شب ششم شنبه (26-4-1395)
(یزد مسجد کوثر)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین صلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
ولایت اهل بیت مرکب از چهار حقیقت است، ناتمامان جهان را کند این چهار تمام، حقیقت اول محبت است، الولایة محبت اهل البیت، محبت درجا برای قلب کسی پدید نمیآید، امام صادق علیه السلام میفرمایند محبت فرع معرفت است، وقتی که که انسان زیبایی را در یک عنصر طبیعی بفهمد، درک بکند، بعد از درک زیبایی آن عنصر قهری است که انسان آن عنصر زیبا محبت پیدا میکند.
تا کسی گل را نشناخته باشد، تا کسی درخت سایهانداز بارور سبز را نشاخته باشد، تا کسی زیبایی شب آسمان را نشناخته باشد، تا کسی زیبایی یک ساختمان را، یک لباس را، یک انگشتر را، نشناخته باشد، نمیشود بهش گفت به اینگونه عناصر محبت داشته باش، محبت با امر با فرمان دادن پیدا نمیشود. نسبت به امر مجهول محبت در قلب انسان طلوع نمیکند.
البته شناخت زیبایی یک عامل محبت است، محبت با عوامل دیگر هم در دل پدید میآید، مرد و زنی که ازدواج کردند رفتار هر دو قیافه هر دو، محرم بودن هر دو، وقار هر دو، متانت هر دو، سبب میشود به همدیگر محبت پیدا بکنند، طفل وقتی که متولد میشود قلب مادر، دل پدر، میشود منبع عشق به او، در هر صورت یا باید آدم زیبایی را بشناسد یا با چیزی ارتباط طبیعی پیدا بکند مثل زن و شوهری، مثل اولاد، تا بشود اهل محبت.
اگر آدم اهل بیت را نشناسد، جایگاهشان را نفهمد، زیباییهای ارزشهایشان را نداند، آگاه به کمالات آنها نشود، زیباییهای سخنان الهی و ملکوتی آنها را درک نکند، نفهمد که سبب سعادت دنیا و آخرت انسان اهل بیت هستند، محبت برایش نمیآید، یک میلیارد مسلمان در کشورها زندگی میکنند نه یاد اهل بیت میکنند و نه اهل بیت را میشناسند، ارتباطی با اهل بیت ندارند، عاشق نیستند، محب نیستند. بعد از این معرفت ضرورتا طبیعتا، قهرا، عشق ایجاد میشود، همه ما بالاخره به شکل مطلوبی یا به شکل نامطلوبی محبت و عشق را احساس کردیم، به بحث عشق مطلوب و نامطلوب و مشروع و غیرمشروع کاری ندارم، اما این مسئله در وجود همه ما بالاخره به سببی ظهور کرده، این عشق چه در جهت مطلوبش چه نامطلوبش، یکی از پرقدرتترین انرژیهای جهان است، یکی از پرقدرتترین موتورهای محرک جهان است، به عاشق پروردگار شما بگو خطری برای توحیدش پیش آمده، این خطر را دشمن پیش آورده، راه دفع خطر هزینه کردن پول است یا هزینه کردن جان. عاشق خدا به خاطر این انرژی مثبت حالی که از معرفت به دست آورده نه از هزینه کردن مالش دریغ میکند نه از هزینه کردن جانش، اما آنی که عاشق نیست شما بهش بگو یک خطری برای توحید پیش آمده سهم شمااز این عمل میشود سی میلیون تومان، یک قران هم نمیدهد. دیگر نوبت جان نمیرسد وقتی پولی که روز مردن آدم از آدم گرفته میشود ندهد جانش را حاضر است بدهد؟ ولی آنی که زیباییها و ارزشها و کمالات پروردگار را از زبان قرآن و انبیا و ائمه شناخته است، که خالق است، رحیم است، کریم است ودود است، اهل گذشت است، روزی دهنده است، مواظب از حوادث آسمانی و زمینی است که به سر آدم بیاید، آدم عاشقش میشود این همه کمالات، این همه لطف، این همه احسان، این همه کرامت، این همه بزرگواری، خب دل را میبرد. و دل را به وجود مقدس او گره میزند.
