شب هشتم
(خـــــــــــــــوی آرامگاه شیخ نوایی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
قرآن مجید دنیا را تجارتخانه میداند، و انسان را تاجر، مجموعه سرمایه این تجارتخانه نعمتهایی است که در اختیار انسان است. روایات اهل بیت هم که توضیحی بر آیات کتاب خداست دنیا را تجارتخانه میداند. معلوم میشود که ما در رحم مادر کارهای نبودیم، لطف و اراده و رحمت او نه ماه کمتر، ما را میساخت برای اینکه آماده کند وارد این تجارتخانه کند.
عالم برزخ و قیامت هم هیچ کار تجارتی نمیشود کرد، پیغمبر میفرماید انکم الیوم فی دار العمل و لا حساب، فقط اینجا جای تجارت است و انتم غدا فی دار الحساب و لا عمل، سود تجارت، یا خسارت تجارتتان فرداست. یک جمله زیبایی نهج البلاغه دارد میفرماید علی و ان الیوم المزمار، این دنیایی که در آن زندگی میکنید فقط و فقط جای تمرین است، کاری دیگر نمیتوانید بکنید، و غدا السباق فردای قیامت محل مسابقه است که چقدر گیرت آمده در دنیا، و حالا باید وارد مسابقه شوی برای رفتن به بهشت، و سبقه الجنة، کاپ مسابقه که قهرمانان تجارت کرده جایزه بهشان میدهند بهشت است و الغایة النار، آنهایی هم که در دنیا تمرین نکردند خب نمیتوانند در این مسابقه شرکت کنند نهایت کارشان آتش است، گر عملت هست چو مردان برو، ور عملت نیست چو سعدی بنال.
در همین زمینه من دو تا آیه بسیار مهم از سوره مبارکه توبه جزء نهم برایتان قرائت کنم، که مانند جلسات گذشته توجه مبارکتان شما برادران و خواهران به این مسئله عظیم تجارت که منفعتش ابدی است برای آنهایی هم که اهل خسارتند خسارتش دائمی است قرائت کنم. تمام این مجالس با قرآن و فرمایشات اهل بیت نور میگیرد، عرشی میشود، ملکوتی میشود، مواد این تجارت در دو آیه در آیه اول است، چقدر این آیه زیباست، و المومنون و المومنات، چون آنی که فهمیده که اینجا تجارتخانه است خب طرف معاملهاش پروردگار عالم است، ان الله اشتری من المومنین من خریدار هستم جنستان را ولی از مردم مومن. از انسانهای باایمان، از زمان آدم هم شرط کرده یک تاجر و طرف مقابلش که میخواهد بخرد در قرارداد و تبصره و شرائط گذاشتن آزاد است، خدا آزاد است بندگانش هم آزادند.
خدا خریدار است میلیاردها نفر از زمان آدم تا الان آزاد بودند به پروردگار گفتند با تو معامله نمیکنیم کاریشان هم ندارد، نه هوا را از آنها منع میکند نه خورشید و ماه و نه آب و غذا و نه لباس و نه دامداری و کشاورزی را، خوششان نمیآید از خدا میگویند با تو معامله نمیکنیم، ولی با هوای نفسشان با شهواتشان، با شکمشان با نامحرم، با حرام، با ربا، با زنا، خیلی خوب وارد معامله میشوند خرج هم میکنند. اما یک عدهای مثل شماها به خودتان قبولاندید که پنجاه شصت سال د راینجا مسافر هستید اینجا هم تجارتخانه است سرمایههای عظیم این تجارت دو نوع نعمت است، مادی، همینهایی که داریم، معنوی عقل و انبیا و ائمه و قرآن و دین، شما خوشتان آمده از خدا دوستش دارید، وارد معامله شدید، از زمان آدم شرط کرده من از مومن میخرم. از غیرمومن نمیخرم، آزاد است دیگر. به ما چه ربطی دارد که بیاییم