لطفا منتظر باشید

شب دهم سه شنبه (20-7-1395)

(تهران مسجد امیر)
محرم1437 ه.ق - مهر1395 ه.ش
5.07 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

مسجد امیر/ دههٔ اوّل محرم/ پاییز 1395هـ.ش.

 سخنرانی سوم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

یکی از سفارشات بسیار مهم رسول خدا و ائمهٔ طاهرین، مخصوصاً امیرالمؤمنین در کلمات قصارشان این است که فرصت‌ها را از دست ندهید، فرصت یک سرمایه است. با این سرمایه بهترین تجارت را می‌توان به بهترین صورت داشت. من فرمایشات رسول خدا را در باب فرصت -که توفیق الهیِ پی‌جوییِ آن را داشتم تا بفهمم این علم بی‌نهایت، چه حقایقی را فرصت می‌داند و دیدم گفته‌های پیغمبر دربارهٔ این مسئله کم نیست، بلکه فراوان است. چند تا را برایتان عرض بکنم: رسول خدا جوانی را یک فرصت می‌داند؛ یعنی یک سرمایه! پول را یک فرصت می‌داند؛ یعنی یک سرمایه! سلامت بدن را یک فرصت می‌داند. اینها در فرمایشات حضرت هست. راحت‌بودن خیال و دغدغه‌نداشتن را برای انجام خیلی از کارها یک فرصت می‌داند. زنده‌بودن را در این دنیا یک فرصت می‌داند. زبان پاک دلسوزان و خیرخواهان را برای مردم یک فرصت می‌داند. نوع فرصت‌های دیگری را که در روایاتشان دارند، به‌صورت همین مسائل است. ببینید چه تجارتی را با این فرصت‌ها که نمی‌شود انجام نداد! فرصت جوانی، فرصت پول، فرصت فراغت و بی‌دغدغه‌بودن، فرصت سلامت جسم، فرصت حیات و زنده‌بودن، فرصت زبان پاکان و حکیمان.

گاهی یک‌نفر در طول تاریخ گوشش را در برابر دهان پاکان عالم گرفته و گاهی با یک کلمه، گاهی با یک‌روز، گاهی با ده‌روز -به تناسب ظرفیت‌ها- با شنیدن یک حکمت، یک نصیحت، یک موعظه یا یک خیرخواهی، تغییر کاملی در فکر و عمل و اخلاقش پیدا شده است. من اصلاً کاری به مثبت و منفی مسئله دربارهٔ اشخاص ندارم. پنجاه‌سال است که در منابر قضاوت نکرده‌ام و فقط اتفاقات را بیان کرده‌ام. جلال‌الدین رومی که معروف به مولوی است، یک عالم محدودی بود و یک نمازی داشت، یک درسی برای تعدادی از طلبه‌ها داشت و حوزهٔ وجودش گسترده‌تر از این نبود؛ نه در زمانی که در بلخ بود که از شهرهای قدیم ایران است و نه زمانی که در نیشابور بود و نه زمانی که به قونیه رفت. یک شخص در حد یک مقدار علم و درس بود و شاگرد داشتن. در هیچ کتابی هم از قرن هفتم تا حالا نوشته نشده که گوش ایشان از یک آدم عابدی یا عارفی یا اهل حالی چیزی شنیده باشد. این را ننوشته‌اند. باز هم عرض بکنم به مثبت و منفی زندگی بزرگان جهان کاری ندارم و خودشان می‌دانند و پروردگارشان. من فقط خبر از اتفاقات نادری می‌دهم که برای ما جنبهٔ درس دارد. ایشان به شخصی به نام شمس تبریزی بر‌خورد می‌کند. الان فکر کنید ما در امیرآباد یک مخزن عظیم بنزین داریم، این بنزین هم آرام است و ایستایی دارد، حرکتی ندارد، داخل مخزن است. این بنزین را فرض کنید در باک اتوبوس‌ها، قطارها، موتورها، ماشین‌ها و تصفیه شده‌تر را در باک هواپیماها می‌ریزند. استارت در موتور در ماشین، در قطار، در هواپیما تولید جرقه می‌کند و کار دیگری نمی‌کند. کارِ استارت تولید جرقه است! 450 تا مسافر در هواپیما سوار است، هزارتا مسافر در قطار، چهل‌تا در اتوبوس، پنج‌تا در یک سواری و یکی روی موتور؛ وقتی این جرقهٔ ریز به بنزین می‌زند، تولید نیروی محرکه می‌کند و هواپیما را از تهران با 450 تا مسافر و بار بلند می‌کند و به توکیو می‌برد، مالزی می‌برد. این کار بنزین است و کار دیگری ندارد، جز اینکه به استارت وصل بشود و بتواند جرقه را بگیرد. وقتی جرقه را بگیرد، شعله‌ور می‌شود و نیرو ایجاد بکند و هواپیمای چند صدتنی را با 450 تا مسافر بلند کند.