حالا بهش بگو توحید معشوقت به خطر افتاده نیاز دارد به دفاع، یک مرحله دفاع با مال است، پول بده، کتاب میخواهیم چاپ بکنیم برای این معشوق، مدرسه علمیه میخواهیم بسازیم برای معشوق نیرو تربیت کنیم، پول بده میخواهیم یک محرم پرباری را با تکیه دادن به محرم به عالم ربانی که علم دارد و جاذبه دارد برپا بکنیم که مردم یک ماه محرم جاهل بیایند در جلسات عالم برگردند رفیق برای خدا ساخته شود، نیرو برای خدا ساخته شود نمیگوید اینقدر میدهم میگوید چقدر میخواهی.
یک وقتی یک پولی برای حضرت سید الشهدا دفاع از ابی عبدالله دفاع از عاشورا، دفاع از فرهنگ ابی عبدالله لازم شد در هشتاد سال قبل، من برای این شخصی که برایم گفت منبر میرفتم بیست و دو سه سالم بود منبر میرفتم، حالا منبرهای بیست و دو سه سالگی را یادم نیست ولی یادم است خیلی خوب جمعیت میآمد این را یادم است اما مطالبش را یادم نیست قم طلبه بودم فکر کنم رسائل مکاسب میخواندم، اما جمعیت خیلی میآمد، ایشان برای من تعریف کرد گفت من جزو هیئت مدیره آن کار عظیم برای حضرت سیدالشهدا بودم هفتاد سال پیش، هیئت مدیره به من گفتند که شما یک سری برو پیش حاج محمد حسین کاشانی که به تنهایی در آن زمان مسجد ارگ تهران را ساخته بود روبروی کاخ شاه بغل اداره رادیو در دهنه بازار تنها.
حالا آن برای خدا بود، آن مسجد برای دفاع از معشوقش، حالا برای این معشوق دیگرش حضرت سید الشهدا میخواهند بروند پیشش، کجا بود؟ گفتند کربلاست، رفتند کربلا، کجا پیدایش کردند؟ روی یک ویلچرهای معمولی که تازه درآمده بود در حرم حضرت ابی عبدالله الحسین، گفت من که تو داری برایم منبر میروی بیواسطه برایت بگویم آمدم جلوی ویلچر زیر گنبد، جلویش نشستم، بهش گفتم حاج محمد حسین برای چنین کاری برای حضرت ابی عبدالله الحسین پول میخواهیم، دیگران هم پول دادند تو هم یک پولی بده، آن وقتها بانک ملی در عراق بود، گفت همینطوری که روی ویلچر نشسته بوددست چک را درآورد گفت بنویس، گفتم چقدر بنویسم؟ گفت هر چقدر مورد نیاز است، چقدر من باید بدهم را بنویس، من باید مینوشتم دویست هزار ریال، بیست هزار تومان، بیست هزار تومان هم تهران من سیزده دوازده ساله بودم دو تا خانه میدادند، گفت من هم شوق برم داشت ذوق برم داشت آمدم بنویسم دویست هزار ریال نوشتم دو میلیون ریال، به جای بیست تومان نوشتم دویست هزار تومان، دویست هزار تومان در تمام کشور سرمایه خیلیهانمیشد، وقتی نوشتم تازه فهمیدم اشتباه کردم، من باید بنویسم دویست هزار ریال نوشتم دو میلیون ریال بیست هزار تومان را نوشتم دویست هزار تا، گذاشتم روی دامنش گفتم امضا کن، گفتم امضا میکند بعد قلمخوردگی پیدا میکند میگوییم پشتش را بنویسد و پشتش را امضا کند.
