا محزون ميشدند و حزنشان را اعلان ميكردند و در قرآن هم آمده اين اعلان حزن. يا در رواياتمان ميبينيم يکبار وجود مبارک امام سجاد(ع) به جابر فرمودند: ]اني لمحزون[ من غرق در حزن هستم. اينها را چطوري بايد علاج کرد، آنجايي که اميرالمومنين(ع) ميفرمايد: «فاستشعر الحزن» عين لباس چسبيده به بدن، حزن چسبيده به قلبشان است يا زين العابدين که ميفرمايند: ]اني لمحزون[ يا يعقوب که به بچههايش ميگويد: ]ليحزنني ان تذهبوا به[ من دچار حزن ميشوم، با آياتي که نفي حزن ميکند، اين را چطور بايد جمع کرد که هر چيزي را سر جاي خودش درست ببينيم. هم لاحزن را درست ببينيم که حقيقت دارد و هم حزن موجود در قلب انبياء و ائمه را درست ببينيم که سرجايش است، اين را انشاءالله به خواست خداوند با همديگر گفتگو خواهيم کرد و هرکدام را سر جاي خودش خواهيم ديد، که درست است، هم آنجايي که نفي حزن شده و هم اينجايي که اثبات حزن براي اين بزرگواران شده حتي در قرآن، ولي مطلبي که خيلي جالب است و نشان دهنده گستردگي زبان عرب است ولازم است که همه ما اين را بدانيم، که در ترجمه کردن آيات و روايات دقت بيشتري به خرج داده بشود، اين است که در لسان العرب ۸ مورد غصه بيان شده که اين ۸ مورد عبارت از حزن است، کرب است، اسف است، حسرت است، غصه است، الكآبة و الكأب است، و غم که اين موارد هم در روايات ذکر شده و هم در آيات قرآن مجيد. هر کدامش هم معناي خاصي دارد و عرب هم در موارد خاص خودش استعمال ميکند و جابجا حرف نميزند. خيلي دقيق کلمات را به کار ميگيرد و به همين خاطر هم قرآن به زبان عربي نازل شده که هم حفظ شده است از تحريف و هم اينکه در نهايت بلاغت و فصاحت است به خاطر گستردگي زبان و اينکه هر حقيقتي لغت خاص خودش را دارد.
اما حزن به معناي تراکم اندوه و ناراحتي دروني است، بدون اينکه سينه آدم به تنگ بيايد و بي حوصله بشود. شما ميدانيد يک نعمت بسيار عظيم و ويژه اي که پروردگار عالم به انبياء خودش و به ائمه طاهرين و به اوليايش عنايت کرده شرح صدر است و گاهي هم خود انبياء خدا اين شرح صدر را درخواست کردند. موسي بن عمران(ع) وقتي در کوه طور مبعوث به رسالت ميشود و کاملا هم از جريانات مصر اطلاع دارد و از اصرار فرعونيان به کفرشان و به شرکشان و به بت پرستي شان اطلاع دارد، به پروردگار عالم عرض ميکند ]رب اشرح لي صدري ويسرلي امري واحلل عقدة من لساني يفقهوا قولي[ ، اين ]واحلل عقدة من لساني[ بعضيها ميگويند: وقتي بچه بوده، آن منقل آتش را آوردند جلويش، که همسرش گفت: اگر کنار کشيد بدانيد اين همان بچه اي است که دودمان تو را به باد ميدهد، اما اگر نه بچه اي است که نميفهمد و دست به آتش برد آن بچه نيست، آن بچه، بايد بچه خاصي باشد، ميگويند زبان زد به آتش و زبانش سوخت و بعد ديگر نوک زباني شد. اما اين ]واحلل عقدة من لساني[ به نظر نميآيد که معنايش اين باشد. بلكه يعني گره از طرز حرف زدن من بردارد، که من روان حرف بزنم و قولم يک قولي باشد که قابل فهم مردم باشد، يعني مخاطب بتواند بفهمد و درک بکند سخن مرا، روان حرف زدن و مغلق حرف نزدن و درک مردم از کلام من.