یقین بدانید وجود تک‌تک شما مرد و زن هم انبار بنزین است. ما بچه هم که بودیم، انبار بنزین بودیم؛ اما هیچ‌چیزی نبودیم. کار ما در بچگی دویدن در کوچه بود و الک دو لک بازی‌کردن و دنبال هم دویدن و چندروزی هم به فشار پدر و مادر رفتیم و درس خواندیم؛ اما بین ما هم بعضی‌هایمان، انبار بنزین وجودشان در برابر یک سرِ کبریتِ شعلهٔ زبان پاکان عالم یا انبیا یا ائمه، یا حکیمان، یا عارفان قرار گرفت و شعله‌ور شد و خیلی بزرگ شدند. همان سرِ کبریت و همان جرقه، وجود ما را به یک هواپیمای معنوی تبدیل کرد. ما که می‌گویم، یعنی انسان و تا کجا این انسان‌ها پرواز کردند. سعدی می‌گوید و راست هم می‌گوید و این حرف او واقعاً قابل توجه است:

 رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند                 بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت

مکان یعنی مکانت و توان و نه به‌معنای یک قطعه.

طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت                           به درآی تا ببینی طیران آدمیت

شهوت در شعر سعدی، شهوت ازدواج و بچه‌دار شدن نیست؛ اینکه نعمتی الهی است و به همه هم عنایت کرده است. پیغمبر هم می‌فرمایند: هیچ خانه‌ای در این دنیا محبوب‌تر از خانه‌ای نیست که در آن ازدواج صورت می‌گیرد. پیغمبر می‌فرمایند: شما بچه‌دار که بشوید-یک‌دانه دوتا هر چندتا- اگر بچه‌تان حتی سقط شود، «انی ابادی بکم الامم و لو بسقط»، من به بچه‌دار شدن شما مباهات می‌کنم. شما یعنی امت مؤمنم که بچه پرورش می‌دهید، آتش به جان عالمی می‌زنید. بچه پرورش می‌دهید و شیخ حلی می‌شود؛ بچه پرورش می‌دهید و محقق کرکی می‌شود؛ بچه پرورش می‌دهید و علامهٔ مجلسی می‌شود. خب این در قیامت باعث مباهات من است. پیغمبر که در قیامت به سیگاری و هروئینی و تریاکی و عرقی و ورقی و بی‌حجاب و فاسد مباهات نمی‌خواهد بکند، بلکه خودش اعلام کرده من از آنها بیزارم و آنها هم از من بیزارند. من را دوست ندارند و من هم آنها را دوست ندارم. این مباهات به چیست؟ به اینکه سرِ کبریتْ فکر پدری یا مادری به انبار بنزینِ معنویِ بچه بخورد و شعله‌ور بشود و بچه طیران کند. این شهوتی که سعدی می‌گوید، یعنی تمایلات غیرعاقلانه؛ یعنی تمایلات مخرّب؛ یعنی خواسته‌های نامعقول.

