لطفا منتظر باشید

جلسه 128

(قم حوزه علمیه قم )
-

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

درباب آمنوا در آية بيست و پنجم سورة مباركة بقره ( بَشِّرِ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ ...َ)
در آيه مورد بحث من نزديك به پنج كتاب را درباره ايمان ديدم كه مؤلفين اين كتاب‌ها بعضي، بحث‌هايشان متكي به آيات قرآن و بعضي متكي به قرآن و روايات، بعضي‌هايشان هم خيلي ظريف از طريق مراتب ايمان وارد مباحث عرفاني شيعي ناب شدند. البته نكته‌اي كه همه اينها با تكيه بر قرآن و نهج البلاغه و يك تعداد روايات بسيار صريح نظرشان با هم مشترك است كه مي‌گويند ايمان با عمل صالح ملازمه دارد، بعضي‌هايشان ظريف‌تر مي‌گويند: عمل صالح با ايمان دو مقوله نيست. ايمان يك حقيقتي است كه قطعاً مربوط به قلب است، ما ايمان زباني نداريم يعني كسي با زبان اعلام كند آمنّا و قبولش بكنند. نمي‌شود ايمان زباني را قرآن كريم رد كرده است. در سوره مباركه حجرات مي‌فرمايند:
( قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا ...)   چرا لم تؤمنوا ( وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ في قُلُوبِكُمْ ... )  معلوم مي‌شود ايمان اعتقاد قلبي است، باور قلبي است، باور باطني است. مي‌خواهيم در پيشگاه خدا راست بگوييم، بگوييم ( وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْناْ ...) اگر يك اسلام ظاهري آورديم نه اسلام به معناي تسليم كه يا يك چيزي گيرمان بيايد يا ما را به عنوان كافر مورد حمله قرار ندهند يا بتوانيم با مسلمانان معاشرت داشته باشيم، رفت و آمد داشته باشيم اين ايمان واقعي نيست، ايمان قلبي است، ايمان بدون عمل هم نداريم. ايمان غير علم است، در علم ما التزام عملي و بار عملي نمي‌بينيم، خيلي‌ها عالم به خدا هستند از طريق دلائل طبيعي مطالعه در آفاق و انفس مي‌گويند نمي‌شود گفت كه اين جهان كارگردان ندارد، نه اين كشتي ملاح دارد ولي هيچ ملتزم به اوامر و نواهي او نيستند آن كسي كه مؤمن است تمام بدن و اعضا و جوارحش هم در تصرف ايمان است.
وقتي مؤمنون را در آخرين آيات سوره مباركه بقره تعريف مي‌كند، چقدر زيبا تعريف مي‌كند ( ... وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّه ...) يعني بي‌استثنا همه اهل ايمان ( وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِه ...) همه اينها را باور دارند، يعني برايشان يقيني است و شك ندارند. در سوره حجرات هم مي‌فرمايد ( إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا) شك نكردند. با مطالعه يا با شنيدن از پيغمبر (ص) اين‌قدر يقين پيدا كردند كه تمام درها را به روي ورود شك و ترديد نسبت به حقايق بستند.
(... وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ ...) اينش مهم است (...وَ قالُوا سَمِعْناِ ...) اين سمع سمع پذيرش است، يعني قبول كرديم امام صادق (ع) مي‌فرمايد: گوش و چشم كل خير است. اما اين گوش يعني گوش پذيرش «سمعنا» يعني قبول كرديم «و اطعنا» مؤمنون هم اهل پذيرفتن هستند هم اهل عمل هستند.
