جلسه سوم یکشنبه (22-1-1395)
(تهران حسینیه همدانیها)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
شنیدید از زمانی که در کره زمین زندگی انسان شروع شده است به خاطر اینکه این موجود ترکیبی از جسم و جان است همیشه در معرض دو بیماری بوده است. بیماری جسمی و بیماری باطنی، بیماری روحی. که از این بیماری روحی تعبیر شده است به بیماری اخلاقی، انحراف خلقی، نه خَلقی.
خداوند مهربان که به این مصنوعش، به این مخلوقش، به این آفریده شدهاش، محبت دارد و نمیخواهد اگر خطری به بدنش یا به روحش بزند این خطر ماندگار باشد، هم برای بیماریهای جسمی دارو قرار داده است و هم برای بیماریهای باطنی و خُلقی.
یک رشتهای هم به انسان الهام کرده است که البته اولین الهامش به انبیائش بوده به نام طب، که با این رشته طبی هم داروها شناخته میشود و هم بیماریها تشخیص داده میشود، لذا از زمانی که بیماری جسمی شروع شده تا الان داروهای طبیعی، غیرطبیعی، طب، تشخیص بیماری عهدهدار برگرداندن سلامت جسم بوده است.
البته طب دارو، تشخیص، قدرت نفوذش تازمانی است که مرگ حتمی انسان رقم نخورده باشد، وقتی مرگ حتمی رقم خورده است که هیچ کسی از زمان وقوعش خبر ندارد. یعنی نوعا انسانها زمان مرگشان را، لحظه مرگشان را، خبر ندارند نمیدانند.
ولی آن لحظه که رقم خورده به اراده پروردگار، دیگر نه دارو کارساز است، نه طبیب از دستش کاری برمیآید و نه دوا اثری میکند و نه قدرت بالاتر از دارو دعا اثر میکند. ممکن است آدم متوسل به یک نفس بسیار پاک مستجاب الدعوه بشود برای این که سلامتیاش برگردد، ولی با رقم مرگ آن دعا هم مستجاب نخواهد شد. یعنی همه درها به روی انسان بسته میشود و دیگر انسان آماده میشود یا آمادهاش میکنند که از دنیا خارج بشود.
خب گره مرگ باز شدنی نیست، یک جملهای دارند حضرت سید الشهدا علیه السلام زمانی که روز هشتم ماه ذی الحجه داشتند از مکه بیرون میآمدند که بیایند به طرف عراق، دور حضرت را دم دروازه مکه گرفتند و درخواست کردند از این سفر صرف نظر کن، آنها خبری از حقایق پشت پرده نداشتند، امام سفر خود را سفر مرگ میدانستند، به آنها فرمودند مرگ چون به حضرت گفتند که این سفر بوی خطر میدهد، بوی مرگ میدهد، بوی کشته شدن میدهد اما از باطن مسائل الهیه جریان آنها خبر نداشتند. اشتباه هم کردند آمدند به حضرت پیشنهاد کردند نرو وجود مقدس ابی عبدالله امام واجب الاطاعه است آنها باید ماموم بودند آنها نباید به حضرت نظر میدادند، آنها اگر دلشان میسوخت باید با حضرت حرکت میکردند میآمدند کربلا آنها اشتباه کردند، آنها فکر کردند امام یک آدم عادی است.
حضرت فرمودند مرگ گردنبندی است که بر گردن انسان انداخته شده و این گردنبند را از گردنش نمیتواند دربیاورد، شما میگویید بوی مرگ میدهد ا ین سفر من نروم هم آن مرگ دنبالم هست، خب این قابل علاج نیست.
آنجایی که من یک بیماری غیرقابل درمان گرفتم، این مسئله مهم فقط اینجاست که انحصار به این مرحله هم ندارد یک جایی کار من رسیده که بیماری من بنا به نظر متخصصترین پزشکان درمان ندارد، یا از اول ورودم به کار و کسب سفره من بست پیدا نکرد به قول قرآن مجید. یعنی کسبم به گونهای نبود که درآمدم بیش و بیشتر از مخارجم باشد. سی سال است دارم زحمت میکشم یک خانهای دارم معمولی است، یک مرکبی دارم معمولی است، یک زندگی دارم معمولی است و بست پیدا نمیکند که قول قرآن مجید در اینجا این است که برای بعضی از بندگانم رقم قدر در روزی زدم، این که برای خود آدم هم بعد از بیست سال، سی سال ثابت میشود که نمیشود. مردم میگویند چرخ نمیچرخد. میگویند که یک عدهای دست در خاکستر میکنند طلا درمیآورند ما شبانه روز داریم جان میکنیم بیشتر از این گیرمان نمیآید این هم برای انسان است، نه فقط برای مردم مومن کلا برای آدمهایی که روی زمین زندگی میکنند گره باز نمیشود.
