روز اول
(تهران مسجد جامع بازار)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
پنج روزی که در محضر شما برادران و خواهرانم هستم مطالبی که برایتان میخواهم عرض بکنم از پنج منبع استفاده میکنم. امروز که روز شنبه است و روز شروع مجلس است از وجود مبارک رسول خدا فردا که یکشنبه است به نام امیرالمومنین و صدیقه طاهره است از امیرالمومنین، دوشنبه روز شهادت از حضرت زهرا، سه شنبه هم قطعه نابی را از حضرت مجتبی و پایان جلسه چهارشنبه مطلبی را از وجود مبارک حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام که توسل ما در این خانه خدا یک توسل کامل علمی تربیتی معنوی باشد.
این پنج نور مقدس جایگاه ویژهای را در پیشگاه پروردگار مهربان عالم دارند که هر کسی به خصوص با این نوع توسل به پیشگاه مقدس پروردگار عالم خودش را عرضه کند به احترام این پنج نفر خدا به دنیای او، به آخرت نظر رحمت خواهد انداخت.
ما همه انبیا را در روایاتمان سراغ داریم که به این پنج نفر توسل داشتند، هم توسل علمی، یعنی از ارواح مقدسه آنها دانش ملکوتی کسب میکردند، و هم ایمانشان را با آنها کامل کردند، من آخرین روایتی را که در این زمینه دیدم از وجود مبارک حضرت زکریا است که قبل از یحیی و عیسی زندگی میکرده، به پروردگار عالم عرض میکند خیلی علاقه دارم مشتاقم که این پنج منبعی که در پیشگاه تو از ارزش خاصی برخوردارند با اسم به من معرفی کنی، و پروردگار عالم هم نام هر پنج نفر را برد بعد یک جریانی پیش آمد که یک مقدار مفصل است آن را یک وقت دیگری به مناسبتی اگر مشرف شدم به محضرتان عرض میکنم خیلی جالب است این جریانی که اتفاق افتاده در رابطه با نفر پنجمین، حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام است.
اما مطلبی را که از رسول خدا برایتان انتخاب کردم دو کلمه بیشتر نیست، نه از آن دو کلمههایی که مردم به همدیگر میگویند من دو کلمه باهات حرف دارم یک ربع حرف میزنند این دو کلمهای که عرض میکنم واقعا دو تا کلمه است، این را به مردم فرمودند رسول خدا حالا در یک منبری فرمودند، در سفری فرمودند، جایی نشسته بودند اصحاب در محضر مبارکشان بودند، این دو کلمه مثل زنگ پرصدا میماند، زنگ بیدارباش، یک تلنگر شدید معنوی که پیغمبر عظیم الشان اسلام به همه زدند، از آن افراد زمان خودشان تا روز قیامت، و آن دو کلمه این است کفی بالموت واعظا، اگر بنا به واعظی باشد که برایتان وعظ بکند، بنا به نصیحتکنندهای باشد که نصیحتتان بکند، بنا به یک خیرخواهی باشد که خیرتان را بخواهد، بنا به یک صدایی باشد که شما را از خواب بیدار بکند، خواب نسبت به خدا، نسبت به عالم، نسبت به آینده، میفرماید مسئله مرگ و مردن برای همتان در این زمینهها بس است.
توجه به مرگ و یاد مرگ واقعا آثار عظیمی دارد، حالا چرا مردم زیاد یاد مرگ نیستند مگر در ختمها، یا وقتی که یک تشییع جنازه را ببینند، چون مردم اغلبشان آمدند خودشان را بین زن و بچه، بین دوستان، بین مغازه، بین کارخانه، بین پول گم كردند، انگار نیستند در این عالم و اطلاعی ندارند که چه جریاناتی در این جهان دارد میگذرد. اما آنهایی که گرفتار این مسائل نیستند و سرشان از لا به لای این گرفتاري پول و بانک و زن و بچه و مغازه و کارخانه بیرون است اینها آدمهای پیدایی هستند، اینها آدمهای بینایی هستند، اینها هر کجا که باشند کنار دخل، در کارخانه، در مغازه، از یاد رفتن از این دنیا غفلت نمیکنند.
