لطفا منتظر باشید

شب سوم چهارشنبه (12-8-1395)

(کرمانشاه مسجد آیت الله بروجردی)
صفر1438 ه.ق - آبان1395 ه.ش
5.92 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

 

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

وجود مقدس پروردگار در قرآن کریم، حقایقی را به همهٔ مؤمنان -مرد و زن- وعده داده است که در زندگیِ دنیا و آخرتشان ظهور کند و آشکار شود. حقایقی که ظهور آنها کار خود مردم مؤمن نیست و انجام آن فقط وقف حریم مبارک کبریایی اوست. چیزی که دراین‌زمینه خیلی مهم است، بسترسازیِ تحقق وعده‌های پروردگار است که این بسترسازی کار خود مردم  است. این بسترسازی هم در آیات کتاب خدا راهنمایی شده و هم در روایات و احادیث که چگونه مردم، این بستر تحقق وعده‌های پروردگار را آماده کنند.

من برای نمونه یک روایت بخوانم و بعد یک آیه. این روایت و این آیه چهرهٔ مردم مؤمن را با زمینه‌های بسترسازی‌شان نشان می‌دهد، اما روایت از وجود مبارک امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) است که چرا به مردان و زنانِ مؤمن، مؤمن گفته شده است؟ چه ویژگی‌هایی دارند؟ چه خصوصیت‌هایی دارند؟ چه نشانه‌ها و علائمی دارند؟ امیرالمؤمنین می‌فرمایند: «الایمان شجرة»، این ایمان که در سرزمین وجود مؤمن است، یک درخت پرقیمتی است؛ یک درخت عظیم معنوی است؛ یک درخت باارزش ملکوتی است؛ «اصلها الیقین»، که ریشهٔ این درخت باور است. ظرف باور و یقین در وجود انسانْ قلب است و به دیگر اعضا و جوارح راه ندارد. قرآن مجید و روایات ارزش سنگینی برای قلب قائل هستند. تمام خوبی‌های انسان در گرو قلب او و همهٔ زشتی‌ها و بدی‌های انسان هم در گرو قلبش است. برای اینکه به این دو معنا یقین کنید، برای هرکدام آنها یک آیه از قرآن می‌خوانم. این آیه‌ای که می‌خوانم، در سورهٔ «شعراء» است که دربارهٔ قیامت است: «یومَ»، یوم یعنی آن روز، روزی است که «لاینفع مال و لابنون»، اگر مردم، یعنی آنهایی که این حقیقت بیان‌شدهٔ در آیه را ندارند، اگر دارند که مال و اولادشان هم به آنها سوددهی دارد. «یوم لاینفع مال»، ثروتِ ثروتمند سودی برای او در قیامت ندارد. اوّلاً ثروت در دنیا مانده و نابود شده و ثانیاً پولی که در قیامت در اختیار نیست، پس سودش کجا بود؟ برفرض اگر پولی هم باشد، قرآن می‌گوید سودی ندارد!

در یکی از آیات قرآن می‌خوانیم کسانی که در قیامت می‌دانند دچار عذاب می‌شوند، پروردگار می‌فرماید: برفرض «لو»، یعنی اگر یک چنین اتفاقی بیفتد که نمی‌افتد! چون آیهٔ شریفه «لو» دارد. هر مطلبی که بعد آن «لو» است، اتفاق‌افتادنی نیست؛ اگر برفرض کسی خود را در قیامت دوزخی ببیند، برفرض به‌اندازهٔ سطح  کرهٔ زمین هم طلا در اختیارش باشد: «ملأ الارض ذهبا». به‌اندازهٔ کل سطح زمین طلا پیش او باشد، چقدر می‌شود؟ هیچ‌کس نمی‌داند! بعد پروردگار می‌فرماید: یک برابر هم روی آن بگذارد، یعنی دو برابر ظرف کرهٔ زمین، سطح زمین و داخل زمین در دستش طلا باشد و این را برای نجات از دوزخ بپردازد، قبول نمی‌شود و از دوزخ هم نجات پیدا نمی‌کند. این معنی «لا ینفع مال» است؛ اولاً مالی در کار نیست که سودش مطرح باشد و برفرض اگر مالی در کار باشد و آن مال هم دو برابر کرهٔ زمین طلا باشد، او را از عذاب نجات نمی‌دهد. این یک جملهٔ آیه!

