جلسه دهم _ شب 11 رمضان
(تهران حسینیه همدانیها)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
رسول خدا میفرماید نور وقتی که وارد قلب شود قلب خودش را برای آن نور گسترده میکند، و پرگنجایش میکند، از روایات دیگر استفاده میشود این نور نور ایمان است، نور معرفت است، نور محبت به خدا و انبیاء و ائمه طاهرین و اولیاء الهی است.
البته این نور وارد قلب کسی میشود که تا حدی به پروردگار عالم شایستگی گرفتن این نور را نشان بدهد، و به قول قرآن مجید لمن شاء منکم، برای کسی است که بخواهد، اگر کسی این نور را نخواهد من به زور بهش نمیدهم، به اجبار بهش نمیدهم، عقل بهش دادم خودش تشخیص میدهد نور چیست، ظلمت چیست، محدودیت چیست، گستردگی چیست، کار خوب چیست، کار بد چیست، اگر تفصیلا هم نداند اجمالا که میداند، میداند اگر برود خودش را از بالای پشتبام بیندازد پایین میمیرد این را میداند.
میداند اگر از بدیها در امان نگاه بدارد خودش را در خانوادهاش در مردم آبرودار میشود، و خیلی چیزهای دیگر را میداند بعد از دانستن باید بخواهد، لمن شاء برای کسی است که بخواهد، وقتی خداوند متعال بخواهد آب حیات به انسان بیاشاماند انسان هم محکم بایستد بگوید تشنهام نیست، خب نمیآشامد، من باید بگویم تشنه هستم او از دادن آب دریغ ندارد، بزرگ است، آقا است، غنی است، معطی است، اما من باید بگویم میخواهم او هم ببیند که خواستن من یک خواستن واقعی است، گاهی میآمدند پیش پیغمبر، پیش ائمه روایاتش زیاد است حتی در اصول کافی هم هست، میگفتند ما دلمان میخواهد برویم بهشت، ما دلمان میخواهد با شما باشیم، ما دلمان میخواهد مستجاب الدعوه باشیم، پیغمبر یا ائمه میدانستند راست میگویند، راهنماییشان میکردند میخواهید با ما باشید؟ راهش این است میخواهید بهشت بروید راهش این است، میخواهید مستجاب الدعوه شوید راهش این است، رضای خدا را میخواهید راهش این است.
بعد هم باید راه را طی کرد، وقتی آدم راه را طی بکند به مقصد میرسد یعنی آن نور هم در قلبش ظهور میکند، هم کمکش میدهد، هم جهت هر چیزی را بهش نشان میدهد و خداوند هم کمکش میکند که یقین پیدا بکند به خطورات قلبی، واردات قلبی، شک نکند، که اینی که قلب من دارد میگوید حق است یا باطل است، درست است یا نادرست است، کم کم چشم آدم را هم باز میکند پروردگار، البته فضایی که در مقابل دید انسان قرار میدهد تناسب با گنجایش ایمانی و یقینی و اعتقادی و اخلاقی و رفتاری و عملی انسان دارد.
یک کسی بلند شد در منبر پیغمبر عرض کرد علامت وارد شدن این نور به قلب چیست؟ نشانهاش چیست ما بفهمیم این نور در دل ما آمده یا نیامده، پیغمبر چهار تا علامت بیان کرد، که عنوان علائم و نشانهها را گفتم من، الا یکی، التجافی ان دار الغرور، این یک علامتش، هر چی که میخواهد سرت کلاه بگذارد، پول است، شهوت است، صندلی است، زن است، رفیق است، یا خانمها شوهر است مرد غریبه است، این نور وادارت میکند کنار بگیری، یعنی این کلاهگزارها، این مغرورکنندگان یعنی گولزنندگان، غرور یعنی گول، وقتی کنار بکشی ازشان هر تیر سه شعبهای به طرفت بزنند رد میشوی چون برابرشان نیستی کنار کشیدی، با هر چی میخواهند تیر بزنند.
