
حديث عقل و نفس آدمى درآيينه قرآن - جلسه چهاردهم - (متن کامل + عناوین)
- تاریخ انتشار: 24 ارديبهشت 1391
- تعداد بازدید: 616
گرايشهاى قلب آدمى فرعون وجود يا يوسف مصر هستى
تهران، حسينه همدانيها رمضان 1386
بسم اللّه الرحمن الرحيم. الحمد للّه رب العالمين و صلّى اللّه على جميع الأنبياء و المرسلين و صلّ على محمّد و آله الطاهرين.
اهل خدا از قالب و جسم انسان در كنار عالم هستى به عالم صغير تعبير كردهاند. [1] از قلب انسان نيز، در برخى روايات، تعبير به امام و حاكم و سلطان و فرمانروا شده است. [2] از جمله، در فرمايشات امام ششم عليه السلام همه اعضاء و جوارح انسان سربازان و ارتش قلب دانسته شدهاند كه اطاعت از قلب را بر خود واجب تكوينى مىدانند. [3] مراد از واجب تكوينى نيز اين است كه حركات اعضاء و جوارح انسان ناگزير تابع خواستههاى دل است.
قلب: فرعون وجود يا يوسف مصر؟
انسانى كه در مسير زندگى رابطهاى با پيغمبر درون و حجت الهى درون خويش (عقل) ندارد و با عقل بيرونى يعنى انبياء خدا و ائمه طاهرين نيز در ارتباط نيست و، به قول قرآن، اهل تفكر و تعقل و انديشه در خود، در امور عالم و در عاقبت كارها نيست، اين حاكم درونى و سلطان مملكت صغير، در كشور وجود و مصر هستىاش تبديل به فرعون مىشود (اين تعبير از وجود مبارك امير المؤمنين است [4]). اگر قلب انسان به فرعون بدل شود، سرزمين وجود يعنى اعضاء و جوارح نيز، كه تكوينا نمىتوانند از آن جدا شوند و راهى جز خواستههاى او در پيش بگيرند، به سرزمين عاد و ثمود بدل مىشوند. در نتيجه، به فرموده قرآن مجيد سراسر كشور الهى وجود از فساد و فتنه پر مىشود و چيزى خالى از فساد و فتنه باقى نمىماند. نتيجه كار نيز، وقتى اين فساد بر وجود انسان حاكم شود و تداوم پيدا كند، به فرموده قرآن چنين است:
«الم تر كيف فعل ربك بعاد. ارم ذات العماد. التى لم يخلق مثلها فى البلاد. و ثمود الذين جابوا الصخر بالواد. و فرعون ذى الاوتاد [5] الذين طغوا فى البلاد فاكثروا فيها الفساد. فصب عليهم ربك سوط عذاب. إن ربك لبالمرصاد». [6]
آيا ندانستهاى كه پروردگارت با قوم عاد چه كرد؟ با آن شهر ارم كه داراى كاخهاى باعظمت و ساختمانهاى بلند بود و مانندش در شهرها ساخته نشده بود؟ و با قوم ثمود آنانكه در آن وادى براى ساختن بناهاى استوار و محكم تخته سنگها را مىبريدند؟ و فرعون نيرومند كه داراى ميخهاى شكنجه بود؟ آنانكه در شهرها طغيان و سركشى كردند و در آنها فساد و تباهكارى فراوانى به بار آوردند. پس پروردگارت تازيانه عذابهاى گوناگون را آنان فرو ريخت. و بىترديد پروردگارت در كمين است.
مساله اين است كه هيچكس نمىتواند از حوزه مراقبت خدا دور شده يا از دايره حكومت او خارج گردد. [7] خاصه اينكه خداوند در كمين همه فرعونها و فرعون صفتهاست و سرانجام تازيانههاى عذاب را بر آنان فرو مىآورد؛ عذابهايى كه براساس آيات قرآن و روايات بسيار گوناگون و رنگارنگ (الوان عذاب) [8] و دايره شمول آنها هم مربوط به دنيا و هم آخرت است.
يكى از اين عذابها كه مربوط به دنياست عذاب استيصال [9] است كه همچنانكه از نامش پيداست فرد در نتيجه آن مستاصل مىشود؛ يعنى تمام درهاى چاره بر او بسته مىشود و نمىداند چه بايد بكند. دنيا براى بر طرف ساختن نياز چنين شخصى كوچك مىشود، داروها از اثر مىافتند و تمام قدرتها براى نجات او ناتوان مىشوند و عاجز مىگردند .... خداوند در قران به صراحت مىفرمايد:
«و ما أنتم بمعجزين فى الارض و ما لكم من دون اللّه من ولى و لا نصير». [10]
و شما در زمين عاجزكننده خدا نيستيد تا بتوانيد از دسترس قدرت او بيرون رويد. و جز خدا هيچ سرپرست و ياورى براى شما نيست.
يكى ديگر از اين عذابها كه انسان دردش را در دنيا احساس نمىكند ولى يكى از عذابهاى عظيم پروردگار است كه وقتى پردهها كنار روند و حقايق فاش شوند فهم مىشود محروميت از دوستى پروردگار است.
به فرموده قرآن، وقتى انسان وارد عالم آخرت مىشود، از اين منظر دردى را متحمل مىشود كه تا آن روز به كسى نرسيده است:
«و جئ يومئذ بجهنم يومئذ بتذكر الانسان و أنى له الذكرى. يقول يا ليتنى قدمت لحياتى. فيومئذ لا يعذب عذابه أحد. و لا يوثق وثاقه أحد». [11]
در آن روز، دوزخ را بياورند. در آن روز انسان متذكّر شود ولى كجا اين تذكر براى او سودمند افتد؟ مىگويد: اى كاش براى اين زندگىام عبادت خالصانه و كار نيك پيش فرستاده بودم. پس در آن روز هيچكس را چون عذاب كردن او عذاب نكند. و هيچكس را چون به بند كشيدن او به بند نكشد.
در روايات آمده است كه خداوند به موسى بن عمران فرمود: برو به فلان شخص بگو تو را به عذابى مبتلا كردهام كه در شهر شما كسى را به چنين عذابى مبتلا نكردهام. عرض كرد: خدايا، او كه خانه و زندگى خوبى دارد و ظاهرا هيچ مشكلى ندارد؛ پس به چه عذابى گرفتار است؟
خطاب رسيد: لذت مناجات و رابطه با خودم را از او گرفتهام. [12]
اما اگر انسان در مسير زندگى مواظبت كند و مراقب باشد، حاكم كشور وجودش تبديل به يوسف مىشود و در اين مصر حكومتى الهى و ملكوتى برپا مىكند. به دو دليل: اول اينكه اين حاكم ميل شديدى به پروردگار دارد و مانند يوسف مىگويد:
«رب قد آتيتنى من الملك و علمتنى من تأويل الاحاديث فاطر السماوات و الارض أنت وليى فى الدنيا و الآخرة توفنى مسلما و ألحقنى بالصالحين». [13]
پروردگارا، تو بخشى از فرمانروايى را به من عطا كردى و برخى از تعبير خوابها را به من آموختى. اى پديدآورنده آسمانها و زمين، تو در دنيا و آخرت سرپرست و يار منى. درحالىكه تسليم فرمانهاى تو هستم جانم را بگير و به شايستگان ملحقم كن.