آمد امضا کند گفتم حاجی عینک بزن بخون چک را همینطوری چوبانداز که آدم سفته و چک امضا نمیکند، عینکت در جیبت است بزن به چشمت امضا کن، گفت حاج غلام محال است برای ابی عبدالله عینک به چشم بزنم، من امضا میکنم همه ثروتم را نوشتی برو بردار، این قدرت موتور عشق است. آنی که به قول شما دلش نمیآید برای توحید برای تربیت توحید، برای تربیت اهل توحید برای تربیت اهل علم، برای تربیت آخوند واجد شرائط پول بدهد یک حوزه بسازند، پول بدهد پنجاه تا خانه بسازند که طلبه زندار برود در آن خانه مجانی با خیال راحت درس بخواند، دغدغه نداشته باشد سر برج سیصد هزار، دویست هزار چهارصد هزار تومان پول کرایه بدهم، آخرش هم از ده تا هشت تا که آینده ممکن است مرجع تقلید و مفسر بشوند فشار اقتصادی از لباس درشان بیاورد و بروند. و این ضربه سنگین بخورد به جامعه.
آنی که دلش نمیآید برای خدا پول بدهد عاشق نیست، چرا عاشق نیست؟ خدا را خوب نفهمیده، آنی که دلش نمیآید که برای عروسی دختر و پسرش صد میلیون پول میدهد چقدر خرج میکند ولی برای یک ماه محرم که بروند پنج تا عالم ورزیده جاذبهدار مبین دین را بیاورند خرجش را بدهند، پول نمیدهد، پول هم دارد و نمیدهد عاشق نیست. به جوان میگویند هیچ دختری مناسب تو مثل دخترخالهات نیست میگوید نمیخواهم، میگویند چه عیبی دارد میگوید عیبی ندارد دوستش ندارم چیزی را که آدم دوست ندارد نمیرود دنبالش.
آنی که خدا را دوست ندارد با چماق که نمیشود آورد جلوی محراب بگوییم نماز باحال بخوان خود خدا را دوست ندارد، تو میگویی بیا نماز بخوان؟ خدا را دوست ندارد تو میگویی خانم حداقل چهارده آیه حجاب در قرآن است بخشی در سوره نور و سوره احزاب است، واجب هم نیست حجاب بالاتر از وجوب است، اگر پیغمبر گفته بود حجاب میشد وجوب، ولی فریضه الهی است یعنی بالاتر از واجب است، خب نیمه عریان نرو بیرون با موی باز نرو بیرون میگویددوست دارم و میخواهم بروم بیرون چرا به قرآن عمل نمیکند چرا قرآن را دور میاندازد به قول خود قرآن، نبضه وراء ظهورهم، کتاب من را که محصول علم و عدالت و رحمت من است دور میاندازد چون نه خدا را دوست دارد نه قرآن را و نه حجاب را، ولی خواهر و مادر من و شما که تا صدای یک نامحرم میآید کامل خودشان را میپوشانند خب خدا را دوست دارند حرفهایش هم دوست دارند قرآنش هم دوست دارند حجابش هم دوست دارند.