به قول خود شیطان که در عالم خواب به آن مرد در نجف گفت، گفت ما هر چی رفتیم بند به گردن شیخ انصاری بیندازیم یک قدم بکشیم طرف خودمان، گردن نداد ما بند را بیندازیم، خب این آدم کنار است دسترسی به او نیست، پول حرام شهوت حرام، صندلی نابجا که حق هم نیست، دسترسی ندارد به من، نمیتواند سراغم بیاید، میآید من را نمیبیند رد میشود، تجافی یعنی کناره گرفتن، یعنی خود را برابر تیرهای زهرآلود مسائل گولزن قرار نمیدهم، این یک علامتش است.
فکر بکنید از اول عمرتان هم مرتب این دو تا اسم را شنیدید یوسف و زلیخا، هفت سال خود زلیخا طبق آیه قرآن انا راودتته ان نفسی من دنبالش دویدم هفت سال، آن هم در یک سالنی که چهار تا دیوار داشت غلقت الابواب درها را هم قفل زده بودند، بهش نمیرسید. اما در درهای قفل شده نه همین در کوچه و خیابان و پارک هر گولزنی بخواهد به من برسد راحت به من میرسد راحت هم حرفش را میزند، راحت هم تلفنش را میدهد و راحت هم رابطه برقرار میکند و من هم کاملا تسلیم هستم کی میخواهم کنار بکشم دیر نشده؟ از پول کی میخواهم کنار بکشم پول حرام را میگویم از صندلی که خودم میدانم حقم نبوده، صدها در این سی و هفت سال خیلی صندلیها را میدانستند حقشان نبوده چرا کنار نکشیدند دل پیغمبر میگوید تاریک بوده، وقتی صندلی و پول و غریزه جنسی به دل تاریک برسد از حول حلیم در دیگ میافتد، قطعا. آن وقت که بچه خانه پدرش بود دو تا دمپاییاش لنگه لنگه بود از نداری، حالا که به صندلی رسیده توانسته از سوراخ صندلی چند میلیارد سی چهل صد این عددهایی که مینویسند از سوراخ صندلی توانسته روز روشن از هفتاد میلیون نفر بدزدد پولهایی که اگر دزدیده نمیشد کارخانه میشد، خانه میشد، کار برای جوانها تولید میشد، دخترهای بیشوهر شوهر میکردند، بچههای بیزن زن میگرفتند، کل این مشکلات در آن پولهایی است که دزدیده شده. خیلی خیلیها از این حرفها دور هستند، خیلی دورند. اسمشان مسلمان است قیافه دو تا دانه موی کثیف دارد، ولی بسیار دورند. این را قرآن میگوید فی ضلال بعید، یک عدهای را میگوید فی ضلال دورند، یک عدهای را میگوید فی ضلال مبین در یک دوری آشکاری هستند، یک عدهای را میگوید فی ضلال بعید سه تقسیم کرده فی ضلال بعید یعنی آنی که صد و بیست و چهار هزار پیغمبر دورش را بگیرند از آلودگی و جنایت و دزدی و رشوه و اختلاس و ربا و شهوترانی حرام برنخواهد گشت.
یک رباعی باباطاهر دارد فکر میکنم طعنه به اینها میزند، به اینهایی که خیلی دورند، میگوید که بشم واشم یعنی بروند باشند، از این عالم به در شون، بشوم از چین و ماچین دورتر شوم، بشوم از حاجیان مکه پرسم آن وقتهایی که از ایران تا مکه هفت هشت ماه طول میکشیده، خیلی دور بوده به ایران واسه هزار کیلومتر را با قاطر و الاغ اسب میرفتند، آنها که حجشان تمام میشد برمیگشتند ایران دو سه ماه بعد آنهایی که مستطیع بودند راه میافتادند، بشوم از حاجیان مکه پرسم، که این دیری بس است اینقدر دور شدن بس است؟ یا دیرتر شوم؟ یا باید بروم سر از طبقه هفتم جهنم دربیاورم، چقدر باید دور شوم؟ یک انسانی را میبینید که خدا در این منظومه شمسی میلیاردها نعمت را به کار گرفته تا این را وارد رحم کرده میلیاردها نعمت به کار گرفته نه ماه ساخته، بعد میلیاردها نعمت به کار گرفته تا حالا شده بیست سالش، یا چهار تا دوست دختر حرام دارد، یا سه تا دوست پسر حرام دارد، یا چهل سالش شده شهر هزار میلیارد دزدی دیده، چی شد پس این همه هزینه خدا برای ساختت، چرا همه چیز را نجس کردی؟ حرام کردی؟ یعنی یک میلیاردیم یک عدد هم احتمال ندادید عالم خدا دارد قیامت دارد، صد و بیست و چهار هزار نفر پیغمبر و دوازده امام راست گفتند، یعنی نشد این احتمال را بدهید؟ نه یقین کنید، نه ایمان بیاورید، احتمال بدهید یک میلیاردیم عدد یک احتمال بدهید عالم صاحب دارد و قانون دارد این را نشده احتمال بدهید؟ بیمروتها، ناجوانمردها دزدان روز روشن، بیحجاب، رباخور، رشوهگیر، دروغگو، ظالم، عرقخور، فاسد، معاشر بد، جانی، موادفروش، موادکش یعنی یک میلیاردیم یک هم نشده بعد از پنجاه شصت سال احتمال بدهی عالم خدا دارد انبیا راست گفتند، ائمه راست گفتند، دوری چقدر؟ که اصلا این احتمال را هم نمیدهی، چقدر دوری؟
آنوقت بعضی از عاشقانش را در قرآن اسم میبرد پایان آیه میگوید و کان من المقربین، بین او و بین من هیچ چیزی مانع و فاصله نمانده هیچ چیزی، در سفر ملکوت جبرئیل یک جا ایستاد پیغمبر عبور کرد بهش گفت چرا نمیآیی؟ گفت من یک بند انگشت اجازه بیشتر آمدن اصلا جای من نیست مقام من آنجا نیست، من آنجا راه ندارم، کجا رفتید انبیاء، کجا رفتید امامان، کجا رفتید اولیاء، کجا رفتند این هفت میلیارد جمعیت زمان ما، کجا رفتند یک بدنه عظیم مردم ایران، کجا رفتند دختران، کجا رفتند زنان، فاصله بین بعضی از زنها و دخترها نه با فاطمه زهرا، که عالیترین مقام در زنان اولین و آخرین است نه، توقعی ندارم بگویم کجا رفتید چقدر از زهرا فاصله گرفتید، از زینب دخترش چقدر فاصله گرفتید از خدیجه مادرش چقدر فاصله گرفتید، از زن فرعون که چند شب دیگر میخواهیم قرآن روی سرمان بگذاریم سه شب میخواهیم خدا را قسم بدهیم که تو را به حق زن فرعون ما را راه بده، چقدر فاصله گرفتیم؟ عقل ندارید؟ وجدان ندارید؟ احتمال یک میلیاردیم درصد هم نمیدهید عالم خدا دارد، پایان این دنیا قیامت است، نه اگر احتمال میدادند که این بازیها را نداشتند، معلوم است که احتمالش را هم نمیدهند.
یک کسی در کوچه نشسته بود لاغر و زرد و رنگپریده و مضطرب یک کسی بهش رسید گفت چه شده، گفت تازه چند روز است به شک افتادم که آیا قیامت هست یا نه، به شک افتادم، اینجوری شده حالم، اگر دو روز دیگر یقین بکنم قلبم از کار میایستد و میمیرم، تازه به شک ا فتادم. اینها هر چی میخورند دزدها، اختلاسچیها، رباخورها شهوترانان بدن و شکمشان از پهنا بزرگتر میشود هنوز به شک هم نیفتادند، یقین دارند عالم خدا ندارد قیامت هم ندارد، اگر شک هم میکردند باز یک خرده لاغرتر بودند، یک خرده دستشان در دزدی و اختلاس میلرزید هنوز شک هم نکردند یقین یقین دارند عالم صاحب ندارد، ببر بخور کی به کیست. بعد هم دلیل برای خودشان تراشیدند همه دارند میدزدند همه دارند میخورند همه دارند رشوه میگیرند ما چرا نگیریم، ما چه چیزمان ا ز آنها کمتر است، این دیگر چه بازی مسخره عجیبی است. که دزدی و اختلاس و رشوه و ربای دیگران را حجت بر خود میدانند که آنها هم این کارها را بکنند، به جای اینکه زنان زینب را حجت بدانند، این مفاسد دیگران را حجت میدانند، به جای اینکه مردان قمر بنی هاشم را حجت دینشان بدانند، مفسدین را حجت خود میدانند، برای اعمالشان، این چه بازی عجیبی است.