منطق او نيز همانند يوسف است:
«يا صاحبى السجن ءأرباب متفرقون خير أم اللّه الواحد القهار». [14]
اى دو يار زندانى من، معبودان متعدد و متفرق بهترند يا خداى يگانه مقتدر؟
و چون يوسف در مقابل تمايلات دنيايى چنين مىايستد:
«قال رب السجن أحب إلى مما يدعوننى إلى و إلا تصرف عنى كيدهن أصب إليهن و أكن من الجاهلين». [15]
پروردگارا، زندان نزد من محبوبتر است از عملى كه مرا به آن مىخوانند، و اگر نيرنگشان را از من نگردانى به آنان رغبت مىكنم و از نادانان مىشوم.
اين قدرت روحى يوسف است. او همه توانايى خود را كه چشم و گوش و زبان و دست و شكم و شهوت و قدم باشد رو به خدا مىكند و آنها را متوجه پروردگار مىسازد. بدين ترتيب، چشمش خدابين مىشود و به هرچه مىنگرد حق را مىبيند:
«فانظر إلى آثار رحمة اللّه ...». [16]
پس با تأمل به آثار رحمت خدا بنگر
«تلك آثارنا تدل علينا |
فانظروا بعدنا إلى الآثار». |
|
[17]
اينگونه است كه در پس اين چشم دريايى به وجود مىآيد كه پروردگار از آن چنين ياد مىكند:
«و إذا سمعوا ما أنزل إلى الرسول ترى أعينهم تفيض من الدمع مما عرفوا من الحق يقولون ربنا آمنا فاكتبنا مع الشاهدين». [18]
و چون آنچه را كه بر پيامبر نازل شده بشنوند، ديدگانشان را مىبينى به سبب آنچه از حق شناختهاند لبريز از اشك مىشود و مىگويند: پروردگارا، ايمان آورديم، پس ما را در زمره گواهان بنويس.
اينها چشم گريانى براى پروردگارشان دارند. اين چشمه از متن قرآن مىجوشد كه چشمه فيض خداست.
گر خدا خواهد كه غفارى كند |
ميل بنده جانب زارى كند. |
|
[19]
اگر قلب يوسف بشود، گوش نيز چنين گوشى مىشود:
«و الذين اجتنبوا الطاغوت أن يعبدوها و أنابوا إلى اللّه لهم البشرى فبشر عباد. الذين يستمعون القول فيتبعون أحسنه أولئك الذين هداهم اللّه و أولئك هم أولوا الالباب». [20]
و بر كسانىكه از پرستيدن طاغوت (بتها، اربابان كفر و شيطانهاى سركش) دورى كردند و به سوى خدا بازگشتند مژده باد. پس به بندگانم مژده ده؛ آنانكه سخن را مىشنوند و از بهترينش پيروى مىكنند. اينانند كسانىكه خدا هدايتشان كرده و اينان همان خردمندانند.
اين گوش همان است كه امير المؤمنين فرمود:
«... و وقفوا أسماعهم على العلم النافع لهم». [21]
در روايات آمده است كه اگر چنين تحولى در درون انسان اتفاق بيفتد، دوستى خدا در قلب جاى مىگيرد. خداوند نيز دست دوستى به چنين بندهاى خواهد داد و از آن به بعد دست او دست خدا مىشود، زبان او زبان خدا، چشم او چشم خدا و ... در نتيجه، ديگر محال است قلب انسان به بدى متوجه شود و از اعضاء كار ناپسندى سر بزند يا مثلا شكم لقمه حرامى را قبول كند.
«... فإذا احببته كنت عينه التى يبصر بها و اذنه التى يسمع بها و يده التى يبطش بها و رجله التى يمشى بها و فؤاده الذى يعقل به و لسانه الذى يتكلم به ...». [22]
خدا آب داد
نقل است كه روزى امير المؤمنين در ايام حكومتش به مزرعهاى رفت و از ابى نيزر پرسيد: قنات به آب رسيد؟ گفت: نه مولا جان! فرمود: طناب را به كمر من ببند و مرا داخل قنات بفرست. كلنگ را نيز حضرت با خود برداشت. مدتى بعد، يك مرتبه ابى نيزر شنيد حضرت فرياد مىزند:
خداوند به اندازه گلوى شترى از اين چاه آب داد.
چشم خدابين اين چشم است. مىگويد خدا آب داد، درحالىكه قارون مىگفت هرچه دارم خودم به دست آوردهام:
«إنما أوتيته على علم عندى ...». [23]
گفت: جز اين نيست كه اين ثروت و مال انبوه را بر پايه دانشى كه نزد من است گرد آوردهام.
اين دل اريكه سلطنت فرعون است و آن دل عرش الرحمان. زبان هم همان را مىگويد كه دل مىگويد و چشم همان را مىبيند كه دل مىبيند.
وقتى حضرت از چاه بيرون آمد خسته بود. على مردى بود كه شبها كم مىخوابيد و روزها به درد مردم و امور حكومت مىرسيد و آن روز هم در قنات كار كرده بود. فرمود: ابى ميذر چيزى براى خوردن دارى؟
گفت: دو تا نان جو و كمى پيه بز و دوسه تا كدو دارم كه پريروزها چيدهام و پلاسيده شده است. فرمود: همان را بياور! اما وقتى نگاه حضرت به آن غذا افتاد، اشك در چشمش حلقه زد و گفت: خدايا، چه لياقتى در على ديدى كه چنين غذايى نصيبش كردى؟ خيلى اين سفره شاهانه شد! بعد يكى دو لقمه خورد و دستش را روى كمش گذاشت و فرمود: مرده باد بنده شكم. [24]
با چنين ديدگاهى، عجيب نيست اگر يار وفادار ايشان در بيابان ربذه مىميرد ولى نان حرام دولت غاصب را قبول نمىكند و مىگويد: ما مىميريم ولى نان شما ستمگران را نمىخوريم. [25]
آرى، وقتى قلب انسان يوسف باشد، در مقابل زن زيباى نفس مقاومت مىكند. هرچه نفس براى كامجويى از شهوت حرامى فرياد مىزند، مىگويد محبوب من اين رابطهها را نمىپسندد، صبر كن تا به حلالش برسى. اين قدرت روح يوسف است كه در كاخ عزيز مصر هرچه زليخا برايش طنازى و عشوهگرى كرد تنها يك جواب به او داد. گفت: «معاذ اللّه» [26] محبوب من اين كار را نمىپسندد. من هم نمىپسندم. پس، تو نمىتوانى مرا تحريك يا هيجانزده كنى.
به دام و دانه نگيرند مرغ دانا را |
[27] تنها كسانىكه شهوتشان از جنس شهوت گربه و سگ و خوك و ديگر حيوانات است، با يك اشاره ابرو با اندكى ناز تحريك مىشوند.
يوسفصفتان جاى ديگرى زندگى مىكنند و دل در گرو كس ديگرى دارند، لذا زليخاى نفس زورش به آنها نمىرسد و نمىتواند آنها را هيجانزده كند.
نتايج اين تحول نيز معلوم است. يعنى وقتى دل تبديل به يوسف شد، انسان در انتخابها، نشست و برخاستها، گفتوشنودها و ساير اعمالش دقيق مىشود. لاجرم، به قول امام زين العابدين، عليه السلام، [28] يا يا راهى مجالس علم مىشود يا مجالس توبه يا مجالس مناجات. يا مىرود عيادت مريض، يا مىرود ديدن مظلوم، يا مىرود براى يارى دادن به افتاده، يا مىرود مكه يا زيارت ابى عبد اللّه الحسين و ساير معصومين.