حالا يک قطعه اي را يک وقت يکي از دوستانم برايم نقل کرد در رابطه با اينکه آنهايي که سخنراني ميکنند و مردم حرفهايشان را نميفهمند، گرچه بهترين مطالب را بگويند ولي ضايع کردن عمر مردم است و بعد اين مثل را او برايم زد. آن وقت من طلبه جواني بودم و تازه لمعه ميخواندم. ايشان به من گفت و من همان وقت مطلبش را حفظ کردم بدون اينکه بنويسم. گفت يک عالمي در حياط خانه اش درس ميداد، براي ۲۰۰-۳۰۰ تا طلبه. همسايه اين عالم يک لات و کبوتر بازي بود، که يک روزي رفيقش آمده بود پيش او و اين دوتا رفته بودند روي بام خانه، داشتند کبوتر هوا ميکردند و با کبوتربازان ديگر در محل، مسابقه پراندن کبوتر ميدادند. يک کبوتري فرمان اين لات را نميبرد، هرچه سوت ميکشيد اشاره ميکرد يا به زبان کبوتر، ميديد نه کبوتر برنميگردد. از همان پشت بام، که قديم هم ديده بوديد سنگ بود لاي اين گلهاي پشت بام، يک سنگي را برداشت تا پرت بکند به طرف کبوتر، خورد در حياط اين عالم و وسط درس، درس به هم خورد. اين عالم به يکي از شاگردانش فرمود، بلند شو برو باب جار را دق الباب کن و هنگامي که جار، کنار باب آمد، بگو حجري را از سطح الارض برداشتي و با قدرت عضد حجر را به سوي حمامه پرتاب کردي. حجر بر اثر جاذبه الارضي به طور مايل به حيطان ما افتاد و درس را به تشويش کشيد و قلبها را مضطرب کرد، اين طلبه هم آمد، در زد و اين لات هم آمد دم در و ايشان هم عين انشاء مدرس را گفت و لات هم در را محکم زد. رفيقش گفت چه کسي بود؟ گفت: يک آقايي آمد فکر ميکنم يک زيارت وارث خواند و رفت، چون هيچ چيزش را نفهميد.
اينکه موسي بن عمران ميفرمايد «يسرلي امري» کارم را برايم آسان کن که من زير بار اين کار کمر خم نکنم، يعني تحمل داشته باشم و آسان باشد برايم. اين تبليغ و اين درگيري و اين برخورد. اين آسان بودن خيلي نعمت مهمي است که آدم فرض بکنيد ۲۰ سال درگوشه قم، طلبگي کردن با انواع سختيها برايش آسان بنمايد. مطالعه کردن برايش آسان باشد، نوشتن برايش آسان باشد، تحقيق برايش آسان باشد، عبادت خدا برايش آسان باشد، اين خيلي نعمت است ]واحلل عقدة من لساني[ و من روان با مردم حرف بزنم. اگر بخواهم توحيد براي مردم بگويم، توحيد قرآن را بگويم ]الذي جعل لکم الارض فراشا والسماء بناءا و انزل من السماء ماءا فاخرج به من الثمرات رزقا لکم فلاتجعلوا لله اندادا و انتم تعلمون[ اين توحيد قرآن است. نروم بالاي منبر که توحيد ملاصدرا را بگويم که يک نفر هم متوجه نشود. بيايم اول وجود و ماهيت و امکان و امتناع را بحث بکنم، ضرورت را بحث بکنم، بعد از طريق اثبات خيالي بودن ماهيت و اصالت داشتن وجود، بروم طرف وجود خاص و بروم طرف الهيات بالمعني الخاص و بعد هم بگويم خوب حالا متوجه شديد، بنده خداها اصلا نميگيرند که من چه چيزي دارم ميگويم، روان حرف بزنم و در زبانم يک گفتاري باشد که مردم بفهمند.