خب وقتی که من یاد مرگ باشم، خیلی آثار دارد این یاد مرگ، یکیش این است که این یاد مرگ به من میگوید ماندنی نیستی، نمیدانی هم کی باید بروی، ممکن است یک ساعت دیگر بروی، چون هیچ ضمانتی به ما ندادند کی ما را ببرند وقتش هم برای ما نگفتند، یک بزرگی از بزرگان حکومت چهار پنج سال پیش از دنیا رفت، دنبال یکی میگشتند که به تناسب علمش، سوادش، شخصیتش، و این صندلی سی سالهاش آدم خوبی بود بتواند از عهده منبر ختمش بربیاید، چون معلوم بود از همه وزارتخانهها، نهادهای دولتی، ارتشی، انتظامی، سپاهی در جلسه ختمش شرکت میکنند.
حالا نمیدانم به چه کسانی زنگ زدند، یکیشان هم من بودم خانوادهشان هم به من زنگ زد که همه ما علاقه داریم دوست داریم شما ختم ایشان منبر بروید، من هم مسافر بودم نبودم تهران، عذر داشتم، نمیتوانستم بروم، بالاخره کسی را پیدا نکردند که از پس این کار برآید مگر یک پیش نمازی که ختمش در همان مسجد بود، و سی سال با ایشان در ارتباط بود، آدم خوش بیانی هم بود این امام جماعت سید هم بود، به خود امام جماعت گفتند، گفت مانعی ندارد من میروم منبر. خب ایشان رفت منبر، یک منبر زندهای میگویند رفت چون آدم خوش بیانی بود، سابقه منبر هم در استان خودشان داشت، یک منبر خوبی رفت، یک منبر پاکیزهای رفت، آبرو و شأن ایشان را روی منبر رعایت کرد، منبر تمام شد مصیبتش را خواند، دعا کرد، منبر مسجدش هم دو پله است، باید از خود پهنه منبر بلند میشد روی پله اول میآمد بعد روی پله دوم بعد کف پایش را میگذاشت روی زمین، جمعیت هم هنوز نشسته بودند پیش نماز منبری کف پایش را گذاشت روی زمین و درجا از دنیا رفت یعنی هیچ معطل نکرد، که حالا نفس نفسی بزند، قلبش بالا و پایین بشود ابدا ایستاده مرد و افتاد، آخه مردم میگویند افتاد و مرد، اصلا خدا مهلت افتادن نمیدهد به آدم، در همان ایستادن جان آدم را میگیرد بعد آدم دیگر تعادل ندارد بدنش میافتد.
ما زمان مرگمان را نمیدانیم، خیلی الان بهشت زهرا قبر کنده آماده حاضر هست که فردا در آن مرده میگذارند اما مردههایش الان سالم، سرپا، نمیدانم ورزشکار، فوتبالیست، زورخانهای، تاجر، آخوند، طلبه، دارند در تهران راه میروند اما فردا صبح جنازهشان را میگذارند در آن چالههایی که امروز آماده کردند یعنی اینقدر داستان عجیب است که قبر ما را زودتر از خود ما آماده میکنند، حالا من خودم نگذاشتم قبری برایم آماده بکنند دو سال پیش خودم قبر خودم را کندم، لحدش را گذاشتم، گاهی میروم سر قبر خودم، خب منی که میخواهم بروم حرام برای چی جمع کنم؟ منی که میخواهم بروم در جنس چرا تقلب کنم؟ منی که میخواهم بروم جنس پست را با خوب چرا قاطی کنم به عنوان خوب بفروشم؟ منی که میخواهم بروم نیاز هم ندارم زندگیام خوب است، زن و بچهام هم زندگیشان خوب است، چه نیازی دارم بروم صد میلیون ربا بگیرم، چرا بروم یک صورت صوری به رئیس بانک بدهم و بهش هم نگویم بگویم من دویست میلیون معامله کردم این هم رسید کارخانهاش است دویست میلیون به من وام بدهید، شریک بشوید با من، این که یقینا وام ربائی است و حرام است، منی که فردا میخواهند چشمم را، دهانم را، گوشم را از خاک قبر پر بکنند برای چی اینقدر دنبال حرام، دنبال تقلب، دنبال ربا، دنبال رشوه، دنبال پشت هم اندازی، دنبال کلاهگذاری و دنبال خوردن مال مردم هستم، میگیرم و میدانم میخواهم ندهم طرف هم نمیداند که من میخواهم ندهم، پول را جمع میکنم ده تا خانواده را به خاک سیاه مینشانم برای چی؟