گردنش بگذاریم که یک تریلیاردر بیدین بیایمان ولی آدم باادب، ده تا درمانگاه ساخته، دو تا بیمارستان ساخته، دار الایتام ساخته، پولش را وقف مستحق کرده، خب قیامت نبر جهنم، در قرآن جواب میدهد به من چه مگر با من معامله کرده اصلا او که من را قبول نداشته، طرف معاملهاش هر کسی بوده برود مزدش را از او بگیرد، در نهج البلاغه میگوید من خیلی فارسی میکنم یک اوستایی رفته در شهر شبستر یک ماه دیوارکشی کرده برای حاج محمد علی تمام شده، دیوار را تحویل داده حالا آمده خوی پیش حاج محمد حسن میگوید ما یک ماه کار کردیم، روزی دویست تومان سیصد تومان حقمان است بده، حاج محمد حسن خوئی یک نگاهش میکند میگوید آقا برای من کار کردی؟ میگوید نه برای حاج محمد علی در شبستر است خب به من چه، این نه حقوقی است نه قانونی است، نه شرعی است، نه عقلی است که مزد کارت را از من بخواهی، امیر المومنین میفرماید بیدینها هر چی هم کار خوب کردند کردند اصلا به خدا چه ربطی دارد؟ مگر طرف معاملهشان خدا بوده؟
طرف معامله مردم مومن هستند که در قرآن قاطعانه میگوید إِنَّ اَللّٰهَ اِشْتَرىٰ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوٰالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ ﴿التوبة، 111﴾، در روایاتمان است قیامت یکی کم میآورد در تجارتی که در دنیا کرده کم آورده، نمیخواند ترازو که پروندهاش را امضا کند، خدا بهش میگوید بنده من هیچ چی دیگر نداری به من ارائه بدهی؟ نروی جهنم، یک خرده فکر میکند مثل اینکه این را نگذاشتند در پروندهاش بنویسد که در روایت گفته خدا با او وارد صحبت میشود یک خرده فکر میکند، میگوید مولای من یک روزی من یک قمقمه آب داشتم یک بنده مومنت دنبال آب میگشت نماز بخواند آب گیر نیاورد من رسیدم، گفتم چیه متحیر هستی؟ گفت میخواهم نماز بخوانم آب ندارم گفتم من آب دارم بگیر، خطاب میرسد پروندهاش را امضا کنید بگویید بروید بهشت، طرف معامله خدا مومن است و طرف معامله مومن هم خداست.
خدا در معامله با مومن بسیار آسانگیر در قیامت است، چی کار میکند در قیامت؟ در قیامت ان الله غفور رحیم در آیات مربوط به قیامت زیاد است، بنده من یک اشتباهاتی و لغزشهایی داشتی آنها هیچی پرونده اعمالت را ارائه بده امضا میکند، میپذیرد، قبول میکند، سودش هم ابدی برمیگرداند، خداوند سود محدود تمام شدنی به خودش قسم ندارد، خب این چه زوری است من میزنم که خدایا این بندهات یک ملتی را نجات داد مثلا من نظر به کسی ندارم مثلا مردم زیر شمع و پیسوز زندگی میکردند آمد برق اختراع کرد لامپ درست کرد کره زمین را روشن کرد، خدا قرارداد اولیهاش این است من با مومن کار میکنم من با غیرمومن کار نمیکنم، هیچ بندهای هم اجبار نمیکند بیا با من تجارت کن هیچ بندهای، چون اگر بنده را اجبار به کار بکند عمل اجباری پاداش ندارد، به این چه ربطی دارد اجبار خدا بوده عبادت کرده نه اختیار خودش، یا اجبار خدا بوده زنا کرده جهنم ندارد. تمام بهشت و دوزخ و بعثت انبیاء برای اختیار ماست، وگرنه ما هم اگر مثل حیوانات مجبور بودیم مثل ستارگان مجبور بودیم، نه پاداش داشتیم و نه کیفر.
