لطفا منتظر باشید

شب هفتم چهارشنبه (28-7-1395)

(خـــــــــــــــوی بقعه شیخ نوایی)
محرم1439 ه.ق - مهر1395 ه.ش
6.3 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

خوی/ دههٔ دوم محرّم/ پاییز 1395 هـ.ش.

بقعهٔ شیخ نوایی/ سخنرانی هفتم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

کلام در آیهٔ بیست‌ونهم سورهٔ مبارکهٔ فاطر بود. آیهٔ شریفه گروهی را در این دنیا تاجر می‌داند و تجارتشان را بی‌خسارت اعلام می‌کند. سه سرمایهٔ عظیم معنوی را هم در این تجارت الهی و عرشی معرفی می‌کند:

  • «إِنَّ اَلَّذِینَ یتْلُونَ کتابَ اَللّهِ»، تلاوت کتاب خداوند؛
  • «وَ أَقامُوا اَلصَّلاةَ»، که البته این سرمایهٔ دوم داستانی دارد؛ حقایقش، لطایفش، مقدماتش، مقارناتش، ترکیب و شکلش، درمان‌کنندگی‌اش، تکبیرة‌الاحرامش، حمد، سوره، رکوع و سجودش، تشهد. نماز پروندهٔ نورانی عظیمی است. شما کافی است پنج‌دقیقه، دودقیقه، در تشهد نماز دقت کنید! یک خط هست، اما توحید مطرح است؛ عبودیت مطرح است؛ نبوت مطرح است؛ ولایت مطرح است؛ امنیت هم مطرح است. تفسیرش:

این زمان بگذار تا وقت دیگر

  • سرمایهٔ سوم هم «وَ أَنْفَقُوا مِمّا رَزَقْناهُمْ سِرًّا وَ عَلانِیةً یرْجُونَ تِجارَةً لَنْ تَبُورَ»﴿فاطر، 29﴾.

 خب بروم سراغ سرمایهٔ اول: یک مقدمه برای تجلی یقین نسبت به قرآن در قلب جوانان بزرگوار بگویم که چه راهی دارد تا ما به قرآن یقین پیدا کنیم؟ قرآن وحی خداست، دستپخت زمین نیست! هنر بشر نیست! شما می‌دانید در ابتدای بعضی از سوره‌ها حروف مقطعه قرار گرفته است؛ «الف لام میم»، «الف لام ر»، «کاف ‌ها یا عین صاد»، «حا میم»، «ط ه»، «یا سین»، همه حروف مقطعه است. اهل تحقیق می‌گویند: یک پیام این حروف مقطعهٔ اوّل سوره‌ها این است که قرآن مجید از 28 حرف ساخته شده است؛ یعنی از «الف تا ی»، 28 حرف. 28 حرف عربی!

این 28 حرف سرّی بوده در این عالم؟ نه! یک حقیقت پنهان و غیبی بوده؟ نه! اوّلین انسان روی کرهٔ زمین که حرف به او یاد دادند، «الف ب» بوده است، بعد این «الف ب» را جامعهٔ بشری برداشته و ترکیبات مختلفی روی آن انجام داده است؛ فارسی شده، انگلیسی شده، ترکی شده، روسی شده، فرانسوی شده. ریشهٔ همه «الف ب» است. درس روز اوّل بچه‌های هفت‌سالهٔ کلاس اوّل مدرسه هم این است؛ یعنی این‌قدر 28 حرف بالانشین نیست که برویم از دل دانشگاه‌ها دربیاوریم. نه! یک‌ماه مهر گذشت، به بچه‌های کلاس اوّل «الف ب» یاد دادند. «الف ب» برای پایین‌ترین کلاس است. پروردگار می‌گوید: ساختمان این قرآن از این 28 حرف است. شک دارید که این قرآن وحی خداست؟ کاری ندارد! «فاتوا بسورة من مثله»، این 28 حرف در اختیار همهٔ شما اهل زمین، از زمان نزول 1500 سال پیش تا حالا. الان هم که جهان، جهان علم و تکنولوژی و کشف دریاها و کرات و کامپیوترها و سایت‌هاست؛ شما این 28 حرف را ترکیب کنید و یک سوره مانند قرآن بسازید. نمی‌خواهد سوره‌های بزرگ را بسازید؛ یک سورهٔ کوچک مثل «إِنّا أَعْطَیناک اَلْکوْثَرَ»﴿الکوثر، 1﴾ «فَصَلِّ لِرَبِّک وَ اِنْحَرْ» ﴿الکوثر، 2﴾ «إِنَّ شٰانِئَک هُوَ اَلْأَبْتَرُ» ﴿الکوثر، 3﴾ بسازید.

