شب هشتم پنج شنبه (27-8-1395)
(تهران حسینیه حضرت قاسم)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
یکی از جملاتی که در زیارت وارث قرائت میشود، این جملهٔ نورانی و پرمعناست: «السلام علیک یا وارث ابراهیم خلیل الله». ما به محضر مبارک حضرت سیدالشهدا عرض میکنیم: «درود بر تو! سلام بر تو! ای وارث ابراهیم خلیل الله».
خب آن که وارث است، یعنی ارثبر است، باید دید چه سرمایههایی را از حضرت ابراهیم به ارث برده است. خود همین جملهٔ «یا وارث ابراهیم خلیل الله» نشان میدهد که ابراهیم منبع ارزشها و کمالات و فضائل و حقایق بوده و حالا برای اینکه بدانیم ابراهیم از چه ارزشهایی، از چه کمالاتی و از چه فضائلی برخوردار بوده است. هیچ راهی نداریم جز اینکه به دو منبع عظیم مراجعه بکنیم: اول قرآن کریم است که تقریباً از سورهٔ بقره تا جزء سیام قرآن از ابراهیم اسم برده و سرمایههای معنویاش و ویژگیهایش را بیان کرده است. ما با مراجعه به قرآن راه شناخت ابراهیم و سرمایههای الهی و انسانی او برایمان باز میشود؛ به روایات هم که مراجعه میکنیم، همینطور. من چهار صفحهٔ «آچهار» روایاتی را از مهمترین کتابهای بزرگترین علمای شیعه دربارهٔ ارزشهای وجودی ابراهیم یادداشت کرده بودم که برایتان بخوانم. خیلی روایات عالی است! یک سلسله روایات تربیتی است که ائمه ما در این روایات، روش ابراهیم را با زن و بچهاش، با مردم، با دوست، با دشمن، با نعمتهای خدا و با عمر خودش بیان میکنند که برای کسانی که واقعاً بخواهند یک زندگی ابراهیمی در حد خودشان برای خودشان بسازند، خیلی روشنگر است. حوصلهٔ مردم در این زمینه کم است! تحمل مردم کم است! ایکاش، همهٔ مردم هم ویژگیهای ابراهیم را -که ابیعبدالله به ارث برده- در کل ایران میشناختند که شناخت ویژگیهای ابراهیم، شناخت ویژگیهای همهٔ انبیای خداست؛ چون دربارهٔ بعضی از پیغمبران باید بگوییم آنچه همه داشتند، این شخص بهتنهایی داشت؛ یعنی بعضی از انبیا برابر با گفتار اهل حکمت و اهل عرفان خالص اسلامی دارای مقام جمعالجمعی بودند؛ یعنی یک نفر بودند، ولی ارزشهایی که در اولیای خدا و در انبیا، در هر کدام به تناسب ظرفیت خودشان جمع بود، همهٔ در آن یک نفر جمع بود. یک شعر خیلی زیبای علمی از گلشن راز برایتان بخوانم. گلشن راز یک کتابی است برای هشتصد سال قبل و هزار خط شعر بیشتر ندارد. از آن خط اوّل تا خط آخر، در حقیقت به جای اینکه بگوییم شعر است، علم را به شعر و نظم درآورده، حکمت و عرفان الهی را به شعر درآورده است. طبق اخلاق شیعه نمیگویم کل این هزار خط صد درصد درست است. هر کتابی غیر از قرآن مجید و نهجالبلاغه و صحیفه قابل نقد است؛ حالا بعضی کتابها زیاد قابل نقد است و بعضی کتابها کم قابل نقد است. این هزار بیت شعر هم کمتر قابل نقد است.
