
حكايتى از عارف و ابليس
عارفى ابليسى را ديد پايش را داخل مسجد مىگذارد و سريع بيرون مىآيد پرسيد: چرا چنين مىكنى؟
گفت: يك عابد زاهد نماز مىخواند مىخواهم بروم نمازش را از آن حالت معنوى بيندازم ولى يك نفر از اولياء خدا گوشه مسجد خواب است از ترس او كه در خواب است مسجد نمىروم.
اگر ما يك قدرتى فوق قدرت ابليس كسب كنيم كه قدرت كسب آن را هم داريم ما جزء مخلصين مىشويم، ديگر به ما نمىتواند دست پيدا كند. الان كه همه جانبه راه به ما دارد در خانه ما، در دل ما، اخلاقيات ما، روحيات ما، مانند خونى كه در رگهاى آدم جارى است در تمام وجود آدم مىرود و مىچرخد، چطور مىتواند در درون ما بيايد مگر هر دلى دچار حسرت و ريا، يا دچار نفاق و غرور و عصبانيت و خشم هست.
منبع :