نمی‌توانید؟ پس چرا می‌گویید وحی نیست؟ اگر وحی نباشد که قابل ساختن است! پس بسازید. در یک آیهٔ دیگر می‌گوید: ده تا سوره مانند این قرآن را بیاورید، «عشر سور» و در یک آیه هم می‌گوید: «قُلْ لَئِنِ اِجْتَمَعَتِ اَلْإِنْسُ وَ اَلْجِنُّ عَلی أَنْ یأْتُوا بِمِثْلِ هذَا اَلْقُرْآنِ لا یأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ کانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِیراً» ﴿الإسراء، 88﴾، به تمام انسان‌ها و جن‌ها بگو دست در دست هم بگذارید و همدیگر را پشتیبانی کنید، عقل‌ها و عِلمتان را روی هم بگذارید و مثل این قرآن را بیاورید! شما شنیدید تا حالا جهانِ دشمن -مسیحیت، یهودیت، بوداییت- یک خط مثل قرآن را آورده باشند؟ نه!

بعد می‌گوید اگر نمی‌توانید بیاورید، «فَاتَّقُوا اَلنّارَ اَلَّتِی وَقُودُهَا اَلنّاسُ وَ اَلْحِجارَةُ أُعِدَّتْ لِلْکافِرِینَ» ﴿البقرة، 24﴾، از دشمنی با این کتاب بپرهیزید؛ اگر دشمن بمانید و منکر بمانید و بگویید این وحی نیست، شما در قیامت آتش‌گیرهٔ آتش دوزخ خواهید شد. خب خیال جوان‌ها راحت شد! ما مُسن‌ها که یقین داشتیم قرآن وحی است؛ اگر در قلب جوانی شکی هم در وحی‌بودن قرآن بود، با همین سه‌تا آیه‌ای که در خود قرآن است، شک برطرف شد که قرآن وحی است.

و اما دربارهٔ این قرآن چقدر سفارش شده! دریاوار سفارش شده است. چه‌چیزهایی خودِ خدا دربارهٔ این قرآن به انبیا گفته است. پیغمبر(ص) و ائمه فرموده‌اند جهانی از معناست. امیرالمؤمنین یک پیشنهاد دربارهٔ قرآن دارد. امیرالمؤمنین را که همه قبول دارند! بازاری قبول دارد، اداری قبول دارد، زورخانه‌ای قبول دارد، کشتی‌گیر قبول دارد، فوتبالیست قبول دارد، والیبالیست قبول دارد، لات قبول دارد، بی‌دین قبول دارد، مسیحی قبول دارد، همه علی را قبول دارند! علی حق پذیرفته شده است؛ حتی سنّی‌ها هم در تعریف از امیرالمؤمنین غوغا کرده‌اند. یک جملهٔ اهل‌تسنن این است(این را من نمی‌گویم، با آب طلا بنویسند! آب طلا چیست؟ این را باید با قلم عقل روی صفحه بنویسند!) می‌گوید: امیرالمؤمنین کسی است که «استغنائُه عنِ الکل»، در هیچ‌چیزی از این عالم به کسی نیاز ندارد! «استغنائه عن الکل»، به هیچ‌کس نیاز ندارد. «و احتیاج الکل الیه»، اما کل عالم به او نیازمندند. این استغنای او از کل و احتیاج کل به او، «دلیلٌ علی انه امام الکل»، این دلیل است که امیرالمؤمنین امام کل عالم است. مأموم نیست، اما همه مأموم او هستند. ائمه مأموم امیرالمؤمنین هستند، چه برسد به دیگران!