«و لابنون»، فرزندان هم در قیامت سودی به حال دوزخی ندارند. ممکن کسی وارد قیامت شود و اهل دوزخ باشد، ولی یک فرزند، دو فرزند، سه فرزند بسیار شایسته داشته باشد؛ ولی چون اهل دوزخ است، شایستگی آن فرزند یا فرزندان کاری برای او صورت نمی‌دهد. خیلی‌ها در طول تاریخ بودند و الآن هم هستند که خودشان آدم‌های بی‌دینی هستند، آدم‌های شری هستند، آدم‌های ضررداری هستند، آدم‌های پَستی هستند؛ ولی فرزندان بسیار پرارزشی دارند. من یک روحانی را می‌شناختم که خیلی خوب درس ‌خوانده بود، خیلی هم خوب درس می‌داد و خیلی هم خوب منبر می‌رفت. برای یکی از شهرهای شمال‌شرقی ایران بود. من هر وقت به آن منطقه می‌رفتم، هر شب پیش من می‌آمد و آدم بزرگواری بود. او برای من تعریف می‌کرد، می‌گفت: من با فرار از پدرم طلبه شدم. هیچ رابطه‌ای پدرِ من با من ندارد و خوشحال هم نیست! از اینکه من یک طلبهٔ باسواد مدرّس مُبلّغی بار آمده‌ام، هیچ خوشحال نیست. گاهی به دیدنش می‌روم به‌خاطر اینکه خدا فرموده صله‌رحم کنید، اما خیلی تلخ با من برخورد می‌کند! یک‌شب پیش او می‌مانم، ولی آن شب خیلی زجر می‌کشم! برای اینکه کار هر شبش است و با آمدن من هم قطع نمی‌کند. از یخچال مشروب ا لکلی می‌آورد، سر سفره می‌گذارد و می‌خورد و به من هم تعارف می‌کند! من نمی‌خورم، به من فحش می‌دهد. بالاخره شب را با زجر طی می‌کنم! گفتم: نفوذی در او نداری که هدایتش کنی؟ گفت: نمی‌شود با او حرف زد! ترسم از این است که من دین را مطرح کنم، چون اخلاقاً این‌گونه است که به پروردگار، به انبیا، به ائمه و به قرآن فحش بدهد. قرآن مجید می‌گوید: پسر این پدر در قیامت سودی برای این پدر ندارد. پدر باید بایستد و ببیند بچه‌اش را به بهشت می‌برند و خودش را به زنجیر می‌کشند و به جهنم می‌برند.

خب قیامت برای مرد و زن چه سرمایه‌ای سودمند و عامل نجات است؟ پروردگار می‌فرماید: «الا من اتی الله بقلب سلیم»، مگر اینکه در قیامت کسی بیاید که برای او دل باایمان، قلب بایقین، دل بی‌کینه، دل بی‌بخل، دل بی‌حرص، دل بی‌طمع بیاورد، نه اینکه من برایش بیاورم! «اتی الله بقلب سلیم»، این دل را در دنیا ساخته باشد و در سلامت کامل غرقش کرده باشد، خودش بردارد و برای من بیاورد. این دل سبب ورود در بهشت است و آمرزش گناهان گذشته، رحمت پروردگار و رضوان الهی است. این دل سالم در دنیاست که پیغمبر می‌فرمایند: چشم و گوش و زبان و شکم و دست و شهوت و قدم، همه را سالم نگه می‌دارد. این گفتار پیغمبر  است: «ان فی  الجسد لمضغة»، در بدن انسان یک پاره‌گوشتی است؛ «ان صلحت»، اگر این پاره گوشت از همهٔ شوائب و آلودگی‌ها پاک باشد، «صلح الجسد کله»، تمام اعضا و جوارح پاک می‌ماند؛ «و ان سقمت»، اگر این پاره‌گوشت بیمار باشد، آلوده باشد، «سقم الجسد کله»، همهٔ اعضا و جوارح هم آلوده و نجس هستند. «الا» بدانید این پاره‌گوشت قلب است.