یا مرد و زنی هستند خیلی عاشق بچه هستند، بچهدار نمیشوند. دکترهای متخصص داخل و خارج هم دیدنشان ناامیدشان کردند گفتند شما بچهدار نمیشوید، اینجا وظیفه مومن چیست اینجا، این خیلی نقطه مهمی است که در این نقطه انسان میتواند طبق آیات قران و روایات یک دل نورانی آرام شگفتآوری پیدا بکند. اینجا جای این است که انسان مومن راضی به رقم پروردگار عالم باشد.
خب بچه برای من نمیخواهد، بسط مال برای من نمیخواهد، بیماری من را گفتند علاج ندارد، شفای من را نمیخواهد. امام باقر میفرماید آنچه که برای بنده مومنش نمیخواهد این خیلی روایت جالبی است خیلی، همین دیروز داشتم این روایت را نگاه میکردم آنچه که برای بنده مومنش نمیخواهد، آنچه که برای بنده مومنش میخواهد خود پروردگار میگوید به مصلحت و به خیرت نمیخواهم یا میخواهم. پروردگار عالم که ظالم نیست، قدرتش هم که ناقص نیست اگر بخواهد یک شبه به اندازه قارون من را پولدار بکند میکند، اما سی سال است دارم میدوَم به قول خودم نمیشود، به جایی نمیرسم.
آنچه را که برای بنده مومنم نمیخواهم به مصلحتش است، نمیخواهم از این بیماری دربیاید ده سال میخواهم بیمار باشد تا به مرگش برسد، من یک رفیق داشتم آدم بسیار با کمالی بود، خیلی با کمال بود، خیلی چیزها هم من ازش یاد گرفتم، آدم نفسداری هم بود، خیلی هم دلم میخواست لباس من را او به من بپوشاند حالا طلبهها وقتی میخواهند لباس بپوشند مهمان دعوت میکنند جشن میگیرند، پیش مراجع بزرگ میروند من آن وقت زمینه جشنی، مهمانی، دعوتی اصلا برایم نبود، پول همان لباسی هم که دوخته بودم به زحمت به دست آورده بودم اما دلم میخواست در خلوت خانه او که خانه نور بود او این لباس را به من بپوشاند و همان هم پوشاند.
چهل سال تا آن وقتی که من با او آشنا شدم ایشان در بستر افتاده بود چهل سال فقط روزهای جمعه با عصا نفس نفس زنان، از خانه میآمد بیرون در یک محل نزدیکی که هفتاد هشتاد تا میتوانستند جمع بشوند یک نیم ساعت سه ربعی میساخت آدم را، میساخت میدانید یعنی چی؟ یعنی ما الان از این سازندگیها خیلی کم داریم، معمار ساخت آدم بود، خدا بهش داده بود این هنر را، خب اگر یک چنین حالی برای مومن پیش آمد چهل سال است در بیماری است، دکترها هم گفتند خوب نمیشود، بچهدار نمیشود، یا خودم دیگر به این نتیجه رسیدم که رقم اقتصاد گسترده خدا برای من نزده است.
