
عقل: محرم راز ملكوت - جلسه سیزدهم - (متن کامل + عناوین)
زندگى الهى در سايه عقل
كرج، مسجد حضرت معصومه (ع) دهه دوم و سوم محرم 83- 1382
بسم اللّه الرحمن الرحيم.
الحمد للّه رب العالمين و صلّى اللّه على جميع الأنبياء و المرسلين و صلّ على محمّد و آله الطاهرين.
براساس آيات قرآن كريم، همه احكام الهى براى تحقق عدالت و پاكى فكر و روح و نفس، و اعضا و جوارح انسان تشريع شدهاند. ازاينرو، آنچه را وجود مقدس پروردگار براى بندگانش حرام كرده، بدين سبب بوده كه منبع آلودگى و خباثت روح و جسم آدمى بودهاند.
ويژگىهاى رسول خدا (ص)
در سوره مباركه اعراف در وصف پيامبر اكرم، صلى اللّه عليه و آله و سلم، مىخوانيم:
«الذين يتبعون الرسول النبى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التوراة و الانجيل يأمرهم بالمعروف و ينهاهم عن المنكر و يحل لهم الطيبات و يحرم عليهم الخبائث و يضع عنهم إصرهم و الاغلال التى كانت عليهم فالذين آمنوا به و عزروره و نصروه و اتبعوا النور الذى أنزل معه أولئك هم المفلحون* قل يا أيها الناس إنى رسول اللّه إليكم جميعا الذى له ملك السماوات و الارض لا إله إلا هو يحيى و يميت فآمنوا باللّه و رسوله النبى الامى الذى يؤمن باللّه و كلماته و اتبعوه لعلكم تهتدون». [1]
همان كسانى كه از اين رسول و پيامبر ناخواندهدرس كه او را نزد خود با همه نشانهها و اوصافش در تورات و انجيل نگاشته مىيابند، پيروى مىكنند؛ پيامبرى كه آنان را به كارهاى شايسته فرمان مىدهد، و از اعمال زشت بازمىدارد، و پاكيزهها را بر آنان حلال مىنمايد، و ناپاكها را بر آنان حرام مىكند، و بارها تكاليف سنگين و زنجيرهاى جهل، بىخبرى و بدعت را كه بر دوش عقل و جان آنان است برمىدارد؛ پس كسانى كه به او ايمان آوردند و او را در برابر دشمنان يارى دادند و او نورى كه بر او نازل شده پيروى نمودند، فقط آنان رستگارانند. بگو: اى مردم! يقينا من فرستاده خدا به سوى همه شمايم؛ خدايى كه فرمانروايى آسمانها و زمين فقط در سيطره اوست، جز او معبودى نيست، زنده مىكند و مىميراند، پس به خدا و رسول او پيامبر ناخواندهدرس كه به خدا و تمام سخنان او ايمان دارد، ايمان بياوريد، و از او پيروى كنيد تا هدايت يابيد.
در اين آيه، خداوند حضرت را فرستاده و رسول خود و وجود مباركى معرفى مىكند كه خبرهاى لازم را در اختيار مردم قرار مىدهد (نبى).
همچنين، آن وجود مقدس را اهل مكه و درسناخوانده مىشمارد (امى)؛ يعنى آن حضرت حقايق را از كسى يا جايى نياموخته است و به فضل خدا ريشه همه حقايق گشته است.
وصف ديگر حضرت اين است كه خبر آمدنن او در تورات حضرت موسى و انجيل حضرت مسيح، عليهما السلام، آمده است:
«يجدون مكتوبا فى التوراة و الانجيل».
ويژگى ديگر حضرت در حقيقت مربوط به دليل بعثت ايشان است:
- «يأمرهم بالمعروف ... و يحل لهم الطيبات».
- «و ينهاهم عن المنكر ... و يحرم عليهم الخبائث و يضع عنهم إصرهم و الاغلال التى كانت عليهم».
پس، پيامبر آمده است كه رابطه مردم را با همه پاكيزگىها و حلالها آزاد اعلام كند و ارتباط با تمام مايههاى آلودگى و نجاست و پليدى را بر آن حرام سازد.
علم نمىتواند حرام خدا را حلال كند
اگر عدهاى بگويند: درست است كه آنچه خدا بر مردم حرام كرده آلودگى و پليدى مىآورد و ضرر دارد، ولى ما با استفاده از علم دستگاههايى اختراع كردهايم كه اين آلودگى و خباثت و پليدى را از آنها مىگيرد، مىگوييم: علم و ابزار علمى نمىتوانند حرام خدا را حلال كنند.
اصلاح گوشت خوك!
مثال روشن اين معنا كه بسيارى از مردم جهان به آن آلوده هستند و در قرآن هم حرام اعلام شده گوشت خوك است. قرآن در چهار آيه مختلف درباره حرمت گوشت خوك سخن گفته [2] و مىفرمايد:
«إنما حرم عليكم الميتة و الدم و لحم الخنزير ...».
جز اين نيست كه خدا (براى مصون ماندن شما از زيانهاى جسمى و روحى) مردار و خون و گوشت خوك را بر شما حرام كرده است.
«قل لا أجد فى ما أوحى إلى محرما على طاعم يطعمه إلا أن يكون ميتة أو دما مسفوحا أو لحم خنزير فإنه رجس أو فسقا ...».
بگو: در احكامى كه به من وحى شده خوراك حرامى را بر خورندهاى كه ميل دارد آن را بخورد نمىيابم، مگر آن كه مردار يا خون ريخته شده از رگهاى حيوان يا گوشت خوك باشد كه يقينا همه نجس و پليدند.
گوشت خوك به اين علت حرام شده كه گوشتى آلوده و به تعبير قرآن رجس و خبيث و پليد است. امروزه، ثابت شده كه موجودات ريز ذره بينىاى در اين گوشت زندگى مىكنند كه براى بدن انسان مضرّند و توليد آلودگى مىكنند. با اين حال، عدهاى مىگويند ما دستگاههايى اختراع كردهايم يا موادى ساختهايم كه خباثت و آلودگى اين گوشت را از آن مىگيرد. آنها گمان مىكنند با پاك كردن گوشت خوك از آن موجودات، حرمت آن را مىتوان برداشت و اين در حالى است كه علم ثابت كرده هريك از مواد غذايى آثار روانى خاصى در انسان به جاى مىگذراد؛ بعضى از غذاها در انسان توليد شايد مىكنند، بعضى ديگر سبب عصبى شدن او مىشوند و تعادل روانى او را به هم مىزنند، و گروهى ديگر بر قدرت انديشه و تفكر او اثر منفى مىگذارند و توليد افسردگى يا بدخلقى و كجخلقى مىكنند. گوشت خوك نيز از مواد غذايىاى است كه بر انسان تاثير مىگذارد. آيا اين آثار را مىتوان با استفاده از مواد شيميايى و دارويى و ... از آن گرفت؟
اسلام دينى تكبعدى نيست. لذا، با در نظر گرفتن همه موجوديت انسان به امرى سفارش مىكند؛ مثلا، اگر نماز را پيشنهاد مىكند، بدان جهت است كه نماز سبب آرامش انسان مىشود، «تنهى عن الفحشاء و المنكر» [3] است، و پاداش اخروى فراوانى دارد. پس، نماز با همه وجود آدمى سروكار دارد و همچنين ساير فرائض مانند روزه و ... امور حرام نيز همينطورند و زيانهاى ظاهرى و باطنى فراوان دارند. بنابراين، حتى اگر بتوان مانع تاثيرات جسمانى آنها شد، نمىتوان زيانهاى باطنى آنها را دفع كرد.
پيغمبر مبعوث شده تا مردم را به انجام امور و برنامههاى پسنديده وادار كند كه در قرآن مجيد بسيارى از آنها ذكر شدهاند. از جمله:
- «و إذ أخذنا ميثاق بنى إسرائيل لا تعبدون إلا اللّه و بالوالدين إحسانا و ذى القربى و اليتامى و المساكين و قولوا للناس حسنا و أقيموا الصلاة و آتوا الزكاة ثم توليتم إلا قليلا منكم و أنتم معرضون». [4]
- «ليس البر أن تولوا وجوهكم قبل المشرق و المغرب و لكن البر من آمن
باللّه و اليوم الآخر و الملائكة و الكتاب و النبيين و آتى المال على حبه ذوى القربى و اليتامى و المساكين و ابن سبيل و السائلين و فى الرقاب و أقام الصلاة و آتى الزكاة و الموفون بعهدهم إذا عاهدوا و الصابرين فى البأساء و الضراء و حين البأس أولئك الذين صدقوا و أولئك هم المتقون». [5]
- «و اعبدوا ح و لا تشركوا به شيئا و بالوالدين إحسانا و بذى القربى و اليتامى و المساكين و الجار ذى القربى و الجار الجنب و الصاحب بالجنب و ابن السبيل و ما ملكت أيمانكم إن اللّه لا يحب من كان مختالا فخورا». [6]
- «يا أيها الذين آمنوا لا تحلوا شعائر اللّه و لا الشهر الحرام و لا الهدى و لا القلائد و لا آمين البيت الحرام يبتغون فضلا من ربهم و رضوانا و إذا حللتم فصطادوا و لا يجرمنكم شنآن قوم أن صدوكم عن المسجد الحرام أن تعتدوا و تعاونوا على البر و التقوى و لا تعاونوا على الاثم و العدوان و اتقوا اللّه إن اللّه شديد العقاب». [7]
- «يا أيها الذين آمنوا كونوا قوامين للّه شهداء بالقسط و لا يجرمنكم شنآن قوم على ألا تعدلوا اعدلوا هو أقرب للتقوى و اتقوا اللّه إن اللّه خبير بما تعملون». [8]
- «قل تعالوا أتل ما حرم ربكم عليكم ألا تشركوا به شيئا و بالوالدين إحسانا و لا تقتلوا أولادكم من إملاق نحن نرزقكم و إياهم و لا تقربوا الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و لا تقتلوا النفس التى حرم اللّه إلا بالحق ذلكم وصاكم به لعلكم تعقلون. و لا تقربوا مال اليتيم إلا بالتى هى أحسن حتى يبلغ أشده و أوفوا الكيل و الميزان بالقسط لا نكلف نفسا إلا وسعها و إذا قلتم فاعدلوا و لو كان ذا قربى و بعهد اللّه أوفوا ذلكم وصاكم به لعلكم تذكرون».[9]
- «و إذا فعلوا فاحشة قالوا وجدنا عليها آباءنا و اللّه أمرنا بها قل إن اللّه لا يأمر بالفحشاء أتقولون على اللّه ما لا تعلمون* قل أمر ربى بالقسط و أقيموا وجوهكم عند كل مسجد و ادعوه مخلصين له الدين كما بدأكم تعودون». [10]
- «إن اللّه يأمر بالعدل و الاحسان و إيتاء ذى القربى و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى يعظكم لعلكم تذكرون* و أوفوا بعهد اللّه إذا عاهدتم و لا تنقضوا الايمان بعد توكيدها و قد جعلتم اللّه عليكم كفيلا إن اللّه يعلم ما تفعلون». [11]
- «لا تجعل مع اللّه إلها آخر فتقعد مذموما مخذولا* و قضى ربك ألا تعبدوا إلا إياه و بالوالدين إحسانا إما يبلغن عندك الكبر أحدهما أو كلاهما فلا تقل لهما أف و لا تنهرهما وقل لهما قولا كريما* و اخفض لهما جناح الذل من الرحمة و قل رب ارحمهما كما ربيانى صغيرا». [12]
- «يا أيها الذين آمنوا لا تتبعوا خطوات الشيطان و من يتبع خطوات الشيطان فإنه يأمر بالفحشاء و المنكر و لولا فضل اللّه عليكم و رحمته ما زكى منكم من أحد أبدا و لكن اللّه يزكى من يشاء و اللّه سميع عليم». [13]
پيغمبران، و از جمله پيامبر اسلام، صلى اللّه عليه و آله، آمدهاند تا مردم را وادار به كارهاى پسنديده كنند تا بهشت يا مدينه فاضلهاى كه حكما آن را آرزو مىكردند در همين زندگى تحقق پيدا كند. (البته، بهشت از نظر حكما نه بهشت قيامت).
*** روزى از بازار تهران رد مىشدم (حدودا سال 1344 شمسى بود). ديدم پيرمردى 400- 500 جلد كتاب كهنه روى يك چادرشب گذاشته و مىفروشد. چهره الهى و نورانىاى هم داشت و آثار سجده بر پيشانىاش پيدا بود. [14] كتابى در ميان آن كتاب كهنهها نظرم را جلب كرد كه 800- 900 صفحه داشت و فكر مىكنم در اواخر دوره قاجاريه چاپ شده بود. [15] آن كتاب را خريدم و تا به حال حفظش كردهام و به نظرم كتاب خوبى است. البته، نام مؤلفش را نمىدانم، چون روى كتاب نام او نيامده است. بههرحال، در آن كتاب حكايت زيبايى آمده كه دريغ است آن را در اينجا نقل نكنم.