ايمان بدون عمل را پيغمبر (ص) اصلاً ايمان نمي‌داند يعني ديگر قابل بحث نيست. پيغمبر اكرم(ص)مي‌فرمايند: اصلاً ايمان بدون عمل ايمان نيست كه به عنوان ايمان بحث كنند، علم تنها هم ايمان نيست. كسي كه آگاه به وجود خداست، اين علم است نه ايمان، چون اگر از مرتبه علم وارد مرتبه باور شود و وارد مرتبه ارتباط شود از لوازم ايمان عمل كردن است. در قرآن مجيد در سوره مباركه نمل آيه چهارده كه قبل از نُه معجزه موسي بن عمران را بيان مي‌كند، بعد مي‌گويد فرعونيان ( جحدوا بها) منكر شدند يعني گفتند: اينها را نمي‌شود معجزه گفت يعني اين كارهايي كه موسي بن عمران كرد، چوب را انداخت اژدها شد يا دستش را برد زير بغل تا جايي كه چشم كار مي‌كرد نور سپيد از سر انگشتانش زد بيرون يا آب را خون كرد يا ... تمام اينها جادوگري است. ( وَ جَحَدُوا بِهاِ ...) منكر شدند و گفتند: ما اينها را به عنوان كار خدايي قبول نداريم. اما پروردگار به درون فرعونيان مي‌فرمايد:
( وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّاْ  ...) اما در درون خودشان يقين داشتند كه هيچ كدام از اينها جادو نيست، خيلي عجيب است اينقدر آدم لجباز باشد كه حق را بداند، عالم به حق باشد، آگاه به حق باشد ولي از در انكار و بگويد نه اين حق نيست.
دربارة يهود هم مي‌گويد: هنوز پيغمبر (ص)‌ مبعوث به رسالت نشده بود به دنيا هم نيامده بود (يَعْرِفُونَهُ ...) شناخت به پيغمبر داشتند ( الَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ) به اندازه‌اي كه بچه‌هايشان را مي‌شناختند اين‌قدر از طريق انجيل و تورات با اوصاف پيغمبر (ص) آشنا بودند كه با اين كه به دنيا نيامده بود يا در آن زماني كه مبعوث نشده بود كاملاً او را مي‌شناختند، ولي به محض اين كه وارد مدينه شد، با تمام اوصاف بيان شده در تورات حلم او علم او، صبر او، اخلاق او، همه را  ديدند كه بر همه مقدم است. اما عالمانشان منكر شدند و به توده عوام بي‌سواد گفتند: باز هم منتظر بمانيد، اين آن كسي نيست كه خدا گفته و تورات گفته و پدرانمان گفتند. در حالي كه مي‌دانستند تنها كسي كه با اين اوصاف بيان شده تورات تطبيق مي‌كند، پيغمبر (ص) است «يكتمون الحق» آدم بايد حق را بداند تا كتمان كند والا اگر جاهل به حق باشد كتمان معني ندارد.
اينها پيغمبر (ص) را مي‌شناختند، خيلي عجيب است كه مي‌گويد: تمام فرعونيان بي‌استثنا ( وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا ... ) درباطن يقين داشتند كه اينها همه معجزه است كار بشري نيست، كار خدايي است اما قبول نكردند چرا قبول نكردند؟ ( ظُلْماً وَ عُلُوًّا ...) از روي كبر و برتري‌جويي قبول نكردند.
باطن آنها منكر حقيقت موسي نبود. اين ديگر اوج ناپاكي درون است، باطن فرعونيان منكر نبوت موسي نبود، نمي‌توانست هم باشد. باطن فرعونيان منكر معجزات موسي نبود نمي‌توانستند منكر باشند، لذا آنهايي كه واقعاً اهل حق بودند تواضع باطني داشتند، مثل ساحراني كه از شهرهاي مختلف آورده بودند و كمتر جهت پول‌پرستي در آنها بود، چون وقتي آمدند به فرعون گفتند: اگر ما پيروز بشويم چه براي ما خواهد بود؟ فرعون هم گفت: ما به شما پست و مقام مي‌دهيم، استاندارتان مي‌كنيم، وزير و وكيلتان مي‌كنيم، بالايتان مي‌بريم، پول به شما مي‌دهيم، پايتخت نشينتان مي‌كنيم. اين بنده خداها در شهرهاي خودشان اينقدر سفره‌شان پهن نبود. دو آيه هم آخر داستان است، بعضي‌ها مي‌گويند: اين دو آيه مقول قول پروردگار است، بعضي‌ها هم مي‌گويند: مقول قول ساحران است كه به فرعونيان گفتند كسي كه اهل خدا باشد بهشت برتر جاي اوست و كسي كه مخالف خدا باشد اهل عذاب است. بعضي‌ مي‌گويند اين‌قدر آنها خالصانه مؤمن شدند كه چشم برزخي‌شان همان لحظه باز شد و بهشت و جهنم را ديدند كه خبر دادند. بعضي‌ها مي‌گويند: مقول قول خداست. حضرت امام رضوان الله عليه مي‌فرمايند: به انكار مقامات اولياي خدا برنخيزيد و بعضي‌ها را برچسب‌هاي ناروا نزنيد، چون اين كارها را مي‌كردند. خود ايشان در حوزه زمان مرحوم حائري يك مقدار اين گرفتاري را داشتند و تا جايي كه خودشان نوشتند از كوزه‌اي كه پسرم آب خورده بود طلبه‌ها را منع مي‌كردند، مي‌گفتند اين آبش نجس شده، از اين آب نخوريد.