اين راهى است كه صاحب چنين دلى در پيش مىگيرد و وقتش را بيهوده و در هر مجلسى و با هر جماعتى هدر نمىدهد. دليلش اين است كه خدا در اين كشور خيمه زده و اين دل ديگر منزلگاه انبياء و اولياء خدا شده است:
«آمن الرسول بما أنزل إليه من ربه و المؤمنون كل آمن باللّه و ملائكته و كتبه و رسله لا نفرق بين أحد من رسله و قالوا سمعنا و أطعنا غفرانك ربنا و إليك المصير». [29]
پيامبر به آنچه از پروردگارش به او نازل شده ايمان آورده و مؤمنان همگى به خدا و فرشتگان و كتابها و پيامبرانش ايمان آوردهاند و براساس ايمان استوارشان گفتند: ما ميان هيچيك از پيامبران او فرق نمىگذاريم. و گفتند:
شنيديم و اطاعت كرديم. پروردگارا، آمرزشت را خواهانيم و بازگشت همه به سوى توست.
خداوند كريم، انبياء و اولياء او، و قرآنهمه به يوسف باطن توجه دارند نه به فرعون. براى همين، سرانجام او را با همه سپاهيان و دوستدارانش غرق و هلاك مىكنند.
سفارشات خداوند به حضرت موسى، عليه السلام
مرحوم كلينى در كتاب شريف كافى روايتى از امام صادق، عليه السلام، نقل كردهاند [30] كه در آن خداوند متعال به حضرت موسى، عليه السلام، مىفرمايد:
«يا موسى لا تفرح بكثرة المال و لا تدع ذكرى على كل حال، فإن كثرة المال تنسى الذنوب و إن ترك ذكرى يقسى القلوب». [31]
اولين دستور پروردگار اين است كه به زيادى پول دلخوش و فتنهگر نشو (لا تفرح بكثرة المال)؛ زيرا فرح به معنى لذت همراه با فتنهگرى و فساد و طغيان است.
دومين دستور نيز اين است كه يك لحظه مرا فراموش نكن (و لا تدع ذكرى على كلّ حال)؛ زيرا «انّ كثرة المال تنسىء الذنوب» مال فراوان سبب فراموشى گناهان مىشود. در نتيجه، انسان را از ناپسند بودن گناه غافل و درون او را از گناه پر مىكند. ديگر توجه ندارد كه گناه دارد مىكند و تنها در پى رسيدن به خوشى و لذت است. اين نتيجه كثرت مال است.
نتيجه فراموش كردن خدا نيز اين است كه انسان قسىالقلب مىشود و دل به فرعون بدل مىگردد (و انّ ترك ذكرى تقسى القلوب)
امير المؤمنين دراينباره مىفرمايد:
«ما جفت الدموع إلا لقسوة القلوب و ما قست القلوب إلا لكثرة الذنوب». [32]
فرعون رحم نداشت. مىكشت و به كسى حتى به نوزادان هم رحم نمىكرد. دل هم وقتى مانند سنگ شد و به فرعون بدل گشت از رحم و شفقت خالى مىشود و اولين نشانهاش اين است كه انسان گريهاش نمىگيرد و اشك چشمش در ديدن بدبختىهاى ديگران و تباهكارىهاى خودش خشك مىشود. اما دليل اين قساوت قلب چيست؟ امير المؤمنين دليل آن را گناه پشت سر هم ذكر مىكند در روايتى از امام صادق عليه السلام به نقل از رسول خدا مىخوانيم:
«أربع يمتن القلب: الذنب على الذنب، و كثرة مناقشة النساءيعنى محادثتهن- و مماراة الاحمق تقول و يقول و لا يرجع إلى خير [أبدا]، و مجالسة الموتى، فقيل له: يا رسول اللّه، و ما الموتى؟ قال: كل غنى مترف». [33]
يعنى چهار چيز است كه به حيات الهى دل خاتمه مىدهد و دل را فرعون مىكند: اول، گناه روى گناه. امروز گناه، فردا گناه، اين هفته گناه، آن هفته گناه، امسال گناه، سال ديگر گناه (الذنب على الذنب).
دوم: «و مشاورة النساء»؛ يعنى اضافه حرف زدن با زنان نامحرم (زن برادر، خواهر زن، زنى كه مشترى مغازه است، و در مجموع خوشو بش كردن با زنان نامحرم). پيغمبر مىفرمايد اين كار به تدريج دل را مىميراند و تبديل به فرعون مىكند. مگر در دربار فراعنه يا ساير پادشاهان چه جور مىگذشت؟ مگر جز اين بود كه با زنان نامحرم در ارتباط بودند، حرمسرا داشتند، و از هيچكارى شرم نمىكردند؟
سوم، «مماراة الاحمق». يعنى بگومگو با آدمهاى نادان كه نه خدا سرشان مىشود نه حق و نه حلالوحرام. «تقول و يقول»؛ يكى تو مىگويى و يكى او مىگويد «و لا يرجع الى خير ابدا» و هيچ خيرى در اين بگومگو وجود ندارد.
و چهارم، «مجالسة الموتى»؛ با مردهها همنشين بودن. از حضرت پرسيدند: منظور از همنشينى با مردگان چيست؟ فرمود: منظور مجالست با ثروتمندان افراطكارى است كه از گناه پروا ندارند. نشستوبرخاست با اين انسانها، نگاه به چهره و سيمايشان قلب را مىكشد و فرعونى مىكند بعد، اعضاء و جوارح ديگر نيز به گناه كشيده مىشوند و انسان را راهى دوزخ مىكنند.
چگونه دل به يوسف بدل مىشود؟
پاسخ اين سوال را بايد از زبان خود يوسف شنيد. قرآن مجيد مىفرمايد:
«قالوا أئنك لانت يوسف قال أنا يوسف و هذا أخى قد من اللّه علينا إنه من يتق و يصبر فإن اللّه لا يضيع أجر المحسنين». [34]
گفت: من يوسفم و اين برادر من است، همانا خدا بر ما منت نهاده است؛ بىترديد هركس پرهيزكارى كند و شكيبايى ورزد پاداش شايسته مىيابد؛ زيرا خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمىكند.
در حقيقت، براساس اين آيه، يوسف به دو دليل يوسف شد: «يتق و يصبر». يعنى در تمام عمر دامن به گناه آلوده نكرد و از زير بار تكاليف الهى نيز شانه خالى نكرد. به همين دو دليل شد يوسف. البته، نبايد گمان كرد كه يوسف تنها به خودش سود رساند، زيرا همانگونه كه در مقال نخست آوردم او به همگان سود رساند. يعنى يوسف شدن نتيجهاش اين است كه انسان منبع خيروبركت براى ديگران و اسباب نجات عده زيادى از هلاكت و بدبختى مىشود. از جمله سودهاى بزرگى كه يوسف به مردم خود رساند و از كارهاى بسيار مهمى كه كرد درايتى بود كه در جريان قحطى و خشكسالى هفتساله سرزمين مصر از خود نشان داد. او ابتدا اعلام كرد كه ملت مصر پس از هفت سال آبادنى به هفت سال قحطى بسيار سنگين دچار مىشوند. سپس، زمام امور امور را به دست گرفت و اين هفت سال قحطى را به طور كامل كنترل كرد. [35]
يكى از نكات عجيب اين آيات تاكيد بر عدد هفت است و چنانكه قرآن مجيد مىگويد يوسف اين هفت سال قحطى را بسيار عالى معالجه كرد و نگذاشت خطر قحطى به يك نفر برد يا كسى با شكم گرسنه سر بر بالين بگذارد.