این همان مسخی نیست که قرآن میگوید یک روزگاری از بس که بنی اسرائیل نجس و آلوده و رباخور و حرامخور و دزد و اختلاسچی شدند نهایتا دیگر من خشم بر آنها گرفتم گفتم كُونُوا قِرَدَةً خٰاسِئِينَ ﴿الأعراف، 166﴾، بوزینههای پست بشوید، همه شدند در همه چیز بازیگر، بوزینه سنبل بازی است، همه شدند بوزینه یعنی روح و اخلاق و رفتار و کردار و منش، آن وقت اگر من بوزینه شدم دیگر نمیفهمم که بوزینه شدم که، بوزینه هستم دیگر شعورم میرسد به خودم بیدار خودم که نیستم، بوزینه شدن.
قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمٰالاً ﴿الكهف، 103﴾اَلَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي اَلْحَيٰاةِ اَلدُّنْيٰا ﴿الكهف، 104﴾ همه چیزشان به باد رفته حبیب من، و هم یحسبون انهم یحسنون صنعا، خیال برشان داشته که ما هر کاری میکنیم خوب است، میدزدیم خوب میدزدیم، روابط نامشروع داریم کیف میکنیم، خوب است.
با دلائل شیطانی و پوچ و واهی که برای خودشان ساختند و دیگران را ملاک خودشان قرار دادند اما شماها که نور در دلتان هست کنار ماندید از فریبکاریها و فریبکاران، هر چی دنبالتان میآیند بهتان نمیرسند، هر چی تیر برایتان میاندازند بهتان نمیخورد، چون در آن مسیر دنیای گولزن نیستید بیرون از آن جاده، در یک جاده دیگر دارید حرکت میکنید. در راه دیگر.
من بعضی چیزها را که برایتان میگویم کتابی نیست، واسطهای هم نیست، خودم با دو گوش خودم شنیدم، این دیگر بهترین مطلب و محکمترین حرف است، تا اینکه بگویم فلانی گفت خواب دیدم خب خواب دیدی برای خودت دیدی خواب که حجت نیست، شنیدم خب از کی شنیدی این شنیدم را قرآن اعتبار برایش قائل است، اما من خیلی چیزها را از خود سرچشمه گرفتم، شما همتان با مفاتیح سر و کار دارید، پسر بزرگ مرحوم حاج شیخ عباس قمی صاحب مفاتیح خودش گفت، من چند سال با او ارتباط داشتم، پنجاه و چهار پنج سالش بود فوت کرد، در همین محل هم مینشست در کوچهای که خانه ما بود همسایه بودیم میگفت وقتی پدرم را در یکی از حجرههای صحن امیر المومنین دفن کردیم فردایش که روز اول مرگش بود نه، بعد از شب اول قبرش، او را در عالم رویا دیدم به من گفت علی پسر اولش اسمش علی بود، گفت علی یک جلد از بحار الانوارهای بیست و چهار جلدی، قبلا بحار بیست و چهار جلد قدیمی بود گفت یک جلد از بیست و چهار جلد بحار را من نداشتم، برای تالیفاتم از فلانی امانت گرفتم که از رویش بنویسم، سفینه را یا مفاتیح را یا کتابهای دیگرش را، من در آن حال مریضی و در آن سل سینهای که داشتم یادم رفت که این جلد را پس بدهم حالا مردم آمدم این طرف اینجا میبینم یک جلد بحار پیش من مانده و برای من نیست، آخه قرآن میگوید فَبَصَرُكَ اَلْيَوْمَ حَدِيدٌ ﴿ق، 22﴾ روز مرگ به بعد چنان چشمت تیز میشود در دیدن که از اول بچگی تا دم مردن همه چیزت را میبینی، هیچ چیز جا نمیماند، خلوتهایت را میبینی، رفاقتهای پنهانت را میبینی، دروغهایت را میبینی، رشوههایی که پنهان گرفتی، اختلاسها همه را میبینی، حالا که آمدم اینجا میبینم یک جلد بحار پیشم مانده. برای فلانی است این را فردا بیدار شدی ببر بهش بده.