حكايتى از ذو القرنين
نام ذو القرنين [16] در قرآن كريم در سوره مباركه كهف آمده است و خداوند در قرآن بيش از يك صفحه درباره او و كارها و برنامههايش سخن گفته است. [17] درباره سخصيت تاريخى ذو القرنين بحثهاى زيادى صورت گرفته و عدهاى او را اسكندر مقدونى و عدهاى كوروش هخامنشى، و عدهاى ديگر شخصيتى مستقل دانستهاند. بعضىها نيز عقيده دارند ايشان از انبياى خدا بوده است.
تا آنجا كه از آيات قرآن فهم مىشود خداوند گشايشى نيز براى او قرار داده بود كه قرآن از آن با عنوان «سببا» ياد مىكند. مراد از «سببا» كه در اين آيات آمده برخوردارى ايشان از وسايل و علوم مهم آن روزگار بوده است. او اولين كسى است كه ميان دو كوه سدّ بسيار قوى و مستحكمى ساخت و سدسازى از زمان او رسم شد. يعنى علم سدسازى را براى نخستينبار او تعليم داده است، با اين تفاوت كه او در سدّى كه ساخت از آهن و مس مذاب استفاده كرد. زيرا دستور داد مردم هرچه آهن در خانهها دارند بياورند. بعد، همه آنها را در كورهاى ذوب كرد و در ساختمان آن سد به كارگرفت و روى آن مس مذاب ريخت. سفرهاى او به شرق و غرب عالم نيز از جمله كارهاى ديگر اين مرد الهى بود.
براساس آيات قرآن و روايات، يكى از كارهاى مهم ذو القرنين اين بود كه با لشكر مؤمنش به مناطق مختلف مىرفت و آنها را به راه راست دعوت مىكرد. اگر آنها به اختيار و اراده خودشان دين خدا را قبول مىكردند، كارى به كارشان نداشت. تنها، حاكم مؤمنى بر آنها مىگماشت تا احكام خدا را به آنان بياموزد؛ اما اگر قبول نمىكردند، درگيرى و جنگ ميانشان درمىگرفت.
سفرهاى ذو القرنين به قدرى به طول انجاميد كه او در منطقه و كشور خودش از دنيا نرفت و عمرش در همان مناطق دور تمام شد، زيرا او ظاهرا از اهالى جايى ميان آسياى صغير و سرحدّات اروپا بود. نقل است كه در هنگام مرگ از او پرسيدند: آيا كارى هست كه بتوانيم برايت انجام دهيم؟ گفت: نه، ولى وقتى مرا در تابوت گذاشتيد، دستم را از تابوت بيرون بگذاريد تا مردم بدانند كه من با اينكه نصف دنيا را گرفتم، همه چيز را گذاشتم و با دست خالى از اين دنيا رفتم. شايد از مگ من درس عبرت بگيرند. [18]
با مشت بسته آمدهام من به اين جهان |
يعنى به غير حرص و غضب نيست حاليم |
|
با مشت باز مىروم آخر به زير خاك |
يعنى ببين كه مىروم و دست خاليم. [19] |
|
ذو القرنين در شهرى عجيب
رسم ذو القرنين اين بود كه وقتى به منطقهاى مىرسيد، بيرون آن منطقه اردو مىزد. بعد، به يكى از افراد خود كه انسان باادب و باوقارى بود مأموريت مىداد كه از حاكم آن شهر يا سرزمين خبر بگيرد و از او دعوت كند به او به گفتگو بنشيند. در جلساتش با حاكمان شهرها هم دو كلمه بيشتر نمىگفت و مىفرمود: ما براى شما خوشبختى و سعادت آرزومنديم. ازاينرو، براى شما دين حقى آوردهايم كه حلال و حرام را برايتان روشن مىسازد. اگر اين دين را قبول كنيد، كارى به كار شما نداريم و به جاى ديگرى مىرويم، اما اگر قبول نكنيد، مجبور به جنگ و درگيرى هستيم. آن وقت، شما را كنار مىگذاريم و فرد ديگرى به جايتان مىگذاريم كه حق را به مردم بياموزد.
او به اين روش رفتار مىكرد تا به منطقه تازهاى رسيد. مطابق عادت، به مأمور خود گفت: به بزرگ اين شهر بگو در اردوى ما با من ملاقات كند! مأمور آمد و از مردم شهر سؤال كرد: بزرگ شما كيست؟ مردم هم او را نزد پيرمرد محاسن سفيد و عمر از 100 سال گذشتهاى بردند.
پرسيد: حاكم اين منطقه شما هستيد؟ گفت: بله. گفت: ذو القرنين در بيرون شهر اردو زده و با شما كارى دارد! گفت: به او بگو ما با شما كارى نداريم، شما با ما كار داريد و ادب اقتضا مىكند شما نزد ما بياييد!
مأمور در برابر اين سخن مقاومتى نكرد و شرح ماوقع را به ذو القرنين اظهار داشت. ذو القرنين مردى بزرگوار و خداپرست بود و تكبرى نداشت، گفت: عيبى ندارد، ما نزد او مىرويم!
وقتى ذو القرنين وارد شهر شد، ديد مغازهها پر از جنساند، اما هيچ كس داخل آنها نيست و بازار خيلى خلوت است. پرسيد: مردم كجا هستند؟ گفتند: براى ناهار رفتهاند! بعد، نگاهش به خانههاى مردم افتاد و ديد جلوى هر خانهاى چندين قبر است و تمام خانهها از داخل حياطها به هم راه دارند. مساله ديگرى كه توجهش را جلب كرد اين بود كه ديد پيرمرد محاسن سفيد در اين شهر خيلى زياد است. لذا خيلى تعجب كرد.
وقتى ذو القرنين نزد حاكم آن شهر رسيد، حاكم از دليل حضور او سوال كرد، اما ذو القرنين گفت: ابتدا به چند سؤال من جواب بدهيد، بعد من قصد خود را از اين سفر مىگويم! گفت: بپرس.
راز عمرهاى طولانى
پرسيد: چرا اينقدر شهر شما پيرمرد زياد دارد؟ گفت: چون ما زود نمىميريم. گفت: چطور؟ گفت: براى اينكه از پروردگار اين قانون به ما رسيده كه تا گرسنه نشدهايم سر سفره ننشينيم و تا سير نشدهايم از سفره كنار برويم. همه ما به اين قانون عمل مىكنيم، لذا در شهرمان فرد پرخور يا انسان اسرافكار نداريم. ما اين سخن انبيا را حق ديديم و به تجربه فهميديم كه به نفع خودمان است، ازاينرو، غذا روى غذا نمىخوريم و فشار به معده و ساير انداممان نمىآوريم. و اين راز طولانى بودن عمرهاى ماست. [20]
صد سر فداى يك شكم
نقل است كه روزى پيغمبر اكرم، صلى اللّه عليه و آله و سلم، از قبرستانى عبور مىكردند. با ديدن قبور مردگان، رو به ياران خود كردند و فرمودند:
بيشتر اين مردم گورشان را با دندانهايشان كندهاند! [21] يعنى از سر بدخورى و پرخورى مردهاند وگرنه، نبايد به اين زودى مىمردند.
در ده بالادست، چينهها كوتاه است [22]
ذو القرنين دوباره پرسيد: چرا همه خانههاى شما به هم راه دارد؟ گفت:
ما انسان هستيم. گاه مىشود كه مصيبت و رنجى يا كار مهمى پيش مىآيد كه به سرعت بايد به داد هم برسيم. در آن صورت، در اين خانه را به خانه همسايه باز مىكنيم و سريع به مشكل پيش آمده رسيدگى مىكنيم. به عبارت ديگر، ما پشتيبان و يار يكديگر هستيم.
قرآن كريم در اينباره مىفرمايد:
«و المؤمنون و المؤمنات بعضهم اولياء بعض». [23]
مردم مؤمن يار يكديگر هستند. كسانى كه دشمن مؤمنين هستند و آبروى آنان را مىبرند، ولى در عين حال، نماز مىخوانند روزه مىگيرند از نظر خداوند مؤمن نيستند. علامت مردم مؤمن اين است كه يار و كمككار يكديگر و پشتوانه يكديگر هستند.
البته، ناگفته نماند گاهى حجت بر برخى افراد تمام است، ولى آنها به هيچوجه زيربار نمىروند؛ مثلا، گاهى به بعضى افراد گفته مىشود كه فلان كار حرام است، رفتوآمد به فلان محل حرام است، اما خيلى راحت جواب مىدهند: حرام است كه حرام است! اين افراد را ديگر نمىشود يارى كرد. مؤمن يار مؤمن است، اما يار كسى كه مخالف خدا و مخالف احكام خدا باشد نيست، هرچند نماز بخواند و روزه بگيرد و اهل هيئت و حسينيه باشد. دليل آن را نيز قرآن بيان داشته است:
«تعاونوا على البر و التقوى و لا تعاونوا على الاثم و العدوان».
ياد مرگ: راه نجات از پستى دنيا
ذو القرنين پرسيد: چرا قبرهايتان را در كنار خانهها قرار دادهايد؟ و با وجود اينكه زود نمىميريد روى سنگ قبرها نوشتهايد فلانى 4 سالش بود كه مرد و ديگرى 6 سالش؟ يعنى واقعا صاحب اين قبرها در كودكى مردهاند؟ از طرفى، اندازه اين قبرها به قبر بچه نمىماند؟
سن آدمى به قدر عقل اوست
خدا رحمتش كند! يادم هست سالها پيش امام جماعت يكى از مساجد [24] گاهى كه از دست بدكاران و گناهكاران و افراد خلافكار عصبانى مىشد، روى منبر با همان عصبانيت مخاطبشان مىكرد و مىگفت: بچه 70 ساله! چه وقت مىخواهى بالغ شوى و بفهمى كه دنيا و آخرت چه خبر است؟ تو بالغ بدنى شدهاى نه بالغ عقلى. بدنت 55 سال پيش از نظر جسمى بالغ شد، پس چرا از نظر فكرى هنوز 2- 3 سالت بيشتر نيست؟
بعد، يكى از دوستان برايم تعريف كرد كه متعاقب اين حرف، روزى قضيه جالبى پيش آمد. ماجرا از اين قرار بود كه پيرمرد 80 سالهاى مرد كه اتفاقا انسان ناميزانى بود. مطابق رسم براى او ختم گرفتند و واعظ معروفى را هم دعوت كردند كه از قضا هم اين ميت را مىشناخت و هم واعظ متدينى بود كه نماز شبش ترك نمىشد و از عبارات جنت مكان و خلد آشيان و نوكر اهل بيت و ... كه نقل مجلس ختم است استفاده نمىكرد. از طرفى، مىدانست اين مرد 80 سال آدم بىربطى بوده، لذا ابتدا منبر نصيحتى خوبى براى مردم رفت و در انتها هم روضه حضرت على اصغر، عليه السلام، را خواند. پس از پايان منبر، پسر بزرگ ميت نزد اين واعظ آمد و گفت: آقا، شما پدر ما را مىشناختيد؟ گفت: كاملا!
گفت: مىدانستيد ايشان 80 سالش بوده؟ گفت: آرى! گفت: پس چرا روضه حضرت على اصغر خوانديد؟ گفت: چون پدر شما از بچه شش ماههاى هم كمتر مىفهميد. آن روضه را هم برايش اضافه خواندم!
آرى، گاهى بدن رشد مىكند و جان انسان در دو سالگى مىماند. بلوغ جنسى و جسمى هويدا مىشود، ولى عقل در يك سالگى مىماند.
*** ذو القرنين پرسيد: چرا قبرهايتان كنار خانههاست؟ گفت: از انبيا به ما رسيده كه براى بيدار شدن از خواب غفلت، واعظى بهتر از ياد مرگ وجود ندارد. ما هر روز كه از در خانه بيرون مىآييم، چشممان به اين قبرها مىافتد و به خودمان مىگوييم: آخر زندگى در دنيا به اينجا ختم مىشود. يك وقت اسير دنيا نشوى، چون دنيا تو را براى خود نگه نمىدارد و روزى رهايت مىكند و بايد ببرند خاكت كنند. عبرت بگير!
قبرها جلوى خانههايمان است تا هر روز ياد آخرت و مردن باشيم و بدانيم اينجا ماندنى نيستيم و مسافريم. نتيجهاش اين است كه مال كسى را نمىبريم، حق كسى را پايمال نمىكنيم، ظلم به كسى نمىكنيم، و آبروى كسى را نمىبريم. زيرا هر روز اين قبرها نصيحتمان مىكنند.