جالب اين است كه بدانيم ما هفت عضو رئيسه در بدنما داريم:
چشم، گوش، زبان، دست، شكم، شهوت، قدم. [36] و مسأله اين است كه اين هفت عضو مهم در حال حاضر گرفتار قحطى است: قحطى عمل صالح، قحطى عمل خالصانه، و قحطى عمل عاشقانه.
نگوييم ما نماز مىخوانيم و روزه مىگيريم و كار خير انجام مىدهيم و .... زيرا خودمان مىدانيم كه اين كارها را از سر رفع تكليف و چه بسا به زور و از ترس عذاب انجام مىدهيم. بياييد از خودمان بپرسيم كدام نماز ما عاشقانه و نماز اتصالى بوده؛ يعنى تنها بدنما رو به كعبه نبوده، روح و جان و نفسمان هم رو به كعبه بوده است؟ زلف كدام نماز ما به خم ابروى يار گره خورده و به قول حافظ چنين نمازى بوده است:
در نمازم خم ابروى تو در ياد آمد |
حالتى رفت كه محراب به فرياد آمد |
|
از من اكنون طمع صبر و دل و هوش مدار |
كان تحمل كه تو ديدى همه بر باد آمد |
|
در كدام نماز دل ما آنگونه نزد خدا بوده كه از خود بىخبر شدهايم و دل از غير او برداشتهايم؟
هرگز حديث غايب و حاضر شنيدهاى |
من در ميان جمع و دلم جاى ديگر است |
|
[37] ما به راستى دچار قحطى هستيم و در درون خودمان نيازمند يوسفى هستيم كه ما را از اين قحطى نجات دهد. چشم ما در حسرت مشاهده جمال ازل و ابد است، گوش در اشتياق شنيدن صداى ملكوت است، زبان مترصد گفتن حق به طور خالصانه است، دست در آرزوى كار خير است، شهوت چشمانتظار پاكى است، شكم گرسنه لقمه حلال است. قدم آرزومند حركت به سوى خداست. خدايا، با ما قحطىزدگان بىيوسف چه مىخواهى بكنى؟
گر مىپذيرى خسته ما سخت خستهايم |
ور مىپذيرى شكسته ما دلشكستهايم. |
|
اين رفتار سليمان نبى است
يكى از ويژگىهاى سليمان نبى اين بود كه زبان پرندگان را مىفهميد:
«و ورث سليمان داود و قال يا أيها الناس علمنا منطق الطير و أوتينا من كل شئ إن هذا لهو الفضل المبين». [38]
و سليمان وارث داود شد و گفت: اى مردم، معرفت و آگاهى به زبان و منطق پرندگان را به ما آموختهاند، و از هرچيزى كه به پيامبران و پادشاهان دادهاند به ما عطا كردهاند، يقينا اين امتياز آشكارى است.
ايشان يك روز ديد يك گنجشك نر دارد با گنجشك مادهاى حرف مىزند. مىگفت: چرا به من محل نمىگذارى؟ چرا كنار من نمىنشينى؟
چرا به من انس نمىگيرى؟ چرا نگاه محبتآميز به من نمىكنى؟ با من باش و به من محبت كن تا هر كارى دلت مىخواهد برايت انجام دهم؛ حتى اگر بخواهى بارگاه سليمان را بلند مىكنم و در دريا مىاندازم.
سليمان به گنجشك نر گفت: تو مگر چقدر وزن دارى كه وعده مىدهى بارگاه مرا به دريا مىاندازى؟ گفت: اى رسول خدا، عاشق به هم ريخته است. من دارم چيزى مىگويم تا دل اين خانم را به دست آورم وگرنه من سنگ ده مثقالى را هم نمىتوانم بلند كنم. شما هم به دل نگير و آبروى ما را پيش اين نبر.
سليمان رو به گنجشك ماده كرد و گفت: چرا به اين محل نمىگذارى؟
چرا نگاه محبتآميز به او نمىكنى؟ چرا كنارش قرار نمىگيرى؟ او كه مىگويد من عاشقت هستم؟ گفت: اختلاف من با او در همين جاست.
او ادعاى عشق مىكند، ولى ادعايش حقيقت ندارد، براى اينكه با دو تا گنجشك ماده ديگر هم ارتباط دارد. اگر او عاشق من بود، بايد با من بود نه با ديگران.
نقل است كه سليمان از اين حرف منقلب شد، به خانه رفت و چهل شبانه روز بيرون نيامد و مردم صداى گريهاش را مىشنيدند. مىگفت:
خدايا، اگر من عاشق تو هستم و راست مىگويم، پس چرا دلم اين طرف و آنطرف مىرود؟
درد ما هم همين است و اينطور در قحطى گرفتار شدهايم. به زبان خدا را مىخواهيم، اما با صد چيزى ديگر روى هم ريختهايم. مىگوييم خدا، اما دائم اينطرف و آنطرف مىرويم. درحالىكه به قول شاعر:
يك سينه دو بار بر نگيرد |
يك سر دو خمار بر نگيرد |
|
اين دل كه دو سوى مىگرايد |
گر شد ز ميان دو نيمه شايد |
|
آن را كه دو يار در دل آيد |
شك نيست كه دل فراخ بايد |
|
مومن به وفا دو روى نبود |
گر هست يگانه گوى نبود. |
|
[39]
«إن الذين قالوا ربنا اللّه ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة ألا تخافوا و لا تحزنوا و أبشروا بالجنة التى كنتم توعدون. نحن أولياءكم فى الحياة الدنيا و فى الآخرة و لكم فيها ما تشتهى أنفسكم و لكم فيها ما تدعون. نزلا من غفور رحيم». [40]
بىترديد كسانىكه گفتند: پروردگار ما خداست؛ سپس در ميدان عمل بر اين حقيقت استقامت ورزيدند، فرشتگان بر آنان نازل مىشوند و مىگويند:
مترسيد و اندوهگين نباشيد و شما را به بهشتى كه وعده مىدادند بشارت باد. ما در زندگى دنيا و آخرت، ياران و دوستان شما هستيم، آنچه دلتان بخواهد در بهشت براى شما فراهم است و در آن هرچه را بخواهيد براى شما موجود است. رزق آمادهاى از سوى آمرزنده مهربان است. و خوش گفتارتر از كسىكه به سوى خدا دعوت كند و كار شايسته انجام دهد و گويد: من از تسليمشدگان در برابر فرمانها و احكام خدا هستم كيست؟
وقت آن رسيده كه دورويى و دوگرايى را كنار بگذاريم و از اعماق دلمان بفهميم كه محبوب حقيقى تنها خداست. و تنها او مىتواند ما را از اين همه بدبختى و ذلت نجات دهد. وقت آن است كه يكبار و براى هميشه مقيم در خانه او شويم و ديگر در خانه ارباب بىمروت دنيا [41] نرويم و چشم اميدمان جز او به هيچكس ديگرى نباشد. او كه به فرموده قرآن آمرزنده گناه و پذيرنده توبه و سخت كيفر و صاحب نعمت فراوان است. او كه جز او معبودى نيست و بازگشت همه به سوى اوست:
«غافر الذنب و قابل التوب شديد العقاب ذى الطول لا إله إلا هو إليه المصير». [42]
اينچه تعبير شگرفى است: «غافر الذنب و قابل التوب»؟ مىفرمايد اول شما را مىبخشم و بعد توبهتان را قبول مىكنم. اول از گناهان پاكتان مىكنم و بعد توبهتان را مىپذيرم. اين چه نوع مهرورزى و محبت و بزرگوارى و كرامت است؟
قرآن كريم در سوره انفطار طايفهاى از فرشتگان را ياد مىكند با نام كرام الكاتبين [43] كه مسئول نوشتن اعمال خوب و بد انساناند. در روايات آمده است كه وقتى بندهاى قصد ارتكاب گناهى را دارد آنان به پروردگار مىگويند: بنده تو قصد گناه دارد و در دل نقشه انجام آن را مىكشد.