و اما آیهٔ دوم: شما اوّل سورهٔ بقره را ببینید. معمولاً سورهٔ حمد را در قرآن‌ها در یک تابلوی زیبا چاپ کرده‌اند. پنج‌شش‌تا آیهٔ بقره را هم در یک تابلوی زیبا روبروی همدیگر؛ اما صفحهٔ بعد آیات شروع می‌شود. در صفحهٔ اوّلی که سورهٔ حمد است، دومی پنج‌شش‌تا آیهٔ بقره است و صفحه سوم هم سیزده آیه هست که زشت‌کاری‌ها، نفاق‌کاری‌ها، ظلم‌ها، تهمت‌ها، جنایات و مجالس مخفیانهٔ دشمن را بر ضد پیغمبر و قرآن بیان می‌کند. منشأ این زشت‌کاری‌ها و نفاق‌گرایی‌ها و بدکاری‌ها و جلسات مخفی بر ضد قرآن و پیغمبر چیست؟ یک‌چیز است! سیزده آیه را در بیان جنایات دشمن در یک‌چیز می‌داند: «فی قلوبهم مرض»، دل بیمار است، همین!

شما خیال می‌کنید آمریکا و انگلیس و دیگر کشورهای اروپایی با همکاری آمریکا و اسرائیل از سرِ ملت قرآن و به‌ویژه شیعه دست برمی‌دارد؟ بله، برمی‌دارد؛ اما وقتی‌که دلش سالم بشود! تا وقتی دل مریض است، می‌زند، می‌بَرد، غارت می‌کند، می‌کُشد، دروغ می‌گوید، تهمت می‌زند! تا دل مریض است.

شما حاضر هستید امشب یک مورچهٔ ضعیف و ناتوانی را از لانه بیرون بیاورند، دم درِ خروجی بیاورند و از شما خواهش کنند که این مورچه را زیر کفشتان له کنید؟! می‌گویید دلش را ندارم، نمی‌توانم! می‌گویید در ایران ما 1200 سال است که این شعر در ذهن مردم است:

 میازار موری که دانه‌کش است             که جان دارد و جان شیرین خوش است

 می‌گویید این شعر مربوط به ادبیات ایران است؛ حتی بعضی‌هایتان که به نهج‌البلاغه وارد هستید، می‌گویید این شعر ریشه در کلام امیرالمؤمنین دارد و ما هم شیعه هستیم. حضرت می‌فرمایند: والله قسم! والله! اگر هفت‌اقلیمِ هستی را با آنچه در این هفت‌اقلیم است، به من بدهند و بگویند علی این سرمایهٔ عظیم را بگیر؛ بعد این مورچه را که یک پوست جو در لانه‌اش می‌برد، برو و این پوست را از دهانش بیرون بکش. والله! زیر بار این معامله نمی‌روم؛ چون علی دل سالم دارد، چون انبیا دل سالم دارند، چون اولیا و ائمه دل سالم دارند، چون مردم مؤمن دل سالم دارند. من با یک آدم دل سالمی هم‌سفر حج بودم و باهم با یک طیاره برگشتیم. یک‌شب با آن عبادت سنگینی که در مسجدالحرام داشت، راهمان هم به مسجدالحرام دور بود، یعنی بالای معابده بودیم و پیاده نمی‌توانستیم برویم. از مسجدالحرام که برگشتیم، ساعت سه‌ نصف‌شب لباس‌هایش را درآورد و به جالباسی انداخت. دوباره بلند شد، لباس‌هایش را پوشید و گفت: من به حرم می‌روم. گفتم: الآن حرم بودیم! گفت: من آنجایی که در مسجدالحرام نشسته بودم، چندتا مورچه راه می‌رفتند، الآن که عبایم را برداشتم، دیدم یک‌دانه از آن مورچه‌ها، عین همان مورچه‌ها زیر عبایم، روی عبایم مانده است! من بروم و این را نزدیک لانه‌اش بگذارم و برگردم؛ چون این مورچه از اینجا نمی‌تواند به مسجدالحرام برود و لانه‌اش را پیدا کند و من اگر به او کمک ندهم، ظلم است. مؤمن زیر بار ظلم نمی‌رود؛ نه ظلم می‌کند و نه ظلم را تحمل می‌کند. مؤمن چوب دو سر طلاست! به احدی ظلم نمی‌کند، حتی به مورچه! و زیرِ بار ظلم زورگویان هم نمی‌رود.

