لطفا منتظر باشید

جلسه بیست و چهارم _ شب 25 رمضان

(تهران حسینیه همدانی‌ها)
رمضان1436 ه.ق - خرداد1394 ه.ش

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

 

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.

کلام به اینجا رسید که اگر انسان خداوند مهربان را بخواهد، این خواستن در مورد بسیاری از حقایق در قرآن آمده، خواستن نسبت به حقایق آثار بسیار مثبتی دارد، آثارش در قلب، در عمل، در اخلاق معلوم می‌شود ولی نباید توقع داشت که نتیجه کامل این آثار را ما در دنیا ببینیم، دنیا در تعبیر روایات حقیر است، ظرفیتش کم است، کوچک است، جا ندارد که آثار ایمان و اخلاق و عمل آثار نهایی‌اش، که رضوان الهی و بهشت پروردگار است در اینجا تجلی کند.

ظرف کوچکی است، محدود است، حقیر است، شکل مادی بهشت در سوره آل عمران است می‌فرماید عرضها السماوات و الارض، پهنای بهشت پهنای آسمان و زمین است، آسمان یعنی آنچه که به طور نسبی بالای سر ماست، منظومه‌ها، کهکشان‌ها، صحابی‌ها که حدودش تا الان روشن نشده، آخرین تحقیقاتی که روی جمجمه‌های باقی‌مانده از گذشتگان کردند من در مجلات علمی دیدم نوشتند صاحبان این جمجمه‌ها که جمجمه‌شان هم به اندازه ماست، یعنی بدن طبیعی داشتند، پانزده میلیون سال پیش مردند، حالا قبل از آنها هم انسان‌هایی بودند تا برسد به آدم اولیه. از آن زمان برای کشف اسرار خلقت خیلی زحمت کشیدند، ولی حدود عالم بالا را به دست نیاوردند، همین چهار پنج شب پیش بود من مسائل علمی را دنبال می‌کردم، غیر از اینکه روی سایت‌ها آمده بود در اخبار علمی هم اعلام شد تلسکوپ‌های بسیار قوی یک کهکشانی را کشف کردند که فاصله‌اش با کره زمین خیلی زیاد است، نوشته بودند از کره زمین اگر کسی ثانیه‌ای سیصد هزار کیلومتر به طرف این کهکشان سفر کند، یعنی در هر یک دقیقه شصت تا سیصد هزار کیلومتر را برود، پنج میلیارد سال دیگر به اول آن کهکشان می‌رسد، و می‌گوید پهنای بهشت پهنای کل آسمان‌ها و زمین است، معلوم نیست از سر بهشت تا ته بهشت چند میلیارد سال طول راه است با ثانیه‌ای سیصد هزار کیلومتر.

خب شما عزیزان، زحمتی کشیدید، یا از طریق مطالعه یا درس ایمان کسب کردید، اخلاق کسب کردید، عمل صالح تا حالا انجام دادید، خدا بخواهد مزدتان را همین‌جا بدهد اگر شما توقع کنید، مزد بهشت شما در این دنیا گنجایش ندارد این جای کوچک و حقیر و خراب‌شدنی و از دست رفتنی، پس ما باید جاده را طی بکنیم تا به آنجایی که باید برسیم برسیم هیچ وقت نباید توقع بکنیم که مزد ما را همینجا بدهد نمی‌دهد، ما جایش را هم نمی‌توانیم بهش بدهیم بگوییم این جا حالا این بهشت را به ما بده، تازه مزد پروردگار بهشت تنها نیست، یک مزد دیگری هم هست که در سوره توبه می‌فرماید و رضوان من الله اکبر، آن رضوانی که از سوی خدا به شما داده می‌شود اکبر از بهشت است. ما فعلا باید سلوک بکنیم، توقع پاداش هم نباید داشته باشیم. پاداشی هم که به ما وعده دادند در آن وعده الی الابد تخلفی نخواهد شد.

