روز هشتم سخنرانی استاد
(تهران حسینیه هدایت)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید«بسم الله الرحمن الرحیم؛ الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السلام علی سید الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا ابوالقاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
دربارۀ محبت عبد به حق و شئون و جلوههای حق (مصداق اتم و اکملش اهلبیت هستند) مطالبی در جلسات قبل شنیدید. عبد وقتی عاشق حق و جلوههایش میشود، پروردگار عالم هم عاشق او میشود. این یک عشق حقیقیِ الهیِ ملکوتی دوطرفه است.
چه خوش بی مهربونی هر دوسر بی
که یکسر مهربونی دردسر بی
چهار عنایت پرودگار به عاشقها
عاشق بهدنبال معرفت رفت، حق و جلوههایش را شناخت و در حد خودش، بهخاطر آن معرفت و عشق و ارتباط در گردونۀ یک سلسله کوششهای مثبت قرار گرفت. عاشق با مال و بدنش برای حق کار و هزینه کرد؛ حالا پروردگار که عاشق شده، برای او چه میکند؟ ما نمیدانیم و باید از قرآن و اهلبیت بپرسیم که خدای عاشق برای محبوبش چه میکند، چهچیزی هزینۀ محبوبش میکند، چنانکه عبد عاشق در مسیر هزینههای خوب افتاد.
امام صادق(ع) جواب این پرسش را میدهد: «إذا أحَبَّ اللّه تَعالى عَبدا ألهَمَهُ الطّاعَةَ»[1] زمانی که خدا عاشق و مهرورز عبدش شد، چهار کار اصولی ریشهدار برای عبدش تدارک میبیند:
عنایت اول؛ اطاعت
«ألهَمَهُ الطّاعَةَ» الهام مربوط به قلب است. دل و قلب عبدش را به طاعت خودش و اولیائش گره میزند، اما گره بازنشدنی!
این طاعت چه کاری برای عبد میکند؟ اول او را موردرحمت ویژه قرار میدهد: «وَ أَطِيعُوا اَللّٰه وَ اَلرَّسُولَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُون»؛[2] این سرمایه کم نیست که خدا رحمت ویژۀ خودش را نصیب عبد بکند، یک خاکنشین را تا فضای رحمت واسعۀ بینهایت ویژهاش بکِشد. قیمتش چقدر است؟ همقیمت خود رحمت است.
دوم محبت او را در دلهای پاک پخش میکند: «إِنَّ اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا اَلصّٰالِحٰاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ اَلرَّحْمٰنُ وُدًّا».[3] اینجا روایت لطیفی برایتان بگویم؛ این روایت گوهر و جوهر سخنان اهلبیت است. چند نفر از امامان ما این آیه را اینگونه معنی کردهاند: عبد مطیع شایستهٔ «وُدّ» میشود، خود خدا هم باید این «وُدّ» را به او بدهد. امامان ما میفرمایند این «وُدّ» وجود امیرالمؤمنین(ع) است که در قلب مطیع جلوه میکند. بندهٔ مطیع وقتی علی(ع) را میبیند، سراغ هیچ فرهنگ و مخترعین هیچ فرهنگی نمیرود، آنها را باطل میبیند و تا وقت مرگش دستدردست علی(ع) دارد.
امام صادق(ع) میفرماید معنای دعای «رَبَّنَا آتِنَا فِیالدُّنْیَا حَسَنَةً وَ فِي الآخِرَةِ حَسَنَةً»[4] این است: خدایا، در دنیا دست من را در دست علی(ع) بگذار، «وَ فِی الآخِرَةِ حَسَنَةً» و در آخرت همراه علی(ع) کن. چه حسنهای بالاتر از اهلبیت؟
این «ألهَمَهُ الطّاعَةَ» یک عنایت است. روز قیامت، بندهٔ مطیع را هم در بهشت قرار میدهد و هم «رِضْوانٌ مِنَ اللهِ أَکْبَرُ»[5] را نصیب او میکند. نمیدانم «رِضْوانٌ مِنَ اللهِ أَکْبَرُ» چیست که خدا میگوید!
عنایت دوم؛ قناعت
عنایت دومی که به عبد عاشق میکند (زمینهاش الان در مردم کم است، ولی باز هم هست)، «وألزَمَهُ القَناعَةَ» حال درون او را با قناعت گره میزند. عبد مطیع میل به گناه مالی و بدنی پیدا نمیکند و با درآمد و لذت حلال خوش است. اگر این قناعت در همۀ جامعه بود، پروندۀ روابط نامشروع کور و پروندۀ حرامهای مالی بسته میشد. بنابراین معلوم میشود این گوهر اختصاص به عاشقانش دارد.