اين كه انسان به اين سرعت وارد خرد كردن افراد بشود و به اين سرعت وارد تهمت بشود و به اين صورت وارد انكار حقيقت بشود، به ضرر خودش است والا يهودي‌ها كه به پيغمبر (ص) ضرري نزدند «و لن يضرونك شيئا» يك ذره نتوانستند به تو ضرر بزنند، خودشان ضرر كردند، اسلحه به روي خودشان كشيدند، ولي خيلي عجيب است كه اينها يقين داشتند به نبوت موسي و يقين داشتند به معجزات، اما التزام عملي نداشتند، يعني نيامدند معلمي موسي را بپذيرند و به حرف‌هايش عمل بكنند؛ و به كتابش هم عمل بكنند خوب اين علم چه ارزشي دارد؟ بار عملي كه ندارد اين علم.
آيه بعد سوره مباركه جاثيه آيه بيست و سه كه البته اين آيه را دو جور معني مي‌كنند. هر دو جورش را من خدمتتان عرض مي‌كنم، حالا هر كدامشان را بپسنديد و قبول بكنيد شايسته است، چون قرآن تحمل معاني زيادي را دارد. خود پيغمبر (ص) مي‌فرمايند: هر آيه‌اي هفتاد معنا دارد، هر معنايي باز هفتاد معنا دارد، هر آيه‌اي تا چهار هزار و نهصد مرتبه علمي را مي‌تواند تحمل كند ( مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلى عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلى سَمْعِهِ وَ قَلْبِه ...) تا جايي كه مي‌فرمايد: ( وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلى عِلْمٍ ...) اينجا علم كه نكره است عالمش را بيان نمي‌كند. اين است كه دو پهلو مي‌زند آيه، آدم نمي‌تواند كدامش را به طور قاطع قبول كند، به جريمه پيروي از هواي نفس اين ها را در گمراهي گذاشتند، توفيق به آنها ندادند، دستشان را نگرفتند، زمينه را برايشان آماده نكردند، چون آدم‌هاي لجباز و پرستش كنندگان هواي نفس خودشان بودند. اين گمراهي كه در آنها گذاشتمشان ( عَلى عِلْم) اينها آگاه به حق بودند، عالم بودند ولي مؤمن نبودند و التزام عملي نداشتند لازمه علم هم التزام عملي است.
خود ما خيلي چيزها را مي‌دانيم حرام است اما هيچ التزام عملي نداريم همه مي‌دانند دروغ حرام است اما برخي مي‌گويند. همه مي‌دانند غيبت حرام است ولي برخي مي‌گويند، همه مي‌دانند نگاه به نامحرم حرام است، ولي نگاه مي‌كنند، گاهي هم مي‌آيند پيش آدم مي‌گويند ما مي‌دانيم اما چه كار بكنيم كه نكنيم اين كار را؟ مي‌گويم شما دانستن را به جاي ايمان اشتباه گرفتيد، شما باورتان ضعيف است، شما اگر خدا را و قيامت را باور واقعي داشته باشيد، التزام عملي اصلاً از لوازم ايمان است.
اين يك معني كه ما اينها را در گمراهي رها كرديم، به جريمه عبادت هوي بر مبناي علمي كه داشتند، با داشتن علم اينها را در چاه گمراهي رها كرديم. يك معني ديگر هم اين است كه ( عَلى عِلْمٍ عِنْدي ...) كه مي‌گويند متعلقش حذف است، يعني مي‌دانستم اينها ديگر هدايت نمي‌شوند، ديگر توفيق هدايت به آنها ندادم.