حقیقتی را که بخواهم، خود حقیقت بعد از خواستن من جذب من می‌شود، تو بخواه آن خودش می‌آید پیش تو، خودش فرمود من تقرب الی شعبا، یک وجب تو بیا یک زراع من می‌آیم، یک قدم تو بیا ده قدم من می‌آیم. نسبت به انواع حقایق کلمه شاء در قرآن زیاد است، إِنْ هُوَ إِلاّٰ ذِكْرٌ لِلْعٰالَمِينَ  ﴿ص‏، 87﴾ قرآن سخن پاکی است برای جهانیان، لِمَنْ شٰاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ  ﴿التكوير، 28﴾ برای کسی که این سخن پاک را بخواهد برای اینکه به وسیله این سخن پاک همه چیزش مستقیم بار بیاید، اقتصادش، عبادتش، معاشرتش، ازدواجش، زن و بچه‌داری‌اش اگر بخواهد، حالا حقیقة الحقایق، خود پروردگار عالم اگر او را من بخواهم به همه ما هم توان خواستن داده، راه خواستنش هم این است که در حد لازم نه به تفصیل بشناسند،  همین که برایم معلوم شود خالق من است، آفریننده من است، رزاق من است، رحیم نسبت به من است، کارگردان هستی است، عادل است، عالم است، شنوای دعاست، حیات و مرگ من دست اوست، بس است.

و هیچی اینها را برای کسی دیگر قائل نشوم، یعنی توحید هم باید این باشد که همه کاره اوست و بقیه عالم هم هیچ کاره هستند، و اگر من امید به هیچ‌کاره‌ها ببندم خودش فرموده امیدت را قیچی می‌کنم صددرصد امید داری که فلان کس برایت کاری بکند من هم صددرصد او را متوقف می‌کنم که برایت  کاری نکند. من باید به  دوا بگویم در بدنت اثر بکند اگر بخواهی به دوا امید ببندی بهش می‌گویم برو در بدن هیچ کاری هم نکن، این که مریض قویترین آمپول را می‌زند و قوی‌ترین شربت و دارو را می‌خورد می‌گوید اثری نداشته، خب برو دنبال صاحب اثر به او بگو اجازه اثر بدهد، وگرنه اگر اجازه ندهد از غذا سرکنگبین صفرا فزون، دوای صفرابر بهت می‌دهند بدتر صفرا را زیاد می‌کند.

کسی بخواهد او  را، می‌گوید مزد خواستن او این است که ده نور را که همه حقیقت واحد هستند  در تعریف تعداد برمی‌دارد، وارد قلبش می‌کند، خودم اولین نوری که من در آن متن دیدم رده‌بندی کردند و نوشتند نور هدایت است، یعنی نور راهنمایی، نمی‌دانم برایتان امتحان شده یا نه، وقتی قلب را هدایت می‌کند انسان به همه خوبان و خوبی‌ها هدایت می‌شود، و اگر جایی بدی باشد یا بدکار پس می‌زند انسان را، ولی وقتی که وجود مقدس او دل را هدایت می‌کند به طرف خوبان، آدم ر اه  می‌افتد دنبال خوبان، به طرف خوبی‌ها، آدم راه می‌افتد دنبال خوبی‌ها، در قرآن مجید هم نشان می‌دهد قلب‌هایی را  که هدایت کرده، یعنی از طریق دل هدایت  را تجلی داده که انسان کاری را انجام بدهد که گاهی آن کار آثار تاریخی در عالم دارد یا دنبال یکی برود که دنبال او رفتن سعادت دنیا و آخرت انسان را تامین می‌کند.

