جلسه سوم
(تهران حسینیه آیت الله علوی تهرانی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
قرآن مجید از جامعههایی، خانوادههایی، افرادی، یاد میکند که بنده واقعی پروردگار بودند، و امتیاز مهمی که داشتند در این بندگی صابر بودند، با استقامت بودند، نگذاشتند جریانات خطرزا آنها را مورد هجوم قرار بدهد. سختیها را در راه خدا تحمل کردند، علت پیشامدها و بلاها و خطرها برای آنها مردم بیدین زمانشان بودند، این مردمان بیدین در هر زمانی دوست داشتند در هر کاری عملی، فعلی، آزاد باشند، ولی دین مومنین مانعشان بودند.
اینها را ظالم به بندگان خدا میدانستند متجاوز به حقوق عباد خدا میدانستند در مقابلشان ایستادگی میکردند، از همین ایستادگی و استقامتشان سبب میشد که مورد آزار، محدودیت، رنج، شکنجه قرار بگیرند. ولی اگر گروهی بودند که البته همیشه تعدادشان هم کم بوده این جمعیتهای ایمانی، قلیل بودند به قول قرآن کریم، من در چند تا کتاب دیدم در طول نه قرن و نیم، نهصد و پنجاه سال جمعیت مومنی که کنار نوح جمع شدند حدود هشتاد و چهار نفر بودند، اکثر مردم بتپرست بودند، آدمهای ضد دین بودند، با نوح مبارزه داشتند، با این جمعیت قلیل مبارزه داشتند، هر ظلمی را هم به خودشان مجاز میدانستند که در حق این گروه مومن داشته باشند.
اما این گروههای مومنی که در برابر چنان جمعیتهای زیاد پرفساد قرار میگرفتند دنبال راحت خودشان نبودند، که بگویند حالا پیشنهادهای اینها را قبول کنیم با اینها سازش کنیم بالاخره ده تا حرف اینها را ما قبول کنیم دو تا حرف ما را آنها قبول کنند و با هم سازش داشته باشند، اینگونه نبودند، اتفاقا گروههای بد و فاجر و فاسق خیلی دلشان میخواست که آنها اهل مدارا و حرف گوش کردن باشند و نرمش داشته باشند در مقابل این بیدینیها، کار ی به کارشان نداشته باشند.
قرآن مجید درباره مردم مکه میفرماید ودوا اینها خیلی دوست دارند، چی را دوست دارند یا رسول الله، لیدهن فالیدهنون، که با اینها بسازید، تا آنها هم با تو بسازند حالا آنها پیشنهاد اینکه با پیغمبر بسازند چی بود؟ خیلی عجیب است اینها آمدند به ابوطالب گفتند که به برادرزادهات بگو هفته را دو تقسیم کند، هفته هفت روز است نصفش میشود سه روز و نصفی، دو تا سه روز نصف، سه روز نصف برای ما بگذارد بیاید در خانه کعبه به این بتهای ما تعظیم کند، سجده کند کاری به کارشان نداشته باشد، ردشان نکند، و توهین بهشان نکند یعنی سبکشان نکند بگوید اینها چیزی نیستند، سه روز و نصفی هم ما میآئیم برای خدای او نماز میخوانیم دیگر کاری به کار همدیگر نداشته باشیم هم ما راحت باشیم و هم آنها، حالا نمونه این پیشنهادها در زمان ما هم هست از طرف قلدرهای دنیا در همه امور هم پیشنهاد میدهند که اگر میخواهید کاری به کارتان نداشته باشیم شما زندگیتان را بکنید همه چیزتان هم آزاد باشد، همه چیزتان، پیشنهادهای ما را عمل بکنید اسلحه نسازید، موشک نسازید، به اسرائیل نپیچید به مسلمانها کمک نکنید، شما این کارها را نکنید بعد شما هم یک خواستههایی از ما دارید، مثلا پولهای کلان بهتان وام بدهیم با بهره کم میدهیم، طیارههایتان را همه جا راه بدهیم میدهیم، به کل کارخانهها بگوییم با شما معامله کنند معامله کنند، گاهی پیشنهادهای ضد دین هم بهمان دادند حالا اگر خبر داشته باشید، مثلا گفتند شما از حجاب دست بردارید شما زن و مرد را در همه چیز آزاد بگذارید، پیشنهادهای دیگر هم دارند که خیلی شرمآور است، این پیشنهادها در طول تاریخ از طرف قلدران و زورگویان بوده، اما اهل ایمان، همه امتیازشان همین صبرشان بوده استقامتشان بوده، محرومیت اقتصادی میکشیدند، کتک میخوردند، زجر میبردند، افرادشان کشته میشدند، ولی حاضر به مداهنه به قول قرآن، مماشات، نرمی و زیر بار پیشنهادهای زور آنها نبودند اصلا.