«فی قلوبهم مرض»، اما دل سالم هم چقدر ارزش دارد! یک روایتی را من فکر کنم حدود بیست‌سال پیش دیدم و یادداشت کردم. خیلی روایت شیرین و خوشمزه و باطعم‌تر از عسل است. حالا برای خودم که این‌جور است، برای شما هم بگویم، ببینم برای شما هم همین‌جور است! خیلی خوشمزه است! با طعم شیرین‌تر از عسل است!

راویِ روایت رسول خداست، امیرالمؤمنین است. امیرالمؤمنین می‌فرمایند(آن‌وقت حضرت علی 23 یا 24 سالش بوده است): من و پیغمبر از خانه درآمدیم و پنج‌انگشت پیغمبر لای پنج‌انگشت من بود. حالا یا دست راست پیغمبر لای دست چپ امیرالمؤمنین بود یا دست راست پیغمبر در دست امیرالمؤمنین بود. درحالی‌که حرف هم نمی‌زدیم، آرام با همدیگر می‌رفتیم. دوتایی وارد محله‌ای شدیم. حالا پنجه‌هایمان در یکدیگر است که یک‌مرتبه چهارنفر کارگرِ آستین‌ کهنه و لباس مندرس را دیدیم. اینها زیر یک تابوتی را گرفته بودند و به‌طرف بقیع می‌بردند. پیغمبر به من فرمودند: علی‌جان، تشییع جنازه برویم؟ گفتم: امرتان واجب است، برویم. فرمودند: می‌رویم. یک‌بار دوتایی‌مان جلوی تابوت را می‌گیریم و یک‌بار هم پشت تابوت می‌رویم و عقب تابوت را روی دوش می‌گذاریم. این‌جوری تشییع جنازه را تقسیم می‌کنیم. گفتم: برویم. جنازه وارد بقیع شد، درحالی‌که آن چهارتا کارگر بودند و من و پیغمبر. ما دوتا جلو و عقب جنازه را گرفتیم و دو تا از کارگرها هم مُشَیّع جنازه شدند و دیگر جا نبود که زیر تابوت را بگیرند. مرده را روی زمین گذاشتند، پیغمبر فرمودند: علی‌جان، تو آب بریز و من این مُرده را خودم غسل می‌دهم. قلب سالم و ارزش دل سالم، پیغمبر و علی را تا کجا می‌کشد! جاذبه چقدر سنگین است! پیغمبر جنازه را غسل دادند و آب آن را هم من ریختم. کارگرها یک بقچه آوردند که کفن این بندهٔ خدا در بقچه بود، اما پیغمبر فرمودند: لازم نیست! بعد به من فرمودند: علی‌جان، من این مرده را در پیراهن خودم و عبای خودم کفن می‌کنم. بعد یک‌چیزی حصیری به خودم می‌پیچم و به خانه می‌رویم و پیراهن می‌پوشم. پس کفن کردند. بعد فرمودند: من خودم در قبر می‌روم. علی‌جان، جنازه را به خودم بده. مرده را خواباند و صورتش را روبه‌قبله کرد و خم شد، صورت میّت را بوسید و بیرون آمد. لحد را چیدند و خاک ریختند. به من فرمودند: برویم! از بقیع که بیرون آمدیم، رو به من کردند و فرمودند: علی‌جان، نپرسیدی چرا این کارها را من برای این مرده کردم! یک کارگر ساده بود و ظاهراً باربر بازار بود. گفتم: آقا چرا این‌همه برای این میّت مایه گذاشتید؟ فرمودند: دوتایی که باهم می‌آمدیم، وارد منطقهٔ تشییع جنازهٔ این میّت که شدیم؛ من اوّل به قلب این مُرده نگاه کردم و دیدم از عشق تو موج می‌زند و من به‌خاطر تو این کارها را کردم. قلب علی‌وار!