یک دوستی داشتیم فکر کنم چهل سال کامل میآمد پای منبر، تا همین مدت زمان گذشته هر جا منبر بود بود اینجا هم هیچ منبری را ترک نمیکرد، هیچ شب ماه رمضانی را ترک نمیکرد هیچ روز صبحها و شبهای دهه عاشورای اینجا و هدایت را ترک نمیکرد، ایشان ده تا شغل عوض کرد، آدم خیلی زرنگی هم بود. خیلی زرنگ بود. هیچ شغلی نگرفت من یک روز بهش گفتم که چیه که شما ده تا شغل عوض کردی الان هم میخواهی این شغل را عوض بکنی؟ گفت نه، چون به نتیجه رسیدم یقین برایم حاصل شده که پروردگار رقم درآمد کلان برای من تا لحظه مرگم نزده است. گفت این دیگر برایم ثابت شده. خب برای آدم روشن میشود این گره باز نمیشود. اینجا چی کار باید بکند مومن؟
قرآن، ائمه، دعاها، فراوان تاکید میکنند به مومن که اهل گلایه از خدا نشو، یک وقت نشینی بگویی من چی از این کمتر است که این مثلا میلیونر است ولی من درآمدم محدود است، خدایا قدرت تو که بینهایت است چرا باید من با این همه دکتر و دوا علاج نشوم، خدایا چی من از دیگران کمتر است که به چهار تا کافر پنج تا، چهار تا سه تا بچه میدهی به منی که رفیقت هستم بیست سال است ازدواج کردم بچه ندادی، به ما میگویند مواظب باش در این چاله نیفتی که از پروردگار مهربانت که خودش فرموده ندادنهایم به مصلحت است و آنچه که به بندهام عنایت میکنم به مصلحت است. گلهمند نشوی. شکوه نکنی. از دست خدا ناراحت نشوی، کسل نشوی، عقب ننشینی، کنارهگیری نکنی، باش با خدا بدون گله با خدا زندگی کن. بدون شکوه با خدا زندگی کن، راضی باش از پروردگار. این برای موارد ظاهری است.
و اما در بیماریهای باطنی، آنجا دیگر بیمار باید طبّ و دارو و درمان خدا را بپذیرد خوب میشود آنجا دیگر گرهای وجود ندارد که باز نشود، کافر میتواند تبدیل به یک مومن واقعی بشود، یهودی میتواند تبدیل به یک مومن واقعی بشود، مسیحی میتواند تبدیل به یک مومن شاخص بشود، لائیک میتواند تبدیل به یک مومن حقیقی بشود، دوستان ما یک وقت به من گفتند یک مهندسی هست درسخوانده خارج است، این مهندس هیچی را در این عالم قبول ندارد و میگوید هیچی هم ازاین حرفهایی که شما میزنید و اعتقاداتی که دارید در کت من نمیرود. ولی این گره غیرقابل باز شدن نیست و اینجا هم جای این نیست که آدم به کافر، به لائیک به یهودی، به زرتشتی، به بیدین بگوید راضی به خدا باش، راضی به رقم خدا باش، خدا رقم زده تو یهودی بمانی تا بروی جهنم، بیدین بمانی تا بروی جهنم، لائیک بمانی تا بروی جهنم اینجا جای رضایت از خدا نیست، چون موردش مربوط به خدا نیست، چون در قرآن مجید میفرماید وَ لاٰ يَرْضىٰ لِعِبٰادِهِ اَلْكُفْرَ ﴿الزمر، 7﴾، من برای هیچ یک از بندگانم کفر را نپسندیدم. اما اینکه چهل سال بیمار بشود این را برای بندهام پسندیدم، دست تنگ باشد برایش پسندیدم، بچهدار نشود برایش پسندیدم ولی کفر نه، چیزی نیست که خدا پسندیده باشد و جا هم ندارد به کافر آدم بگوید از خدا راضی باش او اصلا خدا را قبول ندارد که بگوییم از خدا راضی باش.
و گفتند ما به این بزرگوار گفتیم گاهی هفت هشت ده تاییمان میرویم پیش چند تا از دوستان که آنها هم هفت هشت تا با هم بودند ما هم چند نفر با هم بودیم، گفتند ما گاهی حالا سالی چهار بار، پنج بار، آنها شهر دیگر بودند ما هم تهران بودیم، میرویم پیش جمعی از رفقایمان برایش هم تعریف کردیم رفیقهای خوبی داریم، رفیقهای نرمی داریم رفیقهای بامحبتی داریم، شما هم یک بار بیا برویم این رفیقها را ببین اگر پسندیدی باز هم با ما بیا اگر نپسندیدی نیا، اختیار داری آزاد هستی، بالاخره بعد از تبلیغات زیاد یک بار حاضر شد بیاید، از آن شهر که درآمدیم تا تهران حدود هفتاد، شصت فرسخ است یک ده بیست فرسخ که درآمدیم دیگر از شهر آورده بودیمش بیرون، گفتیم که آقای مهندس در ضمن در آن رفیقهای ما یک آخوند هم هست گفت همین جا من را پیاده کنید، من خودم ماشین میگیرم برمیگردم من اصلا چشم دیدن اینها را ندارم اصلا.