اگر بچههای شما عاشق توحید و اسلام و زحمات پیغمبر نبودند یک قدم به طرف جبهه نمیرفتند نمیرفتند. خیلی جوانهای قلدر گردن کلفت بود که اگر میرفتند جبهه یک گردان دشمن را درو میکردند هم نرفتند هم به جبهه خندیدند چون دوست نداشتند دفاع از خدا را، محبت موتور است، به قول امروزیها انرژی است، انرژی کمیتی هم نیست، انرژی کیفی است، این انرژی را از دل معرفت میشود به دست آورد نشناسم عاشق نمیشوم اما بشناسم دیگر کاری به مطلوب و غیرمطلوبش ندارد به ننهاش میگوید من بیرون دانشگاه که تعطیل شد در پارک که بودم، در خیابان که بودم یک دختر را دیدم عین ماه، برو برایم بگیر، ننه میآید دختر را میبیند میبیند دختر دین ندارد، حجاب ندارد نماز نمیخواند، غیر از این پسر در هفت هشت سال قبل هم با شش تا نره غول دیگر هم رابطه رفت و آمدی داشته بهش میگوید مادرهیچ چیزش مصلحت تو نیست میگوید یا این را میگیری یا تا آخر عمرم ازدواج نمیکنم اگر این نباشد میخواهم دنیا نباشد، بیشعور خودت نباش چرا دنیا نباشد؟ ولی عشق است، البته این عشقهای صوری عشقهای مجازی شمع در برابر باد است، وقتی دختر را عقد میکنند شب عروسی تمام میشود صبح عروسی میگوید رویم نمیشود به مادرم بگویم من این را دیگر نمیخواهم، این زود خاموش میشود باور نمیکنید؟ فردا در هر شهری میخواهید بروید دادگاه ببینید چقدر جوان دختر و پسر از این پلهها میروند بالا و میآیند پایین از این اتاق به آن اتاق، اصرار به طلاق دارند ولی اینها قبل از ازدواج همان عشق و انرژی قوی را داشتند که عشق اصیل نبود شمع برابر طوفان و باد بود خاموش شده. قبول هم نمیکند میگوید باید طلاقش بدهم برود یا دختر قبول نمیکند میگوید من این پسر را نمیخواهم مگر زور است؟
اما عشق حقیقی، وقتی آدم وجود مقدس زیبای مطلق را و زیبای بینهایت را بشناسد، این موتور انسان را به هر کاری که خوشایند پروردگار است میکشاند، حتی دادن جان، خوشایندش است ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم، من جان و مال عاشقان بامعرفتم را ازشان میخرم چقدر مگر عاشق مال دارد در راه خدا بدهد عاشق مگر چند تا جان دارد در راه خدا بدهد پروردگار که معشوق این عاشق است، میگوید من معشوق جان و مال عاشق را میخرم بان لهم الجنه هر چی بهشت دارم بهش میدهم میگویم هر جای این بهشت میخواهی برو و زندگی کن، از هر دری میخواهی وارد شوی وارد شو چون معشوق معشوق عالم است نه معشوق شهوت، نه معشوق شکم، معشوق عالم. معشوق رحیم، معشوق کریم، معشوق باسط الیدین بالعطیه، معشوق صاحب المواهب السنیه، معشوق رحیم، قدوس، سلام، مومن، مهیمن، مالک کل هستی، محسن، این معشوق تمام ارزشها در او جمع است عاشق با معرفت به خاطر عشقش دلبسته به معشوق است. در معشوقهای صوری و عشقهای مجازی هم یک ذره این حرفها هست.
دختر به پسره میگوید عاشق من هستی؟ میگوید نه عاشقتم مردهات هستم، میگوید خب عروسیمان هتل هایت تهران میگوید روی چشمم، شب عروسی سوئیچ یک ماشین صفر کیلومتر بنز چشم، مهریه به تعداد ایام تولدم، الان نوزده سالم است هزار و سیصد و اینقدر سکه، خانه فلان جا، البته یک دفعه این بادکنک میترکد و این شمع خاموش میشود، ولی طبع عشق این است که آدم در مقابل معشوق تسلیم است هر چی میخواهد میگوید چشم هیچ ارزیابی هم نمیکند، اما در عشق به پروردگار همه چیز ارزیابی شده است. معشوق میگوید پولت را میخواهم نه همش را، به عاشق میگوید کل پولت را من نمیخواهم، من اندکی از مالت را میخواهم آن هم نه برای خودم برای دینم، زکات میخواهم خمس میخواهم صدقه میخواهم نه افراط میخواهم در پول دادنت نه تفریط، کان بین ذلک قواما. به اعتدال پول میخواهم به اعتدال عبادت میخواهم، به اعتدال اخلاقت را میخواهم آنی که عاشق است میگوید محبوب من هر چی میخواهی روی چشمم، هر چی.