اما اينكه روى قبرها مدت عمر را آنگونه ثبت كردهايم دليلش اين است كه ما آن مقدار از عمر را كه در عبادت و خدمت و تعليم و تربيت گذشته عمر محسوب مىكنيم و بقيه را عمر حيوانى و شكمى مىدانيم.
فقر را ريشهكن مىكنيم، در مغازهها را باز مىگذاريم
ذو القرنين پرسيد: ظهر تمام مغازهها باز بود، ولى صاحبانشان نبودند؟
گفت: ما در شهرمان انسان فقير نداريم و نمىگذاريم فقيرى هم به وجود بيايد. لذا دزد هم نداريم. اين جواب سؤالات شما بود، حالا بگوييد شما براى چه به شهر ما آمدهايد؟ ذو القرنين گفت: هيچ! آمده بوديم اين درسها را بگيريم و برويم. [25]
اين روش و منش ذو القرنين بود كه روش هر انسان پاك و حقيقتجويى است و يكى از ويژگىهاى پيامبر اسلام نيز هست. پيغمبر آمده تا مردم را وادار به انجام امور پسنديده كند و جامعهاى پاك، بىاضطراب، بىدغدغه، بىرنج و ترس، و بىفساد و انحراف ايجاد كند.
متاسفانه، در حال حاضر، ما وضع خوبى نداريم و بىدغدغه و اضطراب نمىتوانيم زندگى كنيم. چون به هم اعتماد نداريم.
كاسبهايمان مضطرب هستند، زيرا وقتى مىخواهند جنسى را بفروشند، با اينكه مىدانند خريدار نمازخوان است، باز مىترسند از او چك بگيرند و اگر هم بگيرند تا روز وصول چك مضطرباند كه نكند حساب خالى او باشد؛ پدرى كه مىخواهد دخترش را شوهر بدهد يا براى پسرش زن بگيرد، دائم در فكر است كه اين پسر واقعا خوب است و اذيتمان نمىكند؟ يا عروسى كه مىخواهيم بگيريم خوب است؟
خلاصه، همه در اضطراب به سر مىبريم.
حال، چه وقت اين اضطراب به آرامش مىرسد معلوم نيست. كم اتفاق مىافتد همه به هم اعتماد داشته باشند، همه به هم حسنظن داشته باشند، همه تكيهگاه هم باشند. پيغمبر آمده بود تا اين اضطرابها را بردارد و آرامش به انسانها بدهد. آمده بود امر به معروف و نهى از منكر كند و مردم را از زشتىها بازدارد تا آلوده نباشند، پليد نباشند، فكر بد در حق هم نكنند، به هم ظلم نكنند، مال يكديگر را نبرند، حق همديگر را پايمال نكنند و ... نيز آمده بود تا مردم را از زيربار سنگين فرهنگهاى شيطانى درآورد و رسمها و عادات دستوپاگير كه مثل زنجير به دست و پاى زندگىشان بسته شده را باز كند:
«و يضع عنهم إصرهم و الاغلال التى كانت عليهم».
خداوند در پايان آيه نيز مىفرمايد: آنان كه از اين پيغمبر و نورى كه بر او نازل شده پيروى كنند، او را بزرگ بدارند و يارىاش كنند، در دنيا و آخرت رستگار شدهاند: [26]
«فالذين آمنوا به و عزروه و نصروه و اتبعوا النور الذى أنزل معه أولئك هم المفلحون».
آرى، هدف همه آيات قرآن و هدف پيامبر بزرگ اسلام و ساير انبياى الهى، عليهم السلام، اين است كه مردم را به پاكى دعوت كنند و از زشتىها دور نگه دارند. و اين همان چيزى است كه عقل آدمى بر درستى آن صحه مىگذارد و تبعيت از آن را بر خود واجب مىداند.
پىنوشت:
[ (1). اعراف، 157- 158.]
[ (2). منظور اين آيات قرآن كريم است: بقره، 173؛ مائده، 3؛ نحل، 115؛ انعام، 145.
- «إنما حرم عليكم الميتة و الدم و لحم الخنزير و ما أهل به لغير اللّه فمن اضطر غير باغ و لا عاد فلا إثم عليه إن اللّه غفور رحيم». بقره، 173.
- «حرمت عليكم الميتة و الدم و لحم الخنزير و ما أهل لغير اللّه به و المنخنقة و الموقوذة و المتردية و النطيحة و ما أكل السبع إلا ما ذكيتم و ما ذبح على النصب و أن تستقسموا بالازلام ذلكم فسق اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون اليوم أكملت لكم دينكم و أتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا فمن اضطر فى مخمصة غير متجانف لاثم فإن اللّه غفور رحيم* يسألونك ماذا أحل لهم قل أحل لكم الطيبات و ما علمتم من الجوارح مكلبين تعلمونهن مما علمكم اللّه فكلوا مما أمسكن عليكم و اذكروا اسم اللّه عليه و اتقوا اللّه إن اللّه سريع الحساب* اليوم أحل لكم الطيبات و طعام الذين أوتوا الكتاب حل لكم و طعامكم حل لهم و المحصنات من المؤمنات و المحصنات من الذين أوتوا الكتاب من قبلكم إذا آتيتموهن أجورهن محصنين غير مسافحين و لا متخذى أخدان و من يكفر بالايمان فقد حبط عمله و هو فى الآخرة من الخاسرين». مائده، 3- 5.
- «إنما حرم عليكم الميتة و الدم و لحم الخنزير و ما أهل لغير اللّه به فمن اضطر غير باغ و لا عاد فإن اللّه غفور رحيم* و لا تقولوا لما تصف ألسنتكم الكذب هذا حلال و هذا حرام لتفتروا على اللّه الكذب إن الذين يفترون على اللّه الكذب لا يفلحون* متاع قليل و لهم عذاب أليم* و على الذين هادوا حرمنا ما قصصنا عليك من قبل و ما ظلمناهم و لكن كانوا أنفسهم يظلمون». نحل، 115- 118.
- «قل لا أجد فى ما أوحى إلى محرما على طاعم يطعمه إلا أن يكون ميتة أو دما مسفوحا أو لحم خنزير فإنه رجس أو فسقا أهل لغير اللّه به فمن اضطر غير باغ و لا عاد فإن ربك غفور رحيم». انعام، 145.]
[ (3). عنكبوت، 45: «اتل ما أوحى إليك من الكتاب و أقم الصلاة إن الصلاة تنهى عن]
[الفحشاء و المنكر و لذكر اللّه أكبر و اللّه يعلم ما تصنعون».]
[ (4). بقره، 83.]
[ (5). بقره، 177.]
[ (6). نساء، 36.]
[ (7). مائده، 2.]
[ (8). مائده، 8.]
[ (9). انعام، 152- 151.]
[ (10). اعراف، 28- 29.]
[ (11). نحل، 90- 91.]
[ (12). إسراء، 22- 24.]
[ (13). نور، 21.]
[ (14). اين پيرمرد اصالتا همدانى بود و آنطور كه بعدها فهميدم او اين بقچه پر از كتاب را از پايين «تير دوقلو» روى كول مىگرفت و پياده مىآمد در منطقه بازار ولو مىكرد و مىفروخت. به مقدار خرج زندگىاش، چون مجرد بود، از فروش كتاب بر مىداشت و بقيه را هم به مستحقهاى آبرودار مىداد. (مولف)]
[ (15). منظور كتاب اسكندرنامه است. (مولف)]
[ (16). درباره شخصيت ذو القرنين در قرآن و روايات مطالب بسيارى آمده است كه به گوشهاى از آن اشاره مىكنيم و خوانندگان گرامى مىتوانند براى كسب اطلاعات بيشتر به كتب روايى و تفسيرى مراجعه كنند:
الف. قرآن كريم (آيات 83 تا 98 سوره كهف):
«و يسألونك عن ذى القرنين قل سأتلوا عليكم منه ذكرا* إنا مكنا له فى الارض و آتيناه من كل شئ سببا* فأتبع سببا* حتى إذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب فى عين حمئة و وجد عندها قوما قلنا يا ذا القرنين إما أن تعذب و إما أن تتخذ فيهم حسنا* قال أما من ظلم فسوف نعذبه ثم يرد إلى ربه فيعذبه عذابا نكرا* و أما من آمن و عمل صالحا فله جزاء الحسنى و سنقول له من أمرنا يسرا* ثم أتبع سببا* حتى إذا بلغ مطلع الشمس وجدها تطلع على قوم لم نجعل لهم من دونها سترا*]
[كذلك و قد أحطنا بما لديه خبرا* ثم أتبع سببا* حتى إذا بلغ بين السدين وجد من دونهما قوما لا يكادون يفقهون قولا* قالوا يا ذا القرنين إن يأجوج و مأجوج مفسدون فى الارض فهل نجعل لك خرجا على أن تجعل بيننا و بينهم سدا* قال ما مكنى فيه ربى خير فأعينونى بقوة أجعل بينكم و بينهم ردما* آتونى زبر الحديد حتى إذا ساوى بين الصدفين قال انفخوا حتى إذا جعله نارا قال آتونى أفرغ عليه قطرا* فما اسطاعوا أن يظهروه و ما استطاعوا له نقبا* قال هذا رحمة من ربى فإذا جاء وعد ربى جعله دكاء و كان وعد ربى حقا».
و از تو درباره ذو القرنين مىپرسند؛ بگو: به زودى بخشى از سرگذشت او را به وسيله آياتى از قرآن براى شما مىخوانم. ما به او در زمين قدرت و تمكّن داديم و از هر چيزى كه براى رسيدن به هدفهايش نيازمند به آن بود وسيلهاى به او عطا كرديم.
پس با توسل به وسيله، راهى را براى سفر به غرب دنبال كرد. تا زمانى كه به محل غروب خورشيد رسيد، منظره غروب خورشيد را چنين يافت كه در چشمهاى گرم و لجنآلود غروب مىكند، و نزد آن قومى را يافت كه فساد و ستم مىكردند. گفتيم: اى ذو القرنين! يا اين قوم را به كيفر فساد و ستمشان عذاب مىكنى و يا در ميانشان شيوهاى نيك در پيش مىگيرى. ذو القرنين گفت: اما هركه با كفر، فساد و گناه ستم كرده، عذابش مىكنيم، آنگاه به سوى پروردگارش بازگردانده مىشود، پس او را عذابى سخت خواهد كرد. و اما هركه ايمان آورده و كار شايسته انجام داده است، پس بهترين پاداش براى اوست، و ما هم از سوى خود تكليفى آسان به او خواهيم داد. پس باز هم با توسل به وسيله راهى را براى سفر به شرق دنبال كرد. تا زمانى كه به محل طلوع خورشيد رسيد، آن را يافت كه بر قومى طلوع مىكند كه در برابر آن پوششى از مسكن و لباس براى آنان قرار ندادهايم. سرگذشت ذو القرنين و ملتها اينگونه بود، و يقينا ما به آنچه از وسايل و امكانات مادى و معنوى نزد او بود، احاطه (علمى) داشتيم. سپس، با توسل به وسيله، راهى را براى سفر ديگر دنبال كرد. تا زمانى كه ميان دو كوه رسيد، نزد آن دو كوه، قومى را يافت كه هيچ سخنى را به آسانى نمىفهميدند. آنان با رمز، اشاره و با هر وسيلهاى كه ممكن بود گفتند: اى ذو القرنين! يأجوج و مأجوج با كشتن و غارت و تخريب در اين سرزمين فساد]
[مىكنند؛ آيا مىپذيرى كه ما مزدى برايت قرار دهيم تا ميان ما و آنان سدّى بسازى؟
گفت: آنچه پروردگارم مرا در آن تمكّن و قدرت داده از مزد شما بهتر است؛ پس شما مرا با نيرويى يارى دهيد تا ميان شما و آنان سدّى سخت و استوار قرار دهم.
براى من قطعههاى بزرگ آهن بياوريد و در شكاف اين دو كوه بريزيد، پس آوردند و ريختند تا زمانى كه ميان آن دو كوه را هم سطح و برابر كرد، گفت: در كورهها بدميد تا وقتى كه آن قطعههاى آهن را چون آتش سرخ كرد. گفت: برايم مس گداخته شده بياوريد تا روى آن بريزم. هنگامى كه سد ساخته شد يأجوج و مأجوج نتوانستند بر آن بالا روند، و نتوانستند در آن رخنهاى وارد كنند. ذو القرنين پس از پايان يافتن كار سد گفت: اين رحمتى است از پروردگار من، ولى زمانى كه وعده پروردگارم فرا رسد، آن را درهم كوبد و به صورت خاكى مساوى با زمين قرار دهد، و وعده پروردگارم حق است.