یک دانشمندی از خراسان سؤالاتی برای صاحب همین هزار خط شعر در شبستر در آذربایجان شرقی فرستاده است که این سؤالات را جواب به من بدهید؛ مثل اینکه جاهای دیگر رفتهام و پاسخها من را قانع نکرده است. ایشان این هزار خط شعر را در پاسخ سؤالات آن مرد عالم گفته است. مثلاً یک سؤالش دربارهٔ توحید است. توحید یعنی چه؟ ایشان در این جواب چند خط شعر دارد که فکر کنم برای این سؤال به ده خط نمیرسد. در یک خطش یک جواب داده که بیش از هزارسال است حرف فلاسفهٔ بزرگ اسلامی و حکمای اسلامی دربارهٔ توحید، تفصیل و تشریح همین یک خط شعر است. حالا من نیم بیتش را برایتان میخوانم: «التوحید اسقاط الاضافات»، که اسم این توحید را «توحید صدیقین» میگذارند. حالا شما به کتابهای مفصل مراجعه بکنید! بحثهای خردمندانِ حکیمِ عالمِ وارسته دربارهٔ همین «التوحید اسقاط الاضافات» واقعاً مستکننده است. رسیدن به این توحید خیلی کار میبرد! توحید از بالا به پایین است و نه توحید از پایین به بالا! تحقق توحید از پایین به بالا در قلب اینجوری است: «أَ فَلا ینْظُرُونَ إِلَی اَلْإِبِلِ کیفَ خُلِقَتْ»﴿الغاشیة، 17﴾ «وَ إِلَی اَلسَّماءِ کیفَ رُفِعَتْ»﴿الغاشیة، 18﴾ «وَ إِلَی اَلْأَرْضِ کیفَ سُطِحَتْ» ﴿الغاشیة، 20﴾ «وَ إِلَی اَلْجِبالِ کیفَ نُصِبَتْ» ﴿الغاشیة، 19﴾، شتر را ندیدهاید که چه نوع آفرینشی دارد؟ آسمانها را ندیدهاید با این وزن چگونه در بالا قرار داده شده است؟ زمین را با سطحی که دارد، برای زندگی دقت نکردید؟ به کوههای نصبشده بر گردهٔ زمین فکر نکردید که بفهمید عالَم خدایی دارد؟ یعنی از راه شتر، از راه ستارهها، از راه زمین، از راه کوه بفهم که عالَم خدا دارد و این توحید از پایین به بالاست؛ اما توحید از بالا به پایین که توحید دعای عرفه است، توحید دعای صباح است، توحید دعای ابوحمزه است که امیرالمؤمنین در صباح و امامحسین در عرفه و زینالعابدین در ابوحمزه میگویند(یعنی هر سهتایشان میگویند): -حالا ما یا تکتک آنها من-، تو را نه بهوسیلهٔ آسمانها و نه زمین و نه کوه و نه روییدنیها و نه خلقت خودمان شناختیم؛ بلکه ما بهوسیله خودت خودت را شناختیم. حالا میگوییم عالَم خدا دارد که اینهمه مخلوق بهوجود آمده و این توحید صدیقین است؛ توحید از بالا به پایین و نه پایین به بالا. زینالعابدین در ابوحمزه میگویند: «بک عرفتک»، دلیل اینکه تو وجود داری، خودت هستی! خیلی حرف لطیفی است و به این راحتی هم ما نمیفهمیم! «بک عرفتک»، شناخت من از تو به خودت است؛ من به درخت چکار دارم؟ شتر کیست که من را راهنمایی بکند که عالم خدا دارد؟ یعنی اینقدر قد عقل من کوتاه است که من تو را به دلّالی وجود شتر بشناسم؟ یا ابیعبدالله در عرفه میفرمایند(چقدر زیبا هم میگویند! چقدر زیبا بیان میکنند!): هر چیزی که با نور تو دیده میشود و برای ما اثبات میشود، مخلوق است؛ آنوقت تو با موجود تاریک برای من شناخته میشوی؟ من بیایم و با کوه تو را بشناسم! من کوه را با تو شناختم و نه تو را با کوه و این توحید از بالا به پایین است.