بچه‌ها را در مصر می‌کشتند، از یک طایفه‌ای، مبادا آن خبر مبهمی که به فرعون دادند یک نفر در گروه سبطیان پیدا می‌شود تاج و تختت را به باد می‌دهد گفت خب هر بچه‌ای به دنیا آمد می‌کشیم که او هم در آنها کشته شود تاج و تخت ما بماند، موسی به دنیا آمد، مادر غرق در ترس است، اگر مامورین بفهمند گزارش به دنیا آمدنش را بدهند یقینی است که سرش را می‌برّند، اینها هم یک خانواده ضعیف در یک خانه  کاه‌گلی، مادر مادر ا ست، مادر که شوخی نیست، کانون محبت و عشق است، متحیّر است چه کارش کنم، کجا ببرم، به کی بسپارم، در این حیرت سرگردانی قلب مادر را شخص خدا هدایت کرد، و اوحینا سوره قصص است وَ أَوْحَيْنٰا إِلىٰ أُمِّ مُوسىٰ أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذٰا خِفْتِ عَلَيْهِ، من به مادر موسی از طریق قلب گفتم، هدایتش کردم بچه‌ات را خودت شیر بده نگران نباش، می‌ترسی نگرانی فَأَلْقِيهِ فِي اَلْيَمِّ قنداقه‌اش را بردار ببر بینداز در رود نیل، وَ لاٰ تَخٰافِي از انداختنش در دریا نترس وَ لاٰ تَحْزَنِي غصه هم نخور، إِنّٰا رَادُّوهُ إِلَيْكِ به خودت برمی‌گردانم وَ جٰاعِلُوهُ مِنَ اَلْمُرْسَلِينَ  ﴿القصص‏، 7﴾ در آینده زمان بچه‌ات را از پیغمبران قرار می‌دهم یعنی خیال مادر را تا آخر از طریق هدایت قلبش راحت کرد. یعنی بچه‌ات را می‌اندازی در دریا  خفه نمی‌شود، نهنگ نمی‌خورد، ماهی نمی‌برد، گاو دریایی نابودش نمی‌کند، ولش کن بینداز و برو.

آرامش هم می‌دهد در ضمن هدایت، چون اگر آرامش ندهد مادر نمی‌برد بچه‌اش را بیندازد در دریا و برگردد هم هدایت می‌کند و هم آرامش می‌دهد. این داستان را فرزند مرجع بزرگ ستم‌دیده زمان رضاخانی آیت الله العظمی  حاج شیخ عبدالکریم حائری نقل کردند. مرد بزرگی بود. می‌گفت یکی از علمای بزرگ نجف قدیم‌ها که درها کلونی بود، چوبی بود و قفلش اسمش کلون بود و چوبی یک کلید بزرگ هم داشت که آن کلون را بتواند عقب ببرد دندانه دندانه تا در باز شود و بتواند در را ببندد، با خانواده‌اش هم قرار گذاشته بودند که اگر ایشان خانه بود و دیرتر رفت کلید را بگذارند زیر چهارچوب در که یک چاله طولانی بود، آنها بیایند کلید را از زیر آن الوار در از آن چاله دربیاورند و بروند داخل، اگر نه ایشان بیرون بود آنها رفتند بیرون آنها کلید را بگذارند سی سال می‌فرمود کار این خانواده همین بود یا مرد خانه کلید را می‌گذاشت یا زن خانه، یک شب مرد خانه آمد زن و بچه نبودند نشست که کلید را دربیاورد، دید دستش جلو نمی‌رود دست هم صددرصد سالم است، از طریق دل انگار بهش می‌گویند دست نبر زیر چوب در، یعنی چی؟ ما سی سال می‌امدیم راحت دست می‌کردیم در آن چاله کلید را درمی‌آوردیم، کبریتم را درآوردم یک سر کبریت را گیراندم آتش گرفت در چاله را نگاه  کردم کاری که سی سال نکرده بودم دیدم یک عقرب سیاه بزرگ روی کلید است این هدایت قلب است، هدایتی که جلوی مرگ را می‌گیرد، هدایتی که جلوی معاشرت با دشمن خدا را می‌گیرد هدایتی که مادر با خیال راحت بچه‌اش را می‌اندازد در دریا بعد هم به عنوان سومین پیغمبر اولی العزم خدا تحویل می‌گیرد، اما همه اینها بستگی به این دارد آدم خدا را بخواهد.