ب. تفسير:
- بحار الأنوار، ج 12، ص 172: قصص ذى القرنين. تفسير: قال الطبرسى رحمه اللّه فى قوله تعالى:" إنا مكنا له فى الارض": أى بسطنا يده فى الارض و ملكناه حتى استولى عليها. و روى عن على عليه السلام أنه قال: سخر اللّه له السحاب فحمله عليها، و مد له فى الاسباب، و بسط له النور، فكان الليل و النهار عليه سواء، فهذا معنى تمكينه فى الارض." و آتيناه من كل شئ سببا" أى و أعطيناه من كل شئ علما و قدرة و آلة يتسبب بها إلى إرادته." فاتبع سببا" أى فأتبع طيقا و أخذ فى سلوكه، أو فأتبع سببا من الاسباب التى اوتيها فى المسير إلى المغرب." حتى إذا بلغ مغرب الشمس" أى آخر العمارة من جانب المغرب، و بلغ قوما لم يكن وراءهم أحد إلى موضع غروب الشمس." وجدها تغرب" أى كأنها تغرب" فى عين حمئة" و إن كانت تغرب وراءها، لان الشمس لا تزائل الفلك و لا تدخل عين الماء، و لكن لما بلغ ذلك الموضع تراءى له كأن الشمس تغرب فى عين، كما أن من كان فى البحر يراها كأنها تغرب فى الماء، و من كان فى البر يراها كأنها تغرب فى الارض الملساء، و العين الحمئة: هى ذات الحمأ و هى الطين الاسود المنتن. و الحامية: الحارة، و عن كعب قال: أجدها فى التوراة:]
[تغرب فى ماء و طين." إما أن تعذب" أى بالقتل من أقام منهم على الشرك" و إما أن تتخذ فيهم حسنا" أى تأسرهم و تمسكهم بعد الاسر لتعلمهم الهدى. و قيل: معناه: و إما أن تعفو عنهم، و استدل من ذهب إلى أنه كان نبيا بهذا، و قيل: ألهمه و لم يوح إليه." أما من ظلم" أى أشرك" فسوف نعذبه" أى نقتله إذا لم يسلم" نكرا" أى منكرا غير معهود فى النار" فله جزاء الحسنى" أى له المثوبة الحسنى جزاء" و سنقول له من أمرنا يسرا" أى قولا جميلا، و سنأمره بما يتيسر عليه." ثم أتبع سببا" أى طيقا آخر من الارض يوصله إلى مطلع الشمس" حتى إذا بلغ مطلع الشمس" أى ابتداء المعمورة من جانب المشرق." كذلك" قال البيضاوى: أى أمر ذى القرنين كما وصفناه فى رفعة المكان و بسطة الملك، أو أمره فيهم كأمره فى أهل المغرب من التخيير و الاختيار" و قد أحطنا بما لديه" من الجنود و الالات و العدد و الاسباب" خبرا" أى علما تعلق بظواهره و خفاياه، و المراد أن كثرة ذلك بلغت مبلغا لا يحيط به إلا علم اللطيف الخبير." ثم أتبع سببا" يعنى طيقا ثالثا معترضا بين المشرق و المغرب آخذا من الجنوب إلى الشمال" حتى إذا بلغ بين السدين" بين الجبلين المبنى عليهما سده، و هما جبلا أرمنية و آذربيجان. و قيل: جبلان فى أواخر الشمال فى منقطع أرض الترك، من ورائهما يأجوج و مأجوج." لا يكادون يفقهون قولا" لغرابة لغتهم و قلة فطنتهم." قالوا يا ذا القرنين" أى قال مترجمهم. و فى مصحف ابن مسعود: قال الذين من دونهم" فهل نجعل لك خرجا" أى جعلا نخرجه من أموالنا؟" قال ما مكنى فيه ربى خير" أى ما جعلنى فيه مكينا من المال و الملك خير مما تبذلون لى من الخراج، و لا حاجة بى إليه." فأعينونى بقوة" أى بفعلة، أو بما أتقوى به من الالات" ردما" أى حاجزا حصينا، و هو أكبر من السد." زبر الحديد" أى قطعه" بين الصدفين" أى بين جانبى الجبلين بتنضيدها." قال انفخوا" أى قال للعملة: انفخوا فى الاكوار و الحديد" حتى إذا جعله" أى جعل المنفوخ فيه" نارا" أى كالنار بالاحماء" قال آتونى افرغ عليه قطرا" أى آتونى قطرا، أى نحاسا مذابا افرغ عليه قطرا، فحذف الاول لدلالة الثانى عليه." فما اسطاعوا" بحذف التاء حذرا من تلاقى متقاربين" أن يظهروه" أى أن يعلوه بالصعود لارتفاعه و انملاسه" و ما استطاعوا له نقبا" لثخنه]
[و صلابته. قيل: حفر للاساس حتى بلغ الماء، و جعله من الصخرة و النحاس المذاب و البنيان من زبر الحديد بينهما الحطب و الفحم حتى ساوى أعلى الجبلين ثم وضع المنفخ حتى صارت كالنار فصب النحاس المذاب عليها، فاختلط و التصق بعضها ببعض و صار جبلا صلدا. و قيل: بناه من الصخور مرتبطا بعضها ببعض بكلاليب من حديد و نحاس مذاب فى تجاويفها" قال هذا" السد أو الاقدار على تسويته." رحمة من ربى" على عباده" فإذا جاء وعد ربى" وقت وعده بخروج يأجوج و مأجوج، أو بقيام الساعة بأن شارف يوم القيامة" جعله دكاء" مدكوكا مسويا بالارض. و قال الطبرسى رحمه اللّه قيل: إن هذا السد وراء بحر الروم بين جبلين هناك يلى مؤخرهما البحر المحيط، و قيل: إنه وراء دربند و خزران من ناحية أرمنية و آذربيجان، قيل: إن مقدار ارتفاع السد مائتا ذراع، و عرض الحائط نحو من خمسين ذراعا. و جاء فى الحديث: إنهم يدابون فى حفره نهارهم حتى إذا أمسوا و كادوا يبصرون شعاع الشمس قالوا نرجع غدا و نفتحه و لا يستثنون فيعدون من الغد و قد استوى كما كان، حتى إذا جاء وعد اللّه قالوا: غدا نفتح و نخرج إن شاء اللّه فيعودون إليه و هو كهيئته حين تركوه بالامس فيخرقونه فيخرجون على الناس فينشفون المياه، و تتحصن الناس فى حصونهم منهم، فيرمون سهامهم إلى السماء فترجع و فيها كهيئة الدماء فيقولون: قد قهرنا أهل الارض و علونا أهل السماء، فيبعث اللّه عليهم نغفا فى أقفائهم فتدخل فى آذانهم فيهلكون بها، فقال النبى صلى اللّه عليه و اله: و الذى نفس محمد بيده إن دواب الارض لتسمن و تشكر من لحومهم شكرا. و فى تفسير الكلبى: إن الخضر و إلياس يجتمعان كل ليلة على ذلك السد يحجبان يأجوج و مأجوج عن الخروج.
ج. روايات:
- آيا ذو القرنين از انبيا يا از ملوك جهان بود؟
الغارات، ابراهيم بن محمد الثقفى، ج 2، ص 740: «تحقيق حول حديث ذى القرنين: نقل الصدوق (ره) فى كمال الدين فى الباب الثامن و الثلاثين تحت عنوان (ما روى من حديث ذى القرنين) أحاديث، منها ما رواه باسناده عن الاصبغ بن نباتة قال: قام ابن الكواء إلى أمير المؤمنين على بن أبى طالب عليه السلام و هو على المنبر فقال له: يا]
[أمير المؤمنين، أخبرنى عن ذى القرنين نبيا كان أو ملكا؟ و أخبرنى عن قرنيه أذهبا كان أو فضة؟ فقال له عليه السلام: لم يكن نبيا و لا ملكا و لا كان قرناه من ذهب و لا فضة و لكنه كان عبدا أحب اللّه فأحبه اللّه و نصح للّه فنصحه اللّه، و إنما سمى ذا القرنين لانه دعا قومه فضربوه على قرنه فغاب عنهم حينا ثم عاد إليهم فضرب على قرنه الاخر، و فيكم مثله. و نقله ابن عساكر فى تاريخه (ج 7، ص 300) بهذه العبارة: فقال ابن الكواء لعلى: أفرأيت ذا القرنين نبيا كان أم ملكا؟ قال: لم يكن واحد منهما و لكنه كان عبدا صالحا أحب اللّه فأحبه، و ناصح اللّه فنصحه، و دعا قومه إلى الهدى فضربوه على قرنه فانطلق فمكث ما شاء اللّه أن يمكث، فدعاهم إلى الهدى فضربوه على قرنه الاخر فسمى ذا القرنين و لم يكن له قرنان كقرنى الثور.
- درباه زنده شدن ذو القرنين براى باردوم پس از پانصد سال، و اينكه ذو القرنين لقب امير المومنين نيز هست:
همان: و فى المجلد الخامس من البحار نقلا عن تفسير على بن ابراهيم باسناده عن أبى بصير عن أبى عبد اللّه عليه السلام قال: سألته عن قول اللّه تعالى: يسألونك عن ذى القرنين قل سأتلو عليكم منه ذكرا. قال: ان ذا القرنين بعثه اللّه تعالى إلى قومه فضرب على قرنه الايمن فأماته اللّه خمسمائة عام ثم بعثه إليهم بعد ذلك فملكه مشارق الارض و مغاربها من حيث تطلع الشمس إلى حيث تغرب فهو قوله: حتى إذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب فى عين حمئة (إلى أن قال). و سئل أمير المؤمنين (ع) عن ذى القرنين أنبيا كان أم ملكا؟ فقال: لانبيا و لا ملكا بل عبدا أحب اللّه فأحبه اللّه و نصح اللّه فنصح له فبعثه اللّه إلى قومه فضربوه على قرنه الايمن فغاب عنهم ما شاء اللّه أن يغيب، ثم بعثه اللّه الثانية فضربوه على قرنه الايسر فغاب عنهم ما شاء اللّه أن يغيب، ثم بعثه اللّه الثالثة فمكن اللّه له فى الارض، و فيكم مثله يعنى نفسه، فبلغ مغرب الشمس فوجدها تغرب فى عين حمئة.
و قال محمد بن على بن شهر آشوبقدس اللّه سرهفى كتاب المناقب فى فصل فى أنه الشاهد و الشهيد و ذو القرنين: أبو عبيد فى غريب الحديث: ان النبى صلى اللّه عليه و آله قال لامير المؤمنين: ان لك بيتا فى الجنة و انك لذو قرنيها، سويد ابن غفلة و أبو]
[الطفيل قالا: قال أمير المؤمنين: ان ذا القرنين كان ملكا عادلا فأحبه اللّه و ناصح اللّه فنصحه اللّه، أمر قومه بتقوى اللّه فضربوه على قرنه بالسيف، فغاب عنهم ما شاء اللّه، ثم رجع إليهم فدعاهم إلى اللّه فضربوه على قرنه الاخر بالسيف فذلك قرناه، و فيكم مثله يعنى نفسه، لانه ضرب على رأسه ضربتين، احداهما يوم الخندق، و الثانية ضربة ابن ملجم. أقول: نقله أبو النضر محمد بن مسعود بن عياش السلمى السمرقندى العياشى (ره) فى تفسيره فى تفسير آية: و يسألونك عن ذى القرنين و أحمد بن أبى طالب الطبرسى (ره) فى كتاب الاحتجاج و غيرهما فى غيرهما فلا نطيل الكلام بذكر أسامى ناقليه و أسامى كتبهم بل نخوض فى بيان معناه بما ذكره و فسره به أهل الفن و الخبرة فنقول: قال أبو عبيد القاسم بن سلام الهروى (المتوفى سنة 224) فى كتابه غريب الحديث ما نصه: قال أبو عبيد: فى حديث النبى صلى اللّه عليه و آله أنه قال لعلى عليه السلام: ان لك بيتا فى الجنة و انك لذو قرنيها. قال أبو عبيد: قد كان بعض أهل العلم يتأول هذا الحديث أنه ذو قرنى الجنة يريد طرفيها، و إنما يأول ذلك لذكره الجنة فى أول الحديث، و أما أنا فلا أحسبه أراد ذلك. و اللّه أعلم. و لكنه أراد أنك ذو قرنى هذه الامة، فأضمر الامة و إن كان لم يذكرها، و هذا سائر كثير فى القرآن و فى كلام العرب و أشعارها أن يكنوا عن الاسم، من ذلك قول اللّه تعالى: و لو يؤاخذ اللّه الناس بما كسبوا ما ترك على ظهرها من دابة [سورة 35، آية 45] و فى موضع آخر: ما ترك عليها من دابة [سورة 16، آية 61] فمعناه عند الناس الارض و هو لم يذكرها، و كذلك قوله تعالى: إنى أحببت حب الخير عن ذكر ربى حتى تورات بالحجاب [سورة 38، آية 32] يفسرون أنه أراد الشمس فأضمرها، و قد يقول القائل: ما بها أعلم من فلان، يعنى القرية و المدينة و البلدة و نحو ذلك، و قال حاتم طئ [الطويل]: أماوى ما يغنى الثراء عن الفتى إذا حشرجت يوما و ضاق بها الصدر أراد النفس فأضمرها. و إنما اخترت هذا التفسير على الاول لحديث عن على نفسه هو عندى مفسر له و لنا و ذلك أنه ذكر ذا القرنين فقال: دعا قومه إلى عبادة اللّه فضربوه على قرنيه ضربتين، و فيكم مثله، فنرى أنه أراد بقوله هذا نفسه يعنى أنى أدعو إلى الحق حتى اضرب على رأسى ضربتين يكون فيهما قتلى. و قال الزمخشرى فى الفائق فى قرن: قال صلى اللّه عليه]
[و آله و سلم لعلى رضى اللّه تعالى عنه: ان لك بيتا فى الجنة و انك لذو قرنيها، الضمير للامة و تفسيره فيما يروى عن على رضى اللّه تعالى عنه أنه ذكر ذا القرنين فقال: دعا قومه إلى عبادة اللّه فضربوه على قرنيه ضربتين، و فيكم مثله، يعنى نفسه الطاهرة لانه ضرب على رأسه ضربتين، احدهما يوم الخندق، و الثانية ضربة ابن ملجم. و قال ابن الاثير فى النهاية فى (ق ر ن) ما نصه و فيه: أنه قال لعلى: ان لك بيتا فى الجنة و انك ذو قرنيها، أى طرفى الجنة و جانبيها، قال أبو عبيد: و أنا أحسب أنه أراد أنه ذو قرنى الامة فأضمر، و قيل: أراد الحسن و الحسين [و فى الهروى] منه حديث على و ذكر قصة ذى القرنين ثم قال: و فيكم مثله فيرى أنه إنما عنى نفسه لانه ضرب على رأسه ضربتين احداهما يوم الخندق، و الاخرى ضربة ابن ملجم. و قال ابن منظور فى لسان العرب (فى قرن) ما نصه: و قوله صلى اللّه عليه و آله و سلم لعلى: ان لك بيتا فى الجنة و انك لذو قرنيها أى طرفيها، قال أبو عبيد: و لا أحسبه أراد. فنقل كلامه بتلخيص يسير و زاد عليه بعد قوله: (يكون فيها قتلى) قوله هذا: انه ضرب على رأسه ضربتين احداهما يوم الخندق، و الاخرى ضربة ابن ملجم.