آنوقت در همان هفتهشتده خط شعر، یک شعرش این است:
نشانت دادهاند اندر خرابات
«خرابات، می، معشوق، جام، ساغر، تمام اینها در زبان اهل دلْ معانی خیلی بلندی دارد. اصلاً در حرفهای اینها شراب و جام و ساغر و صبوحی و چشم و ابرو و عاشق و معشوق و عشقْ معانی عجیبی دارد. هیچوقت شعرای حکیم ما را نباید متهم به گناه کرد که خود این اتهام گناه نابخشودنی است و بسیار سخت است! شما دیوان حکیم نظامی را در خمسه نگاه بکنید! خمسهٔ نظامی! من با بیشتر شعرا و با شعرهایشان هم آشنا هستم. از شعرای بزرگ هم از قرن سوم به بعد شعر حفظ هستم. در دیوان نظامی این کلمات زیاد است، ولی خود نظامی جلوی مغز اتهامزنندگان را گرفته که به ما تهمت نزنید. ما اهل شراب مستکننده نیستیم! خم ما خم میفروشان نیست! ساغر ما ساغر یهودی و مسیحی مشروبساز نیست! چشمی که ما میگوییم، ابرویی که میگوییم، چشم دختر نامحرم نیست! این دریوریها چیست که به ما میبندند؟ این برای نظامی است:
مپندار ای خضر فرخنده پِی
که از مِیْ مرا هست مقصودْ می
«من چنین قصدی ندارم»!
مپندار ای خضر فرخنده پی
که از می مرا هست مقصودْ می
«از این می که ملت میخورند و مست میکنند، من منظورم از این می، میِ میخانه نیست و از این می بیزارِ بیزار هستم؛ هرگز دامن به این می نیالودهام، گر از می شده هرگز کام من آلوده، حلال خدا بر من تا ابد حرام باد».
از این میْ همه بیخودی خواستند
وزین بیخودی مجلس آراستم
وگرنه به ایزد که تا زندهام
به می دامن و لب نیالودهام
گر از میشدم هرگز آلودهکام
حلال خدا بر نظامی حرام
اما حالا شما در نوشتههای آدمهای بیتقوا نگاه بکنید! میگویند حافظ به ما مجوز می و معشوق و شمع و شاهد و شاهدبازی و شراب داده و در شعرهایش پر است. معلوم میشود که حافظ جلسات شبانهٔ عیشونوش داشته! معلوم میشود که حافظ ارتباط با دختران و زنان زیبا داشته! قبل از انقلاب هم یک مؤسسهای دیوان او را چاپ کرده بود که حدود پنجاهتا عکس از حافظ در کنار زنان نیمهعریان و خم می و ساغر و حالت مستی در صورتش زده بود و این چاپ حافظ را مردم آن روز بیشتر میخریدند؛ اما در شعرهای غزلیاتش کراراً میگوید من هرچه دارم، از دولت قرآن دارم! من هرچه دارم، از سحرخیزی دارم!
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
«این آخرین شعر از آن غزل معروفش است که»:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
این صریحاً اشاره به خضر پیغمبر نیست، بلکه اشاره به آب زندگی نیست که هرکسی بهدست بیاورد و بخورد، تا اول قیامت نمیمیرد و آنوقت میمیرد که گیر کسی هم نیامده است!
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بیخود از شعشعهٔ پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
اینهمه شهد و شکر کز سخنم میریزد
مزد آن کاری است که بر شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند
یا آن غزل معروفش:
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
واقعاً فرشتگان عرقخور هستند؟ از پیش خدا به زمین آمدهاند و درِ خانهٔ موسیو قاراپِت رفتهاند و در زدهاند، گفتهاند باز کن و دهتا پنج سیری به ما بده. واقعاً این را دارد میگوید؟ چه تهمتهای ناروایی! بعضی از ایرانیها به بزرگانشان خیلی بد میکنند!
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گِل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
«یعنی به پیمانهٔ خلافت، «انی جاعل فی الارض خلیفه».