آیا می‌شود این قلب را تحصیل کرد؟ بله که می‌شود تحصیل کرد. من الآن روی منبر روبروی شما نشسته‌ام. به‌حق علی، من نسبت به یک‌نفر از شما، نسبت به یکی از ملت ایران، نسبت به یک مرجع، نسبت به یک فقیه، نسبت به یک سخنران، نسبت به یک پولدار، نسبت به یک آدم مشهور ذره‌ای حسادت ندارم! چرا نمی‌شود؟ به من چه که او از من بالاتر است! خدا خواسته که او بالاتر باشد و من زیردست او باشم. به من چه که او پولدار است! خدا به او نعمت داده است. به من چه که او علم زیادی دارد و مرجع تقلید شده است! حتماً زحمت کشیده و خدا هم به او مزدش را داده است. مرجع‌شدن نعمت خداست و به من چه که برای نعمتِ داده‌شدهٔ خدا رنج بکشم! من چکاره هستم؟ به من چه که  به مال مردم چشم طمع بدوزم! به من چه! طمع که نجس است، بخل که نجس است؛ دقیق مواظب باشید تا دل مریض و آلوده با خودمان به آن طرف نبریم که این دل بیمار، درِ تمام نجات‌ها را به رویمان می‌بندد و هیچ دری از بهشت به روی آدم باز نمی‌شود. هیچ دری! اگر دلتان می‌خواهد آیات حسد قرآن، آیات بخل قرآن، آیات کِبر قرآن، آیات کینهٔ قرآن را بخوانید و ببینید خدا به صاحبان این‌گونه دل‌ها مُهر دوزخی‌شدن زده است.

ثروتمندها! از هزینه‌کردنتان در راه خدا بخل نکنید! از هزینه‌کردنتان برای زائر ابی‌عبدالله -که از شهر شما رد می‌شود و برایتان نعمت عظیمی است- دریغ نکنید؛ به زوّار رسیدن مستحب است، اما از همه مهم‌تر، به خمس واجبتان بخل نورزید. من پنجاه‌تا روایت دربارهٔ خمس دیده‌ام. یکی‌ این است که امام زمان(عج) می‌فرمایند: ثروتمندانی که خمس ندادند و مردند، ما اهل‌بیتْ اوّلین دشمن آنها در قیامت هستیم. برای چه برای نگه‌داشتن اندکی پول، اهل‌بیت را دشمن خودمان کنیم! برای چه؟

دل پاک! «الّا من  اتی الله(عجب آیه‌ای است) بقلب سلیم، فی قلوبهم مرض». یکی از علما برای خودم نقل کرد. خدا رحمتش کند عالم بزرگی بود! گفت: من در شهری دعوت شدم. آنها گفتند: آقا با این علمت، با این کمالت، این یک ماهی که اینجا هستی، منبر برو! من هم گفتم: چشم. در آن شهر به من گفتند: آقا ما یک‌نفر را داریم که نماز شبش از اوّل تکلیفش قضا نشده است؛ یعنی یازده‌رکعت نماز وقت سحر و نه نماز مغرب و عشا! ساعت هم ندارد، ولی سر دقیقه‌ای که می‌خواهد بیدار می‌شود. گفتم: من را پیش او ببرید. خودش برای من نقل کرد. عالم بزرگی بود. خیلی بزرگ! چند تا امتیاز داشت: یکی اینکه خودش به‌شدت اهل نماز شب بود و دیگر اینکه کل قرآن مجید را حفظ بود. کل قرآن را! چند ماهی هم من در قم پیش او درس‌خوانده بودم و به من هم خیلی محبت داشت. وقتی‌که دیگر کارش داشت تمام می‌شد، بیمارستان  رفتم و گفتم: حالتان چطور است؟ گفت: به‌شدت به رحمت پروردگار تکیه دارم، پس حالم خیلی خوب است! و با همان حال هم ازدنیا رفت.