حاج میرزا علی آقا گفتند من صبح بحار را گذاشتم زیر بغلم و بردم پیش آن عالم در نجف، گفتم ظاهرا این جلد از بحار پیش پدرم جا مانده بود گفت بله جا مانده بود، گفتم آوردم بدهم خدمتتان دست شما درد نکند، گفت شب پدرم را خواب دیدم گفت علی جان این بحاری که من امانت گرفته بودم جلدش خراش نداشت داشتی میبردی پایت گیر کرد خوردی زمین بحار افتاد روی خاک یک ذره جلدش خراش برداشت این خراش را برو از صاحبش رضایت بگیر، این نور است، اینها چرا این کارها را میکنند؟ تاریکند، حاج شیخ عباس چرا د ر خواب بچهاش بعد از مرگ میآید میگوید بحار و بعد میگوید خراش، چرا؟ چون او یقین به خدا و قیامت داشت همین یقین را برد، بعضی از اینهایی که الان هستند یک میلیاردیم درصد احتمال اینکه عالم خدا داشته باشد و قیامتی باشد و انبیاء راست میگویند را نمیدهند احتمالش را. شما چرا این گیرها را نکردید، از تیراندازها کنار هستیم، آنها هر غلطی میخواهند بکنند، هر تیری میخواهند بیندازند هر نامهای میخواهند بدهند، هر شماره تلفنی و پیشنهادی میخواهند بدهند به شما نمیرسد، چون کنار هستید آنها هر چی میآید رد میشوند.
یک روز در راهشان بایست ببین یک روزه چطوری دینت را آتش میزنند چون بلدند، سخت هم است اینجور زندگی که من دارم میگویم کنار ایستادن بله سخت است، پیغمبر میگوید آخر الزمان حفظ دین از نگه داشتن آتش در کف دست سختتر است، بعد میگوید چه ذوقی دارم که این مسلمانهای آن زمان و مومنهای آن زمان را ببینم، زمان من دین نگهداری مثل آتش در مشت نبود، زمان آنها دین نگهداری مثل آتش در مشت نگه داشتن است. این نور چه کمکی به انسان میکند خب این نور وقتی میآید خدا با او میآید چون ملازم با خداست، معاد میآید، انبیا میآیند، ائمه میآیند قرآن میآید ، عشق میآید، عبادت میآید خدمت میآید، همه چیز را خدا در این نور گذاشته. شما کل آسمانها و زمین را ببینید میلیاردها سال است سرپا، منظم، خوش گردش خوش منفعت چرا؟ چون خدا میگوید الله نور السماوات و الارض اینها دارند با نور خدا زندگی میکنند. و اگر ما با این نور زندگی بکنیم این سند خداست امضا شده، در قرآن که أُولٰئِكَ هُمْ خَيْرُ اَلْبَرِيَّةِ ﴿البينة، 7﴾ زندگیکنندگان با این نور از تمام جنبندگانی که من آفریدم بهترند، واقعا بهتر.
این نور چه ارتباطی بین آدم و خدا و انبیاء و ائمه قرار میدهد چه ارتباطی. امیر المومنین دستش روی پیشانیاش بود حرکت میداد چهرهاش در هم میرفت، میثم رسید، گفت علی جان به قول ما ایرانیها خدا بد ندهد چه شده؟ فرمود شدید سرم درد میکند، گفت چی شده؟ فرمود برای اینکه تو الان سرت درد گرفت، این نور رابط هم هست، رابط است، مگر نشنیدید روز بیستم ماه رمضان امام مجتبی در خانه را بست هر کسی پشت در بود حتی شیعهها فرمود پدرم تحمل ملاقات ندارد، بروید. من هم در را باز نمیکنم، پدر ضربت خورده ضربت زهر داشته، بدن از کار افتاده، قدرت حرکت پدرم ندارد نمیتواند ملاقات کند همه گریه کردند و رفتند، حضرت مجتبی آمد کنار بستر پدر، واقعا امیر المومنین در آستانه رفتن بود، چون تا شب بیشتر طول نکشید، چشمش را باز کرد، دید امام مجتبی است فرمود حسن جان یک خواسته دارم گفت بابا فدایتان شوم جانم به قربانت، خواستهتان چیست؟ حالا دیروز سحر آمده بود مسجد همین آقا که امام دارد میگوید فرمود حسن جان دلم برای حجر ابن عدی تنگ شده بلند شو برو دنبالش، بگو پدرم میگوید بیا، ببینم این نور نور ارتباطی هم هست، من در این زمینه یک چیزهایی دارم گذاشتم برای شب بیست و سوم اگر زنده بمانم، که ببینید این ارتباط چقدر آیات قرآن چقدر چه غوغایی برای انسان برپا میکند.