بحار، ج 12: عن المظفر العلوى، عن ابن العياشى، عن أبيه، عن محمد بن عيسى، عن عمرو بن شمر، عن جابر الجعفلى، عن جابر بن عبد اللّه قال: سمعت رسول اللّه صلى اللّه عليه و اله يقول: إن ذا القرنين كان عبدا صالحا جعله اللّه حجة على عباده، فدعا قومه إلى اللّه عز و جل و أمرهم بتقواه فضربوه على قرنه، فغاب عنهم زمانا حتى قيل:
مات أو هلك، بأى واد سلك؟ ثم ظهر و رجع إلى قومه فضربوه على قرنه الاخر، ألا و فيكم من هو على سنته و إن اللّه عز و جل مكن له فى الارض و آتاه من كل شئ سببا، و بلغ المشرق و المغرب، و إن اللّه تبارك و تعالى سيجرى سنته فى القائم من ولدى، و يبلغه شرق الارض و غربها حتى لا يبقى سهل و لا موضع من سهل و لا جبل و طئه ذو القرنين إلا وطئه، و يظهر اللّه له كنوز الارض و معادنها، و ينصره بالرعب، يملؤ الارض قسطا و عدلا كما ملئت جورا و ظلما.
- درباره نام و نسب ذو القرنين و شخصيت تاريخى او
همان: و قال الزبيدى و فى تاج العروس مازجا كلامه بكلام صاحب القاموس: (ذو القرنين)]
[المذكور فى التنزيل هو (اكندر الرومى) نقله ابن هشام فى سيرته و استبعده السهيلى و جعلهما اثنين، و فى معجم ياقوت: هو ابن الفيلسوف قتل كثيرا من الملوك و قهرهم و وطئ البلدان إلى أقصى الصين، و قد أوسع الكلام فيه الحافظ فى كتاب التدوير و التربيع و نقل كلامه الثعالبى فى ثمار القلوب، و جزم طائفة بأنه من الاذواء من التبابعة من ملوك حمير ملوك اليمن و اسمه الصعب بن الحرث الرائس و ذو المنار هو ابن ذى القرنين نقله شيخنا. قلت: و قيل اسمه مرزبان ابن مروية و قال ابن هشام: مرزبى بن مروية، و قيل: هرمس، و قيل، هرديس، قال ابن الجوانى فى المقدمة: و روى عن ابن عباس رضى اللّه تعالى عنهما أنه قال: ذو القرنين عبد اللّه بن الضحاك بن معد بن عدنان (إلى آخره).
بحار، ج 12: كان اسم ذى القرنين عياشا، و كان أول الملوك بعد نوح عليه السلام ملك ما بين المشرق و المغرب.
نيز: ابن الوليد، عن الصفار، عن البرقى، عن ابن محبوب، عن هشام بن سالم عمن ذكره، عن أبى جعفر عليه السلام قال: إن اللّه تبارك و تعالى لم يبعث أنبياء ملوكا فى الارض إلا أربعة بعد نوح: ذو القرنين و اسمه عياش، و داود و سليمان و يوسف عليهم السلام، فأما عياش فملك ما بين المشرق و المغرب، و أما داود فملك ما بين الشامات إلى بلاد إصطخر، و كذلك ملك سليمان، و أما يوسف فملك مصر و براريها لم يجاوزها إلى غيرها.
ابن البرقى، عن أبيه، عن جده أحمد، عن أبيه محمد بن خالد رفعه إلى أبى عبد اللّه عليه السلام قال: ملك الارض كلها أربعة: مؤمنان، و كافران، فأما المؤمنان فسليمان ابن داود و ذو القرنين، و الكافران نمرود و بخت نصر. و اسم ذو القرنين عبد اللّه بن ضحاك بن معد.
الصدوق، عن عبد اللّه بن حامد، عن محمد بن جعفر، عن عبد اللّه بن أحمد ابن إبراهيم، عن عمرو بن حصين الباهلى، عن عمر بن مسلم، عن عبد الرحمن بن زياد، عن مسلم بن يسار قال: قال أبو عقبة الانصارى: كنت فى خدمة رسول اللّه صلى اللّه عليه و اله فجاء نفر من اليهود فقالوا لى: استأذن لنا على محمد صلى اللّه عليه و اله فأخبرته]
[فدخلوا عليه، فقالوا: أخبرنا عما جئنا نسألك عنه، قال: جئتمونى تسألوننى عن ذى القرنين، قالوا: نعم، فقال: كان غلاما من أهل الروم، ناصحا للّه عز و جل فأحبه اللّه، و ملك الارض فسار حتى أتى مغرب الشمس ثم سار إلى مطلعها، ثم سار إلى خيل يأجوج و مأجوج فبنى فيها السد، قالوا: نشهد أن هذا شأنه، و إنه لفى التوراة.
درباره لقبش:
همان: و اختلفوا فى سبب تلقيبه فقيل: لانه لما دعاهم إلى اللّه عز و جل ضربوه على قرنه فمات فأحياه اللّه تعالى ثم دعاهم فضربوه على قرنه الاخر فمات ثم أحياه اللّه تعالى.
و هذا غريب و الذى نقله غير واحد أنه ضرب على رأسه ضربتين و يقال: انه لما دعا قومه إلى العبادة قرنوه أى ضربوه على قرنى رأسه، و فى سياق المنصف رحمه اللّه تعالى تطويل مخل (أو لانه بلغ قطرى الارض) مشرقها و مغربها نقله السمعانى (أو لضفيرتين له) و العرب تسمى الخصلة من الشعر قرنا حكاه الامام السهيلى، أو لان صفحتى رأسه كانتا من نحاس أو كان له قرنان صغيران تواريهما العمامة نقلهما السمعانى، أو لانه رأى فى المنام أنه أخذ بقرنى الشمس فكان تأويله أنه بلغ المشرق و المغرب حكاه السهيلى، أو لانقراض قرنين فى زمانه، أو كان لتاجه قرنان، أو لكرم أبيه و امه أى كريم الطرفين نقله شيخنا، و قيل غير ذلك. قال: و أما ذو القرنين صاحب أرسطوا فهو غير هذا كما بسطه فى العناية، و قيل كان فى عهد إبراهيم عليه السلام و هو صاحب الخضر لما طلب عين الحياة قاله السهيلى فى التاريخ، و لقد أجاد القائل فى التورية: كم لا منى فيك ذو القرنين يا خضر، و فى الحديث: لا أدرى أذو القرنين نبيا كان أم لا. (إلى ان قال) (و) ذو القرنين لقب (على بن أبى طالب كرم اللّه تعالى وجهه) و رضى عنه (لقوله صلى اللّه عليه و آله: ان لك فى الجنة بيتا، و يروى كنزا، و انك لذو قرنيها، أى ذو طرفى الجنة و ملكها الاعظم تسلك ملك جميع الجنة كما سلك ذو القرنين جميع الارض) و استضعف أبو عبيد هذا التفسير (أو ذو قرنى الامة فأضمرت و إن لم يتقدم ذكرها) كقوله تعالى: حتى تورات بالحجاب أراد الشمس و لا ذكر لها قال أبو عبيد: و أنا أختار هذا التفسير الاخير على الاول لحديث يروى عن على رضى اللّه تعالى عنه و ذلك أنه ذكر ذا القرنين فقال: دعا قومه إلى عبادة اللّه تعالى فضربوه]
[على قرنه ضربتين و فيكم مثله فنرى أنه أراد نفسه يعنى أدعوا إلى الحق حتى يضرب رأسى ضربتين يكون فيهما قتلى (أو ذو جبليها للحسن و الحسين) رضى اللّه تعالى عنهما، روى ذلك عن ثعلب (أو ذو شجتين فى قرنى رأسه احدهما من عمرو بن عبدود) يوم الخندق (و الثانية من ابن ملجم لعنه اللّه) و هذا أصح ما قيل و هو تتمة من قول أبى عبيد المتقدم ذكره. قال العالم المتضلع البارع أبو الكمال السيد أحمد عاصم- حشره اللّه مع من يتولاهفى الاوقيانوس البسيط فى ترجمة القاموس المحيط بعد ذكره معنى قول النبىصلى اللّه عليه و آلهفى حق على عليه السلام ما محصله:
(يقول المترجم: ان تحت هذا المعنى أسرارا كثيرة علية تقرب قوله الاخر المسلم الصدور عنه: (أنت منى بمنزلة هارون من موسى) ما كل ما يعلم يقال، و أيضا قال النبى صلى اللّه عليه و آله لهكرم اللّه وجهه-: أنا و أنت أبوا هذه الامة، فبناءا على ذلك يطلق على على المرتضى على سبيل الحقيقة و بيان الصدق انه آدم الاولياء و هارون الاصفياء و ذو القرنين الاتقياء). أقول: هذا المطلب مما أطلعنى عليه الفقيه الجليل و النبيه النبيل الحاج ميرزا يحيى إمام الجمعة الخوئىقدس اللّه تربتهو كان يعجبه الكلام غاية الاعجاب و كان كلما ذكره يبتهج به نهاية الابتهاج. أما الخوض فى تعيين ذى القرنين و البحث عن وجه تسميته فتكلم عليهما الطريحى (ره) فى مجمع البحرين فى (ق ر ن) و المجلسى (ره) فى خامس البحار فى ترجمة ذى القرنين و غيرهما من العلماء فى كتب التفاسير و السير فمن أراد البسط و التفصيل فيهما فليراجعها فان المقام لا يسع أكثر من ذلك.
- درباره امكانات و اسبابى كه خدا به او داده بود:
الخرائج و الجرائح، قطب الدين راوندى، ج 3، ص 1174: «و قال الحسن بن على العسكرى عليهما السلام لاحمد بن إسحاق، و قد أتاه ليسأله عن اخلف بعده، فقال مبتدئا: مثله مثل الخضر، و مثله مثل ذى القرنين. إن الخضر شرب من ماء الحياة، فهو حى لا يموت حتى ينفخ فى الصور، و إنه ليحضر الموسم كل سنة، و يقف بعرفة، فيؤمن على دعاء المؤمنين، و سيؤنس اللّه به وحشة قائمنا فى غيبته، و يصل به وحدته. فله البقاء فى الدنيا مع الغيبة عن الابصار.]