معنی لا اکراه فی الدین هم این است نه اینکه یکی بیاید به من بگوید آقا عرق نخور، کار بد نکن، بگویم برو پی کارت لا اکراه فی الدین اصلا لا اکراه فی الدین معنیاش برای اینجا نیست، لا اکراه فی الدین را من نباید بگویم که خدا دارد میگوید، میگوید دین من اجبار نمیکنم به کسی، مردم آیه را جایی دیگر دارند مصرف میکنند آنجا جای مصرف کردنش نیست. خب وَ اَلْمُؤْمِنُونَ وَ اَلْمُؤْمِنٰاتُ، تمام مردان مومن، تمام زنان اهل ایمان این خیلی نکته عالی است، بَعْضُهُمْ أَوْلِيٰاءُ بَعْضٍ، این یک تجارت، تمام مردان مومن نسبت به همدیگر مهر دارند، محبت دارند، عشق دارند، تمام زنان اهل ایمان با همدیگر مهر دارند، محبت دارند، آیه انگار میخواهد بگوید من مرد مومن کینهای و زن مومنه کینهای ندارم، قلب مرد مومن و زن با ایمان صاف است و آئینه است و صفا دارد و پاکی دارد، محبت دارد، قلب مرد مومن و زن مومن وصل به الرحمن الرحیم است.
یعنی شبانه روز در هر رکعت نماز چهار بار به مشاعر ما رحمانیت و رحیمیت را تجلی میدهد، یعنی با هم با صفا باشید، از مهر من نسبت به همدیگر بهرهبرداری بکنید، از کینه خوشتان میآید عیبی ندارد کینه پیدا کنید اشداء علی الکفار، با بنی امیه کینه داشته باشید با بنی عباس، با این گرگان روزگارتان، کینه داشته باشید. اما نه به همدیگر، خدا کند حالا من که فکر کنم پنجاه و پنج سال است با روایات سروکار دارم، خیلی روایت من دیدم به خاطر صد و سی جلد کتابی هم که خدا دستم را گرفته و نوشتم خودم نه، مجبور بودم روایات زیادی را ببینم اصول کافی را هم خدا دستم را گرفت روی کاغذ لغزاند ترجمه کردم در اصول کافی چهار هزار روایت است. ولی خدا کند این روایت از پیغمبر صادر نشده باشد.
کسی که شب سر روی متکا بگذارد، در حالی که به مسلمانی کینه دارد اگر بمیرد وارد رحمت خدا نخواهد شد، فلک جز عشق محرابی ندارد، جهان بیخاک عشق آبی ندارد، غلام عشق شو کاندیشه این است، همه صاحبدلان را پیشه این است. جهان عشق است و این یک حقیقتی است ثابت شده است، در فلسفه، در حکمت، در عرفان، در قرآن، من با لطف خدا همه این جادهها را طی کردم، ثابت شده جهان عشق است و دیگر زرقسازی، همه بازی است الا عشقبازی.
عرب به پیغمبر گفت قیامت کی است؟ از بیابان آمده بود، پیغمبر فرمود چی برای قیامت آماده کردی؟ گفت والله یا رسول الله نماز زیادی ندارم، روزه زیادی ندارم، آنی که دلگرم بهش هستم این است که عاشق خدا و تو هستم، پیغمبر فرمود المرء مع من احب، قیامت کنارم هستی. بعد هر کسی عاشق میشود خیلی درها به رویش باز میشود خیلی، عشقورزی به بندگان خدا عبادت است، یعنی عشقورزی به خدا، این حقیقت است خداوند میگوید احترام به مومن احترام به من است، پوشاندن مومن پوشاندن من است، سیراب کردن مومن سیراب کردن من است، مسیح به پروردگار گفت کجا پیدایت کنم؟ این کنت یا ولی المومنین؟ کجا پیدایت کنم با تو انس بگیرم کیف کنم، فرمود برو کنار بستر بیمار مومن من آنجا هستم، عاشق مومن است. خب دلش میخواهد مومنها همه عاشق همدیگر باشند این تجارت کمی نیست هیچی.