اگر من یاد مرگ باشم در همین یاد مرگ همین امروز، از مسجد که رفتم نهارم را خوردم مینشینم طبق قرآن یک وصیتنامه تمیز بدون اینکه بعد از مرگم زن و بچهام را گرفتار بکند مینویسم، مغازهام را، پولم را، پول بانکم را مطابق قرآن میگویم این مقدار طبق قرآن حق همسرم است، حق دخترم است حق پسرم است، از این سیصد میلیون تومان طبق قرآن صد میلیون هم حق خودم است بعد از مرگم به این شکل جدا کنید و برایم کارهای خیر خیلی مفید بکنید، یا نه اگر آدم خیلی زرنگ باشد به تدریج ثلثش را جدا میکند، بیست تا جوان را زن میدهد، بیست تا عروسی به پا میکند، چهار تا دین را ادا میکند، چهار تا صورت بیمارستان فقیر را میدهد، یک گوشه مسجدی را میسازد، یک گوشه مدرسهای را میسازد، آنهایی که به حقیقت یاد مرگند خیلی آدمهای سالمی هستند.
قم که بودم با یک روحانی رفیق بودم به نام شیخزاده، یک امتیازی که این روحانی داشت خدا رحمتش کند از آن گریهکنهای ناب حضرت ابی عبدالله الحسین بود، پسر ایشان برایم نقل کرد، میگفت پدر من را که میشناختی، پدرش نجار بود و از مقلدین آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری حساب سهم امامش هم با ایشان بود، آن زمان یعنی هشتاد سال پیش چقدر سهم امام سالش میشد؟ دو تومان، پانزده ريال، اما همین پانزده ريال دین الهی است، یک کبریت نمیشود خريد، آدمی که یاد مرگ است در پول منظم است، در اخلاق منظم است، در معاشرت منظم است، در حرف زدن منظم است، چون بعد از مرگ همه کارها را میخواهند به حساب ما بگذارند و برسند.
گفت یک بار پدربزرگم عصری میرود منزل آقا شیخ عبدالکریم حائری دیدن حاج شیخ، حاج شیخ خیلی گرم بود قم، دو تادانه تخت چوبی داشت گوشه حیاط یک گلیمی هم رویش بود روی این تخت نشسته بود، سلام کرد و حاج شیخ گفت بیا بالا بشین، گفت من هم نجار بودم رفتم بالای تخت نشستم دیدم این تخت دیگر دارد درمیرود، یعنی یکی دیگر بیاید رویش بنشیند من و او و حاج شیخ عبدالکریم سه تایی میافتیم، پایهها میشکند، تخت رها میشود ماها هم با کله میآئیم روی زمین، عرض کردم آقا اجازه میدهید من شاگردم را بفرستم این دو تا تخت را بیاورند در مغازه نمیخواهم نو بکنم، چون نمیگذاری، این را میدانم من این را اصلاحش کنم، یک خرده بیشتر میخکوبی کنم، دو تا تخته عوض کنم، یک خرده پایهاش را محکمتر کنم، پول هم نمیخواهم چون میدانم اگر بگویم تخت را ببرم به من میگویی من پولی که ندارم، درآمدی که ندارم، به اندازهای که به طلبهها درس میدهم زحمت دین را میکشم یک حقوق مختصری برمیدارم پول تعمیر تخت را باید از سهم امام بدهم و نمیتوانم من قیامت جواب نمیتوانم بدهم این را هم میدانم، اما بگذار این دو تا تخت را من ببرم و اصلاح بکنم.