چند روايت بسيار مهم هم برايتان بخوانم كه در كتب مختلف اين روايات هست در تحف العقول هست در نهج الفصاحه است در بحار ابتداي تعريف ايمان هست در جلد دوم اصول كافي هست همه جا مي‌توانيد ببينيد كه ايمان بدون عمل نداريم، لذا در اغلب آيات وقتي كه مي‌گويد آمنوا بلافاصله مي‌گويد ( و عملوا الصالحات) بعضي‌ها وقتي آدم پخته با آنها صحبت مي‌كند، مي‌گويند: آدم بايد قلبش صاف باشد. خوب تو قلبت با خدا صاف است؟ مي‌گويد: خيلي صاف است. قلب تو اگر خيلي صاف است، چرا حرف‌هايش را عمل نمي‌كني؟ چرا به حلال و حرامش عمل نمي‌كني؟ چرا به آياتش عمل نمي‌كني؟ چرا از پيغمبرش تبعيت نمي‌كني؟ چرا از اميرالمؤمنين (ع) تبعيت نمي‌كني؟ چگونه قلبت با خدا صاف است؟ اتفاقاً‌ قلب تو با خدا خيلي ناصاف است.
رسول خدا (ص) مي‌فرمايد: «لا يقبل ايمانٌ بلا عمل» اصلاً ايمان، ايمان نيست يعني به عنوان ايمان قبول نمي‌شود بدون عمل «ولا عمل بلا ايمان» اين خيلي مهم است كه حالا يك نفر توده‌اي، يك لائيك، يك بي‌دين، در كشور خود ما طبيعتاً‌ آدم كريمي از آب درآمده، حالا مي‌گويد من ملياردها تومان ثروت را مي‌خواهم چه كار بيايم يك دانشگاه بسازم، بيايم يك بيمارستان بسازم، بيايم ده تا درمانگاه بسازم، ايمان هم ندارد، خدا را هم قبول ندارد. پيغمبر (ص) مي‌فرمايد: اصلاً آن عمل نمي‌تواند به عنوان عمل مورد بحث قرار بگيرد، در جمله «ولا عمل» لام نفي جنس است، از اين روايت پيداست كه ايمان بدون عمل اصلاً به عنوان ايمان قابل قبول نيست و عمل بدون ايمان هم به عنوان عمل صالح قابل قبول نيست.
در اين رواياتي كه امروز مي‌خوانم همه‌ نقل از پيغمبر (ص) است. من از ائمه ديگر هم حتي از نهج البلاغه هم روايات مهمي را جدا كرده بودم ولي حالا فعلاً از پيغمبر (ص) مي‌خوانيم «الايمان و العمل قرينان» ايمان و عمل همراه يكديگرند، چسبيده به يكديگرند، زلفشان به همديگر گره دارد. «لا يصلح كل واحدٍ‌ منهما الا مع الصاحبه»‌ هر يك بدون ديگري اصلاً وجود پيدا نمي‌كند، در دايره قبول نمي‌آيد. اصلاً‌ درست نيست ايماني كه عمل ندارد ايمان نيست عملي كه ايمان ندارد درست نيست.
در روايت ديگر مي‌فرمايند: «ليس الايمان بتمنّي» ايمان آرزويي نيست «لكن هو ما وقر في القلب» ايمان آني است كه در دل جاي پاي محكمي دارد. وقر يعني استواري «و صدقه العمل» ايمان هم ايماني است كه عمل تصديقش بكند.
باز حضرت مي‌فرمايد: «الايمان معرفة بالقلب» اينجا معرفت با درس خواندن با مطالعه يا با شنيدن الصادقان حاصل مي‌شود كه در قسمت‌هاي قبل هم داشتيم در ديروز «معرفة بالقلب و اقرار باللسان و عمل بلأركان» اصلاً‌ اين تعريف ايمان معرفت قلبي اقرار زباني، عمل به اعضا و جوارح.