اصرار من را پیاده کنید، ما هم به راننده گفتیم ترمز نکنی گاز بده برو، گفتیم نمیگذاریم پیاده شوی زور هم شده میبریم چشمت به این آدمهایی که دوستشان نداری، مخالفشان هستی و نمیخواهی بیفتد، آنجا هر کاری میخواهی بکن، تا دیدی یک آخوند بین ماست از آنجا برگرد یا آنجا خودت را بکش، آنجا خودت را دار بزن اینجا پیادهات نمیکنیم. آوردند.
خب آدم جدیدی بود دیگر من قبلا در دوستان ندیده بودمش، دیگر غروب بود خیلی زمینه برگشت نبود، مجبور بود بماند صبح برود، در دوستان ما اولین برخوردش هم با من بود، فصل بهار بود و یک جای مناسبی بودیم دار و درختی داشت آبی داشت، ما از اتاق آمدیم بیرون فردایش دوتایی تنها من بهش گفتم دوست دارم با شما هم قدم بشوم آن که اصلا میل نداشت، گفت باشد معلوم بود که زوری است، نمیخواهد. آمدیم بیرون خب من به من گفت چی میگویید شما؟ با تلخی، چی میگویید چه کاره هستید حرفتان چیست، دنیا دنیای علم است، دنیای صنعت است، خارج را دیده بود، گفتم که ما اصلا چیز بیهودهای نمیگوییم، چیز بیخودی نمیگوییم چیز بیدلیلی نمیگوییم، ما هر چی میگوییم روی موج عشق و محبت سوار است، گفت خب یکیش را بگو. دیگر خودش دلش خواست من با او حرف بزنم من راجع به محبت و مهربانی و لطف و نگاه و نظر و کار و فعل پروردگار درباره خودش با او صحبت کردم.
حدود یک ساعت که خدا با تو چی کار کرده، و بعد بهش گفتم اگر بگویی خود خدا دروغ است، عالم خدا ندارد، آن وقت من باید با تو بحث بکنم که عالم خدا ندارد خودت خودت را ساختی، خب اگر خودت بودی نیاز نداشتی خودت خودت را بسازی آدمی که موجود است معنی ندارد خودش را بسازد، اگر عالم خدا ندارد تو باید ازلی باشی، یعنی باید از اول بودی، اما تا پنجاه سال پیش که نبودی، از مادرت به دنیا آمدی با یک پدر، و اگر عالم کارگردان نداشته باشد و این چرخ را گردانندهای برایش نباشد یا تو داری میچرخانی چرخ عالم را، یا نه چرخاننده چرخ پوچی است، عدم است یعنی نبود دارد چرخ را میگرداند بود نیست به نظر تو که چرخ را بگرداند.
گفت اصلش را قبول کردم، عالم خدا دارد بعد آن وقت کارهای خدا را درباره خودش بهش گفتند، سفر تمام شد اولین باری بود که با ما نماز خواند و حال کرد و سفر دوم و سفر سوم دیگر بعدا خودش، همسرش، سه بار چهار بار، سر از مکه درآوردند، پنج بار شش بار سر از حرم ابی عبدالله درآوردند، الان هم که گاهی من میروم آن شهر من را میبیند اصلا گریهاش بند نمیآید من خیلی تعجب هستم از چشم او، یعنی تا چشمش به من میافتد به پهنای صورتش اشک میریزد و میگوید خدا چقدر به من احسان کرد. الان مست خداست، الان مست ابی عبدالله است، الان مست عبادت است، الان مست اخلاق است، اینجا دیگر نمیشود به بیدین گفت آقا به بیدینیات راضی باش این بهترین نقطه است، به بیدین باید حالی کرد به بیدینیات ناراضی باش.