من چند سال قزوین منبر میرفتم در مسجدالنبی که حدود هشت هزار متر است، پر میشد، در گریه هم آنها برای ابی عبدالله یکی از شهرهایی است که حرف اول را میزنند، آن آقایی که من را دعوت کرده بود برای منبر یک وقتی محرم و صفر افتاده بود در عید، مغازهاش در بهترین محل بازار قزوین بود، مشتریاش غوغا بود، یعنی دائم در یک مغازه دو پشته مشتری بود، چهارصد و پنجاه قلم جنس داشت، پیرمرد هفتاد سالهای بود دو روز مانده به عید نوروز در مغازه را میبست، مشتری اگر میآمد له له میزد میگفت حاجی سه میلیون جنس میخواهم میگفت فروشنده نیستم، ده میلیون میخواهم، در مغازه را میبست خودش در مغازه میرفت، جنسهای کشیدنی را میکشید، جنسهای عددی را عدد برمیداشت، تمام که میشد کشیدنیها و عددیها دفتر سال قبلش را میآورد میدید سال قبل سی میلیون تومان اضافه آورده از الان، یعنی خرجهایش را کرده، اما الان جنسهای کشیدنی و عددی خرج در رفته سی میلیون تومان موجودی دارد اینی که میگویم برای بیست سال پیش است سی میلیون بیست سال پیش پولی بود الان آبروی پول رفته ارزشی ندارد، یک وقتی وجود مقدس حضرت اسکناس آبروی حسابی داشت.
سی میلیون ماند، این سی میلیون چقدر خمس است، شش میلیون، شش میلیون هنوز تعطیل نشده روز اول فروردین کار بانکی هم نداشت میریخت در یک کیسه سفید، خودش میانداخت روی کولش همه خیال میکردند یا روی کولش برنج است یا فلفل زردجوبه، یک عالمی در قزوین بود من خیلی بهش ارادت داشتم زهد بود، صدق بود، صفا بود، تواضع بود، این شش میلیون را میبرد میگذاشت جلوی این عالم میگفت خمس سالی است که فردا روز آخرش است خدا حافظ، حاجی وایسا رسید بگیر میگفت من رسیدم را باید از خدا بگیرم من رسید نمیخواهم، من واجب بوده محبوبم گفته اینقدر پول بده دادم از گردن من بلند شد تو هر کاری با این پول بکنی قیامت تو جوابش را باید بدهی به من چه این عشق است. این کار عشق است.
این عشق هم میوه معرفت است، یک دو بیتی نمیدانم این یک خط برای کیست، یک دوبیتی وقت مردن گفت افلاطون و مرد، حیف دانا مردن و افلاطون دم مردنش گفت حیف که آدم با معرفت بمیرد، حیف دانا مردن و صد حیف نادان زیستن، یک آدم با معرفت بمیرد حیف است یک آدم نفهم احمق زنده بماند صد بار زنده بودنش حیف است، پرزورترین فحشی که پدر و مادرهای قدیم ما میدادند این بود تا یکی یک اشتباه میکرد در بچهها یا درس نمیخواند یا عبادتش درست نبود بهش میگفتند برو حیف نان، یعنی یک نان تافتون آن زمان پنجاه سال پیش یک قران بود میگفتند تو به اندازه یک قِران هم نمیارزی، اما آدم با معرفت که این معرفتش سبب عشق هم هست این با معرفت عاشق عشق حقیقی و انرژیدار ملکوتی را بگذار در ترازو، کره زمین را بگذار آنور کپه پر کاه هم نیست وزن کره زمین برابر او.