خطاب مىرسد: مواظبش باشيد. اگر گناه مرتكب شد، هفت ساعت صبر كنيد و قلم را نگاه داريد و چيزى ننويسيد، چون ممكن است در اين مدت توبه كند. اما اگر توبه نكرد، فقط همان گناه را برايش ثبت كنيد. اما اگر قصد گناه كرد و مرتكب گناه نشد، به جاى آن نيت گناه كه انجامش نداده حسنهاى برايش ثبت كنيد و آن نيت آلوده و گناه را حسنه حساب كنيد، [44] براى اينكه به خاطر من در پى آن گناه نرفت، نه اينكه زمينهاش فراهم نبوده باشد.
اينچه خدايى است كه اينقدر خاطر بندگانش را مىخواهد و ما چه بندگانى هستيم كه او را به سبب مشغول شدن به نعمتهايى كه خودش به ما داده فراموش مىكنيم و از او دل مىبريم و در دوستى با او تنها به ادعا بسنده مىكنيم؟ خودمان را در دوستى با پروردگار با كسى مقايسه كنيم كه هواره خدا را به راستى و از سر صدق مىخواند و در چين شبى ضربت خورد. نشانه راستگويىاش هم اين بود كه خدا برادرى چون پيامبر خدا، همسرى چون زهراى مرضيه، و فرزندانى مانند حسن و حسين و قمر بنى هاشم و زينب كبرى به او عطا كرد. او كه در سحرگاه عروجش به سوى محبوب با فرقى شكافته و محاسنى آغشته به خون فرياد زد: رستگارم شدم. به خداى كعبه سوگند!
پىنوشت:
[ (1). دراينباره در كتاب عقل كليد كنج سعادت به تفصيل سخن گفته سده است. قرطبى در تفسيرش (ج 2، ص 202) مىنويسد: «و قال بعض الحكماء: إن كل شئ فى العالم الكبير له نظير العالم الصغير، الذى هو بدن الانسان، و لذلك قال تعالى: لقد خلقنا الانسان فى أحسن تقويم. و قال: و فى أنفسكم أفلا تبصرون. فحواس الانسان أشرف من الكواكب المضيئة، و السمع و البصر منها بمنزلة الشمس و القمر فى إدراك المدركات بها، و أعضاؤه تصير عند البلى ترابا من جنس الارض، و فيه من جنس الماء العرق و سائر رطوبات البدن، و من جنس الهواء فيه الروح و النفس، و من جنس النار فيه المرة الصفراء، و عروقه بمنزلة الانهار فى الارض، و كبده بمنزلة العيون التى تستمد منها الانهار، لان العروق تستمد من الكبد. و مثانته بمنزلة البحر، لانصباب ما فى أوعية البدن إليها كما تنصب الانهار إلى البحر. و عظامه بمنزلة الجبال التى هى أوتاد الارض.
و أعضاؤه كالاشجار، فكما أن لكل شجر ورقا و ثمرا فكذلك لكل عضو فعل أو أثر.
و الشعر على البدن بمنزلة النبات و الحشيش على الارض. ثم إن الانسان يحكى بلسانه كل صوت حيوان، و يحاكى بأعضائه صنيع كل حيوان، فهو العالم الصغير مع العالم الكبير مخلوق محدث لصانع واحد، لا إله إلا هو».]
[ (2). دراينباره، پيش از اين روايتى را نقل كردهايم كه نشاندهنده برترى قلب بر ساير اعضاء است: «العقول أئمة الافكار، و الافكار أئمة القلوب، و القلوب أئمة الحواس، و الحواس أئمة الاعضاء». ر ك: بحار الأنوار 7 ج 1، ص 96. مرحوم مجلسى همچنين دراينباره مىفرمايد: «... و تحقيقه أن بدن الانسان بمنزلة مدينة كبيرة لها حصن منيع هو القلب بل هو العالم الصغير من جهة و العالم الكبير من جهة اخرى واللّه سبحانه هو سلطان القلب و مدبره، بل القلب عرشه، و حصنه بالعقل و الملائكة، و نوره بالانوار الملكوتية، و استخدمه القوى الظاهرة و الباطنة و الجوارح و الاعضاء الكثيرة و لهذا الحصن أعداء كثيرة من النفس الامارة، و الشياطين الغدارة، و أصناف الشهوات النفسانية، و الشبهات الشيطانية، فإذا مال العبد بتأييده سبحانه إلى عالم الملكوت، و صفى قلبه بالطاعات و الرياضات عن شوك الشكوك و الشبهات، و قذارة الميل إلى الشهوات، استولى عليه حبه تعالى و منعه عن حب غيره، فصارت القوى و المشاعر و جميع الالات البدنية مطيعة للحق، منقادة له، و لا يأتى شئ منها بما ينافى رضاه، و إذا غلبت عليه الشقوة، و سقط فى مهاوى الطبيعة استولى الشيطان على قلبه، و جعله مستقر ملكه و نفرت عنه الملائكة، و أحاطت به الشياطين، و صارت أعماله كلها للدنيا، و إراداته كلها للهوى، فيدعى أنه يعبد اللّه، و قد نسى الرحمان، و هو يعبد النفس و الشيطان. فظهر أنه لا يجتمع حب اللّه و حب الدنيا، و متابعة اللّه و متابعة الهوى فى قلب واحد، و ليس للانسان قلبان حتى يحب بأحدهما الرب تعالى و يقصده بأعماله، و يحب بالاخرة الدنيا و شهواتها، و يقصدها فى أفعاله كما قال سبحانه: ما جعل اللّه لرجل من قلبين فى جوفه. و مثل سبحانه لذلك باللسان و السيف، فكما لا يكون فى فم لسانان، و لا فى غمد سيفان، فكذلك لا يكون فى صدر قلبان، و يحتمل أن يكون اللسان لما مر فى ذى اللسانين. و أما قوله: فكذلك الاذهان. فالفرق بينها و بين القلب مشكل، و يمكن أن يكون القلب للحب و العزم، و الذهن للاعتقاد و الجزم، أى لا يجتمع فى القلب حب اللّه و حب ما ينافى حبه سبحانه، من حب الدنيا و غيره، و كذلك لا يجتمع الجزم بوجوده تعالى، و صفاته المقدسة و سائر العقائد الحقة، مع ما ينافيه من العقائد الباطلة و الشكوك و الشبهات فى ذهن واحد كما أشرنا إليه سابقا و قيل: يعنى كما أن الظاهر من هذه الاجسام لا يصلح تعددها فى محل واحد، كذلك باطن الانسان الذى هو ذهنه و حقيقته لا يصلح أن يكون ذا قولين مختلفين، أو عقيدتين متضادتين، و قيل: الذهن الذكاء و الفطنة، و لعل المراد هنا التفكر فى الامور الحقة النافعة، و مباديها و كيفية الوصول إليها، و بالجملة أمره بأن يكون لسانه واحدا، و قلبه واحدا، و ذهنه واحدا، و مطلبه واحدا، و لما كان سبب التعدد و الاختلاف أمرين؛ أحدهما تسويل النفس، و الاخر الغفلة عن عقوبة اللّه، عقبه بتحذيرها، و ربما يقرأ بالدال المهملة من المداهنة فى الدين، كما قال تعالى: أفبهذا الحديث أنتم مدهنون. و قال: و دوا لو تدهن فيدهنون». بحار الأنوار، ج 72، ص 208.]