روایات سنددار صحیحمان میگوید روز قیامت صدای میزنند هر کسی حسین را دوست دارد بیاید، هر کسی دوستداران حسین را دوست دارد آنها هم بیایند، کاربرد دارد، شدید کاربرد دارد. نمیخواهم وارد بحث عشق بشوم خیلی حرف درباره عشق دارم آیه دارم، شعر دارم، روایت دارم، عشق چی کار میکند، یک نامه سه چهار خطی ابی عبدالله نوشت به بصره یک خانم شیعه در بصره بود نامه آمد پیش این خانم، شیعیان به دردخور بصره را دعوت کرد در خانهاش نامه را درآورد، گفت این نامه امام حسین است دعوت کرده دارد میرود عراق بروید به یاری او، اولین کسی که از جا بلند شد حفحاف بصری بود گفت خانم من همین امروز میروم، معطل نمیکنم به بچههایش گفت میآئید؟ دوتا گفتند میآئیم چند تایشان هم گفتند کارهایمان را میکنیم میآئیم، آمد در راه مکه و کوفه سوال میکرد، حسین رسیده اینجا؟ میگفتند بله رد شده، آمد آمد پنج بعدازظهر رسید کربلا ابی عبدالله هم چهار شهید شده بود، عشق نگهت میدارد، نیامد بگوید کشته شدند کار از کار گذشت، خب برگردیم سر زندگی و خانهمان، لشگر یزید را که دید فکر کرد اینها یاران ابی عبدالله هستند، آمد جلو، گفت حسین کجاست؟ اشاره کردند به گودال، گفتند آنجاست، آمد پیاده شد بدن قطعه قطعه را دید، نگفت کار از کار گذشته، بدن را بوسید گفت حسین جان منتظرم باش هفت هشت دقیقه دیگر آمدم پیشت حمله کرد، جنگ را کشاند کنار گودال که اگر میخواهد بیفتد و قطعه قطعه بشود نزدیک بدن ابی عبدالله باشد و افتاد و قطعه قطعه شد، این عشق است، عشق آورد و عشق نگهش داشت. عشق او را به ملاقات ابی عبدالله برد سه تا کار کرد عشق، آورد و کنار گودال نگهش داشت ده دقیقه هم رفت پیش ابی عبدالله این عشق.
همه باید عاشق همدیگر باشیم، یک شهر همه باید عاشق همدیگر باشیم وقتی همه عاشق همدیگر بودند طبق این آیه همه برای همدیگر کار میکنند، همه جمع میشوند یک دختر بیجهازیه نمیماند در شهر، یک جوان بیزن نمیماند، یک بیخانه نمیماند، یک قرضدار و گرفتار نمیماند، عشق کاربرد دارد چرا خدا روی عشق اصرار دارد؟ برای اینکه هیچ کاری زمین نمیماند در فضای عشق، این یک.
يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ، یک تجارت بندگان مومن من این است که مردم را وادار به کار خیر میکنند، امر در اینجا یعنی وادار کردن، هی در گوش همدیگر میخوانند، کار خیر، کار خیر، وَ يَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ، امر به معروف میخواهند بکنند امر به معروف را روی موج عاطفه سوار میکنند، پدر، مادر، معلم، استاد، کاسب، قاضی، امر به معروف میخواهید بکنید به خودم هم بگویم آخوند و روحانی، امر به معروف را بیا روی موج عاطفه، واعظ اگر چه امر به معروف واجب است، طوری بکن که قلب گنهکار نشکند، کار خدا هم همین است، اول سوره توبه را ببینید خدا میگوید معاهده پیغمبرم و مسلمانها با شما بتپرستهای مکه لغو است، قرارداد بیقرارداد، بعد هم میگوید شما چهار ماه حرام را بتپرستها راحت بگردید و کارتان را انجام بدهید، چون ممکن است بعد از این چهار ماه جنگ پیش بیاید، دو سه تا آیه بعد میگوید که مخالفین من کسانی که یک عمری است نمک من خدا را خوردید و نمکدان شکستید، کسانی که به جای من بت میپرستید فَإِنْ تُبْتُمْ فَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ﴿التوبة، 3﴾، در خانه من باز است اگر دلتان میخواهد بیایید با من خدا آشتی کنید، محبت.