ممکن است موسي محزون بشود ولي بي حوصله نشود، سينه اش تنگي نکند. «رب اشرح لي صدري» خدا به من گنجايش باطني بدهد، وسعت بدهد، حوصله بسيار زياد بدهد که من در درگيري با فرعونيان ضيق صدر پيدا نکنم و تکليفم را رها بکنم بگويم خسته شدم و ديگر حوصله اش را ندارم و ديگر به درد نميخورد، با اين مردم روبه رو شدن ديگر به درد نميخورد، امر به معروف و نهي از منکر فايده ندارد، پس حزن به معناي تراکم اندوه و ناراحتي دروني است، بدون اينکه کنار ضيق صدر و بي حوصلگي قرار بگيرد. شرح صدر پيامبر اکرم(ص) از همه انبياء و اولياء بيشتر بوده، اما حضرت غصه دار هم ميشدند.
ـ ممکن است آدم غصه دار باشد و بگويد اين درخت ميوه نميدهد، اره پايش بگذارد، عيبي ندارد. اين کاري به بي حوصلگي ندارد. وجود مبارک حضرت نوح ۱۰۰۰ سال تحمل کرد، ولي علت نفرين را گفت: ]و لايلدوا الا فاجرا کفارا[ نگفت من خسته شدم، من در ترجمه قرآنم اين را دقيق آوردم که انبياء خدا اميد به نصر خدا داشتند و اين اميد را اظهار ميکردند که چه زماني ياري خدا ميرسد و حتما ميرسد و همه ما راحت ميشويم، اين کنايه از بي حوصلگي شان نبوده. نشان اميد به ياري حق بوده است.
ـ اين براي بي حوصلگي نبوده، فکر ميکرد که اين ملت به توبه نخواهند رسيد، بايد يک مقدار ميايستاد تا اينها به توبه کشيده بشوند.
دوم کرب است. کرب به معناي چيست؟ اين ضد حزن است. معنايش تراکم غم و غصه هست، اما با به تنگ آمدن سينه و بي حوصلگي تا جايي که انسان را از هر کار خيري حالت کرب باز ميدارد. يعني آدم چنان غصه دار ميشود که در غصه اش نااميد ميشود از انجام خير و ميگويد ديگر فايده ندارد چه فايده دارد اين قدر زحمت بکشم و اين قدر درس بخوانم آخرش که چه؟ اين کرب است. اما اسف دريغ خوردن و حيف آمدن است که با غضب توام است، يعني با از کوره در رفتن، ممکن است آدم از کوره در برود ولي اين از کوره در رفتنش را اعمال نکند. چنانچه که اولياء خدا گاهي غضبناک ميشدند اما غضب را اعمال نميکردند، اسف دريغ خوردن و حيف آمدن است که با خشم و غضب توام است. آيه ۵۵ سوره مبارکه زخرف «فلما آسفونا انتقمنا منهم فاغرقناهم اجمعين» وقتي قوم نوح ما را به غضب کشيدند، ما را نسبت به خودشان خشمگين کردند که البته خشم خدا همين انتقامش و جريمه اش و کيفرش است.
چهارم: حسرت به معناي اندوه به خاطر از دست رفتن کاري، يا فرصتي، يا شيء گرانبهايي است. آيه در سوره مبارکه يس است. ]ياحسرة علي العباد ما يأتيهم من رسول الا کانوا به يستهزئون[ حسرت روز قيامت براي كساني است که كلام به انبياء گوش ندادند، و زماني که در دنيا بودند را به ياد ميآورند، غصه شديدي ميخورند از اينکه آن فرصت بسيار طلايي را از دست دادند و با انبيا نساختند و اطاعت از انبيا نکردند و دعوت پيامبران را قبول نکردند. اي اندوه و حسرت براي اين بندگان که ديگر در روز قيامت اين حسرت فايده و سودي ندارد.
اما غصه که باز لغت عربي است. اندوه و حالت گلوگير را ميگويند که آدم را دارد خفه ميکند، به مرگ ميکشد، به سکته ميکشد، در سوره مبارکه مزمل آيه ۱۳ با کلمه غصه مطلب بيان شده «و طعاماً ذا غصة وعذابا اليما» خوراک مردم جهنم، خوراکي است که از کثيف بودن و بدبو بودن و خشن بودن اينها را دچار غصه گلوگير ميکند. اينهايي که در دنيا همه خوشمزهها را خوردند و حسابي شکم چراني کردند و تازه فکر ميکردند کم شان هم هست، حالا بعد از يک عمري سلطنت و وزارت و وکالت و ثروتمندي که با کفر همراه بوده، وارد دوزخ شدند، فرض بکنيد به آنها ضريع ميدهند. ]ليس لهم طعام الا من ضريع[ گياهي که در دنيا شتر، با آن آروارة پرقدرتش، سخت ميجود و گاهي لثهها و دهانش را خون آلود ميکند، اين گياه که در کويرهاي خشک و سوزان عربستان روييده ميشود، يک چنين غذايي را به اهل جهنم ميدهند.