گفت حاج شیخ یک فکری کرد و گفت که در محاسن من چند تا موی سیاه هست؟ من نگاه کردم گفتم آقا هیچی، گفت من دم قبر و مرده شورخانه هستم عمرم دیگر کفاف این را نمیدهد این تختها را ببری اصلاح کنی و برگردانی، نه من دارم میروم اگر آدم یاد مرگ باشد در زندگیاش برج دیگر ندارد، که حتما به دیوار یک قالی یک زرع و نیمی ابریشمی باشد، یک تابلوی ده میلیون تومانی باشد، یک لوستر سی میلیون تومانی باشد، ماشین هم حتما از هشتصد میلیون به بالا باشد، بدنی که دو روز دیگر میخواهند بگذارند در یک جعبه چوبی کهنه که قبل از من دو هزار تا مرده در آن گذاشتند، این نمیارزد هفتصد میلیون یک میلیارد ماشین زیر بدن بگذارند، نمیارزد. آدمهایی که یاد مرگند، بسیار زیبا زندگی میکنند، پاک زندگی میکنند، پاک.
در همین بازار چون پدر من در بازار بود همین بازار تهران، یعنی چهل سال پدر من از خانه میآمد بازار برمیگشت، سه ماه تعطیل ماه ها مدرسهمان تعطیل بود مرا با خودش میآورد بازار، آن زمان که من ده دوازده سالم بود، چیزهایی از این بازار تهران دیدم که الان اگر در مجالس تعریف بکنم مستمعها فکر میکنند من افسانه دارم میگویم، در همین بازار دروازه پایین چهل تن، یک مغازهداری بود کم یادم میرود وجودش را اصلا یک نوری بود، یک چیزی بود، مشتری زیاد داشت، از بس که این آدم پاک بود و در فروش با انصاف، به سود کم قانع بود چون برجی نداشت، چون یاد مرگ بود، چون میخواست برود، آدمی که میخواهد برود خانه و زندگی هزار ساله برپا نمیکند.
یک روزی نشسته بود در مغازه، من بچه بودم حالا اسمش هم خیلی خوب یادم است حاج هادی، از ورامین مشتری داشت آن وقت هم از ورامین تا تهران یک ساعت و نیم طول میکشید ماشینها اینطوری نبود، آمد گفت حاج آقا یک صورت دارم تا بروم یک گشتی در بازار بزنم برگردم این را جور کن، سی کیلو شکر میخواهم ده کیلو چای میخواهم، بیست کیلو نخود و لوبیا میخواهم، عطاری داشت، بهش گفت که همه اینها را دارم فروشنده نیستم، گفت من که تا حالا از تو نسیه نبردم، من اصلا اهل نسیه نیستم، با هم که دعوایمان نشده ما همان رفیق سابق صاف و پاک هستیم، آنی که یاد مرگ است آخه اهل دعوا هم نیست اهل طرد و تلخی هم نیست، یاد مرگ است میداند اگر با بندگان خدا تلخی کند بعد از مرگ با او تلخی میکنند، میداند.
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت، جهان اشتباه نمیکند نخود بکاری نخود میدهد، عدس بکاریم عدس میدهد، هیچ وقت عدس را بکارند لوبیا نمیشود که، خیلی عالم راست میگوید، راست، اصلا دروغی در این عالم هستی نیست.