راست است که حلّال مشکلات است! راست است! فقط یک نامه‌اش کل مشکلات مملکت را حل می‌کند، فقط یک نامه! همهٔ نهج البلاغه‌اش نه! فقط یک نامه‌اش که با خط خودش نوشته است، همهٔ مشکلات اداری، اجتماعی، کشاورزی، سیاسی، خانوادگی را در مملکت حل می‌کند. مشکلات کل دنیا را هم حل می‌کند. بیچاره مردم این مملکت و بیچاره مردم دنیا که این نامه در اختیارشان است و به آن عمل نمی‌کنند! نمی‌خواهند هم عمل بکنند، نه اینکه از این نامه خبر ندارند!

یک نامهٔ ایشان سه‌چهارتا سفارش دربارهٔ قرآن دارد. من باید یک مقدمه راجع‌به علم امیرالمؤمنین هم برایتان می‌گفتم، اما طولانی است؛ چون باید آیات سورهٔ رعد را با آیات سورهٔ نمل به‌هم گره بزنم تا علم امیرالمؤمنین از آن دربیاید. این نظر پروردگار است! امیرالمؤمنین طبق آیات سورهٔ رعد و سورهٔ نمل در هجده‌سالگی به کل ظاهر و باطن هستی عالم بوده است. در هجده سالگی! و من با قرآن کاملاً اثبات می‌کنم:

«تعلموا کتاب الله فانه احسن الحدیث و ابلغ الموعظه»، این امر هست یا نه؟ «تعلموا» فعل امر است، یعنی بر تک‌تک شما لازم است که کتاب خدا را یاد بگیرید. چطور می‌روید انگلیسی یاد می‌گیرید و مثل بلبل حرف می‌زنید! چینی یاد می‌گیرید! فرانسه یاد می‌گیرید! عربی یاد می‌گیرید! قرآن هم یاد بگیرید، مگر قرآن از این زبان‌ها کم دارد؟ قرآن که بر فراز هستی است.

«تعلموا کتاب الله؛ کتاب خدا را بیاموزید» که این کتاب، زیباترین و نیکوترین گفتار است: «فانه احسن الحدیث». مقالهٔ یک فرانسوی را می‌خواندم، خیلی غصه خوردم و غصه هم دارد! این دانشمند فرانسوی نوشته بود اگر امت اسلام از قرآن، سی جز و شش‌هزار و 660 و چند آیه را غیر از آیهٔ نود سورهٔ نحل نداشت و قرآن فقط این یک آیه بود و همه از زمان پیغمبر به این آیه عمل می‌کردند؛ الان کرهٔ زمین، کرهٔ مسلمان‌ها بود و دین زمین هم اسلام بود. اگر به این یک آیه عمل می‌کردند، از کلیسا، کنیسا، آتشکده و معابد بودایی هیچ خبری در این عالم نبود و یکپارچه جهان اسلام بود و مسلمانی. محال بود دولتی بتواند مسلمان‌ها را شکست بدهد! محال بود! این آیه سه مسئلهٔ مثبت دارد و سه مسئلهٔ منفی؛ قرآن می‌گوید این سه مسئله را در عمل انتخاب بکنید و آن سه مسئله را حذف بکنید، همین!

سه مسئله را در زندگی انتخاب کنید و سه مسئله را حذف کنید تا با این حذف و انتخاب، آقای کل عالم بشوید: «إِنَّ اَللّهَ یأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ اَلْإِحْسانِ وَ إِیتاءِ ذِی اَلْقُرْبی» ﴿النحل، 90﴾، این سه مسئلهٔ انتخابی! «وَ ینْهی عَنِ اَلْفَحْشاءِ وَ اَلْمُنْکرِ وَ اَلْبَغْی»، این سه مسئله حذف کردنی! اما کو؟ «ینهی عن الفحشا»، فحشا که در جامعه پر است! منکر که پر است! «بغی» و تجاوز به حق همدیگر که پر است. عدالت همگانی کجاست؟ احسان همگانی کجاست؟ «ایتاء ذی القربی» همگانی کجاست؟

مانده قرآن: «تعلموا کتاب الله فانه احسن الحدیث و ابلغ الموعظه»، نیکوترین سخن و رساترین پند است پندهای قرآن. یک پندش را بگویم، یک آیه را که پند است! «خذ العفو کل»، اهل گذشت باشید. پیشامدی که در خانواده بین زن و شوهر، بین پدرزن و داماد، بین عروس و خاندان شوهر، بین دوتا شریک، بین دوتا رفیق، بین دوتا هم‌مسجدی، بین دوتا هم‌جلسه‌ای، بین دوتا همشهری می‌شود که قابل گذشت است؛ نمی‌خواهد کبریت بهش بزنید و شعله‌ور کنید، قهر کنید، از هم جدا بشوید، به هم کینه پیدا بکنید و در هر مجلسی علیه همدیگر حرف بزنید! «خذ العفو»، گذشت را انتخاب کنید!