عبان ابن تقلب وارد سالن پذیرایی امام صادق شد پذیرایی که میگویم یک سالنی بود تیرچوبی و کاهگلی نه سالن مبله و اینها که نه، دور سالن افراد نشسته بودند پر بود، عبان وقتی از در اتاق وارد شد امام صادق تمام قد بلند شدند، جابجا کرد خودش را حضرت صادق آمد کنار، یک جا باز شد، به عبان اشاره کردند بیا اینجا، بیا بغل دست خودم، حیف دانا مردن و صد حیف نادان زیستن، شما وظیفه دارید پای منبرهای خوب بروید اهل معرفت بشوید، طلبهها وظیفه واجب دارند در این دوره حداقل بیست سال به عالیترین صورت درس بخوانند که بعد بیایند نسل آینده را در دایره توحید و نبوت و امامت نگه دارند. با چهار سال پنج سال درس خواندن هیچ کاری درست نمیشود. با هفت هشت سال درس خواندن و چپیدن در اداره هیچ کاری درست نمیشود اگر درست شدنی بود که تا حالا درست شده بود، علم، معرفت، بعد عشق، بعد عمل، چون عشق موتور کار است، موتور فعالیت است.
عبان آمد، امام ایستاده بود، عبان گفت با اجازهتان فرمود نه نشین، گوش میدهید یا نه؟ به امام هفتم به موسی ابن جعفر فرمود برو یک زیرانداز یک متکا بیاور زیر عبان پتو مثلا پهن کن، پشتی بگذار، موسی ابن جعفر رفت از اتاق آنور یک پشتی و یک پتو آورد فرمود حالا بشین تو نباید روی گلیم بشینی، صحبتش را با امام صادق کرد و رفت افراد گفتند یابن الرسول الله خیلی به این آدم کاسب احترام کردی مگر یک مغازهدار در مدینه چی چی هست؟ نمیشناختند بد است آدم معرفت نداشته باشد چون وقتی آدم معرفت نداشته باشد هزار جور ایراد به خدا و به جهان و به مردم و به آخوند و به همه ایراد میگیرد کار جاهل این است. امام فرمودند اینی که به صورت بقال دیدید درست است بقال است، ولی از فرهنگ ما اهل بیت و معارف ما اهل بیت سی هزار روایت صحیح در سینهاش است. الان جوانهای ما همین جوانهایی که در این مجلس هستند پنج تا روایت بلد هستند؟ نه. ده تا آیه قرآن بلد هستند؟ معنیاش را؟ نه، سی هزار عدد کمی است شما امشب برو یک خودکار بردار اصلا سی هزار را بنویس یک دو سه چهار پنج شش عدد را هی کش بده باز کن تا سی هزار، ببینید چند صفحه میشود، میگوید سی هزار حدیث در سینهاش است نه در دفترچههای یادداشتش.
احترام ندارد؟ معرفت. گر کیمیا دهندت قدیمها یک علمی بود به نام کیمیا مس را طلا میکردند، زیاد هم به کسی یاد نمیدادند یک گروه خاصی بودند، یک کار شیمیایی بود که الان اسمش آبکاری است، قدیمها میگفتند کیمیا آنهایی که مس را طلا میکردند آبکاری میکردند ولی مردم یک احترام عجیبی بهش میگذاشتند میگفتند این خیلی قدرت دارد مس را کیمیا میکند آبکاری بوده حالا قدیم که این علم خیلی ارزش داشته گر کیمیا دهندت بیمعرفت گدایی، وقتی نتوانی این کیمیا را به کار ببری گدا هستی، ور معرفت دهندت، بفروش کیمیا را، اگر اهل معرفت شدی دیگر آبکاری به درد تو نمیخورد یک دنیا را میتوانی نجات بدهی نه یک تکه مس را. گر کیمیا دهندت کیمیا همین علوم اهل بیت است، بیمعرفت گدایی، ور معرفت دهندت بفروش کیمیا را. محبت، عشق اما محبت و عشق تولیدشده از معرفت.