اما كأب و كآبة به معني دل شکستي و درهم شکسته شدن آرامش درون است، که در حزن انبياء و اولياء محزون ميشدند، ولي مضطرب نميشدند، آرامششان را از دست نميدادند، غصه ميخوردند که چرا مردم اين حرفهاي حق و مستدل را قبول نميکنند. کآبه در خطبه ۶۳ نهج البلاغه آمده. يک دعاي بسيار باارزشي در اين خطبه از اميرالمومنين، سيد رضي نقل ميکند. «نسئل الله سبحانه ان يجعلنا واياکم ممن لاتبطره نعمة ولاتقصّر به عن طاعة ربه غاية ولاتحل به بعد الموت ندامة ولاکآبة» اين انسان والاي باعظمت و انساني که بعد از پيامبر اکرم(ص) ، سرمايه دار ترين موجود آفرينش از سرمايههاي معنوي است، ميفرمايد: من و شما، همه، بياييم از پروردگار متعال درخواست بکنيم که ما را از کساني قرار بدهد که نعمتها، عامل طغيانمان نشود، کلمه غايت، سودهاي مادي، ما را از طاعت پروردگار عالم باز ندارد و از کساني قرار بدهد که بعد از مردن ندامت و اندوه در هم شکننده، جان ما را نگيرد. پس كأب و كآبه به معناي غصه اي است که از درون آدم را خورد ميکند. اما حزن اينطوري نيست، حزن در جهت مثبتش براي قلب و باطن خيلي زيباست.
هفتم: غم، غم به معناي اندوه در امور دنيا و ماديات است که باعث ميشود اين غم انسان را از عبادت خدا زمين گير بکند. خطبه ۱۶۰ درباره دنياي بي دينان ميگويد «اقرب دار من سخط الله» نه دنياي به معناي واقعيشان. دنيايي که بي دينان براي خودشان برپا کردند والا «الدنيا مزرعة الاخرة» هيچ وقت در آيات و روايات به دنيا مطلق حمله نشده، چون دنيا مجموعة نعمتهاي پروردگار است، ولي وقتي غلط به کار گرفته بشود، آخرت را تخريب ميکند. «وابعدها من رضوان الله» اين جور دنيايي که بي دينان براي خودشان ساختند، نزديکترين دنيا به خشم خداست و دورترين دنيا از رضايت خداست. «فغضوا عنکم عبادالله غمومها واشغالها» شما بياييد از غموم اين دنيا و اشتغالات اين دنيا، آن غمومي که در شما اثر منفي ميگذارد و سست تان ميکند چشم بپوشيد و سرگرميهايش را رها بکنيد که براي شما فايده ندارد. از غم و غصه نسبت به چنين دنيايي که ديگران دارند، گذشت بکنيد.
هشتم: أسي. ]لکيلا تأسوا علي مافاتکم و لاتفرحوا بماآتاکم[ اين واژه در آمد و رفت امور مادي و عنصري به کار رفته است، براي اينکه شما بر از دست رفتن اندکي از دنياي خودتان اسف نخوريد و به آن چه که برايتان ميآيد خوشحال همراه با طغيان نباشيد، فرح يعني شادي همراه با طغيان و در امر معنوي هم اين «أسي» به کار گرفته شده است. ]فلاتأس علي القوم الفاسقين[ خطاب به موسي بن عمران(ع) است. فسق يعني از چارچوب در آمدن. به موسي بن عمران ميگويد: اينهايي که از چارچوب انسانيت درآمدند با توجه به اينکه حق برايشان بيان شده و بينات برايشان آمده، اندوه به خودت راه نده.