عشق از اول سرکش و خونی بود
تا گریزد هر که بیرونی بود
امام چهارم میفرماید: در آخرین ساعات بعدازظهر، پدرم به خیمۀ من آمد و کمی نشست. وقتی نفس میکشید، خون از بدنش بیرون میزد. گفتم: بابا چه شده؟ فرمود: جنگ شد. گفتم: چرا؟ فرمود: «فقد مُلِئَت بُطونُكُم مِن الحَرامِ»[6] لقمۀ حرام باعث امامکشی و حقکشی میشود. خداوند قناعت را به عاشقش میدهد و او از حلال خدا لذت میبرد، در همهٔ جهاتش از حرام خدا نفرت دارد.
این حقیقت دارد و من روایات و اتفاقات زیادی در این زمینه دارم. وقتی زیباترین نامحرم این عبد را به گناه دعوت میکند، نامحرم را با چهرۀ دوزخی میبیند و چنان نفرتی در او ایجاد میشود که مانند یوسف(ع) داد میزند: «مَعَاذَ ٱللَّهِ»[7] پناه بر تو از این دیو، پناه بر تو از این شکل.
عنایت سوم؛ فقاهت
عنایت سوم که امام در شب عاشورا به 72 نفر گفت خدا را برای این حقیقت شکر میکنم. «وفَقَّهَهُ فِي الدّينِ» خدا توفیق میدهد که دینشناس بشود. در بین میلیونها دین و جادۀ انحرافی، صراط مستقیم را به او میشناساند و میگوید اینهمه راه که جلویت هست، تمامش باطل و پایان همه نیز جهنم است؛ تنها راه درست راه انبیا، امامان و اولیای الهی است. دین چه سود عظیمی هم دارد! امام عسکری(ع) میفرماید: روز قیامت اگر 124هزار پیغمبر و ما امامان در یک صف نشسته باشیم، یک دیندار و مؤمن واقعی از جلوی ما رد شود، کل انبیا و ما به احترام او از جا بلند میشویم. این را خدا به عاشقش میدهد.
وقتی عاشق وارد قیامت میشود، در سورۀ رعد میگوید: «وَ اَلْمَلاٰئِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ بٰاب»[8] از روبهرو، پشتسر، بالای سر، دست راست و دست چپش فرشتگان بر او وارد میشوند، تازه از قبر درآمده که به او میگویند: «سَلاٰمٌ عَلَيْكُمْ»[9] امنیت بر تو باد. برای چه؟ «بِمٰا صَبَرْتُمْ»[10] تو بودی که در پنجاه سال عمرت با وجود آنهمه ماهواره و فساد و گناه و جاذبههای معصیتی، کنار خدا و پیغمبر(ص) و حسین(ع) صبر کردی، جای دیگر نرفتی، دل به دیگری ندادی و زندگیات را رنگ دیگران نزدی. «سَلاٰمٌ عَلَيْكُمْ بِمٰا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى اَلدّٰار».[11]
عنایت چهارم؛ یقین
«وقَوّاهُ بِاليَقينِ» دلش را با یقین به تمام حقایق نیرومند میکند. ما یک مقدار از این چهار مورد را داریم، بهطورمثال یقین را نداریم؟ دلیلش خود شما هستید. دنیا! هر کسی را میخواهی امروز پیش ما بفرست، بیحساب به ما پیشنهاد دلار بدهد و بگوید هرچه (ده میلیارد، بیست میلیارد، سی میلیارد) میخواهی بنویس، اما دست از حسین بردار؛ این کار را میکنید؟ با یقینی که داریم، امام حسین(ع) را با چهار صفحه پول کثیف معامله میکنیم؟
کاروان ششنفرۀ کربلا
شش نفر همدیگر را در کوچه و بازار کوفه دیدند، به هم گفتند ابیعبدالله(ع) به کربلا آمده، برای دیدن او برویم؟ همهشان باکمال رغبت و شوق گفتند برویم، اما چطور؟ در سختترین پیچیدگیها، بهراحتی میشود ابیعبدالله(ع) را پیدا کرد؛ خیلی چیزها را نمیشود پیدا کرد، اما خدا حسین(ع) را آسان در دسترس عاشقانش گذاشته است. چه زمانی برویم؟ تمام دروازهها را بستهاند و در جادهها جاسوس گذاشتهاند، اما اینان به بستهبودن درها و جاسوسها خندیدند. از کوفه بیرون زدند، اما نمیدانم چطور! طلوع فجر صادق که هوا روشن بود، پشت تپهها و در چالهها میخوابیدند، نماز ظهرشان را همانجا میخواندند. با اسب نمیتوانستند بیایند، چون سُم اسب صدا میداد.