[ (3) «إن منزلة القلب من الجسد بمنزلة الإمام من الناس، الواجب الطاعة عليهم». علل الشرائع، ص 109، ح 8.]
[ (4). اين مطلب به دو صورت از حضرت نقل شده است: عيون الحكم و المواعظ، على بن محمد الليثى الواسطى، ص 314 و غرر الحكم، ح 23:
- طوبى لمن عصى فرعون هواه و أطاع موسى تقواه.
- طوبى لمن أطاع محمود تقواه و عصى من مذموم هواه.]
[ (5). درباره متصف شدن فرعون به ذوالاوتاد در روايتى از امام صادق عليه السلام مىخوانيم: «... سأله أبان الأحمر عن علة تسمية فرعون ذا الأوتاد. قال: لأنه كان إذا عذب رجلا بسطه على الأرض على وجهه، و مد يده و رجليه فأوتدها بأربعة أوتاد فى الأرض، و ربما بسطه على خشب منبسط، فوتد رجليه و يديه بأربعة أوتاد، ثم تركه على حاله حتى يموت». نور الثقلين، ج 5، ص 571، ح 6.]
[ (6). فجر، 6- 14.]
[ (7) در دعاى كميل مىخوانيم: «و لا يمكن الفرار من حكومتك». و در دعاى ابى حمزه:
«لا الذى احسن استغنى عم عونك و رحمتك. و لا الذى اساء و اجترأ عليك و لم يرضك خرج عن قدرتك».]
[ (8). مصباح المتهجد، شيخ طوسى، ص 448: تسبيح يوم الاحد: «بسم اللّه الرحمن الرحيم.
سبحان من ملا الدهر قدسه، سبحان من يغشى الأبد نوره، سبحان من أشرق كل شئ ضوءه، سبحان من يدان بدينه كل دين و لا يدان بغير دينه، سبحان من قدر بقدرته كل قدر و لا يقدر أحد قدره، سبحان من لا يوصف علمه، سبحان من لا يعتدى على أهل مملكته، سبحان من لا يأخذ أهل الأرض بألوان العذاب، سبحان الرؤوف الرحيم، سبحان من هو مطلع على خزائن القلوب، سبحان من يحصى عدد الذنوب، سبحان من لا يخفى عليه خافية فى الأرض و لا فى السماء، سبحان ربى الودود، سبحان الفرد الوتر، سبحان العظيم الأعظم».
- الجامع للشرايع، يحيى بن سعيد الحلى، ص 116: «و عن النبى عليه الصلاة و السلام و التحية و الاكرام، قال: لأمير المؤمنين (عليه السلام)، إذا أردت أن تحفظ كل ما تسمع و تقرأ، فادع فى دبر كل صلاة، سبحان من لا يعتدى على أهل مملكته سبحان من لا يأخذ أهل الأرض بألوان العذاب، سبحان الرؤف الرحيم، اللهم اجعل لى فى قلبى نورا و بصرا وفهما و علما إنك على كل شئ قدير».
- الحدائق، الناضرة، محقق بحرانى، ج 4، ص 73: «... و عن السكونى عن الصادق عليه السلام قال: سئل كيف اصنع إذا خرجت مع الجنازة: امشى امامها أو خلفها أو عن يمينها او عن شمالها؟ قال: ان كان مخالفا فلا تمش امامه فان ملائكة العذاب يستقبلونه بالوان العذاب».]
[ (9). بحار الأنوار، ج 16، ص 303: «... قال ابن عباس: ما خلق اللّه عز و جل و لا ذرأ و لا برأ نفسا أكرم عليه من محمد صلى اللّه عليه و اله، و ما سمعت اللّه أقسم بحياة أحد إلا بحياته. قوله تعالى: «و ما منعنا أن نرسل بالآيات» أى التى اقترحتها قريش: من قلب الصفا ذهبا، و إحياء الموتى و غير ذلك «إلا أن كذب بها الاولون» من الامم السابقة فعذبوا بعذاب الاستيصال. إذ عادة اللّه تعالى فى الامم أن من اقترح منهم آية فاجيب إليها ثم لم يؤمن أن يعاجل بعذاب الاستيصال، و قد صرفه اللّه تعالى عن هذه الامة ببركة النبى صلى اللّه عليه و آله «و ما نرسل بالآيات إلا تخويفا» أى لا نرسل الآيات المقترحة إلا تخويفا من نزول العذاب العاجل كالطليعة و المقدمة له، فإن لم يخافوا وقع عليهم. و يحتمل أن يكون المراد القرآن و المعجزات الواقعة، فإنها تخويف، و إنذار بعذاب الآخرة ...».
- تفسير مجمع البيان، شيخ طبرسى، ج 10، ص 132: (و يؤخركم إلى أجل مسمى) و فى هذا دلالة على ثبوت أجلين كأنه شرط فى الوعد بالأجل المسمى عبادة اللّه و التقوى. فلما لم يقع ذلك منهم، اقتطعوا بعذاب الإستيصال قبل الأجل الأقصى بالأجل الأدنى.]
[ (10). شورى، 31. آيه 22 سوره عنكبوت نيز همين معنا را بيان مىكند: «و ما أنتم بمعجزين فى الارض و لا فى السماء و ما لكم من دون اللّه من ولى و لا نصير».]
[ (11). فجر، 23- 26.]
[ (12). دراينباره چند روايت زير قابل تامل است:
- إرشاد الأذهان، علامه حلى، ج 1، ص 17: «... وروى أن اللّه تعالى أوحى إلى داود عليه السلام: أن أهون ما أنا صانع بعبد غير عامل بعلمه [أشد] من سبعين عقوبة باطنية أن أخرج من قلبه حلاوة ذكرى».
- التحفة السنية (مخطوط)، سيد عبد اللّه جزائرى، ص 132: «... عن ابى عبد اللّه، عليه السلام، إذا صليت فاقبل بقلبك على اللّه عز و جل فانه ليس من عبد مؤمن يقبل بقلبه على اللّه فى صلوته و دعائه الا اقبل اللّه عليه بقلوب المؤمنين. و فى حديث اخر انما يحتسب للمصلى من صلوته ما اقبل عليه بقلبه و استصغار ما سواه حال التكبير حتى يكون مؤمنا بقلبه و لسانه و الا كان من الذين قالوا امنا بافواههم و لم يؤمن قلوبهم. و عن ابى عبد اللّه، عليه السلام، إذا كبرت فاستصغر ما بين العلى و الثرى دون كبريائه فان اللّه إذا اطلع على قلب العبد و هو يكبر و فى قلبه عارض عن حقيقة تكبيره قال: يا كاذب، اتخدعنى؟ و عزتى و جلالى لا حرمنك حلاوة ذكرى و لا حجبنك عن قربى و المسارة بمناجاتى.