 طیران مرغ دیدی، تو ز پای‌بند شهوت                       به درآی تا ببینی طیران آدمیت

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی                   چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

جلال‌الدین هم معلوم نیست چه سرِ کبریتی و جرقه‌ای به انبار بنزینِ پر شدهٔ ازطرف خدا زد که بعد از این شعله‌ور‌شدن بود که این شش دفتر مثنوی را به‌وجودآورد که منهای مطالبش که قابل انتقاد است، دنیایی از علم و تمثیل و حکمت و معرفت است. چه کارش کرد! این را ننوشته‌اند؛ اما معلوم است که این زبانْ شعلهٔ الهی بود که به انبار بنزین وجود او خورد و بعد از آن هم دیوان شمس را به‌وجود آورد که فکر می‌کنم بیشتر از پنجاه‌هزار بیت است. ابیات نصیحتی، ابیات حکیمانه، ابیات عالمانه بالای پنجاه‌هزار بیت است، ولی قبل از اینکه آن شعله به این انبار بنزین بخورد، یک خط شعر هم بلد نبود بگوید؛ اگر بلد بود که گفته بود و می‌نوشتند این اشعار برای قبل از مثنوی یا برای قبل از شمس تبریزی است. یکی از اشعار شمس این است:

 بمیرید بمیرید از این نفْس                     چو مُردید، همه شاه امیدید و شاه شهیدید

اگر از این نفس بمیرید؛ اگر از جلد این هواهای نفسانی بیرون بیایید؛ اگر در این جلد بمانید که به هیچ‌جا نمی‌رسید و این هم یکی از فرصت‌هایی است که پیغمبر در فرمایشاتشان دارند و من امشب فکر کنم شش‌تا را برایتان بیان کردم. یک روایت هم از رسول خدا بگویم: «اغتنموا الفرص»، فرصت‌ها را غنیمت بدانید، «فإنها تمر مرّ السحاب»، این خیلی دلسوزی دارد! اگر فرصت دستتان آمد و غنیمت ندانستید؛ مثل ابری که روی شهرتان می‌آید و زود هم می‌رود، از دستتان می‌رود. گاهی دیگر فرصت برنمی‌گردد؛ گاهی دیگر فرصت دست نمی‌دهد؛ گاهی آدم تا آخر عمرش در حسرت یک فرصت مثبت می‌ماند و افسوس می‌خورد. خیلی‌ها می‌گویند جوانی کجایی که یادت بخیر! یعنی ازدست دادی و در اوج قدرت کاری نکردی!