[المفيد، عن ابن قولويه، عن أبيه، عن سعد، عن الاشعرى، عن محمد بن الحسين، عن محمد بن سليمان، عن الثمالى، عن الباقر عليه السلام قال: أول اثنين تصافحا على وجه الارض ذو القرنين و إبراهيم الخليل، استقبله إبراهيم فصافحه، و أول شجرة نبتت على وجه الارض النخلة.
أحمد بن محمد، عن ابن سنان، عن أبى خالد و أبى سلام، عن سورة، عن أبى جعفر عليه السلام قال: إن ذا القرنين قد خير السحابين و اختار الذلول، و ذخر لصاحبكم الصعب قال: قلت: و ما الصعب؟ قال: ما كان من سحاب فيه رعد و صاعقة أو برق، فصاحبكم يركبه، أما إنه سيركب السحاب و يرقى فى الاسباب أسباب السماوات السبع و الارضين السبع: خمس عوامر، و اثنتان خرابان.
محمد بن هارون، عن سهل بن زياد أبى يحيى قال: قال أبو عبد اللّه عليه السلام: إن اللّه خير ذا القرنين السحابين الذلول و الصعب فاختار الذلول و هو ما ليس فيه برق و لا رعد، و لو اختار الصعب لم يكن له ذلك، لان اللّه ادخره للقائم عليه السلام.
- درباره يافتن آب حيات:
بحار الانوار، ج 12: قال أمير المؤمنين عليه السلام: و ذلك قول اللّه عز و جل" إنا مكنا له فى الارض و آتيناه من كل شئ سببا" أى دليلا. فقيل له: إن اللّه فى أرضه عينا يقال لها عين الحياة لا يشرب منها ذو روح إلا لم يمت حتى الصيحة، فدعا ذا لقرنين الخضر و كان أفضل أصحابه عنده و دعا ثلاث مائة و ستين رجلا و دفع إلى كل واحد منهم سمكة و قال لهم: اذهبوا إلى موضع كذا و كذا فإن هناك ثلاث مائة و ستين عينا، فليغسل كل واحد منكم سمكته فى عين غير عين صاحبه فذهبوا يغسلون، و قعد الخضر يغسل فانسابت السمكة منه فى العين و بقى الخضر متعجبا مما رأى، و قال فى نفسه: ما أقول لذى القرنين؟ ثم نزع ثيابه يطلب السمكة فشرب من مائها و اغتمس فيه و لم بقدر على السمكة، فرجعوا إلى ذى القرنين فأمر ذو القرنين بقبض السمك من أصحابه، فلما انتهوا إلى الخضر لم يجدوا معه شيئا فدعاه و قال له: ما حال السمكة؟
فأخبره الخبر، فقال له: فصنعت ماذا؟ قال: اغتمست فيها فجعلت أغوص و أطلبها فلم أجدها، قال: فشربت من مائها؟ قال: نعم، قال: فطلب ذو القرنين العين فلم يجدها، فقال للخضر: كنت أنت صاحبها.]
[و سئل على عليه السلام عن ذى القرنين كيف استطاع أن يبلغ المشرق و المغرب؟ فقال:
سخر له السحاب، و مد له الاسباب، و بسط له النور، و كان الليل و النهار عليه سواء.
و أنه رأى فى المنام كأنه دنا من الشمس حتى أخذ بقرنها فى شرقها و غربها فلما قص رؤياه على قومه عز فيهم، و سموه ذا القرنين، فدعاهم إلى اللّه فأسلموا ثم أمرهم أن يبنوا له مسجدا، فأجابوا إليه فأمر أن يجعلوا طوله أربعمائة ذراع و عرضه مائتى ذراع، و عرض حائطه اثنين و عشرين ذراعا، و علوه إلى السماء مائة ذراع. فقالوا: كيف لك بخشب يبلغ ما بين الحائطين؟ فقال: إذا فرغتم من بنيان الحائطين، فاكبسوا بالتراب حتى يستوى مع حيطان المسجد، و إذا فرغتم من ذلك، أخذتم من الذهب و الفضة على قدره، ثم قطعتموه مثل قلامة الاظفار، ثم خلطتموه مع ذلك الكبس، و عملتم له خشبا من نحاص و صفائح من نحاس، تذوبون ذلك و أنتم متمكنون من العمل كيف شئتم على أرض مستوية. فإذا فرغتم من ذلك، دعوتم المساكين لنقل ذلك التراب، فيسارعون فيه من أجل ما فيه من الذهب و الفضة. فبنوا المسجد، و أخرج المساكين ذلك التراب و قد استقل السقف بما فيه و استغنى المساكين، فجندهم أربعة أجناد، فى كل جند عشرة الآف و نشرهم فى البلاد.
- از وصاياى ذو القرنين:
بحار الأنوار، ج 2، ص 99: «من وصية ذى القرنين: لا تتعلم العلم ممن لم ينتفع به فإن من لم ينفعه علمه لا ينفعك».
- داستانهايى از دو القرنين:
ماجيلويه، عن محمد العطار، عن الاشعرى، عن عيسى بن محمد، عن على بن مهزيار، عن عبد اللّه بن عمر، عن عبد اللّه بن حماد، عن أبى عبد اللّه الصادق جعفر بن محمد عليهما السلام قال: إن ذا القرنين لما انتهى إلى السد جاوزه فدخل فى الظلمات فإذا هو بملك قائم على جبل طوله خمسمائة ذراع فقال له الملك يا ذا القرنين أما كان خلفك مسلك؟ فقال له ذو القرنين: من أنت؟ قال: أنا ملك من ملائكة الرحمن موكل بهذا الجبل فليس من جبل خلقه اللّه عز و جل إلا و له عرق إلى هذا الجبل، فإذا أراد اللّه عز و جل أن يزلزل مدينة أوحى إلى فزلزلتها.]
[عن الجلودى، عن محمد بن عطية، عن عبد اللّه بن عمر بن سعيد البصرى، عن هشام بن جعفر بن حماد، عن عبد اللّه بن سليمان و كان قارئا للكتب قال: قرأت فى بعض كتب اللّه عز و جل أن ذا القرنين كان رجلا من أهل الاسكندرية و امه عجوز من عجائزهم ليس لها ولد غيره يقال له: إسكندروس، و كان له أدب و خلق و عفة من وقت ما كان فيه غلاما إلى أن بلغ رجلا، و كان رأى فى المنام كأنه دنا من الشمس حتى أخذ بقرنيها شرقها و غربها، فلما قص رؤياه على قومه سموه ذا القرنين، فلما رأى هذه الرؤيا بعدت همته و علا صوته و عز فى قومه، و كان أول ما أجمع عليه أمره أن قال: أسلمت للّه عز و جل، ثم دعا قومه إلى الاسلام فأسلموا هيبة له، ثم أمرهم أن يبنوا له مسجدا فأجابوه إلى ذلك، فأمر أن يجعل طوله أربعمائة ذراع، و عرضه مائتى ذراع، و عرض حائطه اثنين و عشرين ذراعا، و علوه إلى السماء مائة ذراع، فقالوا له: يا ذا القرنين كيف لك بخشب يبلغ ما بين الحائطين؟ فقال لهم: إذا فرغتم من بنيان الحائطين فاكبسوه بالتراب حتى يستوى الكبس مع حيطان المسجد، فإذا فرغتم من ذلك فرضتم على كل رجل من المؤمنين على قدره من الذهب و الفضة، ثم قطعتموه مثل قلامة الظفر و خلطتموه مع ذلك الكبس، و عملتم له خشبا من نحاس و صفائح تذيبون ذلك و أنتم متمكنون من العمل كيف شئتم على أرض مستوية. فإذا فرغتم من ذلك دعوتم المساكين لنقل ذلك التراب فيسارعون فيه من أجل ما فيه من الذهب و الفضة.
فبنوا المسجد، و أخرج المساكين ذلك التراب، و قد استقل السقف بما فيه، و استغنى المساكين، فجندهم أربعة أجناد فى كل جند عشرة آلاف، ثم نشرهم فى البلاد و حدث نفسه بالسير فاجتمع إليه قومه فقالوا له: يا ذا القرنين ننشدك باللّه لا تؤثر علينا بنفسك غيرنا فنحن أحق برؤيتك، و فينا كان مسقط رأسك، و بيننا نشأت و ربيت، و هذه أموالنا و أنفسنا و أنت الحاكم فيها، و هذه امك عجوز كبيرة هى أعظم خلق اللّه عليك حقا فليس ينبغى عليك أن تعصيها و لا تخالفها، فقال لهم: و اللّه إن القول لقولكم، و إن الرأى لرأيكم، و لكنى بمنزلة المأخوذ بقلبه و سمعه و بصره، يقاد و يدفع من خلفه، لا يدرى أين يؤخذ به و لا ما يراد به، ولكن هلموا معشر قومى فادخلوا هذا المسجد و اسلموا عن آخركم و لا تخالفوا على فتهلكوا. ثم دعا دهقان الاسكندرية]
[فقال له: اعمر مسجدى، و عز عنى امى، فلما رأى الدهقان جزع امه و طول بكائها احتال ليعزيها بما أصاب الناس قبلها و بعدها من المصائب و البلاء، فصنع عيدا عظيما ثم أذن مؤذنه: أيها الناس إن الدهقان يؤذنكم أن تحضروا يوم كذا و كذا، فلما كان ذلك اليوم أذن مؤذنه: اسرعوا و احذروا أن يحضر هذا العيد إلا رجل قد عرى من البلاء و المصائب، فاحتبس الناس كلهم و قالوا: ليس فينا أحد عرى من البلاء و المصائب، ما منا أحد إلا و قد اصيب ببلاء أو بموت حميم، فسمعت أم ذى القرنين فأعجبها و لم تدر ما أراد الدهقان. ثم إن الدهقان بعث مناديا ينادى فقال: أيها الناس إن الدهقان قد أمركم أن تحضروا يوم كذا و كذا و لا يحضر إلا رجل قد ابتلى و اصيب و فجع و لا يحضره أحد عرى من البلاء، فإنه لا خير فيمن لا يصيبه البلاء، فلما فعل ذلك قال الناس: هذا رجل قد بخل ثم ندم و استحيى فتدارك أمره و محا عيبه، فلما اجتمعوا خطبهم ثم قال: إنى لم أجمعكم لما دعدتكم له، و لكنى جمعتكم لا كلمكم فى ذى القرنين و فيما فجعنا به من فقده و فراقه، فاذكروا آدم إن اللّه عز و جل خلقه بيده، و نفخ فيه من روحه، و أسجد له ملائكته، و أسكنه جنته و أكرمه بكرامة لم يكرم بها أحدا ثم ابتلاه بأعظم بلية كانت فى الدنيا و ذلك الخروج من الجنة، و هى المصيبة التى لا جبرلها، ثم ابتلى إبراهيم من بعده بالحريق، و ابتلى ابنه بالذبح، و يعقوب بالحزن و البكاء، و يوسف بالرق، و أيوب بالسقم، و يحيى بالذبح، و زكريا بالقتل، و عيسى بالاسر، و خلقا من خلق اللّه كثيرا لا يحصيهم إلا اللّه عز و جل. فلما فرغ من هذا الكلام قال لهم: انطلقوا و عزوا ام الاسكندروس لننظر كيف صبرها، فإنها أعظم مصيبه فى ابنها، فلما دخلوا عليها قالوا لها: هل حضرت الجمع اليوم؟ و سمعت الكلام؟ قالت لهم:
ما غاب عنى من أمركم شئ، و لا سقط عنى من كلامكم شئ، و ما كان فيكم أحد أعظم مصيبة بالاسكندروس منى، و لقد صبرنى اللّه و أرضانى و ربط على قلبى، و إنى لارجو أن يكون أجرى على قدر ذلك. و أرجو لكم من الاجر بقدر ما رزيتم به من فقد أخيكم، و أنت توجروا على قدر ما نويتم فى امه، و أرجو أن يغفر اللّه لى و لكم و يرحمنى و إياكم. فلما رأوا احسن عزائها و صبرها انصرفوا عنها و تركوها، و انطلق ذو القرنين يسير على وجهه حتى أمعن فى البلاد يؤم المغرب و جنوده يومئذ المساكين.]