خب چیز دیگر نخواهد، زنش را نخواهد، بچه‌اش را نخواهد، پولش را نخواهد، مغازه‌اش را نخواهد، ماشینش را نخواهد، آنها را نخواهد قرآن می‌گوید نه، آنها را هم بخواهد چون آنها را به عنوان نعمت من در اختیارش قرار دادم اما خواستن آنها را زیرمجموعه خواستن من قرار بدهد. یعنی همه جا، من، امر و نهی من، مقدم بر آنها باشد، و اگر یک وقتی خواسته آنها یا دلربایی پول مخالف خواسته من بود قبول نکند، دعوا هم نکند با زن و بچه‌اش و با کسی، خیلی آرام بهشان بگوید پروردگارم اجازه به من نمی‌دهد این خواسته شما را بپذیرم. خیلی آرام.

بعد هم در سوره تغابن می‌گوید و  اعفوا و اصفحوا، اگر خواسته ناروایی داشتند چشم بپوشانید گذشت کنید، به رخشان هم نکشید، دعوایشان هم نکنید، نهایتا رفیقم به من می‌گوید اگر خواسته من را عملی نکنی رابطه‌ام را قطع می‌کنم شما هم بهش بگو هر چی میل خودت است من جیبی برای تو ندوختم، دلی هم برای تو ندوختم. بهش بگو همان شعر بابا را برایش بخوان، بگو دعوا ندارم جنگ ندارم، رنجت هم نمی‌دهم. اما دلی دارم گرفتار محبت، کزو گرم است بازار محبت، لباسی دوختم بر قامت دل، ز پود محنت و تار محبت، چی کار کنم؟

این داستانی که سر خودم  آمده خیلی از سایت‌ها از کتابهای من درآورده بودند زده بودند، البته از متن داستان یک جمله‌ای هم درست کرده بودند که در  برخورد اول خواننده خیلی جا می‌خورد، نوشته بودند فلان کس اسم و فامیل من را نوشته بودند و مشروب‌خواری، خب هر کسی اولین بار این عنوان را می‌دید بهتش می‌برد که یک روحانی بعد از شصت سال با این جلسات، با دعای کمیل، ابوحمزه، احیا، مشروب یعنی چی؟ بعد داستان نوشته بودند، داستان از این قرار بود که من در یک شهری که در یک منطقه کشاورزی آبادی بهترین هوای صبح ایران را آنجا دارد، و هوای شب تابستانش هم بهاری است، مفصل است من خیلی مختصرش می‌کنم، یک روزی منزل آن آقایی که من را منبر دعوت کرده بود نشسته بودم گفتند تلفن شما را کار دارد یک روحانی بود که از ابتدای انقلاب با من ارتباط برقرار کرده بود اهل مشهد بود، گفت من شنیدم آمدی در آن شهر منبر می‌روی عیبی ندارد من دو سه روز بیایم پیشت گفتم نه تشریف بیاورید. آمد من داشتم شرح صحیفه سجادیه را می‌نوشتم، یک دو روزی که پیش من بود به من گفت تو من را خسته کردی، گفتم چی کارت کردم که خسته شدی؟ گفت برای اینکه از بعد از نماز صبح می‌نویسی تا وقت منبر، آخه ده ساعت یازده ساعت، من هم که خودم اهل نوشتن نیستم چقدر بغل دست تو بشینم بخوانم خسته شدم، من هم قلم را گذاشتم زمین ساعت پنج بعدازظهر بود هشت نماز شب می‌شد تابستان بود، گفتم من دیگر نمی‌نویسم، چی کار کنم؟ گفت بلند شو برویم بیرون نزدیک خانه یک بلوار خیلی زیبایی است قدم بزنیم، گفتم تشریف ببریم، کسی هم نبود در بلوار، زمان ترورهای زیادی هم بود، دوتایی پیاده راه افتادیم، یک فولکس نو یک جوانی پشتش نشسته بود آستین کوتاه و موی بلند و صورت خیلی صاف‌کرده که حتی آثار محاسن هم پیدا  نبود از بس زیبا تیغ زده بود، مثلا شبیه یک دختر بیست و دو سه ساله لباسش و پیراهنش و قیافه‌اش و ترمز کرد، گفت کجا؟ گفتم هر جا تو دلت بخواهد، پیاده شد و در ماشین را باز کرد و گفت بفرمایید، این دوست ما خیلی وحشت‌زده شد که حالا به این سرعت من قبول کردم دوتایی را نبرند ترور بکنند گفتم پس این رفیق من چون فولکس‌ها یک در داشت عقب ماشین می‌نشیند من هم جلو خدمت شما.

