
موسى بن عمران در آغوش پروردگار
- تاریخ انتشار: 12 اسفند 1387
- تعداد بازدید: 452
امیر المومنین مىفرماید : موسى بن عمران آن گاه که مىخواست به درِ خانه حقّ برود، در آن لحظه محتاج لقمهاى نان بود، اما نداشت، این قدر علف بیابان خورده بود که نزدیک بود پوست شکمش به رنگ سبز درآید، گفت :« رَبِّ اِنِّى لِمَا اَنزَلْتَ اِلَىَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ »14 ؛اى مالک من! اى مربّى من، یک ندار الان پیش تو آمده، با این ندار چه مىخواهى بکنى؟ مالک من تویى، کجا بروم، تو مالک من هستى، مربّى من هستى، بیداران عالَم واقعا خوب حرف مىزدند، مىخواستند به خدا بگویند که بر فرض اگر ما تو را، تو که مالک و مربّى ما هستى، رها کنیم و به درِ خانه دیگرى برویم، آیا خوشحال مىشوى؟دیگرى که مالک من نیست، دیگران هم مثل من مملوک هستند. اى مالک من، اى مربّى من. در حال حرف زدن با پروردگار بود که خانمى آمد و گفت: اى جوان، پدرم با تو کار دارد؟ تعجب کرد که در این منطقه غربت که احدى او را نمىشناسد، مصر هم دنبالش مىگردند که اعدامش کنند، دخترى آمده و گفته که پدرم با تو کار دارد. وقتى بلند شد و حرکت کرد و به شهر مدین رسید، آن دختر خانم گفت: منزل ما این جاست، پدرم در این خانه منتظر شماست. وقتى وارد خانه شد، به آقاى بزرگوارى که وجود مقدّس شعیب پیغمبر بود، برخورد. در خانه شعیب زندگى خوبى داشت، شعیب دخترش را به عقد او درآورد. هشت یا ده سال پیش شعیب بود، بعد هم وضع مالى خوبى پیدا کرد، از شعیب خداحافظى کرد و به مصر رفت. در راه آمدن به وادى سینا رسید. در آن جا نورى را دید، به زن و بچّهاش گفت: صبر کنید تا مبدا این نور را پیدا کنم. وقتى وارد منطقه سینا شد، دید که از همه عالَم صدا مىآید : « اِنَّنِى اَنَا اللّهُ لاَ اِلهَ اِلاَّ اَنَا فَاعْبُدْنِى »15 ؛ موسى در آغوش من هستى. ما هم این حرف را بزنیم : « رَبِّ اِنِّى لِمَا اَنزَلْتَ اِلَىَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ »16 ؛ ما گداى خیر هستیم، ما از تو چیز دیگرى نمىخواهیم، ما را در این بیابان به شعیبى برسان