گفت حاجی چرا با من معامله نمیکنی؟ گفت بیا داخل، بیا بغل دستم بشین، نگاه هم نکن، یواش با تو حرف میزنم اینور و آنور نگاه نکن امروز صبح که آمدم در مغازه را باز کردم ساعت هشت هنوز مشتری نبود، عادت بازاریهای تهران این بود صبح اول وقت که میآمدند مشتری نبود قرآن میخواندند با قرائت یعنی صدای قرآن در محوطه بازار پخش بود اینها را چیزهایی است که من دیده بودم، گفت نشسته بودم قرآنم را که خواندم مغازه روبرویی نگاه نکنیها بالاتری، دیدم که قیافهاش گرفته است، با اینکه آدم شادی است، قرآن را بستم و بلند شدم رفتم در مغازهاش سلام کردم گفتم به من بگو چه شده تو میدانی که من ولت نمیکنم، گفت چیزی نیست، گفتم اگر چیزی نبود قیافهات اینجور درهم نبود، یک چیزی هست، این اخلاق اسلامی است که آدم غمدیده را که ببیند بپرسد چه شده.
گفت که حالا اصرار داری بگویم، من جنس یک ماهه خریدم آن وقتها یکی دو تا بانک هم بیشتر نبود، بیشتر هم بانک ملی بود گفت چک دادم، دیشب که نشستم حساب کردم دیدم بیست تا تک تومان، بیست تومان کم دارم، و امروز ساعت ده چک من برمیگردد، گفتم خدا بزرگ است، حالا دارد به این مشتری ورامینی میگوید گفت برگشتم در مغازه تو اولین مشتری من هستی، جنسهایی که صورت دادی سی چهل تا تک تومان میشود، شما همه اینها را برو از او بخر که مشکل امروز او حل شود چکش برنگردد و آبرویش نرود، من نه بدهکار هستم نه نیازی به فروش جنس دارم برو. این یاد مرگ.
یعنی میآید مشکل مردم را حل میکند در یاد مرگ، بعد میگوید خدایا عنایت کردی من مشکل بندهات را حل کردم دم مردن مشکل من را حل کن، در برزخ من به مشکل نخورم، کفی بالموت واعظا. اصلا این کفی بالموت واعظا باید صدایش در سراسر بازار پخش بشود جلوی خیلی از گناهان مالی را میگیرد خیلی. سه چهار خط شعر هم از سعدی برایتان بخوانم چقدر زیباست چه شعرهای نصیحتآمیزی، چه پندهای خوبی است، بیاید که بی ما آن روزی که نباشیم، بیاید که بی ما بسی روزگار، بروید گل و بشکفد لاله زار، آن روز ما نیستیم، بسی تیر و دیماه و اردیبهشت، بیاید که ما خاک باشیم و خشت، کسانی که از ما به غیب اندرند، نتیجههایمان، حالا بعضیها نوههایمان را دیدیم بعضیها که اصلا بچهشان هم به دنیا نیامد مردند، حالا ما بچههایمان را دیدیم نوههایمان را دیدیم، نتیجههایمان، کسانی که از ما به غیب اندرند، بیایند و بر خاک ما بگذرند، بیایند و بر خاک ما بگذرند. تفرجکنان بر هوا و هوس، گذشتیم بر خاک بسیار کس، کسانی که از ما به غیب اندرند بیایند و بر خاک ما بگذرند.
آمده بود عیادت حضرت مجتبی عرض کرد یابن رسول الله حالا معاویه زهرتان داده اینجور دارید به خودتان میپیچید درد میکشید، امام هستید، وصل به خدا هستید، جدّتان پیغمبر است، خب بلند شوید بروید سر قبر پیغمبر به پیغمبر متوسل شوید پیغمبر دعا کند خوب بشوید، امام فرمودند جناده مرگ دوا و درمان و علاج ندارد. نه دعا میتواند کاری بکند، نه توسل، نه گریه،مرگ هیچ داروئی ندارد.