امر به معروف روی موج محبت، و نهی از منکر، یک رفیق داشتم چلوکبابی بود شغلش، فقط هم ظهر نهار داشت یک هم تمام میشد چون بسیار کاسب سالمی بود، سالی یک بار هم میآمد پای منبر من، سعادت بردن اسم پروردگار را روی زبانش نداشت، تا میگفت خدا به خدا قسم به پهنای صورتش اشک میریخت، نمیدانم پای میز چلوکبابی چند صد نفر را با خدا آشتی داد، سالی یک بار هم میآمد، یک بار بهش گفتم من آدم شدم؟ اشکش ریخت، نگاه عمقی میکرد گفت فعلا نصف آدم هستی راه خیلی مانده، یک روز یک جلسهای بود در تهران برف میآمد شش صبح بود، من وارد جلسه شدم پنج و نیم، که شش بروم منبر دیدم با عبای زمستانی یک گوشه نشسته، گفتم نوبتم است سالی یک بار میآید پای منبر نشستم بغل دستش، گفتم حاجی چه عجب، گفت نیامدم پای منبرت بنشینم تو بخواهی بروی منبر من میروم، من آمدم یک سفری میخواهم بروم گفتم بیوفایی است در محل ما منبر میروی آمدم با تو خداحافظی کنم گفتم به سلامت بلند شو برو، گفت نه تو که رفتی منبر من میروم، منبر شب هم دامادش آمد گفت رفیقت مرد، من شب فهمیدم آمده خداحافظی برای سفر قیامت بکند، گفت نیمه آدمی حالیم نشد، اگر آدم بودم که میفهمیدم یک کاری برای خودم میکردم. ایشان یک روز به من گفت من یک روز از خانه درآمدم در کوچه ما دیدم یک مغازهای که بسته بود درش باز است یک پینهدوز مغازه را اجاره کرده، اما سبیل تا بناگوش، حس کردم که این جدای از مسجد و محراب و مرجعیت است درویش خانقاهی است، یک گروهی جدای از شیعه، از امت، در حالی که ما در قرآن و روایات خانقاه و کشکول نداریم، پیر طریقت نداریم، ما در قرآن مسجد داریم عبادت داریم، بعد از ائمه هم مرجع تقلید داریم.
گفت به پروردگار گفتم این را میخواهم با تو آشتی بدهم، کار هم داشتم داشتم میرفتم کار ظهر را انجام بدهم وارد مغازه شدم گفتم سلام علیکم گفت یا علی مدد خوش آمدی بفرما، جواب سلام نداد جواب سلام واجب است، گفتم چایی؟ گفت چایی بریزم برایت، گفتم عشقت میکشه بریز، چایی را خوردم و گفتم خداحافظ، گفت مولا نگهدارت تمام شد. فردا صبح دوباره آمدم سلام، گفت یا علی مدد قربون صفایت بروم، میآیی داخل؟ نه امروز کار دارم، گفت شش ماه این نهی از منکر من همین بود سلام چایی میخوری، بریز، یا علی در رفتن علی نگهدارت، بعد از شش ماه وارد مغازه شدم یک قیچی درآورد گفت تو که من را از رو بردی اول این سبیلهای ما رو بزن بعد چایی بخور ما د ر این شش ماه فهمیدیم مسیر را درست نمیرویم، یعنی گونهای باشیم که هر کسی ما را ببیند منحرف بودن خودش را درک بکند.
يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاٰةَ جوانها من شما را نمیشناسم نه در تهران جوانها را میشناسم نه در شهرها، هیچ کس هم دنبال خودم راه نمیاندازم، من یار و نمیدانم افرادی که دنبالم باشند را ندارم، تنها به دنیا آمدم تنها زندگی میکنم و تنها هم میمیرم، با اینکه نمیشناسم و کاری هم با شما ندارم عاشق شما هستم، شما مردم من علاقهمند به شما هستم، شما خانمها برای دینتان من جاروکش شما هستم، برای شما جوانها یک نماز قلابی را بگویم نماز قلابی که عیبی ندارد، این نماز قلابی را چون بخش وَ اَلْمُؤْمِنُونَ وَ اَلْمُؤْمِنٰاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيٰاءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ اَلْمُنْكَرِ وَ يُقِيمُونَ اَلصَّلاٰة ﴿التوبة، 71﴾ سرمایه چهارم تجارت مردم مومن، عالمی که دلم میخواست نیم ساعت دربارهاش حرف بزنم، حسرتش را میخورم، به خدا قسم جوانها مردم، قسم روی منبر پیغمبر من از کل عمر گذشته خودم پشیمان و متاسف هستم که کاری نکردم. توانش را خدا داده بود کاری بکن کاری نکردم ناراحت هستم، گاهی برای عمر گذشتهام گریه میکنم.