ساکنان حرم سَتر عَفاف ملکوت
با من راهنشین بادهٔ مستانه زدند
اینها چیست؟ این حرفها چیست؟ این حرفها آدم را کجا میبرد؟ واقعاً آدم حال داشته باشد و در نماز شب، در آن یازده رکعتِ قبل از نماز صبح -آن یازده رکعت باید وقتی تمام شود که هنوز نماز صبح را نگفتهاند- در قنوت آن رکعت یازدهم که یک رکعت است و من به شما تجویز میکنم اگر اهل نماز شب هستید، در همان قنوت و بعد از دعاهای مربوطهاش -بعد از استغفار و بعد از یارب- آدم به فارسی بخواند و گریه کند!
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر عفاف ملکوت
با من راهنشین بادهٔ مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید،
«آیهٔ قرآن در سورهٔ احزاب است: انا عرضنا الامانه».
ولی حالا من که یک ساعت به نماز صبح بیدار شدم و گردن کج میکنم و زن و بچهام خواب هستند، یک گوشه تربت ابیعبدالله را گذاشتهام و دارم یازده رکعت نماز میخوانم! دارم زار میزنم!
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعهٔ فال به نام من دیوانه زدند
به آسمان گفتند تو طاقت نماز شب نداری، بگذار این را به بندهٔ عاشق بامعرفتم بدهم.
اینها اشارات عرفانی است! خب بهبه، اینها چکار کردهاند!
نشانت دادهاند اندر خرابات
که التوحید اسقاط الاضافات
توحید واقعی یعنی همهٔ بارها را از دوشت بریز و خودت و پروردگارت بمانی. وقتی حس کردی خودت هستی و پروردگارت، حالا خودیت خودت را هم ازبین ببر تا فقط او بماند و این توحید است! حالا چندتا اینجور موحد داریم؟ در ما آخوندها چندتا داریم؟ در شما کت و شلواریها چندتا هست که توحیدشان این باشد؟ توحیدی همهٔ بارها را ریخته باشند و خودشان و خدا ماندهاند؛ بعد خودیت خودشان را هم زیر پا له کرده باشند و از خود خودیتی دیگر نگذاشته باشند و فقط خدا در میان مانده باشد.
خب بعضی از انبیا(برگشتم اوّل سخن)، دارای مقام جمعالجمعی هستند. این مقام یعنی ارزشهای کل در یک نفر تجلی کرده است. حالا این شعر را بشنوید که برای قرن هشتم و برای صاحب همین یک بیتِ «نشانت دادهاند اندر خرابات، که التوحید اسقاط الاضافات» است(مقام یک نفر را میخواهم بگویم که مقام کل در او جمع است):
«یکی خط است ز اوّل یعنی از ابتدای خلقت»
یکی خط است ز اوّل تا به آخر
در آن خلق جهان گشته مسافر
«هیچکس هم نمیتواند از این خط بیرون برود. همه از ابتدا مسافر این جاده هستند و چند روزی را در دنیا هستند، آخر خط هم بیرون میروند و همه هم بیرون میروند».
یکی خط است ز اوّل تا به آخر
در آن خلقِ جهان گشته مسافر
در این ره انبیا چون سارباناند
دلیل و رهنمای کارواناند
از ایشان سید ما گشت سالار
همو اوّل همو آخرْ نَمودار
ز احمد تا احد یک میم فرق است
همه عالم، احد در «میم» احمد گشت ظاهر
در این دور اوّل آمد عِین آخر
ز احمد تا احد یک میم فرق است
«احد، احمد»!
همه عالم در این یک میم غرق است
بدو ختم آمده پایان این راه
در او منزل شده ادعوا الی الله
مقام د لگشایش جمعِ جمع است
جمال جانفزایش شمع جمع است
در این خلقت، وجود او در این مجلسْ بهتنهایی برای روشنایی هستی چو شمع است و این مقام جمعالجمعی است. اینها را آدم بشناسد، خیلی لذت دارد! اینها را آدم بفهمد، خیلی لذت دارد! بعد هم به اندازهٔ وجود خودش به شکل آنها درآید، به رنگ آنها درآید، به اخلاق آنها درآید و با عمل آنها همراه باشد.