میگویند اربعین بیست میلیون نفر پیادهروی میکنند، این پیادهروی را اینها بنیان گذاشتند. نماز مغرب را که میخواندند، در تاریکی راه میافتادند. صبح زود به کربلا رسیدند، وقت صحبت امام با حربنیزید بود. خوب گوش بدهید و قدر خودتان را بدانید که بیحساب به شما پیشنهاد دلار بدهند، میخندید و آب دهان میاندازید روی آن کاغذهای کثیف، به ماهوارهها و فرهنگشان هم همینطور.
حر گفت: هر شش نفر را بگیرید و ببندید و در یک چادر زندانشان کنید یا به کوفه برگردانید. ابیعبدالله(ع) جلو آمد، گفت: حر! این شش نفر را میبینی؟ بهشکلی که از جان خودم، عباسم، اکبرم، قاسمم و زینبم دفاع میکنم، از این شش تا دفاع میکنم.
فهمیدید یعنی چه؟ ما کربلا نبودیم، اما الان هستیم. ما «هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنی»[12] را با عبادات، حجاب و حلالخوری جواب دادیم؛ اما میدانید یعنی چه؟ یعنی شما جان من، جان عباس من، جان اکبر من، جان قاسم من هستید.
حسین جان! جانم فدایت، جان زن و بچهام فدایت. حسین جان! ما برای دنیایمان هیچچیزی نمیخواهیم، فقط تو را میخواهیم. ما لحظۀ مرگ و برای قیامت فقط تو را میخواهیم.
حر گفت: اینان را میگیرم. امام فرمود: نمیگذارم. حر نتوانست کاری کند. ابیعبدالله(ع) به آن شش نفر فرمود: پیش خودم بیایید. چه حالی بود زمانی که همدیگر را بغل کردند. روز عاشورا شد، کاروان ششنفره کنار ابیعبدالله(ع) آمدند و گفتند: آقا، اول صبح که خیلی از یارانمان شهید شدند، ما هم برویم؟ فرمود: بروید. به قمربنیهاشم(ع) فرمود مواظب آنها باش. آنها میرفتند و امام اشک میریخت. امام عاشق رفیقانش است و به عباس(ع) سفارش کرده مراقب ما هم باشد که چپ نشویم و جای دیگری نرویم. دست قمربنیهاشم(ع) قوی است. هر کسی آن را حس نمیکند، بلند شود و برود! حس میکنید دستمان در دست عباس(ع) است؟
حسین جان! شب جمعه است، «اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ» بگذار ما هم جزو زائرینت باشیم.
شش نفر جنگیدند، خونی شده بودند، قمربنیهاشم(ع) گفت: یک بار دیگر ششتایی پیش ابیعبدالله(ع) برویم. با چهرههای خونآلود راه افتادند، قمربنیهاشم(ع) جلو میرفت و اینها پشتسر میرفتند. دشمن محاصرهشان کرد، گفتند: عباس جان! شما سلام ما را به ابیعبدالله(ع) برسان؛ خیلی دلمان میخواهد حسین(ع) را ببینیم، اما دیر میشود. ششتایی روی زمین افتادند. عباس(ع) نزد ابیعبدالله(ع) رفت، امام فرمود: رفیقهایم کجا هستند؟ گفت: شهید شدند. امام سه بار فرمود: «خدا رحمتشان کند».
الان ابیعبدالله(ع) این دعا را هم برای ما میکند: «خدا رحمتشان کند». دیگر با این سن از من چه توقع روضه دارید؟ دارم میمیرم. امروز چه روضهای باید برایتان بخوانم.
روضه
خدای ادب بود، به خیمه عمهاش آمد و گفت: عمه! من خجالت میکشم به پدرم بگویم، داغ من برای پدرم سخت است، دستم را بگیر، من سرم را پایین میاندازم، مرا پیش پدرم ببر. امام حسین(ع) دید زینب(س) با اکبر(ع) میآید، آغوشش را باز کرد تا قبل از اینکه قطعهقطعهاش کنند، او را بغل بگیرد و دلش را آرام کند. به زینب(س) فرمود لباسهایش را بیاور که خودم بپوشانم. پدری را دیدهاید که بچهاش را برای کشتهشدن آماده کند! ما نمیفهمیم به دلت چه گفتی! لباسهایش را پوشاند، نه لباسهای خودش، بلکه لباسهای پیغمبر(ص) را.
یک چیزی برایتان بگویم، بسوزید! بگذارید امروز و فردا و پسفردا روضۀ کامل بخوانم، شاید سال دیگر نباشم، نوارم را برایتان بگذارند، میخواهم پیش ابیعبدالله(ع) بروم.