مرحوم ملا احمد نراقی، این عالم کم نظیر دویست و پنجاه سال پیش ایران، در کتاب طاقدیس نقل میکند، یک جوان خارکنی، خار میکند هیزم خشک میکند میبرد بازار میفروخت خرج خودش و مادرش را میداد، یک روز نشسته بود داشت تیغ و خار و گون میکند، دید یک عده آمدند گفتند برو کنار برو کنار، گفت برای چی بروم کنار؟ گفتند اعلی حضرت با خانوادهاش دارند میروند شکار خب باشد بروند، یک کناری ایستاد به تماشا، بیابان است دیگر باد میزند، چادر دختر شاه را باد زد رفت کنار آخه آن وقتها شاهها زنهایشان باحجاب بودند، ناموسشان در معرض دید همه نبود، گفت رد کنار زود هم پوشاند، پسره درجا عاشق آن چهره زیبا شد، خدا نکند دل اسیر بشود، هیچ کاری نمیشود کرد ما باید مقدمات اسیر شدن را فراهم نکنیم، فردا صبح آمد دم کاخ شاه، خدمه دم در گفتند با کی کار داری؟ گفت با شاه، گفتند چی کار داری؟ گفت آمدم خواستگاری دخترش، نگاهش کردند یک کتک حسابی بهش زدند و گفتند بیتربیت بیادب تو دختر شاه، اینجا دیگر پیدایت نشود، آمد خانه مریض شد، یک رفیقش آمد عیادتش، گفت تو که داری میمیری زرد شدی، لاغر شدی، گفت دختر را میخواهم هیچ جوری نمیدهند. گفت از جا بلند شو، برو در محراب مسجد جامع شهر فقط نماز بخوان همین کاریت نباشد دوایت نماز است برو.
لباسش را پوشید و آمد کم کم یک ماه دو ماه، سه ماه در مردم پخش شد یک جوانی الهی و ملکوتی مریض میآمد میگفت التماس دعا، قرضدار میآمد التماس دعا، کار و بارش گرفت، پول هم نمیگرفت، اما نماز نردبان بود برای رسیدن به آن دختر، نماز کاری به خدا نداشت، دختر مریض شد، مرحوم نراقی میگوید چند تا دکتر آمدند خوب نشد نخست وزیر به شاه گفت میگویند یک جوانی این تمام وجودش عبادت است، دعا کند دختر خوب میشود گفت برو بردار بیاور این گفت میگویند خیلی مهم است، من و تو باید برویم پیشش، شاه گفت برویم. شاه و نخست وزیر آمدند کنار محراب، جوان که شاه را میشناخت، دید نماز قلابی عجب کاری دارد میکند شاه را کشانده اینجا، گفت به دختر من دعا کن گفت چشم، سه روز بعد دختر خوب شد، شاه به نخست وزیرش گفت این مایه را دعوتش کن این دختر را بدهیم به این چه دامادی از این بهتر و ملکوتیتر و نورانیتر، نخست وزیر رفت گفت جوان بلند شو برویم دربار، آمد رسید دیگر به خواستهاش، لباسهایش را درآوردند و حمام بردند و لباس شاهانه پوشاندند و به همه معرفی کردند داماد اعلی حضرت میخواهد بشود کارها انجام گرفت و شد شب عروسی، اینجا مرحوم نراقی چون داستان را در غیر کتابهای دیگرش به شعر درآورده غوغا کرده در شعر باحال.
شب عروسی خود شاه دست عروس را گذاشت در دست داماد رفت، داماد چشمش به این عروس افتاد حور بهشت عجب چیزی است، به عروس گفت من خدمتتان میرسم، رفت، شب را نیامد، فردا نیامد، شاه نگران شد دنبالش بگردید پیدایش کنید پیدایش کردند ولی با همان لباسهای خارکن، آوردند پیش شاه گفت چرا اینجوری کردی؟ گفت نماز قلابی خدا که من را به این دختر رساند نمازهای درستش چی کار میکند من نمیخواهم، من میخواهم بروم دنبال نماز واقعی.
بقیه دو تا آیه فردا شب.