لطفا منتظر باشید

گره زلف خدا به مردم نجران

 

به پادشاه يمن، ذونواس خبر دادند كه مردم نجران، واقعا به مسيح ايمان آورده‏اند. خود او حركت كرد و به نجران آمد. به نمايندگان اهل ايمان پيغام داد كه بايد با اين فرهنگ، قطع رابطه كنيد. نمايندگان هم گفتند: ما زلف خود را به دوستانمان، يعنى خدا و مسيح، چنان گره زده‏ايم كه باز شدنى نيست.

 « و السَّمَآءِ ذَاتِ الْبُرُوجِ »

« و الْيَوْمِ الْمَوْعُودِ »

« و شَاهِدٍ وَمَشْهُودٍ  * قُتِلَ أَصْحَابُ الْأُخْدُودِ »

 « و هُمْ عَلَى مَا يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ »

ذونواس گفت: خندق بزرگى بكنيد و در آن، مواد آتش‏زا بريزيد و زن و فرزند و پير و جوان و همه كسانى كه مؤمنند، بياوريد. يا گره زلف را از زلف خدا و پيامبران و مسيح باز كنند و يا آنان را در اين آتش بيندازيد ؛ اما به اين آسانى دست از ايمان خود برنمى‏داشتند. كجا فرار كنند؟

 « و هُمْ عَلَى مَا يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ  * و مَا نَقَمُواْ مِنْهُمْ إِلاَّ أَن يُؤْمِنُواْ بِاللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ »

 زلفشان به خدا گره خورده بود. دو كودك را كه در آغوش مادر بودند، آوردند. ذونواس گفت: از خدا دست بردار. مادر گفت: نمى‏توانم. يكى از كودكان را در آتش انداختند. كودك ديگر را هم انداختند.

منبع :
نظرات کاربران (0)
ارسال دیدگاه