یک مرد غریبه به مدینه آمد، به یکی گفت: میخواهم پیغمبر را ببینم. آن شخص گفت: پیغمبر(ص) بیست سال پیش مرده است. گفت: عجب! پس برگردم. آن شخص گفت: نه. خدا پسری به حسین داده که شبیه پیغمبر(ص) است، او را ببین.
مرد غریبه آمد و درِ خانۀ ابیعبدالله(ع) را زد. امام فرمود: اکبر! این مرد برای دیدن تو آمده است، دم در برو. علیاکبر(ع) آمد، چشم این مرد که به او افتاد، داد زد: «فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ»[13] خدا در خلقت تو چه کار کرده است. ابیعبدالله(ع) آمد دم در و گفت: پسرم را دیدی؟ اگر تو جوانی مثل این داشته باشی، تحمل داری در خواب ببینی یک خار به پای او رفته است؟ گفت: حسین جان! هرگز من این تحمل را ندارم. امام به اکبر گفت به داخل برود و با آن مرد تنها شد. به او گفت: این را میبینی؟ یک روزی جلوی چشمم تکهتکهاش میکنند.
خود ابیعبدالله(ع) برایش رکاب گرفت و گفت: پسرم سوار شو. یکمرتبه ابیعبدالله(ع) دید پردۀ خیمهها کنار رفت، خواهرها و دخترها و زنها آمدند، دور اکبر حلقه زدند و گفتند: اکبر! نرو، ما غریب میشویم، خیمههایمان را میسوزانند. ابیعبدالله(ع) کناری ایستاد و این زنها و خواهرها را میدید. سکینه میگوید پدرم به حال احتضار رسید و نفسنفس میزد. در آخر صدا زد: رهایش کنید، بگذارید برود.
کشتهشدنش را هم بگویم و بمیرم!
بار اول جنگید، دهانۀ اسب را گرفت که برگرداند، گفت: من برای دو برنامه به خیمه برمیگردم؛ یکی پدرم که بار دیگر مرا میبیند (شادکردن دل امام زمان عبادت است)؛ دوم جدمان علی(ع) گفته هر کسی یک قدم برای زیارت حسین(ع) برود، ثواب هزار حج و عمره در نامهاش نوشته میشود. تا مرا نکشتهاند، به زیارت بروم. علیاکبر(ع) پیاده شد، بابا دوباره بغلش گرفت و گفت: پسرم، پیغمبر(ص) منتظرت است، برو بابا!
بار دوم حمله بهقدری شدید شد، لشکر را شکافت و با اسب وسط لشکر آمد. مُرّةبنمُنقِذ عبدی گفت: من باید داغ این جوان را به جگر پدرش بگذارم.
این مطلب را هیچ سالی نگفتهام، خاک بر دهانم! نمیدانم زهرا(س) در مجلس هست یا نه؟
مُرّةبنمُنقِذ عبدی پشت علیاکبر(ع) آمد، یک نیزه را کامل فرو کرد به پشت و نیزه از جلو درآمد. نیزه بلند بود و نشد بیرون بکشد، دردش شدید گرفت و خودش را روی زین انداخت (وقتی دردمان میآید، خودمان را جمع میکنیم). همینطور که به خودش میپیچید، کلاهخودش افتاد و سر برهنه شد، منقذ برگشت و با نیزه تا روی بینی را شکافت، خون ریخت روی چشم اسب، بهجای اینکه اکبر را برگرداند...
[1]. أعلامالدين، ص278.
[2]. سورۀ آلعمران، آیۀ 132.
[3]. سورۀ مریم، آیۀ 96.
[4]. سورۀ بقره، آیۀ 201.
[5]. سورۀ توبه، آیۀ 72.
[6]. بحارالأنوار، ج45، ص8. البته این سخن حضرت در روایات، خطاب به لشکر عمرسعد بیان شده است.
[7]. سورۀ یوسف، آیۀ 72.
[8]. سورۀ رعد، آیۀ 23.
[9]. سورۀ رعد، آیۀ 24.
[10]. همان.
[11]. همان.
[12]. لهوف، ص116: «هَلْ مِنْ ذَابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ يَخَافُ اللَّهَ فِينَا هَلْ مِنْ مُغِيثٍ يَرْجُو اللَّهَ بِإِغَاثَتِنَا هَلْ مِنْ مُعِينٍ يَرْجُو مَا عِنْدَاللَّهِ فِي إِعَانَتِنَا».
[13]. سورهٔ مؤمنون، آیهٔ 14.