الحديث ...».
- روضة الواعظين، فتال نيشابورى، ص 461: «قال الصادق عليه السلام: أوحى اللّه عز و جل إلى داود عليه السلام، يا داود، بى فافرح و بذكرى فتلذذ و بمناجاتى فتنعم فعن قليل اخلى الدار عن الفاسقين و اجعل لعنتى على الظالمين».
- فيض القدير شرح الجامع الصغير، مناوى، ج 2، ص 178: «... (اللهم افتح مسامع قلبى) أى آذانه جمع مسمع كمنبر الأذن كما فى الصحاح (لذكرك) ليدرك لذة ما نطق به كل لسان ذاكر و أن كل قلب لم يدرك لذة الذكر فهو كالميت بل الميت خير منه. كان رجل فى بنى إسرائيل أقبل على اللّه ثم أعرض عنه فقال: يا رب، كم أعصيك و لا تعاقبنى؟ فأوحى إلى نبى ذلك الزمان قل لفلان كم عاقبتك و لم تشعر ألم أسلبك حلاوة ذكرى ولذة مناجاتى؟ (وارزقنى طاعتك) أى كمال لزوم أوامرك (و طاعة رسولك) النبى الأمى الذى أوجبت علينا طاعته و ألزمتنا متابعته (و عملا بكتابك) القرآن أى العمل بما فيه من الاحكام فإن من وفق لفهم أسراره و صرف إليه عنايته اكتفى به عن غيره و دله على كل خير و حذره من كل شر و هو الكفيل بذلك على أتم الوجوه و فيه أسباب الخير و الشر مفصلة مبينة (ما فرطنا فى الكتاب من شئ). ..».
- به چند روايت ديگر دراينباره اشاره مىشود:
- كافى، ج 1، ص 46: قال النبى، صلى اللّه عليه و آله: أوحى اللّه إلى داود، عليه السلام: لا تجعل بينى و بينك عالما مفتونا بالدنيا فيصدك عن طريق محبتى، فإن اولئك قطاع طريق عبادى المريدين، إن أدنى ما أنا صانع بهم أن أنزع حلاوة مناجاتى عن قلوبهم.
- مستدرك الوسائل، ج 12. ص 115: كيف يجد لذة العبادة من لا يصوم عن الهوى؟
- محاسبة النفس، ابراهيم كفعمى، ص 115: يا نفس: كما ينظر المريض إلى لذيذ الطعام، فلام يلتذ من شدة الاسقام، كذلك صاحب الدنيا لا يجد لذة العبادة و حلاوتها، مع ما يجد من محبة الدنيا و غضارتها.]
[ (13). يوسف، 101.]
[ (14). يوسف، 39.]
[ (15). يوسف، 33.]
[ (16). روم، 50.]
[ (17) بيت است از شاعر أهل بيت شيخ محمد رضا خالصى كاظمى كه حكم مثل سائر را يافته و بسيار به كار رفته است. مربوط به قصيدهاى كه او در مدح امير مومنان سروده است. ر ك: الغدير: ج 5، ص 458:
أيها المرتقى سنام الفخار! |
أنت مولاى آية الجبار |
|
أغديرا أريتنا؟ أم محيطا |
ليس فيه لسائر من فرار؟ |
|
أم رياضا تزهو بزهر نضير؟ |
أم سماء تشع فيها الدرارى؟ |
|
أم جنانا أشجارها مثقلات |
بثمار من أطيب الأثمار؟ |
|
أنت فى الكون قد نشرت علوما |
كن قبل (الغدير) تحت ستار |
|
أنت مهدت للأنام سبيلا |
مهيعا يستنير بالأنوار |
|
أنت ألبستنا ملابس عز |
و وقار و سؤدد و افتخار |
|
أنت أودعت فى غديرك درا |
حسنه يزدرى لئالى البحار |
|
أنت أحرى بأن تنادى بصوت |
تسمع العالمين فى الأمصار |
|
[تلك أثارنا تدل علينا |
فانظروا بعدنا إلى الآثار |
|
دم لك الخير بالغدير مهنأ |
و سيجزيك حيدر الكرار |
|
[ (18). مائده، 83.]
[ (19). از مولوى است. مثنوى معنوى، دفتر اول، بيت 815- 817
چون خدا خواهد كه پرده كس درد |
ميلش اندر طعنه پاكان برد |
|
ور خدا خواهد كه پوشد عيب كس |
كم زند بر عيب معيوبان نفس |
|
چون خدا خواهد كه مان يارى كند |
ميل ما را جانب زارى كند |
|
[ (20). زمر، 17- 18.]
[ (21). نهج البلاغه، ج 2، ص 161.]
[ (22). كنز العمال، متقى هندى، ج 1، ص 230، ح 1157. قال اللّه تعالى من أذى لى وليا فقد استحل محاربتى و ما تقرب إلى عبدى بمثل أداء الفرائض و ما يزال العبد يتقرب إلى بالنوافل حتى احبه فإذا احببته كنت عينه التى يبصر بها و اذنه التى يسمع بها و يده التى يبطش بها و رجله التى يمشى بها و فؤاده الذى يعقل به و لسانه الذى يتكلم به إن دعانى اجبته و إن سألنى اعطيته و ما ترددت عن شئ أنا فاعله ترددى عن وفاته و ذاك لانه يكره الموت و أنا أكره مساءته.]
[ (23). قصص، 78.]
[ (24). مستدرك الوسائل، ميرزاى نورى، ج 14، ص 62:
- «... قال أبو نيزر: جاءنى على بن أبى طالب (عليه السلام) و أنا أقوم بالضيعتين عين أبى نيزر و البغيبغة، إلى أن قال: ثم أخذ المعول و انحدر فى العين، فجعل يضرب و ابطأ عليه الماء، فخرج و قد تفضج جبينه (عليه السلام) عرقا، فانتكف العرق عن جبينه، ثم أخذ المعول و عاد إلى العين، فأقبل يضرب فيها و جعل يهمهم، فانثالت كأنها عنق جزور، فخرج مسرعا و قال: أشهد اللّه أنها صدقة، على بداوة و صحيفة قال: فجعلت بهما إليه، فكتب: بسم اللّه الرحمن الرحيم، هذا ما تصدق به عبد اللّه على أمير المؤمنين، تصدق بالضيعتين المعروفتين بعين أبى نيزر و البغيبغة، على فقراء أهل المدينة و ابن السبيل، ليقى اللّه بهما وجهه حر النار يوم القيامة، لا تباعا و لا توهبا حتى يرثهما اللّه و هو خير الوارثين، إلا أن يحتاج اليهما الحسن و الحسين فهما طلق لهما، و ليس لاحد غيرهما».
- مستدرك الوسائل، ج 16، ص 330: «أبو العباس محمد بن يزيد المبرد فى الكامل:
حدثنا أبو محلم محمد بن هشام، فى اسناد ذكره، آخره أبو نيزر، قال أبو نيزر: جائنى على بن أبى طالب (عليه السلام) و أنا أقوم بالضيعتين عين أبى نيزر و البغيبغة، فقال لى: هل عندك من طعام؟ فقلت: طعام لا ارضاه لامير المؤمنين (عليه السلام)، قرع من قرع الضيعة صنعته بإهالة سنخة، فقال: على به. فقام إلى الربيع و هو جدول فغسل يده، ثم أصاب من ذلك شيئا، ثم رجع إلى الربيع فغسل يديه بالرمل حتى انقامها، ثم ضم يديه كل واحدة منهما إلى أختها و شرب بهما، حسى من ماء الربيع، ثم قال: يا أبا نيزر، إن الاكف أنظف الآنية. ثم مسح ندى ذلك الماء على بطنه، و قال: من أدخله بطنه فى النار فأبعده اللّه ....».