«خمس من الايمان» پنج چيز از خود ايمان است، يعني نشأت گرفته از ايمان است «من لم يكن فيه شيءٌ‌ منهن» اين روايت خيلي سنگين است. اگر يكي از اينها در انسان نباشد «فلا ايمان له» نمي‌توانيم بگوييم مؤمن است: «التسليم لامر الله» يكي تسليم به فرهنگ پروردگار است. امر خيلي جاها استعمال شده است: ( وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ ...) يعني در همه كارها به معني دستور نيست. امر شامل همه كارها مي‌شود «التسليم امر الله» اين كه انسان اخلاق انبيا و ائمه را داشته باشد تسليم تمام شئون خدا و احكام خدا باشد يك اين ايمان است «من الايمان و الرضا بقضاء الله»  خوب پروردگار دو نوع قضا دارد، قضا به معني حكم است. يك حكم تكويني دارد، يك حكم تشريعي دارد كه به نظر مي‌رسد اين رضا به قضاء الله اغلب قضاء تشريعي باشد، يعني من از اين كه حكم به من كردي عبادت كنم، حكم به من كردي خمس بدهم حكم به من كردي زكات بدهم، حكم به من كردي طلب علم كنم، حكم به من كردي فقيه شوم، ( و الينذروا قومهم اذا رجعوا) با دل خوش قبول دارم و راضي هم هستم، خيلي هم خوشم مي‌آيد كه نمازت را مي‌خوانم نفرت ندارم و با كسالت هم عبادت تو را انجام نمي‌دهم، چون راضي هستم به تمام حكم‌هاي تو.
در حكم تكويني هم همين طور است، به اين قيافه‌اي كه من را خلق كردي، من كاملاً راضي هستم، در قيافه من علمت، حكمتت، عدلت، رحمتت موج مي‌زند، من براي چه ناراضي باشم؟ يك آدم زردپوست، يك آدم سرخ پوست، يك آدم سياه پوست، يك آدم سفيد چهره، اينها همه بايد بدانند كه پروردگار عالم قيافه‌شان را با صفت علم و اراده و حكمت و عقل آفريده، يعني انسان كه يك مقدار در خودش دقت كند مي‌بيند ظهور صفات پروردگار مهربان عالم است، چرا آدم راضي نباشد.
يكي از ظرافت‌هاي بي‌نظيري كه در نماز به كار برده شده است، در ركوع نماز و در سجده نماز است كه خيلي مهم است. اين است كه در ركوع ذكر واجب است. يا بايد سبحان ربي العظيم يا سبحان ربي الاعلي گفت، يا سه مرتبه سبحان الله و در ركعت سوم نماز مغرب و سوم و چهارم ظهر و عصر و عشاء كه شيعه معمولاً حمد را نمي‌خواند اگر بخواند هم عيبي ندارد ولي رساله‌ها همه مي‌گويند: يا يك بار يا سه بار سبحان الله والحمدلله و لا اله الا الله و الله اكبر بگوييم. ما مي‌توانيم يك سوره در نماز بخوانيم كه سبحان نداشته باشيم حمد كه سر جاي خودش است ما در تشهد سبحان نداريم ولي در ركوع به طور واجب داريم و در سجده هم به طور واجب داريم. اگر بنا باشد ركعت سوم را بخوانيم به عنوان ذكر واجب مي‌خوانيم آن هم وقتي مي‌رويم سجده آن وقتي در ركوع هستيم آن وقتي در ركعت سوم يا چهارم هستيم مي‌گوييم سبحان با همين سبحان الله اگر بفهميم يعني چه كلي جاده را طي كرديم يا كل جاده را طي كرديم. سبحان الله يعني پروردگارا من دارم اقرار مي‌كنم، اين اقرار بايد راست باشد تا نماز را قبول بكنند، پروردگار من از هر نقصي و از هر عيبي منزه است. اگر پروردگار من عيب داشت و نقص داشت ديگر پروردگار من نبود، مخلوق بود، من او را به عنوان معبود عَلَمش كرده بودم، خوب خداي من كه اصلاً عيب و نقص ندارد. آيا من بايد از خلقت خودم كه به دست سبحان الله آفريده شدم ناراضي باشم يا از كار مشروعم چون درآمدش كم است ناراضي باشم يا از اين كه بچه‌دار نمي‌شوم و همه دكترها گفتند بچه‌دار نمي‌شوي بايد ناراضي باشم يا به عكس، نمي‌خواهم بچه‌دار بشوم، هرچه قرص مي‌خورم آمپول مي‌زنم باز هم بچه‌دار مي‌شوم بايد ناراضي باشم.