به آدم شکدار باید گفت آقا به شک داشتنش ناراضی باش، جای رضای از خدا معلوم است کجاست، و جای نارضایتی از خدا هم در عالم وجود ندارد، یعنی جایی نیست که آدم اجازه داشته باشد از پروردگار عالم ناراضی باشد. کیست که بچهاش را دوست ندارد؟ همه دوست دارند مگر یک پدری و مادری از یک حیوان بدتر باشند که بچهشان را نخواهند، این دوست داشتن به تناسب صافی وجود مراتبی دارد یعقوب عاشق یوسف است ولی آن شب بچههایش برگشتند قرآن میگوید هم زار زار ده تایشان گریه میکردند، هم یک پیراهنی که در تن یوسف بود به خون آغشته بود آمدند پیش یعقوب وَ جٰاؤُ أَبٰاهُمْ عِشٰاءً يَبْكُونَ ﴿يوسف، 16﴾، یعنی یبکون یعنی مثل سیل داشتند اشک میریختند وَ جٰاؤُ عَلىٰ قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ یک خون دروغی مالیده بودند به پیراهن گفتند بچهات را گرگ خورده.
خب یعقوب که مومن واقعی به خداست میداند خدا قدرت بینهایت است، محبت بینهایت است لطف بینهایت است، ا ینجا جای گله بود نبود، چون رقمی که خدا برای بنده مومنش میزند به مصلحت بندهاش است، گفت نه بچه من را که گرگ پاره نکرده، قٰالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ ﴿يوسف، 18﴾شما گول خوردید، فصبر جمیل، من در برابر این حادثه در کنار پروردگارم صبر زیبا میکنم. یعنی یک کلمه به خدا نمیگویم چرا، چرا اینجور شد، چرا دل من را سوزاندی؟ چرا بچهام را بردند جلویشان را نگرفتی ابدا، فصبر جمیل.
من حتی از شما ده تا کمترین گلهای ندارم، لیاقتش را ندارید که گله بکنم قٰالَ إِنَّمٰا أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اَللّٰهِ ﴿يوسف، 86﴾هر دردی دارم به پروردگارم میگویم او درمان میکند، اینجا جای رضایت است که من اگر بچهدار نشدم بگویم محبوب من به مصلحت من بوده نخواستی بچهدار بشوم من راضی هستم، نخواستی خوب بشود بدنم من راضی هستم، من را داری به طرف مرگ میبری من راضی هستم، زندگی من بست پیدا نمیکند، پولدار حسابی نمیشوم، راضی هستم.
آن وقت پشت این رضایت چی خوابیده. این هم بگویم و حرفم تمام چند تا روایت مهم هم آماده کرده بودم امروز برایتان بخوانم از اهل بیت، درباره همین رضای عن الله انشالله فردا میخوانم اگر عمری باقی باشد آن هم باید آدم از خدا راضی باشددیگر اگر نگهم داری خوشحالم نگهم نداری خوشحالم فرقی برایم نمیکند، رقم تو برایم مهم است. رقم تو برایم مهم است.
پشت این رضایت چیست، این هم از صریح قرآن برایتان بگویم وقتی شما از پروردگار راضی باشید که هستید پروردگار عالم هم از شما راضی است. رَضِيَ اَللّٰهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ﴿المائدة، 119﴾، هم بندهام از من راضی است و هم من از بندهام راضی هستم. میدانید چقدر قیمت دارد خدا از آدم راضی باشد میدانید؟ اگر خدا از آدم خوشش بیاید راضی باشد، دم مرگ به مشکل میخورد؟ به حق خودش قسم نه، بعد از مرگ به مشکل میخورد؟ نه، در ورود به قیامت به مشکل میخورد؟ نه، هیچ جا به مشکل نمیخورد از بندهای که خدا راضی باشد همه کاری برایش میکند یعنی عاشق است دیگر عاشق برای معشوق همه کاری میکند.
حالا رضایت ابی عبدالله را از خدا در گودال معنی کنم برایتان، آخه آدم در باغ و کنار گل و بلبل و فروردین و اردیبهشت و درختها و هوا و فرش هم انداختند لب استخر و یک پشتي هم گذاشتند و صبحانه حسابی هم آماده کردند و آدم لَم بدهد به پشتی بگوید الهی رضا بقضائک، این مهم نیست اما اینکه آدم در گودال تشنه، گرسنه، بدن پرزخم، هفتاد و دو بدن قطعه قطعه روبرویش، صدای ناله زن و بچهاش آنجا صورتش را بگذارد روی خاک و بگوید الهی رضا بقضائک من به تمام رقم تو راضی هستم به تمام رقم تو.