در آینه نگاهش می‌کردم دوستم را می‌دیدم دائم دارد قل اعوذ برب الفلق برب الناس، واقعا وحشت‌ کرده بود، و در آینه هم به من اشاره می‌کرد کجاداری می‌روی، آخه این آدم را که تا حالا ندیدی نشناختی، گفت کجا برویم گفتم هر جا دلت می‌خواهد بلوار را آمد بیرون رفت در یک خیابان پیچید در یک فرعی، فرعی را آمد در یک  کوچه ماشین را خاموش کرد گفت اینجا خانه‌ام است، هیچ‌کس هم در خانه نیست، پدرم از دنیا رفته مادرم از دنیا رفته، یک خواهر داشتم شوهر کرده این خانه است و من، خانه حیاط‌داری بود دو طبقه بود، گفت برویم یک چایی بخوریم بعد دوباره می‌رویم بیرون، وقتی در اتاق را باز کرد وارد شدیم تقریبا از یک متر کف زمین که سنگ می‌کنند، چهار طرف اتاق عکس نیمه عریان تمام زنان خواننده اروپا، امریکا، ایران، به این چهار تا دیوار بود. آن رفت که چایی درست کند این رفیق من خیلی آخوند مقدسی است گفت اینجا جاست آمدی؟ گفتم شیخ من و تو را که در بهشت راه  نمی‌دهند حور العین ببینیم الان ببینیم، الان که فرصت بهت داده خدا خب ببین، چایی را آورد، شوخی هم نکرد اگر شوخی کرده بود من به شما می‌گفتم شوخی کرد، گفت که اصلا نمی‌دانست من در این شهر برای چی آمدم نمی‌دانست من شب تقریبا آخر منبرم بود خورده بود به شب جمعه، معلوم بود نحس‌ترین قیافه پیشش قیافه آخوند است چون ندیده بود اصلا آخوند هم نمی‌شناخت، چایی را گذاشت، گفت بهترین تریاک سالم را دارم، هیچ تقلبی در آن نیست چون ما نزدیک به افغانستان هستیم تریاک صاف، ناب، هفت هشت ده تا هم مشروب خارجی دارم در یخچال خنک، بروم ذغال را آتش کنم؟ مشروب هم با لیوان بیاورم؟ گفتم نه بشین حالا با هم یک  چایی بخوریم، چایی خوردیم و گفت که تریاک حاضر است مشروب حاضر است، گفتم ساعت چند است؟ گفت حدود هفت و ربع است، گفتم من اول اذان شهر شما یک رفیق دارم با همه دل عاشقش هستم قرار با او دارم هشت، من آن رفیقم را می‌شناسم از تریاک و مشروب خیلی بدش می‌آید من به خاطر او امروز را نه تریاک می‌کشم نه مشروب می‌خورم چون اگر بوی تریاک و مشروب بهش بخورد دوستی‌اش را با من قطع می‌کند، گفت نه من راضی نیستم رفیقت از دست برود من می‌رسانم پیش رفیقت، بعد با هم قرار می‌گذاریم و فردا می‌آورمت یک جا قرار می‌گذاریم می‌آیم دنبالت گفتم خوب است، تریاک مشروب‌ها را حالا خرج نکن با رفقای دیگر نکش نخور برای ما بگذار باشد.