مي‌گويند يك حكيم‌باشي در اصفهان بود خيلي قدرت طبي بالايي داشت، يك روز آمد برود مدرسه، سر نماز جماعت هر روز مي‌آمد، يك پينه‌دوزي هم سر سكوي مدرسه بود، ديد خيلي چهره‌اش گرفته، گفت عموجون چته؟ گفت: والا زن ما ديشب زاييده، اين هشتمين بچمون است، نمي‌خواهيم بچه‌دار بشويم، نمي‌دانيم چه كار بكنيم؟ خرجم سنگين است. اين داستان مربوط به دويست سال پيش است. حكيم گفت: من يك معجوني دارم برايت مي‌آورم، هم خودت بخور هم خانمت بخورد، مثلاً به مدت يك ماه ديگر بچه‌دار نمي‌شوي. گفت: سال ديگر حكيم باشي آمد برود نماز جماعت، تا اين پينه‌دوز را تا ديد گفت: حكيم ‌باشي خدا مرگت بدهد خدا لعنتت كند، خدا نابودت كند، گفت براي چه عموجان؟ گفت: ما اين معجون‌ها را خورديم ديشب زنم دو قلو زاييده، اقلاً‌ يك معجوني مي‌دادي يك قلو بزايد.
اگر كسي با قلبش سبحان الله را لمس كند، در همه چيز راضي و خشنود است. اين خيلي مهم است، اگر شما بتوانيد اين ذكر ركوع و سجود را در همان دهه عاشورا جا بيندازيد كه چه شد ابي‌عبدالله در گودال قتلگاه و كنار هفتاد و دو بدن قطعه قطعه و شنيدن گريه اهل بيت با كمال آرامش صورتش را مي‌گذارد روي خاك مي‌گويد: «الهي رضاً بقضائك، صبراً علي بلائك، تسليماً لامرك» براي اين كه سبحان الله را لمس كرده است. اصلاً‌ عيبي در عالم نمي‌ديد، عيبي در تكوين نمي‌ديد، عيبي بر تشريع نمي‌ديد، عيبي در قضاي‌ خدا نمي‌ديد.
«و رضا بقضاء الله و تفويض الي الله» كه خدايا همه چيزم را به تو واگذار كردم، من وقتي آمدم طلبه شدم فكر مي‌كنم همان هفتة اول در حرم حضرت معصومه به پروردگار عرض كردم: خدايا من نيامدم مرجع بشوم، من نيامدم يك گوينده توانا بشوم، من نيامدم يك مؤلف بشوم، من نيامدم يك مدرس بشوم، من تصميمي براي خودم ندارم. خدايا من خودم و درس خواندنم را به تو واگذار كردم به آن مسيري كه بايد هدايت بشوم تو مرا هدايت كن «التفويض الي الله». اتفاقاً‌ از تهران يكي آمده بود ديدنم، قوم و خويش نزديكمان بود از سر همين پل آهنچي بغل مسجد اعظم يكي از بزرگان حوزه آمد رد بشود گفت پسرجان بيا برگرديم تهران تو صدسال هم اينجا بماني مثل اين نمي‌شوي. حالا آن بنده خدا خيلي مهم نبود، به نظر آن آقا هم خيلي مهم بود، پير هم هست از كار افتاده و در يك شهر ديگر زندگي مي‌كند، با من هم خيلي دوست است، آدم خيلي خوبي است، اما بار علمي نداشت.
ولي آدم خودش را واگذار به خدا بكند، بنا باشد مرجع بشويد خدا آدم را مرجع كند نه خودش خودش را مرجع بكند كه كارش هيچ جوري نمي‌گيرد خدا نمي‌گذارد كارش بگيرد.
چهارم و توكل علي الله آدم درس بخواند تكيه‌اش هم به خدا باشد «و الصبر عند الصدمة الاولي» در اولين صدمه‌اي كه مي‌بيند صبر كند، چرا در دومي و سومي چه كار بكند؟ اينجا مثل اين كه پيغمبر 9 مي‌خواهد بگويد مزه‌اش را كه چشيد ديگر دومي و سومي مهم نيست. يك روايت ديگر بخوانم.
«ثلاثٌ من حقائق الايمان الانفاق من الاقتار» روز تنگدستي انفاق كردن در همان حد تنگدستي «و بذل السلام لجميع عالم» اين است كه به هر عالمي كه برسي بدون توقع بذل يعني بدون توقع سلام بكني «و الانصاف من نفسك» حق هر كسي را از طرف خودت به او بدهي و حق خودت را به خودت بدهي. «الانصاف من نفسك» هم انصاف در حق مردم را مي‌گيرد هم انصاف در حق خود انسان را

برچسب ها :