«وامر بالعرف»، فقط به کارهای پسندیده دعوت کنید. همه همدیگر را به کار خیر تشویق بکنند. «واعرض عن الجاهلین»، با آدم‌های نفهمی که نمی‌خواهند بفهمند، دست به گریبان نشوید؛ چون آبرویتان را می‌برند. «اعرض»، از آدم‌های نفهم رویگردان باشید. آدم نفهم همیشه بوده! با آدم‌های نفهم بگومگو نکنید و رودررو نشوید؛ این یک پند قرآن! این یک پند پروردگار! چقدر ما از همدیگر گذشت کنیم؟ چقدر؟

حضرت ابی‌عبدالله‌الحسین سوار اسب بودند و آرام داشتند در مدینه می‌رفتند. یک کسی آمد و جلوی اسب را گرفت، بعد از اینکه پرسید این کیست و گفتند حسین‌بن‌علی است، خیلی به امیرالمؤمنین بدوبیراه گفت و خیلی هم به خود ابی‌عبدالله بدوبیراه گفت. خب، آدم اوّلِ بدوبیراه مشتش را بلند می‌کند و در دهان طرف می‌زند و می‌گوید: ساکت شو بی‌تربیت بی‌ادب! اما ابی‌عبدالله دید که این حرف می‌زند، فقط گوش دادند و در دهانش نزدند، نفسش را قطع نکردند، زبانش را بند نیاوردند، رفیق‌هایشان را صدا نزدند که بیایید این بی‌تربیت را در سرش بزنید و دهانش را خرد کنید. امام روی اسب حوصله کردند تا حرف این ناسزاگو تمام شد.

انبیا و ائمه در کل عمرشان، حتی یک‌بار هم از دهان مبارکشان ناسزا بیرون نیامد! یک‌بار! تمام انبیا و ائمه سخن گفتنشان هدایت بوده، کلامشان حکمت بوده و اصلاً ناسزا نمی‌گفتند؛ چون خدا انبیا را از ناسزا منع کرده بود و قرآن هم، کل ملت اسلام را از ناسزا منع کرده بود؛ حتی قرآن می‌گوید به بت‌های بت‌پرستان بد نگویید. شما دلیل دارید، علم دارید، حکمت دارید، ادب دارید.

حرفش تمام شد و دیگر هیچ‌چیزی نبود که بگوید، عکس‌العمل ابی‌عبدالله را براساس همان پند خدا «خذ العفو» ببینید: برادرم، اهل مدینه نیستی؟ گفت: نه! فرمودند: مسافر هستی؟ گفت: بله، مسافر هستم. به تو چه! حضرت فرمودند: مسافر در یک شهری که می‌رود، غریبه است و جا می‌خواهد، غذا می‌خواهد، امنیت می‌خواهد، آسایش می‌خواهد، خانهٔ من جا هست تا هر وقت در این شهر هستی، بیا برویم تا خانهٔ ما به تو اتاق بدهم، رختخواب بدهم، تختخواب بدهم، غذا بدهم؛ اگر جا نداری، من جا دارم؛ اگر در این شهر بر اثر معاملات اقتصادی بدهی داری، من پول دارم، بیا بدهی‌ات را بدهم؛ اگر مشکل دیگری داری، بگو من حل کنم، چون من به حل مشکل دستم می‌رسد. صدای طرف خیلی پایین آمد و سرش را پایین انداخت و گفت: من یک خواسته دارم. ابی‌عبدالله فرمودند: برادر عرب بگو! گفت: من الان فهمیدم تو قدرت مهمی هستی، پس به پروردگار بگو زمین دهان باز کند و من را ببلعد که من نباشم تو را ببینم و این‌جور خجالت بکشم! حسین‌جان، شامیان ما را گمراه کردند و آنجا علیه شماها حرف زدند و ما را بدبین کردند. این خذ العفو!