برادرانم، جوانان عزیز! ما اگر در کاروان انبیا باشیم، خیر دنیا و آخرت برایمان دارد یا در کاروان اهل فساد یا در کاروان شیاطین؟ ما هماهنگ با آنها زندگی بکنیم بهتر است یا با دزدان راه آدمیت هماهنگ بشویم، برایمان بهتر است؟ کدامش؟ عقل که داریم، میفهمیم که کدام خیر و کدام شر است! میفهمیم کدام درست و کدام نادرست است! خب یک ارزش ابراهیم «قانتا لله» است. او عبادتکنندهای بود که خالص برای خدا عبادت میکرد و عبادتش هم تا آخر عمرش قطع نشد، قیچی نشد، رها نشد. یک عبادت مستمر، یک عبادت دایم، یک عبادت همواره؛ عبادت مالی، عبادت اخلاقی، عبادت خانوادگی، عبادت علمی، عبادت زبانی، عبادت آبرویی که قطع نشد. «قانتا لله»؛ این «لام» سر «لله»، «لام» تنها یک دنیا حرف در آن است. «لام» تنها بهمعنای اخلاص است و من در این نیم قرنی که منبر میروم، پیش نیامده که اخلاص را کاملاً برای مردم موشکافی بکنم. خیلی هم پروندهٔ گستردهای دارد؛ یعنی آیات مربوط به اخلاص؛ یعنی برای خدابودن، برای خداشدن، برای خدا کارکردن، برای خدا پولدادن، برای خدا حرفزدن یک پروندهٔ قطوری است؛ یعنی بخشی از آیات قرآن و روایات اهلبیت و ائمهٔ طاهرین است. فوقالعاده روایات عالی است و شنیدن آن واقعاً آدم را تصفیه میکند، چه برسد به عملکردنش! «لام» یعنی مخلص؛ خب این اخلاص است که انسان مخلص را به آن چهار حقیقتی -که دیشب گفتم- میرساند: لقاءالله، رضایتالله، رحمتالله و جنتالله. همین «لام» اگر از زندگی برداشته شود، هیچچیزی نمیماند! خب یک داستان معنوی کوتاه از قرآن برایتان بگویم: خدا به حضرت آدم دوتا پسر داد که اسم یکیاش را هابیل و اسم یکیاش را قابیل گذاشت. من نمیدانم هابیل و قابیل در زمان آدم چه زبانی بوده که ببینیم هابیل چه معنایی داشته و قابیل چه معنایی!
هابیل، تربیت و معنویت و کمال را از پدرش آدم گرفت و به یک انسان مخلصی تبدیل شد. باز هم جا داشت که بالا برود! جا که برای انسان داشته، چون یک گروهی را خدا در قرآن «مُخلِص» میگوید و یک گروهی را «مخلَص» میگوید. مخلِص با کسر «لام» است و لامش زیر دارد: مخلِص. مخلَص با زبر و فتحه روی «لام» است. مخلِص از بندگان خاص خداست و بین مخلِص و مخلَص از زمین تا عرش فاصله است. اینها مقامات انسان است! چرا مردم دنبال فهم این دقایق نمیروند؟ چرا بعضیها هم که میروند و میفهمند، عمل نمیکنند؟ چه شده است؟ چه بیماری داریم؟ یعنی ارزش این حقایق در مقابل ماهوارهها و سایتها و این همراهها صفر است و ارزش ماهوارهها و واتساپها و سایتها هزار است؟ که رویکرد بیشتر مردم به آن طرف دارند و به این طرف رویکردی ندارند.