میگفتند مهم نیست حالا فعلا که زمان زمان درگیری است، همیشه هم که زمان زمان درگیری نیست ولی وقتی زمان زمان درگیری بود میگفتند که ما خود را فدای خدا میکنیم و دینمان را از دست نمیدهیم، عباداتمان را از دست نمیدهیم، من دو سفر آذربایجان بودم، آذربایجانی که الان یک کشور مستقل است قبلا جزو شوروی بود، بالای دریای خزر آنجا پیرمردهایی که میآمدند پای منبر، نود و چهار پنج درصد مردم آذربایجان شیعه هستند، پیرمردهایشان برایم تعریف میکردند، میگفتند وقتی که لنین مسلط شد و تمام این پانزده کشور را یکی کرد به نام اتحاد جماهیر شوروی این خبیث بدترین کاری که کرد این بود که دین تعلیم دین، عمل به دین را صددرصد ممنوع کرد. خیلی از علمای بزرگ آن روزگار که من یک کتابی دارم علمای بسیار بزرگوار آن روزگار همین منطقه قفقاز و آذربایجان و شرح حالشان را نوشتند بیشتر اینها را که مجتهد بودند، نجف درس خوانده بودند بعضیهایشان صاحب رساله بودند گرفتند و کشتند، و آنها هم حاضر نشدند بامرام کمونیستی بسازند، یعنی دینشان را ازدست بدهند، البته الان که آزاد شده یک مقدار قبرهایشان را تر و تمیز و پاکیزه کردند، شناسایی کردند بعد این پیرمردها میگفتند حالا یکیشان که نه چندتایشان، که خب در تمام مسجدها را که بستند و کل مسجدها را کردند انبار، انبار کاه و یونجه و انبار به اصطلاح کود، هیچ مسجدی دیگر فعال نبود، و میگفتند که پدران ما برای اینکه ما دین را یادمان نرود، پدرانمان شبها برق روشن نمیکردند، یک چراغ بسیار کمنور درهای پنجرهها را میبستند پنجرههایی که از خیابان پیدا بود، فرش و پتو روی این درها میانداختند که کمترین نوری بیرون نرود و کسی از مامورین حکومت کمونیستی نفهمد که اینجا کسی بیدار است، زیر آن نور کمرنگ چراغ و آن فرشها و پتوهایی که به پنجرهها چسبانده بودند به ما قرآن و نماز یاد میدادند، صبر سخت هم هست صبر کردن، خب بله همه ارزش صبر به همان سخت بودنش است، خدا در قرآن مجید میفرماید انما چقدر زیباست این برای هیچ طایفهای نیست فقط برای صالحان، ما در قرآن عناوین زیبا خیلی داریم، متصدقین، متوکلین، قانتین، منفقین، مومنین، اینها را ما داریم اما به صابرین که میرسد میفرماید انما یوفی الصابرون اجرهم مرتین، تمام بندگان صابر من در قیامت دو تا پاداش دارند.
حالا ما که نمیدانیم این پاداشها چیست ولی صبر اینقدر باارزش است و مقام صابران اینقدر بالاست که پروردگار میگوید دو پاداش به آنها داده میشود و هر دو هم پر داده میشود یوفی الصابرون، کم نمیگذارم از صابرین.