ایشان گفت: اجازه گرفتند و آن آقا قرار گذاشت که من بروم و او را ببینم. رفتم و به او گفتم: شنیده‌ام شما نیمه‌شب، سحر، هر وقت دلت می‌خواهد، بدون ساعت بیدار می‌شوی! گفت: بله. گفتم: چطوری؟ گفت: خصوصی به تو می‌گویم. شام خوردیم، مهمان‌ها رفتند و من و خودش تنها شدیم. بنا شد آن شب من در آنجا بخوابم، یعنی خودش گفت که بخواب. گفتم: چطوری بیدار می‌شوی؟ گفت: سال‌هاست یکی از فرشتگان الهی با من رفیق شده است. با همهٔ قدرتش من هیچ تقاضایی از او نکرده‌ام و او را نمی‌بینم؛ اما حس می‌کنم. به او گفتم: یک کاری برای من بکن و من را بی‌ساعت هر وقت می‌خواهم بیدار کن! گفت: امشب می‌گویم که من را ساعت سه‌ودوازده دقیقه بیدار کند. برویم بخوابیم! ایشان می‌فرمود سه‌ودوازده دقیقه من بیدار بودم، سر سه‌ودوازده دقیقه بلند شد و گفت رفیقم آمد و بیدارم کرد! دل سالم پیغمبر را جذب می‌کند، علی را جذب می‌کند، آدم را دفن می‌کنند و به آدم عشق می‌ورزند، ملائکه را جذب می‌کند و به  استخدام آدم درمی‌آورد. دلِ سالمْ فرشتگان را خدمتکار انسان می‌کند.

خب «الایمان شجرة»، ایمان یک درخت است که «اصلها الیقین»، ریشه‌اش یقین است. یقین به چه؟ به پنج چیز که جلسهٔ بعد می‌گویم. فرصت نیست پنج‌تا را توضیح بدهم و اینکه آدم چطوری به‌یقین می‌رسد. «و فرعها التقی»، شاخهٔ این درخت -که ریشه‌اش یقین است- تقواست؛ به‌معنای خود از گناهان باطنی و ظاهری نگه‌داشتن. در کتاب‌ها دیدم که یک خانم زیبایی به جوانی گفت: من خیلی به تو علاقه پیدا کرده‌ام و هیچ‌چیزی هم از تو نمی‌خواهم! خانه و زندگی دارم؛ بیا مدتی بامن باش. جوان به او گفت: من اصلاً به زنا نیاز ندارم. زن گفت: مگر تو غریزهٔ جنسی نداری؟ جوان گفت: چرا دارم، خیلی هم شدید است! ازدواج هم نکرده‌ام، ولی غریزه جنسی‌ام را برای حورالعینی گذاشته‌ام که خدا در قرآن وعده داده تا در بهشت به ازدواج من درآورد. من چه نیازی به زنا دارم که زنا بکنم! گناه کبیره بکنم و بعد هم به جهنم بروم. خب یک‌خرده این غریزه‌ را نگه می‌دارم تا آن‌ طرف بروم و تا ابد به هر شکلی دلم می‌خواهد، مصرف بکنم. چه نیازی دارم! ما چه نیازی به مال حرام داریم؟ هیچ! تمام گناهان درحال بی‌نیازیِ ما از گناهان انجام می‌گیرد! «و نورها»، نور ایمان «الحیاء»، شرم‌داشتن از خدا و خلق خداست. نور(این گفتار امیرالمؤمنین(ع) است) و میوهٔ ایمان هم ‌دست ‌به جیب‌بودن است. این چهارتا در هر مرد و زنی باشد، مؤمن هست. حالا ببینیم قرآن چه نشانه‌هایی برای مؤمن می‌گوید که بماند تا جلسهٔ بعد.