یک خانمی میگفت که من یکسال است عروس گرفتهام، پولدار هم هستیم و خوب هم خرج کردهایم. متدین هم هستیم و بهترین عروسی را هم گرفتهایم و بهترین زندگی را برای پسرم درست کردهایم؛ اما انگار فرزند من همسر ندارد! دو شب بعد از عروسی تا حالا که یکسال است، عروس ما از دهِ شب ما تا طلوع آفتاب در این موبایل متمرکز است. دیگر بچهٔ من دارد به این نتیجه میرسد جدا شود و یک زنی بگیرد که زنش باشد! این عروس ما که عروس موبایل شده است! شوهرش موبایل است! این درست است؟ اینجور زندگی که اینقدر انسان ارزش خودش را پایین بیاورد و پایمال این واتساپها و موبایلها شود؟ درحالیکه برای حرکت بهسوی پروردگار عالم راه دارد؛ با این نیروهایی مثل ابراهیم و قرآن و روایات و حضرت ابیعبداللهالحسین، اما بیشتر مردم را چه شده است؟
هابیل دین اخلاق، عمل صالح، پاکی و اخلاص را از پدر یاد گرفت و واقعاً انسان مخلِصی است؛ اما قابیل یکخرده بازیگر بود و یک مقدار جادهٔ انحرافی میزد و یک مقدار تمایلش به آزادی نامشروع بیشتر بود. شغل این قابیل کشاورزی بود. خب یک خانواده بیشتر در کرهٔ زمین نبودند و هرچه آب بود و هرچه زمین زراعی بود، برای این خانواده بود. مالکی که نداشت، یک زراعت خوبی داشت. هابیل عاشق دامداری بود و گوسفنددار بود. خداوند متعال با آدم صحبت کرد که یک بچهات خیلی خوب است و یک بچهات هم بیارزش است! یک بچهات پر است و یک بچهات پوک و پوچ است! یک بچهات محصول شیرینی است و یک بچهات هم محصول کرمخوردهای است! ما هم این دو محصول را در باغها داریم.
خدا به آدم فرمود: تو که از باطن این دوتا خبری نداری! از مایههای این دوتا خبری نداری! از پوکی و پُری این دوتا خبری نداری! به هر دو بگو برای من یک چیزی بیاورند که آنها را مقرب به من کند؛ آن سرمایهای که هزینه میکنند. تمام خوبیها انسان را به قرب حق میرساند، تمام خوبیها! و تمام بدیها انسان را از خدا دور میکند تا در دوزخ بیفتد. پدر به هر دو پیشنهاد کرد که قربانی ببرید؛ قربانی نه گوسفند، نه مرغ، نه بز، نه شتر؛ بلکه قربانی یعنی وسیلهٔ تقرب و این هم که در اَعمال حج میگویند قربانی، خدا میگوید گوسفند میکشید، گوشت و خون و پوستش که به من نمیرسد؛ بلکه این عبادتی در اخلاص شماست. اخلاصتان به من میرسد و نه یک گوسفند سیصد ریالی؛ آن به من نمیرسد! آن نیت شما در قربانی به من میرسد، نه این پوست و گوشت و کله و کلهپاچه؛ قرآن میگوید: «اذ قربا قربانا»، قربا فعل تثنیه است، دو نفر! هر دو به پیشگاه من قربانی آوردند، یعنی وسیلهٔ تقرب! خب ما پولی که در راه خدا میدهیم، یک قربانی است و این خرجی که ایرانیها و عراقیها برای زوار ابیعبدالله میکنند، یک نوع قربانی است؛ قرآن میگوید: «اذ قربا قربانا»! حالا روایات آیه را توضیح میدهد: قابیل و هابیل هر دویشان دامدار و کشاورز هستند. هابیل در گوسفندهایش گشت و گوسفند چاقتر و پرقیمتتر و پرثمرتر را جدا کرد و به پیشگاه پروردگار برد. حالا من خیلی دقیق نمیدانم، یعنی این گوسفند را خواباند و سر برید، آن را نمیدانم و فکر نمیکنم سر بریده باشد! اصلاً آن را گفت که من برای خدا از تمام این گوسفندهایم جدا کردم. حالا آنوقت که فقیر هم نبود، حتماً گفته خودش در بیابانها برود و بچرد تا عمرش تمام شود و من این را از مال خودم جدا کردم! این برای خدا! این هابیل.