این مقدمه را که شنیدید، اصل مطلب را ببینید! امروز قبل از غروب آفتاب عمرسعد دستور حمله داد و گفت: اینها 72 نفرند. همین امروز عصر تاسوعا یک یورش ببرید و 72 تا را قتل عام کنید و تمام زنان مانده را به اسارت بگیرید تا به کوفه ببریم. این اعلام را کرد! شب خودش یک فرصت است. یکی از فرصت‌های الهی زمان است و زمان، عجیب هم سریع ازدست می‌رود! ابی‌عبدالله (علیه‌السلام) به قمر بنی‌هاشم فرمودند: «إرجع اِلیه»، شما پیش این لشکر برو. «فانستطعت»، اگر توان داشتی، «ان تؤخرهم الی غدوتهم»، این جنگی که در این بعدازظهر نهم محرّم می‌خواهند با ما بکنند، این را برای فردا بگذارند و امشب با ما جنگ نکنند. جنگ هم که می‌دانید در ماه محرّم حرام است. در قرآن هم اعلام شده که بت‌پرستان زمان پیغمبر، هر سال چهارماه به همدیگر آتش‌بس می‌دادند. قبایلی که با هم جنگ داشتند و می‌کشتند، غارت می‌کردند و می‌بردند، از اوّل محرّم تا آخر محرّم، ذی‌الحجه، ذی‌القعده و ماه حرام دیگر، اصلاً دست به اسلحه نمی‌بردند؛ اما این بنی‌امیهٔ خبیث در این محرّم با اهل‌بیت جنگیدند و این آل‌سعودِ خبیث‌تر از بنی‌امیه، هم پارسال محرّم و هم امسال آمار جدیدی که در یک شب دادند، نهصد نفر را کشتند و بی‌دست‌وپا کردند و با شیعیان یمن جنگیدند. یمن که چیزی ندارد، آل‌سعود آنجا دنبال چه هستند؟ دنبال خاموش‌کردن چراغ اهل‌بیت. یمن یک معدن عقیق داشته که عقیقش هم خیلی گران است. دویست‌سال است آن معدن دیگر عقیق ندارد. چه کشتاری در ماه‌های حرام در یمن کردند! شماها دعاهایتان مستجاب است، چون سیاهپوش اهل‌بیت و گریه‌کن برای اهل‌بیت هستید؛ در نمازهایتان، در نماز شب‌هایتان دعا کنید که خداوند مهربان محبت کند و چنانکه بنی‌امیه را نابود کرد، بنی‌عباس را نابود کرد، خاندان پهلوی را نابود کرد. دعا بکنید تا زنده بمانیم و نابودی این آل‌یهود که اخلاقی بدتر از بت‌پرستان جاهلیت دارند و حیوان‌تر ودرنده‌تر از آنها هستند، اینها از بین بروند. دعا کنید این عزیزانتان که مدافعان حرم حضرت زینب هستند، اینها هم در آنجا بر این خبیثان بدتر از سگ هار پیروز بشوند و ما دیگر بیشتر از این داغدار نشویم! خانواده‌ها داغدار نشوند! پیغمبر فرموده‌اند: «الدعا صلاح المومن»، دعا اسلحهٔ مؤمن است. والله! با این اسلحه می‌توانید آل سعود را نابود کنید؛ با این اسلحه می‌توانید داعش را نابود کنید؛ دعا خیلی مهم است، خصوصاً امشب، فردا، سحر، در نماز شب.

امام حسین به قمر بنی‌هاشم فرمودند: اگر امکان هست، بگو این جنگ را به فردا بیندازند. بعد علتش را گفت که شب یک فرصت الهی است! «لعلنا نصلی اللیلة و النستغفره و ندعوه»، که ما امشب را تا صبح پلک نزنیم و نماز بخوانیم، دعا کنیم و بعدش هم سحر استغفار کنیم.

حسین‌جان! تو که گناه نداشتی، استغفار برای چه؟ قمر بنی‌هاشم که گناه ندارد، استغفار برای چه؟ لازم نیست آدم گناه داشته باشد! ابی‌عبدالله عاشق مغفرت خدا بود. مغفرت که گناه نمی‌خواهد. چرا ما اگر مغفرت خدا را بخواهیم، چون گناه داریم! خدا هم در مغفرت‌خواهیِ ما، یقیناً گناه ما را می‌بخشد. بعد به قمر بنی‌هاشم فرمودند: «والله یعلم انی احب الصلاة و تلاوت کتابه و الدعاء و الاستغفار»، ببینید ابی‌عبدالله فرصت یک شب را چقدر زیبا به تجارت تبدیل می‌کند! گفت: برادر! خدا می‌داند که من عاشق نماز هستم. بیچاره بی‌نمازها حیف! حیف! خدا می‌داند من عاشق نماز هستم. خدا می‌داند! تو در نماز چه پیوندی با محبوبت داشتی که عاشق نماز بودی؟ عشق مایهٔ کمی نیست. من با کسالت نماز می‌خوانم! تند هم می‌خوانم! تمام هم که می‌شود، یک نفس راحتی می‌کشم و می‌گویم سبک شدم! مگر نماز کوه دماوند بر روی دوش من است؟ مگر یک سنگ چندتُنی روی کلهٔ من است؟ بعضی از محققین می‌گویند صلاة از «صِله» آمده است. صله یعنی اتصال، نماز یعنی اتصالِ عبد ضعیف، ذلیل، حقیر، مسکین و مستکین با دریای بی‌نهایتِ کمالات و ارزش‌ها. این سیمى رابطْ ارزش‌ها را از پروردگار به آدم انتقال می‌دهد. و چه نمازی آن شب ابی‌عبدالله و یارانش خواندند! دوربین که نبود، اگر می‌گرفتند و امشب پخش می‌کردند؛ آن نماز، ما را در این مسجد دیوانه می‌کرد! آن نماز ما را مست می‌کرد! عاشق نماز هستم. بی‌نمازهای بزرگواری که صدای امام حسین را از این مسجد در سیما یا صدا می‌شنوید، این بی‌نمازی‌تان را بگذارید کنار بگذارید و بیایید با ابی عبدالله بیعت بکنید و بگویید حسین‌جان، تو عاشق نماز بودی. ما هم از این به بعد نمازهایمان را می‌خوانیم. نماز که خرجی ندارد! مگر آدم صبح بلند شود و دو رکعت نماز بخواند، چقدر وقت می‌خواهد! ظهر چقدر وقت می‌خواهد! شب چقدر وقت می‌خواهد! خدا می‌داند که من عاشق تلاوت قرآن هستم.

چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنیدن

آقا بعضی صداها شنیدن دارد! بعضی صداها! حاج‌علی بغدادی تا آخر عمرش در حسرت شنیدن صدای امام عصر، در حرم موسی‌بن‌جعفر بود که حضرت در راه به او برخورد. دو صفحه از داستانش را مفاتیح دارد. خیلی هم برای زمان گذشته نیست و همین دویست سال پیش بود؛ البته حاج‌علی یک تاجر متدین خمس بِده و بسیار بزرگوار بود. اهل بغداد بود. گفت: من آمده بودم تا به زیارت موسی‌بن‌جعفر بروم(ماشین که نبود، پیاده باید می‌رفت). در راه به سیدی برخوردم، خیلی باحال بود، خیلی باادب بود، از او خیلی سؤالات کردم و همه را جواب داد. یکی از سؤالاتم این بود، گفتم: آقا می‌گویند کسی که با اجداد شما سید رابطه دارد، مخصوصاً کسی که به زیارت حضرت رضا برود، وقتی او را دفن می‌کنند، نکیر و منکر به سراغش نمی‌آیند. فرمودند: آنها به چه جرئتی به سراغ زائر ما بیایند؟ خیلی سؤالات کردم تا به حرم موسی‌بن‌جعفر رسیدیم، زیارت موسی‌بن‌جعفر را خواندند، من هم پشت سر او خواندم. چه لحنی! وای چه صدایی! بعد برگشتند و به من گفتند: شب جمعه است، می‌خواهی حسین را زیارت کنی؟ گفتم: از خدا می‌خواهم! یک زیارت ابی‌عبدالله هم برایم خواند و بعد فرمودند: می‌خواهی به امامانت سلام بدهی؟ گفتم: آره سید! گفتند: من دانه‌دانه سلام می‌دهم و تو هم پشت سر من بگو. «السلام علیک یا رسول الله»، «السلام علیک یا امیرالمؤمنین» تا اینکه به امام دوازدهم رسید. گفتند: خودت به امام زمان سلام بده! گفتم: «السلام علیک یا حجة ابن الحسن یا صاحب الزمان»، برگشتند و گفتند: «علیک السلام» و بعد هم ناپدید شدند. دیگر هم امام را تا آخر عمرش ندید. فرصت‌ها گاهی ازدست می‌رود و دیگر هم دست نمی‌دهد. ابی‌عبدالله هم امشب را فرصت گرفت و این فرصت را به نماز، به قرآن، به دعا، به استغفار تبدیل کرد.