من دربارهٔ این دختر سه‌سالهٔ مؤمن خیلی تحقیق کرده‌ام. به کتاب‌هایی هم که این بچه را رد کرده‌اند، کاری ندارم. آنها برای خودشان یک حرف‌هایی زده‌اند، آدم‌های باارزش و محترمی هم هستند؛ ولی نظرشان این بوده که حضرت سیدالشهدا چنین دختری نداشته است. من  این دختر را با اسمش در کتاب‌های قرن هفتم تا الآن گشتم و پیدا کردم. از او به نام رقیه نام برده‌اند. سن او هم سه‌سال بوده است. در روان‌شناسی ثابت شده دختر بیش از پسر به پدر وابسته است. این ثابت شده است! شما یک وقت نگویید چرا این دختر در خرابه سراغ مادرش را نمی‌گرفت؟ مادر که پیش او بود، بعد هم وابستگی شدیدش ازنظر روان‌شناسی به بابا بود. خب همهٔ ‌ما یا عده‌ای از ما دختر داشته‌ایم و داریم و سه‌سالگی‌اش را هم دیده‌ایم! بعد از سه‌سالگی رد شده است. نگاهش را، حرف‌زدنش را! دختر خودم، من یک نوه دارم که دختر است. الآن دیگر چهار‌پنج‌ساله شده است؛ ولی از دوسالگی تا اوایل چهارسالگی در قم زندگی می‌کند. پدر و مادرش نمی‌توانستند تلویزیون را در وقت سخنرانی من روشن کنند. خیلی دلشان می‌خواست که منبر را گوش بدهند، اما نمی‌شد! پدر و مادرش می‌گفتند: تا تلویزیون را باز می‌کنیم(چون من خیلی به او محبت دارم)، تا شما را می‌بیند، جلو می‌آید و سلام می‌کند و دستش هم باز می‌کند که من را بغل کن! بعد می‌بیند که شما هیچ عکس‌العملی نداری، گریه می‌کند و می‌گوید: چرا من سلام کردم، بابا جواب نداد؟ چرا دستم را باز کردم، بغلم نگرفت؟ دختر است و کاری‌اش نمی‌شود کرد. یک‌ماه است پدر را ندیده! صبح بیدار می‌شود و فکر می‌کند بابا آمده است؛ نیامده! غروب می‌شود و فکر می‌کند بابا الآن می‌آید؛ اما می‌بیند نیامده!

گفت کجا شد پدر مهربان         از چه نیامد بر ما کودکان

گر ز منِ دل‌شده رنجیده است        از دِگر اطفال چه بد دیده است

 عمه اگر از من ناراحت است، از بچه‌های دیگر چه ناراحتی دارد؟

گفت بدو زینب زار ای عزیز     این‌قدر اشک از غم هجران مریز

 کرده سفر باب تو این چند روز         این‌قدر ای شمع فروزان مسوز

 نالهٔ تو شعله به عالم زند            بارقه بر خرمن آدم زند

 دیدند آرام نمی‌شود، زینب کبری او را بغل گرفت و شروع کرد به گرداندن در خرابه. اما دختر گفت: بابایم را می‌خواهم و آرام نشد! رباب آمد و بغل گرفت، بازهم آرام نشد! سکینه خواهرش آمد و بغل گرفت، آرام نشد! آخر از همه حضرت زین‌العابدین آمد و بغل گرفت، اما گفت: من بابایم را می‌خواهم. من توان ندارم تا همهٔ اوضاع خرابه را برایتان بگویم! اما وقتی سر بریده را به او دادند، با آن دست‌های کوچکش، قدرت نگه‌داشتن سر را نداشت؛ پس سر را روی زمین روبروی خودش گذاشت، خم شد و دوتا دستش را روی زمین گذاشت و صورتش را روی صورت ابی‌عبدالله گذاشت. همه دیدند آرام شد و دیگر ناله نمی‌زند! فکر کردند خوابیده است؛ اما دیدند صدای گریهٔ زین‌العابدین بلند شد: عمه بچه از دنیا رفت.

 

برچسب ها :