[فأوحى اللّه جل جلاله إليه: يا ذا القرنين أنت حجتى على جميع الخلائق ما بين الخافقين من مطلع الشمس إلى مغربها و حجتى عليهم، و هذا تأويل رؤياك. فقال ذو القرنين: إلهى إنك ندبتنى لامر عظيم لا يقدر قدره غيرك، فأخبرنى عن هذه الامة بأية قوم اكاثرهم و بأى عدد أغلبهم؟ و بأية حيلة أكيدهم؟ و بأى صبر اقاسيهم؟ و بأى لسان اكلمهم؟ و كيف لى بأن أعرف لغاتهم؟ و بأى سمع أعى قولهم؟ و بأى بصر أنفذهم؟ و بأية حجة اخاصمهم؟ و بأى قلب أغفل عنهم؟ و بأية حكمة ادبر امورهم؟ و بأى حلم اصابرهم؟ و بأى قسط أعدل فيهم؟ و بأية معرفة أفصل بينهم؟ و بأى علم أتفن أمورهم؟ و بأى عقل احصيهم؟ و بأى جند أقاتلهم؟ فإنه ليس عندى مما ذكرت شئ، يا رب فقونى عليهم بإنك الرب الرحيم، لا تكلف نفسا إلا وسعها، و لا تحملها إلا طاقتها. فأوحى اللّه جل جلاله إليه: إنى ساطوقك ما حملتك، و أشرح لك صدرك فتسمع كل شئ، و أشرح لك فهمك فتفقه كل شئ، و اطلق لسانك بكل شئ و احصى لك فلا يفوتك شئ، و أحفظ عليك فلا يعزب عنك شئ، و أشد ظهرك فلا يهو لك شئ، و البسك الهيبة فلا يروعك شئ، و اسد دلك رأيك فتصيب كل شئ، و اسخر لك جسدك فتحس كل شئ، و اسخر لك النور و الظلمة و أجعلها جندين من جندك: النور يهديك، و الظلمة تحوطك و تحوش عليك الامم من وارئك. فانطلق ذو القرنين برسالة ربه عز و جل و أيده اللّه بما وعده، فمر بمغرب الشمس فلا يمر بامة من الامم إلا دعاهم إلى اللّه عز و جل، فإن أجابوه قبل منهم و إن لم يجيبوه أغشاهم الظلمة، فأظلمت مدائنهم و قراهم و حصونهم و بيوتهم و منازلهم، و أغشت أبصارهم و دخلت فى أفواههم و آنافهم و أجوافهم فلا يزالوا فيها متحيرين حتى يستجيب اللّه عز و جل و يعجوا إليه، حتى إذا بلغ مغرب الشمس وجد عندها الامة التى ذكرها اللّه عز و جل فى كتابه، ففعل بهم ما كان فعله بمن مربه قبلهم، حتى فرغ مما بينه و بين المغرب و وجد جمعا و عددا لا يحصيه إلا اللّه عز و جل، و قوة و بأسا لا يطيقه إلا اللّه، و ألسنة مختلفة، و أهواء متشتة، و قلوبا متفرقة. ثم مشى على الظلمة ثمانية أيام و ثمان ليال و أصحابه ينظرونه حتى انتهى إلى الجبل الذى هو محيط بالارض كلها، فإذا بملك من الملائكة قابض على الجبل و هو يقول: سبحان ربى من الان إلى منتهى]
[الدهر، سبحان ربى من أول الدنيا إلى آخرها، سبحان ربى من موضع كفى إلى عرش ربى، سبحان ربى من منتهى الظلمة إلى النور. فلما سمع ذو القرنين خر ساجدا فلم يرفع رأسه حتى قواه اللّه عز و جل و أعانه على النظر إلى ذلك الملك، فقال له الملك:
كيف قويت يا ابن آدم على أن تبلغ إلى هذا الموضع و لم يبلغه أحد من ولد آدم قبلك؟ قال ذو القرنين: قوانى على ذلك الذى قواك على قبض هذا الجبل و هو محيط بالارض كلها، قال له الملك: صدقت و لولا هذا البجل لانكفأت الارض بأهلها، و ليس على وجه الارض جبل أعظم منه، و هو أول جبل أسسه اللّه عز و جل، فرأسه ملصق بالسماء الدنيا، و أسفله فى الارض السابعة السفلى، و هو محيط بها كالحلقة، و ليس على وجه الارض مدينة إلا و لها عرق إلى هذا الجبل، فإذا أراد اللّه عز و جل أن يزلزل مدينة فأوحى إلى فحركت العرق الذى يليها فزلزلتها. فلما أراد ذو القرنين الرجوع قال للملك: أوصينى، قال الملك: لا يهمنك رزق غد، و لا تؤخر عمل اليوم لغد، و لا تحزن على ما فاتك، و عليك بالرفق، و لا تكن جبارا متكبرا. ثم إن ذا القرنين رجع إلى أصحابه، ثم عطف بهم نحو المشرق يستقرى ما بينه و بين المشرق من الامم فيفعل بهم ما فعل بالامم المغرب قبلهم حتى إذا فرغ ما بين المشرق و المغرب عطف نحو الروم الذى ذكره اللّه عز و جل فى كتابه، فإذا هو بامة لا يكادون يفقهون قولا، و إذا ما بينه و بين الروم مشحون من امة يقال لها يأجوج و مأجوج أشباه البهائم، يأكلون و يشربون و يتوالدون، هم ذكور و إناث، و فيهم مشابه من الناس الوجوه و الاجساد و الخلقة، و لكنهم قد نقصوا فى الابدان نقصا شديدا، و هم فى طول الغلمان، ليس منهم انثى و لا ذكر يجاوز طوله خمسة أشبار، و هم على مقدار واحد فى الخلق و الصور، عراة حفاة لا يغزلون و لا يلبسون و لا يحتذون، عليهم و بر كوبر الابل يواريهم و يسترهم من الحر و البرد، و لك واحد منهم اذنان: أحدهما ذات شعر، و الاخرى ذات و بر ظاهرهما و باطنهما، و لهم مخالب فى موضع الاظفار، و أضراس و أنياب كأضراس السباع و أنيابها، و إذا تام أحدهم افترش إحدى اذنيه و التحف الاخرى فتسعه لحافا، و هم يرزقون تنين البحر، كل عام يقذفه عليهم السحاب فيعيشون به عيشا خصبا، و يصلحون عليه و يستمطرونه فى إبانه، كما يستمطر الناس المطر فى إبان المطر، فإذا]
[قذفوا به أخصبوا و سمنوا و توالدوا و كثروا فأكلوا منه حولا كاملا إلى مثله من العام المقبل و لا يأكلون معه شيئا غيره، و هم لا يحصى عددهم إلا اللّه عز و جل الذى خلقهم، و إذا أخطأهم التنين قحطوا و أجدبوا و جاعوا و انقطع النسل و الولد، و هم يتسافدون كما تتسافد البهائم على ظهر الطريق و حيث ما التقوا، فإذا أخطأهم التنين جاعوا و ساحوا فى البلاد فلا يدعون شيئا أتو عليه إلا أفسدوه و أكلوه، فهم أشد فسادا فيما أتوا عليه من الارض من الجراد و البرد و الافات كلها، و إذا أقبلوا من أرض إلى أرض جلا أهلها عنها و خلوها، و ليس يغلبون و لا يدفعون حتى لا يجد أحد من خلق اللّه موضعا لقدمه، و لا يخلو للانسان قدر مجلسه، و لا يدرى أحد من خلق اللّه كم من أولهم إلى آخرهم، و لا يستطيع شئ من خلق اللّه أن ينظر إليهم، و لا يدنو منهم نجاسة و قذرا و سوء حلية فبهذا غلبوا، و لهم حسن و حنين إذا أقبلوا إلى الارض يسمع حسهم من مسيرة مائة فرسخ لكثرتهم، كما يسمع حس الريح البعيدة أو حسن المطر البعيد، و لهم همهمة إذا وقعوا فى البلاد كهمهمة النحل إلا أنه أشد و أعلى صوتا، يملا الارض حتى لا يكاد أحد يسمع من أجل ذلك الهمهمة شيئا، و إذا أقبلوا إلى الارض حاشوا و حوشها و سباعها حتى لا يبقى فيها شئ منها، و ذلك لانهم يملؤون ما بين أقطارها، و لا يتخلف وراءهم من ساكن الارض شئ فيه روح إلا اجتلبوه من قبل أنهم أكثر من كل شئ، و أمرهم عجب من العجب، و ليس منهم أحد إلا و قد عرف متى يموت، و ذلك من قبل أنه لا يموت منهم ذكر حتى يولد له ألف ولد، و لا يموت منهم انثى حتى تلد ألف ولد، فبذلك عرفوا آجالهم، فإذا ولدوا الالف برزوا للموت و تركوا طلب ما كانوا فيه من المعيشة و الحياة، فتلك قصتهم من يوم خلقهم اللّه تعالى إلى يوم يفنيهم. ثم إنهم أجفلوا فى زمان ذى القرنين يدورون أرضا أرضا من الارضين، و امة امة من الامم و هم إذا توجهوا الوجه لم يعدلوا عنه أبدا، و لا ينصرفوا يمينا و شمالا، و لا يلتفتوا فلما أحست تلك الامم بهم و سمعوا همهمتهم استغاثوا بذى القرنين و ذو القرنين يومئذ نازل فى ناحيتهم و اجتمعوا إليه فقالوا: يا ذا القرنين إنه قد بلغنا ما أتاك اللّه من الملك و السلطان، و ما ألبسك اللّه من الهيبة، و ما أيدك به من جنود أهل الارض و من النور و الظلمة و إنا جيران يأجوج و مأجوج و ليس بيننا و بينهم سوى هذه]
[الجبال، و ليس لهم إلينا طريق إلا من هذين الصدفين، لو مالوا علينا أجلونا من بلادنا لكثرتهم حتى لا يكون لنا فيها قرار، و هم خلق من خلق اللّه كثير، فيهم مشابه من الانس و هم أشباه البهائم، يأكلون العشب و يفرسون الدواب و الوحوش كما تفترسها السباع، و يأكلون حشرات الارض كلها من الحيات و العقارب و كل ذى روح مما خلق اللّه عز و جل، و ليس للّه عز و جل خلق ينمو نماهم و زيادتهم و لا نشك أنهم يملؤون الارض و يجلون أهلها منها و يفسدون، و نحن نخشى كل وقت أن يطلع علينا أوائلهم من هذين الجبلين، و قد أتاك اللّه من الحيلة و القوة ما لم يؤت أحدا من العالمين، فهل نجعل لك خرجا على أن تجعل بيننا و بينهم سدا؟ قال: ما مكنى فيه ربى خير فأعينونى بقوة أجعل بينكم و بينهم ردما. آتونى زبر الحديد. قالوا: و من أين لنا من الحديد و النحاس ما يسع هذا العمل الذى تريد أن تعمل؟ قال: إنى سأدلكم على معدن الحديد و النحاس، فضرب لهم فى جبلين حتى فتقهما و استخرج منهما معدنين من الحديد و النحاس، قالوا: بأى قوة نقطع الحديد و النحاس؟ فاستخرج لهم معدنا آخر من تحت الارض يقال له السامور و هو أشد شئ بياضا، و ليس شئ منه يوضع على شئ إلا ذاب تحته، فصنع لهم منه أداة يعملون بها، و به قطع سليمان بن داود عليه السلام أساطين بيت المقدس، و صخورة جاءت به الشياطين من تلك المعادن، فجمعوا من ذلك ما اكتفوا به فأوقدوا على الحديد حتى صنعوا منه زبرا مثل الصخور، فجعل حجارته من حديد ثم أذاب النحاس فجلعه كالطين لتلك الحجارة، ثم بنى وقاس ما بين الصدفين فوجده ثلاثة أميال، فحفر له أساسا حتى كاد يبلغ الماء و جعل عرضه ميلا، و جعل حشوه زبر الحديد، و أذاب النحاس فجعله خلال الحديد فجعل طبقة من نحاس و اخرى من حديد حتى ساوى الردم بطول الصدفين، فصار كأنه برد حبرة من صفرة النحاس و حمرته و سواد الحديد، فيأجوج و مأجوج ينتابونه فى كل سنة مرة و ذلك أنهم يسيحون فى بلادهم حتى إذا وقعوا إلى الردم حبسهم، فرجعوا يسيحون فى بلادهم فلا يزالون كذلك حتى تقرب الساعة و يجئ أشراطها، فإذا جاء أشراطها و هو قيام القائم عجل اللّه فرجه فتحه اللّه عز و جل لهم، و ذلك قوله عز و جل:" حتى إذا فتحت يأجوج و مأجوج و هم من كل حدب ينسلون".]
[فلما فرغ ذو القرنين من عمل السد انطلق على وجهه، فبينا هو يسير و جنوده إذ مر على شخص يصلى فوقف عليه حتى انصرف من صلاته فقال له ذو القرنين: كيف لم يرعك ما حضرك من الجنود؟ قال: كنت اناجى من هو أكثر جنودا منك، و أعز سلطانا، و أشد قوة، و لو صرفت وجهى إليك لم أدرك حاجتى قبله، فقال له ذو القرنين: هل لك أن تنطلق معى فاواسيك بنفسى و أستعين بك على بعض امورى؟
قال: نعم إن ضمنت لى أربع خصال: نعيما لا يزول، و صحة لا سقم فيها، و شبابا لا هرم معه، و حياة لا موت معها. فقال له ذو القرنين: و أى مخلوق يقدر على هذه الخصال؟ قال: فإنى مع من يقدر على هذه الخصال و يملكها و إياك.