محشر که آماده میشود در اصول کافی است در کتابهای دیگرمان هم هست، مفصل روایات در بحار است باب کفر و ایمان، امام ششم میفرماید هنوز حساب خلایق شروع نشده یعنی هیچ دادگاهی هنوز درش به قول ما باز نشده و پروندهای را مورد بررسی قرار دادند هیچ هنوز هیچ کاری صورت نگرفته، یک جمعیتی از بین مردم محشر بلند میشوند، و با به قول ما سینه سپر و سر بلند گرفته خیلی راحت بیدردسر، بیاضطراب، شاد، راه میافتند میآیند تا دم در بهشت، هیچ کس هم جلویشان را نمیگیرد، ولی دم در بهشت فرشتگان جلویشان را میگیرند، من انتم؟ کی هستید شما؟ کجا؟ اصلا هنوز حساب هیچ کس را نرسیدند پرونده کسی را باز نکردند، هنوز جمعیت محشر تقسیم به بهشت و دوزخ نشدند، شما کی هستید؟ جواب نحن صابرون، ما کسانی هستیم که در زمانهای سختی قرار گرفتیم و دینمان را، و عباداتمان را، با صبر کردن و استقامت کردن نگه داشتیم برای راحت بدنمان یا درآمدمان نیامدیم با دشمنان بسازیم.
به ملائکه میگویند راهشان را باز کنید اینها حقشان است بروند سر جایشان تا به حساب خلایق برسند. این مقام صابران است.
نمیدانم حالا از قول من انشالله باور میکنید آخه گاهی مردم میگویند ما یک چیزهایی روی منبرها میشنویم برایمان قابل باور نیست به خود من هم گاهی میگویند دیشب محلمان یک مسجدی بودیم یک آقایی اینجوری گفت خیلی به نظر سخت میآمد قبول کردنش، حالا شما به بعضی از ماها که اطمینان خوبی دارید میدانید ما بیمدرک و بیربط حرف نمیزنیم، وجود مبارک مرحوم ملا مهدی نراقی یک شخصیت واقعا فوق العادهای بود، خیلی راحت میتوانم بگویم آدم کمنظیری بوده، پدرش در نراق کارمند بلدیه بود، درآمد زیادی هم نداشت پدر، این مهدی ده دوازده ساله که میشود خب معمولا باید دنبال شغل پدر را بگیرد یا چهار تا بز و گوسفند بهش بدهند برود همان صحراهای آنجا بچراند آمد پیش پدرش، گفت که بابا من در دوازده سیزده سالگی به علم علاقه دارم، عاشق علم هستم، خب خیلی خب پسر خیلی خوب است، عشق به علم ارزش دارد. گفت میخواهم بروم درس بخوانم، کجا میخواهی بروی درس بخوانی؟ گفت اصفهان، چون از روحانیونی که فارغ التحصیل آن حوزه با عظمت آن روز بودند حالا یکی دو تا و سه تایشان نراق بودند خیلی از حوزه اصفهان خوبی شنیده بود، پدر گفت که من با تحصیل تو و اصفهان رفتن تو هیچ مخالفتی ندارم، این هم یک صبری است که یک پدر دست از بچه سیزده چهارده ساله جوانش آن هم سیصد سال پیش، هر روز که نمیشد برود اصفهان یا شبهای جمعه که نمیشد از اصفهان بیاید دیدن پدر و مادر، میخواستند از اصفهان بیایند نراق چهار شبانه روز آن هم در آن جادههای خطرناک طول میکشید که آن خانها با نوچههایشان قافلهها را میزدند، مال مردم را میبردند، میکشتند، راحت نبود طلبه اگر میتوانست سالی یک بار پنج شش روز عید را با یک قاطری الاغی کرایه بدهد بیاید پدر و مادرش را ببیند و برگردد.
به نظر من خود این پدر هم جزو صابران راه الهی است، گفت من مخالف نیستم پسر، و آماده هم هستم بروی، اما تو میدانی من خرجی ندارم بهت بدهم درس بخوانی، گفت من خرجی نمیخواهم فقط تو راضی باش، گفت من راضی هستم، یک بقچه گرفت سه چهار تا نان از مادر گرفت و در بقچه گذاشت و به کمرش بست و پیاده از نراق راه افتاد باید کجا بیاید؟ من جاده دلیجان تا کاشان را رفتم تمامش کوهستان است و دره، این جاده را از نراق باید بیاید دلیجان بعد دست چپ بپیچد برای برای مورچهخور و میمه و اصفهان، حالا یک بچه سیزده چهارده ساله که در شهر اصفهان یک نفر هم نمیشناسد، خب این دلتنگی برایش میآید، غربت برایش میآید، رنج روحی برایش میآید، پول هم که ندارد تحصیل بکند. جایی هم بخواهد حجره بگیرد نمیشناسند که از مدرسه یک اتاق بهش بدهند بالاخره خودش را رساند اصفهان با صبر، فقط با مرکب صبر. یعنی اگر میخواست دلش برای پدر و مادر تنگ بشود خب پنج فرسخ میرفت و برمیگشت و دندان تحصیل را میکشید، اینها برادران جزو مردان خدا هستند.