کفی بالموت واعظا، ابن سینا آدم قدرتمندی بوده در علم و در عقل و مغز میگوید از قعر گل سیاه تا اوج زحل، کردم همه مشکلات گیتی را حل، خیلی آدم قوی در علم بوده، خیلی، کردم همه مشکلات گیتی را حل، بیرون جستم ز بند هر مکرو حیل، همه گرهها را باز کردم، هر بند گشاده شد مگر بند اجل، دیدم گره مرگ قابل باز شدن نیست. این را هم باز عنایت کنید تکرار کنم به ما خبر ندادند کی میمیریم، اصلا، نمیدانیم شاید بیست سال دیگر باشد، حالا بیست سال دیگر بالاخره بیست سال دیگر باید بروی، شاید امشب باشد، شاید فردا، شیعه همیشه ظهر، روز، شب، در خواب باید آمادگی کامل برای مردن داشته باشد، یعنی وقتی میبرند دیگر کاری به کارش نداشته باشند تا قیامت بگویند برو بهشت، وگرنه چطوری آدم شیعه است که بمیرد دو میلیارد کلاهبرداری کرده باشد و یک قران مال مردم را نداده باشد، بمیرد و شصت سال تقلب در جنس کرده باشد فروخته باشد، کلی مردم را دچار سرطان و وباو حصبه کرده باشد مگر میشود؟ چطوری؟
یادمان نرود وصیتهایمان آماده باشد، پولهای مردم پیشمان نباشد، ارث خواهر مادر پیشمان نباشد، شسته و رفته باشیم، یک حمام معنوی رفته باشیم که یک ذره چرک نداشته باشیم، بعد بمیریم. این دو سه روز هجوم غصهها به صدیقه کبری خیلی شدید شده بود، به امیرالمومنین عرض کرد علی جان من یک بار دیگر دلم میخواهد اذان بلال را بشنوم، مگر مدینه اذان نمیگفتند؟ چرا صبح میگفتند ظهر میگفتند، غروب میگفتند ولی با گلوی نجس، با زبان نجس، با خوردن پولی که سقیفهایها میدادند، زهرا این اذان اصلا به گوشش نمیخورد اصلا اذان با گلوی نجس و زبان نجس و دل نجس اذان نبود، اذانی که تایید ستمگران بود،او یک اذانی میخواست با گلوی ملکوتی، با زبان الهی، پاک.
فرمودند الان خودم میروم در خانه بلال، کاری بکنیم ائمه دنبال ما بیایند، حالا ما در دنیا که دنبالشان دویدیم اما قیامت در میلیاردها انسان چطوری بدویم دنبال آنها، یک کاری کنیم آنها دنبال ما بیایند، در خانه بلال را زد، در را باز کرد اصلا یک سلام علیک بلال مثل ابر بهار شروع کرد گریه کردن همین قیافه غمناک امیرالمومنین را که دید، دوتایی گریه کردند، فرمود بلال زهرا میخواهد اذان تو را بشنود، گفت علی جان من نیتم این بود بعد از مرگ پیغمبر دیگر اذان نگویم، اما به زهرا سلام برسانید الان امروز اذان میگویم، پیش از اذان اینهایی که من میگویم مستند است اینها شنیدههایم نیست اینها را دیدم مرحوم حاج شیخ عباس قمی صاحب مفاتیح مینویسند، پیش از شروع اذان زهرا به بچهها یا به امیرالمومنین فرمود پیراهن پدرم پیغمبر را برایم بیاورید، این پیراهن هم در این خانواده چه داستانهایی دارد، این پیراهنها پرقیمت بوده که زینب کبری به یزید گفت اینهایی که از ما غارت کردید پیراهن برادرم را به ما برگردانید، پیراهن را آوردند زهرا انداخت روی سرش به حسن و حسین فرمود دو طرف من بنشینید، در پنجره را باز کردند، بلال گفت الله اکبر زهرا گفت الله اکبر ان يوصف، بلال گفت اشهد ان لا اله الا الله، گفت گوشت و پوست و رگ و پیام شهادت به وحدانیت خدا میدهد، تا بلال اسم پیغمبر را برد بچهها دویدند بلال به اذانت ادامه نده، بلال مادر ما غش کرد از حال رفت، من از قول شما یک سوال از صدیقه کبری بکنم، شما صدای اذان را با نام پدرت شنیدی از حال رفتی، بچههایت کربلا چی کار کردند وقتی سر بریده ابی عبدالله را بالای نیزه دیدند.
...