یک ربع به هشت شد گفتم برویم، آوردمش دم در مسجد جامع شهر، گفتم من را پیاده  کن، گفت رفیقت آمده؟ کسی اینجا نیست که گفتم رفیقم همیشه می‌آید، گفت کیست می‌شناسم؟ گفتم شنیدی اسمش را الان اول اذان است من با او قرار ملاقات دارم اسمش خداست و من هم با نماز قرار ملاقات دارم، شب پنجشنبه بود، گفت باشد من رفتم کی بیایم دنبالت؟ گفتم ده صبح خوب است؟ گفت خیلی خوب است، گفت کجا بیایم؟ گفت کجاست خانه‌تان گفتم من خانه ندارم بیا همینجا، ده صبح آمد گفت کجا ببرمت؟ گفتم هر جا دلت می‌خواهد ببر گفت باغهای خیلی خوبی اینجاست ببرم بگردانمت گفتم ببر، گفتم تریاک‌ها و مشروب‌ها؟ گفت مشروب‌ها را که همه دیشب خالی کردم در چاه من دیشب تا حالا نخوابیدم، این رفیقی که تو گفتی داری نگذاشته من بخوابم، تا صبح همش فکر می‌کردم، که چطور تو با این رفیق جون جونی هستی من اصلا هیچی با این سروکاری ندارم.

دو سه ساعت گرداند و شب جمعه بود دیگر شب آخر بود گفت کجا بیایم دنبالت؟ گفتم هشت بیا دم مسجد جلسه جای دیگر بود بردم، نشاندم بغل دست خودم، چراغ‌ها را کامل خاموش کردند و آن شب هم من به خاطر این خیلی منقلب بودم، اصلا در کمیل خودم داشتم می‌سوختم مردم هم خیلی ضجه می‌زدند، من این را نگاهش نمی‌کردم ولی وقتی چراغ‌ها را روشن کردند دیدم دو تا چشمش مثل دو تا کاسه خون است، گفت عجب رفیقی داری، گفتم آره. گفت مزه تریاک باطل است مزه مشروب باطل است من که نمی‌فهمیدم، حالا بعد از این کارهایی که من کردم رفیقت با من  چی کار می‌کند؟ گفتم رفیقم امشب در این دعا با تو آشتی کرده کاری نمی‌کند، گفت کی هستی؟ گفتم مثل تو کسی نیستم من، گفت کجا  می‌روی؟ گفتم من از این شهر می‌روم  اما اگر خدا بخواهد دوباره بین من و تو قراری قرار می‌دهد که دوباره همدیگر را ببینیم و من دیگر د و سه سال نشد بروم آن شهر، ولی یک سفر که رفتم مشهد آن رفیقم به من گفت جوان را یک شب در حرم حضرت رضا دیدم یک محاسن زیبایی داشت، یک زیارت  عجیب و غریبی می‌کرد، بعد به من گفت از آن رفیقت خبر نداری؟ گفتم چرا، گفت کی بود او؟ گفتم خودش را که به تو معرفی کرد، گفت اگر دیدی سلام برسان بگو دوست دارم ببینمت زندگی‌ام را از شهرم آوردم مشهد خدا یک خانمی نصیب من کرده شبها من را بیدار می‌کند نماز شب بخوانم، آن یک طرف گریه می‌کند من یک طرف، بخواهم همین این خواستن است.

وقتی او را بخواهم از ده نور اولین نورش نور هدایت است، به کی هدایت می‌کند؟ اول آدم را به خودش هدایت می‌کند، تجلی می‌کند در قلب آدم با چشم دل می‌بیند، می‌بیند زیبای مطلق است عاشقش می‌شود.

 

برچسب ها :