- اين روايت نيز از رسول خدا در اين باب زيباست: مستدرك الوسائل، ص 331:
المستغفرى فى طب النبى (صلى اللّه علهى و آله): قال: قال (صلى اللّه عليه و آله):
المؤمن يأكل بشهوة أهله، و المنافق يأكل أهله بشهوته.]
[ (25) اشاره است به داستان تبعيد ابوذر غفارى به بيابان ربذه بر اثر مخالفت با سياستهاى حكومتى عثمان بن عفان.]
[ (26) «وراودته التى هو فى بيتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هيت لك قال معاذ اللّه إنه ربى أحسن مثواى إنه لا يفلح الظالمون». يوسف، 23.]
[ (27). حافظ:
به خلق و لطف توان كرد صيد اهل نظر |
/ به دام و دانه نگيرند مرغ دانا را. |
|
[ (28). امام سجاد در دعاى ابى حمزه اين معنا را بدين صورت بيان مىفرمايد: «سيدى لعلك عن بابك طردتنى، و عن خدمتك نحيتنى! أو لعلك رأيتنى مستخفا بحقك فاقصيتنى! أو لعلك رأيتنى معرضا عنك فقليتنى! أو لعلك و جدتنى فى مقام الكاذبين فرفضتنى! أو لعلك رأيتنى غير شاكر لنعمائك فحرمتنى! أو لعلك فقدتنى من مجالس العلماء فخذلتنى! أو لعلك رأيتنى فى الغافلين فمن رحمتك آيستنى! أو لعلك رأيتنى آلف مجالس البطالين فبينى و بينهم خليتنى! أو لعلك لم تحب أن تسمع دعائى فباعدتنى! أو لعلك بجرمى و جريرتى كافيتنى! أو لعلك بقلة حيائى منك جازيتنى! فان عفوت يا رب، فطالما عفوت عن المذنبين قبلى، لان كرمكأى رب- يجل عن مجازاة المذنبين، و حلمك يكبر عن مكافاة المقصرين، و أنا عائذ بفضلك، هارب منك إليك، متنجز ما وعدت من الصفح عمن أحسن بك ظنا».
الصحيفة السجادية (ابطحى)، ص 222.]
[ (29). بقره، 285.]
[ (30). سلسله سند اين روايت صحيح است: على بن إبراهيم، عن أبيه، عن النوفلى، عن السكونى، عن أبى عبد اللّه، عليه السلام.]
[ (31). كافى، ج 2 ص 497.]
[ (32). بحار الانوار، ج 73، ص 354، ح 60.]
[ (33). خصال، شيخ صدوق، ص 228.]
[ (34). يوسف، 90.]
[ (35). اشاره است به اين آيات 44 تا 57 سوره يوسف: «و قال الملك إنى أرى سبع بقرات سمان يأكلهن سبع عجاف و سبع سنبلات خضر و أخر يابسات يا أيها الملا أفتونى فى رؤياى إن كمنتم للرؤيا تعبرون* قالوا أضغاث أحلام و ما نحن بتأويل الاحلام بعامين* و قال الذى نجا منهما و اذكر بعد أمة أنا أنبئكم بتأويله فأرسلون* يوسف أيها الصديق أفتنا فى سبع بقرات سمان يأكلهن سبع عجاف و سبع سنبلات خضر و أخر يابسات لعلى أرجع إلى الناس لعلهم يعلمون* قال تزرعون سبع سنين دأبا فما حصدتهم فذروه فى سنبله إلا قليلا مما تأكلون* ثم يأتى من بعد ذلك سبع شداد يأكلن ما قدمتم لهن إلا قليلا مما تحصنون* ثم يأتي من بعد ذلك عام فيه يغاث الناس و فيه يعصرون* و قال الملك ائتونى به فلما جاءه الرسول قال ارجع إلى ربك فاسأله ما بال النسوة اللاتى قطعن أيديهن إن ربى بكيدهن عليم* قال ما خطبكن إذ-]
- راودتن يوسف عن نفسه قلن حاش للّه ما علمنا عليه من سوء قالت امرأة العزيز الآن حصحص الحق أنا راودته عن نفسه و إنه لمن الصادقين* ذلك ليعلم أنى لم أخنه بالغيب و أن اللّه لا يهدى كيد الخائنين* و ما أبرئ نفسى إن النفس لامارة بالسوء إلا ما رحم ربى إن ربى غفور رحيم* و قال الملك ائتونى به أستخلصه لنفسى فلما كمله قال إنك اليوم لدينا مكين أمين* قال اجعلنى على خزائن الارض إنى حفيظ عليم* و كذلك مكنا ليوسف فى الارض يتبوء منها حيث يشاء نصيب برحمتنا من نشاء و لا نضيع أجر المحسنين* و لاجر الآخرة خير للذين آمنوا و كانوا يتقون».]
[ (36). منظور از اعضاى رئيسه اعضايى هستند كه اعمال ارادى ما را انجام مىدهند يا سبب آن مىشوند. اين تعبير خاص علماى اخلاق است و نبايد آن را با اصطلاح اعضاى رئيسه در طب قديم اشتباه كرد كه مرا از آن قلب، مغز، كبد و ... است.
(ويراستار)]
[ (37). از سعدى است.]
[ (38). نمل، 16.]
[ (39). منتخبى است از ديوان مجنون و ليلى امير خسرو دهلوى.]
[ (40). فصلت، 30- 32.]
[ (41). اشاره است به اين بيت حافظ:
بر در اربابت بى مروت دنيا/ |
چند نشينى كه خواجه كى به در آيد؟ |
|
]
[ (42). غافر 3.]
[ (43). «و إن عليكم لحافظين* كراما كاتبين* يعلمون ما تفعلون». انفطار، 10- 12.]
[ (44). كافى، ج 2 ص 437: «عن ابن أبى عمير، و أبو على الاشعرى، عن محمد بن عبد الجبار، عن صفوان، عن أبى أيوب، عن أبى بصير، عن أبى عبد اللّه، عليه السلام، قال:
من عمل سيئة اجل فيها سبع ساعات من النهار فإن قال: أستغفر اللّه الذى لا إله إلا هو الحى القيوم.- ثلاث مراتلم تكتب عليه. نيز: على بن إبراهيم، عن أبيه، و أبو على الاشعرى، و محمد بن يحيى، جميعا، عن الحسين بن إسحاق، عن على بن مهزيار، عن فاضلة بن أيوب، عن عبد الصمد ابن بشير، عن أبى عبد اللّه عليه السلام قال: العبد المؤمن إذا أذنب ذنبا أجله اللّه سبع ساعات فإن استغفر اللّه لم يكتب عليه شئ و إن مضت الساعات و لم يستغفر، كتبت عليه سيئة و إن المؤمن ليذكر ذنبه بعد عشرين سنة حتى يستغفر ربه فيغفر له و إن الكافر لينساه من ساعته».]