در اصول کافی است به ما دارد حرف میزند یعنی قافیه نسبت به ما اینقدر تنگ است که چارهای نبود جز اینکه خدا اینجوری حرف بزند، که به ما حالی کند ما ذات حرف را نمیدانیم، ما ترددت فی شیء علی فاعله کترددی فیه قبض روحی المومن، در هیچ چیزی در این عالم من خدا دودل نشدم جز وقت قبض روح بنده مومنم که او از مرگ ناراحت بود دلش نمیخواست بمیرد ولی من باید وقتش تمام بود جانش را بگیرم، در هیچی من دودل نبودم. ناراحتی بندهام را اصلا نمیخواهم ولی چارهای نیست باید جانش را بگیرم ولی ناراحتیاش را نمیخواهم اما چه کار کنم من عمر جاوید به کسی ندادم بالاخره باید جانش را بگیرم ولی در هیچ چیز اینجور دودل نبودم، هر کاری بخواهم بکنم به اراده اولیهام میکنم اما به بنده مومنم که میرسم میبینم آن دلش نمیخواهد بمیرد اما من باید جانش را بگیرم.
ناراحتم از ناراحتیاش، نمیخواهم ناراحت شود. اما دیگر اینجا باید مرگ را بپذیرد چه باید کرد. اما من خدا ناراحت هستم از ناراحتی او، ببینید این ارتباط چقدر قوی بود، ما حالا چیزهای دیگر هم دارم برایتان بگویم دیوانهکننده است، میترسم از شدت شوق عقلمان به هم بریزد، که در داستان بین عبادش و خودش چه خبرهای عجیبی است.
یک آدم خیلی خوبی را موسی در مسیر کوه طور به مصر دید بدجوری گرگ پارهاش کرده بود، گفت خدایا بندهات چرا اینجوری مرد؟ خودت که راحت میتوانستی به ملک الموت بگویی جانش را بگیر گرگ چرا آمد پارهاش کرد؟ خطاب رسید موسی گرگ را خودم مامور کردم برود زمینه مرگش را فراهم کند تا ملک الموت جانش را بگیرد خیلی دوستش داشتم، اما یک گناهی داشت نمیخواستم آخرت خجالتزدهاش کنم و جریمهاش کنم به گرگ گفتم برو پارهاش کن همین درد پاره شدنش کفاره گناهش که دیگر هیچی برایش در قیامت جریمه نماند، دوستش داشتم، بعضی بلاها به ما میرسد از کوره درمیرویم آی خدا من چرا، خب همین تو هستی که باید اینجور شوی اگر آنوری بودی که کاری با تو نداشت، نیشگونت نمیگرفت، ده تا دختر میبردند صد جور پول خلاف ای خدا من یعنی چی، یعنی چی چون من هستم باید اینجوری بشود، چون من هستم، چون رفیقش هستم، نزدیکش هستم، معصوم که نیستم، گاهی اشتباه میکنم سریع جریمهام میکند که آنجادیگر تلنگر نخورم. تازه در قرآن میگوید خیلی گناهانت هم تلنگر نمیزنم میبخشمت، آنها را همینجوری مجانی بهت میبخشم. تو دیگر کی هستی.
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو، دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست، هر سر موی مرا با تو هزاران کار است، ما کجائیم و ملامتگر بیکار کجاست، میگوید بعضی از گناهانت را با تلنگرها تصفیه میکنم و یعفوا ان کثیر اما بسیاری را بیتلنگر میبخشم، چون دوستت دارم، این تلنگرهای من را شیرین قبول کن قشنگ است چون پاکت میکند حمام میبرمت آبش یک خرده داغ است تحمل کن باشد این تلنگرها را بزن، قبول است.
این شعر را دو سه بار خواندم در ماه رمضان قبل دوباره به من گفتند بخوان نمیگفتند من نمیخواندم داشتم شعر جدید بخوانم.