آمد اصفهان، خب معلوم است مسجد مدرسه چهارباق که به این حجره نمیدهند، نمیدانم دو شب، سه شب در این محلات اصفهان گشت یک مدرسهای را گیر آورد برای طلبههادیگر خرابه شده بود چهار تا طلبه فقیر در آن بودند پولی هم نبود که تعمیر کنند و بسازند آنجا یک حجره گرفت، خب جا معلوم شد، شاعر میگوید این راجع به حجرههای زمان طلبگی ماست، یکی از طلبههای زمان ما این شعر را گفته حجرههای کوچک همه هم طلبهها با این چراغهای سه فتیلهای که یک تومان پانزده هزار بیشتر نبود دائم هم دود میزد تمام در و دیوارها هم سیاه، نشسته بود شب در این حجره سیاه و تنگ و تاریک شعر گفته بود حجرهکی داده مرا روزگار، کس سیهی طعنه به قنبر زند یک همچنین حجرههایی، تیر چوبی، پر از سوسک و موش و اوضاعی بوده.
جا درست شد و اما خرجی، جوانها میدانید چطوری ملا مهدی نراقی شد؟ میوهاش در چند سال تحصیل در احوالاتش است خودش هم گفته میوههایش پوست هندوانه و خربزهای بوده که مردم اصفهان میانداختند بیرون اینها را برمیداشته میبرده میشسته که بدنش نیاز به میوه دارد با چنگالش میتراشیده و میخورده قاشق هم نداشته، خوراکش همین نان خشکها و ماستهای ترشیدهای بوده که مردم نمیخوردند و میگذاشتند بیرون حالا آنها میگذاشتند بیرون رفتگر ببرد، بعضیها که جنسهای کهنه و آنهایی را که نمیخواهند یک مارک هم بهش میچسبانند و میگویند نگه داریم فقیر آمد در خانه در راه خدا بدهیم.
به موسی فرمود یک بار از شهر بیا بیرون کنار فلان تپه موسی آمد، گفت یک خرده برو بالا این پشت را نگاه کن، یک عالمه کفش کهنه پیرهن پاره، کت و کلاه پاره، غذاهای مانده گفت خدایا اینها چیست؟ فرمود اینها چیزهایی است که مردم نمیپوشیدند و نمیخوردند اینها رادر راه من صدقه میدهند فکر میکنند من بنجل آب کن هستم. اگر آدم برای خدا میخواهد کاری بکند باید بهترین کار را بکند، بهترین نماز برای خدا، بهترین روزه، بهترین روضه، بهترین خرج، بهترین گریه، بهترینها را آدم باید برای خدا انجام بدهد، لَنْ تَنٰالُوا اَلْبِرَّ حَتّٰى تُنْفِقُوا مِمّٰا تُحِبُّون ﴿آلعمران، 92﴾. با همین نان خشکها زندگی کرد و شد ملا احمد نراقی.
چه کتابهایی هم دارد، ایشان نقل میکند از وجود مبارک امام صادق، که حضرت به ماها میگوید، شیعیان ما برای دینتان صبر بکنید، به راحتی دین را از دست ندهید، دین را تا دادن جانتان نگه دارید، بعد حضرت میفرماید اقوامی بودند پیش از شما که فقط به خاطر دینشان گرفتار ستمکاران شدند، امام میفرماید یک عدهای از گذشتگان شما را به خاطر اینکه حاضر نشدند دینشان را رها بکنند با اره دو سر نجاری زنده زنده نصفشان کردند یعنی حالا خودمان را حساب بکنیم که بیاورند در خیابان بگویند سیخ بایست تکان نخور میخواهیم با اره از مخ از وسط شروع کنیم و نصفت کنیم، و آدم بایستد و بگوید خدا را نگه میدارم دینم هم نگه میدارم، میخواهیم نصفم هم بکنی نصف کن. این صابران چه مزدی دارند خدا میداند.