چقدر برای من جالب است! در بیشتر منبرها از امیرالمؤمنین که مطلبی به ذهنم می‌آید، می‌فهمم خدا می‌خواهد به اهل مجلس رحمتی نازل کند؛ چون «ذکر علی عبادة» و عبادت هم عامل رحمت است. ایام ریاست‌جمهوری‌اش است( قدیم‌ها حاکم می‌گفتند و حالا ما به زبان روز می‌گوییم). ایام ریاست‌جمهوری است، لباس‌هایش مثل معمولی‌ترین مردم است و دارند دنبال کاری می‌روند. خانمی در کوچه نشسته بود و گریه می‌کرد. علی(ع) اصلاً تحمل گریهٔ هیچ‌کس را نداشتند! هیچ‌کس! وقتی گریهٔ کسی را می‌دیدند، می‌لرزیدند. ایستادند و فرمودند: خانم چرا گریه می‌کنی؟ گفت: آقا من کلفت هستم و آدم آزادی نیستم خانمم به من پول داده، خرما خریدم و بردم، اما نپسندیده و گفته که ببر و پس بده! این خرما را نمی‌خواهم. پیش خرمافروش بردم، می‌گوید پس نمی‌گیرم. شیعیان واقعیِ علی را من با این دوتا چشم آلوده‌ام دیده بودم، اما الان کو دیگر چشم پاک! در مغازه‌هایشان تابلو داشت و درشت نوشته «جنس فروخته پس گرفته می‌شود». مردم گرفتار هستند، جنس را خانه می‌برند، یک دفعه خانمشان می‌گوید: یک همچنین مشکلی داریم، یک همچنین برنامه‌ای داریم، جنس را ببر و پس بده؛ باید با پولش یک کار دیگر بکنیم! جنس را می‌برد و پس می‌گرفتند. «جنس فروخته پس گرفته می‌شود».

امام فرمودند: بلند شو و دنبال من بیا! من تا بازار می‌آیم. بازار آمدند و به خرمافروش سلام کردند و فرمودند: خانمِ این دخترخانم، خرما را نپسندیده؛ می‌خواهی خرمای بهتری به او بدهی یا پس بگیری؟ گفت: تو چه کاره هستی؟ (حضرت را نمی‌شناخت)، چه کاره هستی؟ به تو چه که من خرما فروختم و چه خرمایی بوده! به من چه که پس باید بگیرم! به من چه که خانمش نپسندیده! از مغازه بیرون برو! امام خیلی با محبت فرمودند: این داشت گریه می‌کرد و من دلم سوخت. یک مشت در سینهٔ امیرالمؤمنین زد و بیرون پرتش کرد. امام به آن کنیز فرمودند: بیا برویم تا من با خانمت صحبت کنم که راهت بدهد. راه افتادند. مغازه‌دار روبرویی جریان را به او گفت: عمو با کدام دستت به آن سینه زدی؟ گفت: تو هم هوس کردی؟ بیایم و به تو هم بزنم؟ گفت: نه، حالا این‌قدر عصبانی نباش! با کدام دستت زدی؟ گفت: برای چه می‌پرسی؟ گفت: آخه این دستی که به آن سینه زدی، آن سینه، سینهٔ شوهر زهرا بود؛ آن سینه، سینهٔ داماد پیغمبر بود؛ آن سینه، سینهٔ ولی‌الله‌الاعظم بود؛ آن سینه، سینهٔ جانشین انبیا بود؛ آن سینه، سینهٔ علی مرتضی بود. مرد از مغازه بیرون پرید و چهل‌پنجاه قدم دوید تا به امیرالمؤمنین رسید. آمد که روی پاهای امیرالمؤمنین بیفتد، حضرت زیر بغلش را گرفت و گفت: آقا خرما را بگو بیاورد تا خرمای خوب به او بدهم. وای چه امامی ما داریم! پس چرا ما مثل او نشدیم؟ دختر گفت: علی‌جان، من خرما را می‌برم و پس می‌دهم؛ اما خیلی دیر شده و خانمم من را می‌زند. امام فرمودند: خرما را برو پس بده و خرمای خوب بگیر. من همین‌جا ایستاده‌ام، بیا به خانه ببرمت. خانم این کنیز پنج‌بار شش‌بار آمد در را باز کرد و دید کنیزش دیر کرد؛ یک‌دفعه دید با امیرالمؤمنین دارد می‌آید. بهت ماند، تا اینکه علی(ع) رسیدند و فرمودند: خانم، این کنیز را ببخش؛ چون خرما را هم عوض کرده است. خانم گفت: آقا چرا من او را ببخشم؟ کنیز را به خودت بخشیدم! امیرالمؤمنین فرمودند: کنیز! من هم تو را در راه خدا آزاد کردم. علی‌جان، امشب ما را آزاد می‌کنی؟ یک رباعی هم برایتان بخوانم، برای شهر خوی یادگاری باشد.