چند نفر بودند؟ در کل خیمه‌های مردها 42 تا! با خودش 42 تا! نصف‌شب زین‌العابدین می‌گویند: از خیمه‌های پدرم و اصحاب، مثل لانهٔ زنبور که چقدر صدای زمزمه می‌آید، همین‌طوری تا صبح صدای زمزمه می‌آمد! یا قرآن بود یا نماز بود یا دعا بود یا استغفار. سی‌نفر از لشکر عمرسعد خوابشان نمی‌برد. با هم رفیق بودند، به همدیگر گفتند: بلندشویم برویم یک گشتی بزنیم، حالا که خوابمان نمی‌آید؛ پس سی‌نفری بلند شدند-کسی هم جلویشان را نگرفت- و سوار اسب شدند و آرام‌آرام داشتند می‌گشتند که نزدیک خیمه‌ها رسیدند و دیدند الله‌اکبر! چقدر بین اینجا و بین آنجا فرق است! این چه صداهایی است؟ اینجا خیمه است یا عرش است یا ملکوت است! به هم نگاه کردند، اوّل از هم می‌ترسیدند؛ ولی بعد ترسشان ریخت و با همدیگر تصمیم گرفتند بیایند و تسلیم ابی‌عبدالله بشوند. آنها 42 نفر بودند و با آمدن اینها 72 نفر شدند. چه فرصتی را این سی‌نفر غنیمت دانستند! خوشا ‌به‌ حالتان! به به! می‌دانید اینها کجا دفن هستند؟ آن ضریحی که برای اصحاب است، آن ضریح نماد است و تمام این 72 نفر در کنار علی‌اکبر به پایین هستند، این سی‌نفر هم آنجا هستند.

خب تصمیم گرفتند و از اسب‌ها پیاده شدند و گفتند: راه بیفتیم به‌طرف خیمهٔ ابی‌عبدالله برویم. شب دهم است و تاریک، ماه زمین را روشن نکرده بود. قمر بنی‌هاشم جلو آمدند و گفتند: کجا؟ اینجا بپا دارد و بپا منم، کجا؟ تا گفت کجا، اینجا بپا دارد؛ صدای ابی‌عبدالله بلند شد: عباس‌جان اهل ما هستند، بگذار بیایند!

یک خرده فقط از فردا یا پس فردا را -من دقیق نمی‌دانم فردا بوده یا پس فردا- برایتان بگویم:

بچه‌ها دیدند عمه با قدم‌های آهسته دارد به‌طرف میدان می‌رود، چرا تند نمی‌رود؟ عمه می‌داند هر قدمی که به‌طرف زیارت ابی‌عبدالله برداشته شود، ثواب نود حج و عمرهٔ قبول‌شده دارد. عمه دارد به زیارت ابی‌عبدالله می‌رود؛ اما عمه برخلاف همهٔ زائرها که می‌روند و گنبد و حرم و فرش و سنگ‌های قیمتی و طلاکاری است، عمه دارد به زیارت بدن قطعه‌قطعه می‌رود. عجب زیارتی!

زینب حدودی را که بدن افتاده بود، می‌دانست و آمد؛ اما هرچه نگاه کرد، دید بدن نیست! یک مرتبه توجهش به یک نقطه جلب شد! دید یک مشت سنگ و چوب و شمشیر و نیزه روی هم ریخته، آمد و شمشیرها را کنار زد، نیزه‌ها را کنار زد. این سنگ و چوبی که می‌گویم، از قول امام باقر می‌گویم. ایشان در کربلا چهار‌ساله بودند، دیده بودند که با سنگ و چوب هم به بدن حمله کردند. اینها را که کنار زد و زیر بغل ابی‌عبدالله را گرفت و از زیر این همه اسلحه بیرون کشید، روی زانویش گذاشت. یک مرتبه سرش را بلند کرد و دید پیغمبر بالای گودال است. می‌دانید وقتی به غائب سلام می‌دهند، می‌گویند: «السلام علیه». خدا در قرآن به عیسی سلام داده و «السلام علیه» گفته است؛ چون نبود. عرب به آن که حاضر است، می‌گوید: «السلام علیک»، یعنی آدمی که روبروی من ایستادی، سلام بر تو!

برچسب ها :