وَ لِمَنْ خٰافَ مَقٰامَ رَبِّهِ جَنَّتٰانِ ﴿الرحمن، 46﴾، به خدا عجیب است میگوید اینجور بندگانم دو تا بهشت پاداششان است، عرض و طول بهشت را هیچ کس نمیداند، ولی خدا میگوید اینها دو تا بهشت پاداش دارند شریکی نه که من و شما را دوتایی بگذارند در یک بهشتی ده برابر کره زمین بگویند این شریکی است، نه و لمن خاف مقام ربه جنتان، دو تا بهشت برای یک نفر، این یک عده که در مقابل چنین حادثه سختی صبر کردند، ایستادگی کردند.
روز عاشورا وقتی که آماده شدند برای جنگ، یقینی بود این را دقت بفرمایید یقینی بود که این سی هزار نفر ظاهرا بر این هفتاد و دو نفر پیروزند چون هیچ وقت نمیشود هفتاد و دو تا بدن به سی هزار بدن پیروز بشوند، روشن روشن بود دست قطع میشود، سر قطع میشود پهلو پاره میشود، بدن قطعه قطعه میشود اینها روشن بود، امام اول صبح که لشگر را آماده کرد فقط یک جمله بهشان گفت صبرا یا بنی الکرام، ای فرزندان ارزشها در مقابل این دشمن ایستادگی کنید خودتان را نبازید. معامله نکنید با آنها.
عجب مستمعهایی داشته الله اکبر، نبوده به خدا در کره زمین و نخواهد بود مستمع حرف شنو مثل این هفتاد و دو نفر، امام کنار خیمه نشسته بود بچه نه ساله بند دسته شمشیر را به گردنش بسته بودند شمشیر میکشید روی زمین قد بچه از شمشیر یک خرده کوتاهتر بود داشت میرفت، امام به قمر بنی هاشم فرمود این بچه را بگیر، حضرت دوید بچه را با شمشیر بغل کرد آورد جلوی ابی عبدالله گذاشت زمین فرمود کجا میروی؟ گفت میروم جانم را فدایت کنم، فرمود برگرد گفت آقا این شمشیر را مادرم به گردنم بسته، کوهها تحمل ندارد، و حضرت میفرماید یک عدهای از گذشتگان شما را هم زنده زنده آتش زدند و سوزاندند، اما دینشان را از دست ندادند. این یکی از زیباترین درسهایی است که پروردگار عالم از جمع مومنین گذشته یا یک خانواده مومن یا یک فرد مومن در اختیار ما گذاشته است.
اما ای صابران عالم، چقدر صبر کردید؟ و در برابر چه حادثهای صبر کردید؟ قبول دارید صابران عالم یا نه اگر زنده بودند اینجا بودند همه قسم میخوردند قبول داریم که در مسئله صبر زینب از کل شما برنده شد، تا جایی که امام صادق میگوید عمه جان عصر عاشورا فرشتگان عالم از صبر تو تعجب کردند، صبر یعنی نگه داشتن دین، یعنی از خدا گلهمند نشدن، آن هم با آن حوادث سنگین.
خب چه باید کرد سر خودمان هم آمده من خیلی سرم آمده این مسئله، دختر وقتی در بهانه میافتد، نمیشود آرامش کرد، آنهایی که دختر دارند میدانند در خانه آدم بغلش میگیرد گریه میکند مادر بغلش میگیرد گریه میکند، خواهر بغلش میگیرد گریه میکند، اصلا یادتان است که خود ماها دیگر رویمان نمیشد گریه کنیم یک جوری آدم برای دختر دلش میسوزد که میخواهد زار زار گریه کند، در خرابه و نیمه شب و بهانه بهترین پدر عالم را گرفت. این جور آدم استنباط میکند که زین العابدین بغلش کرده گردانده، آرام نشده، خواهرش سکینه بغلش کرده مادرش بغلش گرفته، نهایتا نوبت آخر عمه بغلش گرفته، در بغل عمه هم آرام نشد، تا وقتی سر بریده راآوردند سر را برداشت بغل گرفت من الذی ایتمنی علی صغر سنی، من الذی خضب شیبک بابا، محاسنت را کی به خون سرت خضاب کرد، من الذی قطع وریدک، کی بوده که با خنجر گلویت را برید.