ثم مر برجل عالم فقال لذى القرنين: أخبرنى عن شيئين منذ خلقهما اللّه عز و جل قائمين، و عن شيئين جاربين، و شيئين مختلفين، و شيئين متباغضين؟ فقال ذو القرنين:
أما الشيئان القائمان فالسماء و الارض، و أما الشيئان الجاريان فالشمس و القمر، و أما الشيئان المختلفان فالليل و النهار، و أما الشيئان المتباغضان فالموت و الحياة. فقال:
انطلق فإنك عالم.
فانطلق ذو القرنين يسير فى البلاد حتى مر بشيخ يقلب جماجم الموتى، فوقف عليه بجنوده فقال: أخبرنى أيها الشيخ لاى شئ تقلب هذه الجماجم؟ قال: لاعرف الشريف من الوضيع فما عرفت و إنى لا قلبها عشرين سنة. فانطلق ذو القرنين و تركه و قال: ما أراك عنيت بهذا أحدا غيرى، فبينا هو يسير إذ وقع إلى الامة العالمة الذين منهم قوم موسى الذين يهدون بالحق و به يعدلون، فوجه امة مقسطة عادلة يقسمون بالسويه، و يحكمون بالعدل، و يتواسون و يتراحمون، حالهم واحدة، و كلمتهم واحدة، و قلوبهم مؤتلفة، و طريقتهم مستقيمة، و سيرتهم جميلة، و قبور موتاهم فى أفنيتهم و على أبواب دورهم، و ليس لبيوتهم أبواب، و ليس عليهم امراء، و ليس بينهم قضاة و ليس فيهم أغنياء و لا ملوك و لا أشراف و لا يتفاوتون و لا يتفاضلون، و لا يختلفون و لا يتنازعون، و لا يستبون و لا يقتتلون، و لا تصيبهم الافات، فلما رأى ذلك من أمرهم ملا منهم عجبا، فقال لهم: أيها القوم أخبرونى خبركم، فإنى قددرت فى الارض شرقها و غربها و برها و بحرها و سهلها و جبلها و نورها و ظلمتها فلم أر مثلكم، فأخبرونى ما بال]
[قبوركم على أبواب أفنيتكم؟ قالوا: فعلنا ذلك عمدا لئلا ننسى الموت و لا يخرج ذكره من قلوبنا. قال: فما بال بيوتكم ليس عليها أبواب؟ قالوا: ليس فينا لص و لا خائن و ليس فينا إلا أمين. قال: فما بالكم ليس عليكم امراء؟ قالوا: إنا لا نتظالم، قال: فما بالكم ليس عليكم حكام؟ قالوا: إنا لا نختصم. قال: فما بالكم ليس فيكم ملوك؟
قالوا: لانا لا نتكاثر. قال: فما بالكم ليس فيكم أشراف؟ قالوا: لانا لا نتنافس. قال: فما بالكم لا تتفاضلون و لا تتفاوتون؟ قالوا: من قبل أنا متواسون متراحمون. قال: فما بالكم لا تنازعون و لا تختصمون؟ قالوا: من قبل الفة قلوبنا و صلاح ذات بيننا. قال:
فما بالكم لا تستبون و لا تقتتلون؟ قالوا: من قبل أنا غلبنا طبائعنا بالعزم، و سننا أنفسنا بالحلم. قال: فما بالكم كلمتكم واحدة و طريقتكم مستقيمة؟ قالوا: من قبل أنا لا نتكاذب و لا نتخادع و لا يغتاب بعضنا بعضا. قال: أخبرونى لم ليس فيكم فقير و لا مسكين؟ قالوا: من قبل أنا نقسم بالسوية. قال: فما بالكم ليس فيكم فظ و لا غليظ؟
قالوا: من قبل الذل و التواضع، قال: فلم جعلكم اللّه أطول الناس أعمارا؟ قالوا: من قبل أنا نتعاطى الحق و نحكم بالعدل. قال: فما بالكم لا تقحطون؟ قالوا: من قبل أنا لا نغفل عن الاستغفار. قال: فما بالكم لا تحزنون؟ قالوا: من قبل أنا وطنا أنفسنا على البلاء و حرصنا عليه فعزينا أنفسنا. قال: فما بالكم لا تصيبكم الآفات؟ قالوا: من قبل أنا لا نتوكل على غير اللّه، و لا نستمطر بالانواء و النجوم. و قال: حدثونى أيها القوم أهكذا وجدتم آباءكم يفعلون؟ قالوا: وجدنا آباءنا يرحمون مسكينهم. و يواسون فقيرهم، و يعفون عمن ظلمهم، و يحسنون إلى من أساء إليهم، و يستغفرون لمسيئهم، و يصلون أرحامهم، و يؤدون أماناتهم، و يصدقون و لا يكذبون، فأصلح اللّه عز و جل لهم بذلك أمرهم. فأقام عندهم ذو القرنين حتى قبض، و لم يكن له فيهم عمر، و كان قد بلغ السن فأدركه الكبر، و كان عدة ما سار فى البلاد من يوم بعثه اللّه عز و جل إلى يوم قبض خمسمائة عام.
بالاسناد عن الصدوق بإسناده إلى محمد بن اورمة، عن محمد بن خالد، عمن ذكره، عن أبى جعفر عليه السلام قال: حج ذو القرنين فى ستمائة ألف فارس، فلما دخل الحرم شيعه بعض أصحابه إلى البيت فلما انصرف فقال: رأيت رجلا ما رأيت رجلا أكثر نورا]
[و وجها منه! قالوا: ذاك إبراهيم خليل ارحمن عليه السلام. قال: اسرجوا فتسرجوا ستمائة ألف دابة فى مقدار ما يسرج دابة واحدة، قال: ثم قال ذو القرنين: لا بل نمشى إلى خليل الرحمن، فمشى و مشى معه و أصحابه حتى التقيا. قال إبراهيم عليه السلام:
بم عطعت الدهر؟ قال: بإحدى عشرة كلمة: سبحان من هو باق لا يفنى* سبحان من هو عالم لا ينسى* سبحان من هو حافظ لا يسقط* سبحان من هو بصير لا برتاب* سبحان من هو قيوم لا ينام* سبحان من هو ملك لا يرام* سبحان من هو عزيز لا يضام* سبحان من هو محتجب لا يرى* سبحان من هو واسع لا يتكلف* سبحان من هو قائم لا يلهو* سبحان من هو دائم لا يسهو.]
[ (17). كهف، 83- 98.]
[ (18). اين جمله معمولا در مورد اسكندر گفته مىشود درحالىكه فرق است بين اسكندر و ذو القرنين: تفسير الميزان، ج 13، ص 388: «و ذكر بعض أجله المحققين من معاصرينا فى تأييد هذا القول ما محصله: أن ذا القرنين المذكور فى القرآن قبل الاسكندر المقدونى بمآت من السنين فليس هو هو، بل هو أحد الملوك الصالحين من التبابعة الاذواء من ملوك اليمن، و كان من شيمة طائفه منهم التسمى بذى كذى همدان و ذى غمدان و ذى المنار و ذى الاذعار و ذى يزن و غيرهم. و كان مسلما موحدا و عادلا حسن السيرة و قويا ذا هيبة و شوكة سار فى جيش كثيف نحو المغرب فاستولى على مصر و ما وراءها ...».]
[ (19). از مرحوم استاد شهريار است.]
[ (20). احاديث در اين باب فراوان است، از جمله: دعوات، قطب الدين راوندى، ص 74:
«قال النبى صلى اللّه عليه و آله: اياكم و البطنة فانها مفسدة للبدن، و مورثة للسقم و مكسلة للعبادة»، نيز در همين صفحه قال الاصبغ بن نباتة: سمعت أمير المؤمنين عليه السلام يقول لابنه الحسن عليه السلام: يا بنى الا أعلمك أربع كلمات تستغنى بها عن الطب؟ فقال: بلى يا أبت. قال عليه السلام: لا تجلس على الطعام الا و أنت جائع، و لا تقم عن الطعام الا و أنت تشتهيه، وجود المضغ، و إذا نمت فأعرض نفسك على الخلاء، و إذا استعملت هذا استغنيت عن الطب. در همين كتاب صفحه 75 از]
[على عليه السلام: «و سئل فقيل: ان فى القرآن كل علم الا الطب؟ فقال عليه السلام:
أما ان فى القرآن لآية تجمع الطب كلّه «كلوا و اشربوا و لا تسرفوا».]
[ (21). درباره آداب خوردن مطلب فراوان در تعاليم اسلامى آمده است. از جمله: ميزان الحكمة، ج 1، ص 88:
- المسيح (عليه السلام): يا بنى إسرائيل، لا تكثروا الأكل، فإنه من أكثر الأكل أكثر النوم، و من أكثر النوم أقل الصلاة، و من أقل الصلاة كتب من الغافلين.
- رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله): لا تميتوا القلوب بكثرة الطعام و الشراب، فإن القلب يموت كالزرع إذ كثر عليه الماء.
- عنه (صلى اللّه عليه و آله): القلب يتحمل الحكمة عند خلو البطن، القلب يمج الحكمة عند امتلاء البطن.
- عنه (صلى اللّه عليه و آله): ما ملأ آدمى و عاء شرا من بطنه.
- عنه (صلى اللّه عليه و آله): لا يدخل ملكوت السماوات و الأرض من ملأ بطنه.
- عنه (صلى اللّه عليه و آله): المؤمن يأكل فى معاء واحد، و الكافر يأكل فى سبعة أمعاء.
- الإمام الكاظم (عليه السلام) قال: لو أن الناس قصدوا فى الطعم لاعتدلت أبدانهم.
- عنه (عليه السلام): إياك و البطنة، فمن لزمها كثرت أسقامه.
- عنه (عليه السلام): لا يجتمع الجوع و المرض.
- عنه (عليه السلام): لا يجتمع الصحة و النهم.
- عنه (عليه السلام): إياكم و البطنة، فإنها مقساة للقلب، مكسلة عن الصلاة، مفسدة للجسد.
- الإمام على (عليه السلام): لا ترفع يدك من الطعام إلا و أنت تشتهيه، فإن فعلت ذلك فأنت تستمرئه.
- رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله): كل و أنت تشتهى، و أمسك و أنت تشتهى.
- الإمام الرضا (عليه السلام): من أخذ من الطعام زيادة لم يغذه، و من أخذه بقدر لا زيادة عليه و لا نقص فى غذائه نفعه، و كذلك الماء، فسبيله أن تأخذ من الطعام كفايتك فى أيامه، و ارفع يديك منه و بك إليه بعض القرم، و عندك إليه ميل، فإنه أصلح لمعدتك و لبدنك، و أزكى لعقلك، و أخف لجسمك.]
[- الإمام الباقر (عليه السلام): من أراد أن لا يضره طعام، فلا يأكل طعاما حتى يجوع و تنقى معدته، فإذا أكل فليسمّ اللّه، و ليجد المضغ، و ليكف عن الطعام و هو يشتهيه و يحتاج إليه.]
[ (22). قسمتى از شعر سهراب سپهرى است در مجموعه صداى پاى آب.]
[ (23). توبه، 71: «و المؤمنون و المؤمنات بعضهم أولياء بعض يأمرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و يقيمون الصلاة و يؤتون الزكاة و يطيعون اللّه و رسوله أولئك سيرحمهم اللّه إن اللّه عزيز حكيم».]
[ (24). اين مرد آدم باسواد و درسخواندهاى بود و استادهاى خوبى هم داشت. از آنها هم بود كه در زمان رضا خان به سبب داشتن عمامه خيلى اذيت شده بودند. (مولف)]
[ (25). اين حكايت برداشت آزاد و اقتباسى است از اين روايت: بحار الانوار، ج 12، ص 172 به بعد كه در داستانهاى مربوط به ذو القرنين آمده است.]
[ (26). اعراف، 156- 157: «و اكتب لنا فى هذه الدنيا حسنة و فى الآخرة إنا هدنا إليك قال عذابى أصيب به من أشاء و رحمتى وسعت كل شئ فسأكتبها للذين يتقون و يؤتون الزكاة و الذين هم بآياتنا يؤمنون* الذين يتبعون الرسول النبى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التوراة و الانجيل يأمرهم بالمعروف و ينهاهم عن المنكر و يحل لهم الطيبات و يحرم عليهم الخبائث و يضع عنهم إصرهم و الاغلال التى كانت عليهم فالذين آمنوا به و غزروه و نصروه و اتبعوا النور الذى أنزل معه أولئك هم المفلحون».]