شبی در محفلی ذکر علی بود                     شنیدم عاشقی مستانه می‌گفت

اگر آتش به زیر پوست داری                      نسوزی گر علی را دوست داری

 می‌گویند آدم تشنه عصبانی است! دیده‌اید آدم گرسنه عصبانی است؟ آدم گرمازده عصبانی است؟ آدم داغدیده در حال خودش نیست؟ دکترها هم می‌گویند. روی اسب نشسته! گرسنه است، تشنه است، 71 داغ دیده، خیلی باید عصبانی باشد. گرم است و بدن خون‌آلود است. همین‌جوری که آرام روی اسب نشسته بود، یکی از افراد عمرسعد به‌طرف ابی‌عبدالله خیز برداشت؛ امام دفاع کرد و پای این دشمن قطع شد، از اسب افتاد. ابی‌عبدالله پیاده شد(آدم باید عصبانی باشد، بیاید روی سینه‌اش بنشیند و سرش را ببرد؛ اما این تشنه عصبانی نبود و فقط عاطفی بود! این گرسنه عصبانی نبود و منبع محبت بود! این داغدیده عصبانی نبود و منبع عشق بود!). از اسب پایین‌ آمد و بالای سر دشمن نشست، گفت: می‌خواهی تو را در خیمه‌هایم ببرم و زخمت را ببندم؟ برایت چکار کنم؟ «خذ العفو و امر بالعرف»! مرد گفت: حسین‌جان، نه! من را در خیمه‌ها نَبَر. قوم و خویش‌های من در لشکر هستند، جلو برو و صدایشان کن تا بیایند من را بردارند و ببرند. امام فرمودند: الان می‌روم صدایشان می‌کنم. «تعلموا کتاب الله»، آدم قران را بفهمد، چه می‌شود! چه چشمی پیدا می‌کند! چه گوشی! چه زبانی! چه دستی! چه شکمی! چه شهوتی! چه قدمی! چه زندگی! چه کسبی! اگر آدم قرآن را بفهمد، این تجارت است.

پیداست دلتان می‌خواهد امشب هم گریه کنید! خب باشد گریه کنید!

گریه بر هر درد بی‌درمان دواست            چشم گریان چشمه فیض خداست

تا نگرید طفل کِی نوشد لبن                   تا نگرید ابر کِی روید چمن

تا نگرید طفلک حلوافروش                دیگ بخشایش نمی‌آید به‌جوش

بچه یتیم بود، نان نداشتند بخورند. مادر یک‌خرده آرد پیدا کرد و حلوا درست کرد. در یک قابلمه ریخت و به بچه یتیم داد و گفت: سر چهارراه ببر و بفروش تا خرج دوسه روزمان را دربیاوری. بچه آمد، نه صبح، ده صبح، یک بعدازظهر، دو بعدازظهر، چهار بعدازظهر شد؛ اما هیچ‌کس نخرید. خدا نکند یتیم گریه کند! شروع کرد به گریه کردن. یک کاسبی رد می‌شد، گفت: عزیزدلم، چرا گریه می‌کنی؟ گفت: مادر من این حلوا را درست کرده، از نه صبح تا حالا هیچ‌کس از من نخریده است. گفت: کل حلوا را من می‌خرم و پول بیشتری هم می‌دهم.

تا نگرید طفلک حلوافروش                  دیگ بخشایش نمی‌آید به‌جوش

 گریه را به بچه‌هایتان هم منتقل کنید. گریه خیلی قیمت دارد، خیلی!

 

برچسب ها :