قابیل هم رفت و در زمین کشاورزیاش آشغالسبزیهایی که خانمها دور میریزند، آشغالهایی که کشاورزها با بیل جمع میکنند و اینطرف میآورند و در زمین آتش میزنند، یک کُپه از این محصولات زردشده، محصولات بوگرفته، محصولات بهدرد نخور، سیچهل کیلو جمع کرد و گفت: ما هم این را از مال خودمان جدا کردیم و این هم برای خدا! چقدر بد است که آدم جنس پَست به خدا بدهد! چقدر بد است!
«لَنْ تَنالُوا اَلْبِرَّ حَتّی تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ» ﴿آلعمران، 92﴾آن که خیلی دوستش دارید، به خدا بدهید؛ نه اینکه حالا آش سهروز در یخچال بوده و دیگر خودت و بچههایت نمیخورید، برداری بیاوری و بگویی -که الان یکی در زد گفت: من فقیرم- به او میدهیم! یا پیراهن و کت و شلواری که دیگر نمیپوشی، این را در راه خدا بدهیم! پروردگار به موسی فرمود: فردا بیا کنار فلان تپه کارَت دارم. از شهر بیرون آمد و طبق آدرس رفت. خدا فرمود: بیا بالا و پشت تپه را نگاه کن! رفت و دید یکعالَمه کفش پاره، پیراهن پاره، لباس پاره، غذای مانده! گفت: خدایا اینها را چه کسی اینجا جمع کرده است؟ خطاب رسید: اینها برای یک نفر نیست، برای دویست نفر است. هرچه دیگر نمیخواستند و نمیخوردند و نمیپوشیدند، اینها را گفتند در راه خدا بدهیم. فکر کردند که منِ خدا بُنجل آبکُن اینها هستم! خیلی بد است! خب یک گوسفند چاق قیمتی، این را گفت من برای خدا از مالم به کل جدا کردم و دیگر ملکم نیست. در بیابانها برود و بچرد تا عمرش تمام شود. خیلی عجیب اخلاص است! «فتقبل من احدهما»، قربانی یکیشان را قبول کردم و یکیشان را «و لم یتقبل من الآخر»، ولی جنس دیگری را اصلاً نپذیرفتم.
چرا؟ چرا گوسفند او را قبول کردم و چرا جنس او را قبول نکردم؟ یک دلیل فقط خدا میآورد: «انما یتقبل الله من المتقین»، من عمل را از آدمهای پاک، آدمهای مبارزهکننده با گناه، آدمهایی که خودشان را در برابر معاصی حفظ میکنند، آدمهایی که تقوا و پاکی باطن دارند، از آنها قبول میکنم! «فتقبل من احدهما و لم یتقبل من الاخر».
وقتی پدر به دوتایی اعلام کرد که هابیل، خدا برای تو را قبول کرد و قابیل، تو مثل اینکه آشغال تحویل دادی و بیمزهبازی درآوردی، خدا برای تو را قبول نکرد! قابیل به شدت حسدی که به هابیل پیدا کرد، یک روز در بیابان آمد و برادرش را کشت. حسد میتواند برادر را قاتل برادر کند، خیلی راحت! حسد میتواند مادرشوهر را وادار بکند بلایی سر عروس بیگناهش بیاورد که دیگر بگوید مِهرم را بخشیدم و جهیزیهام هم نمیخواهم و جانم آزاد! طلاق بگیرد و برود. حسد میتواند این کارها را بکند و همهٔ این کارها برای حسد است. حسد میتواند من را وادار بکند به منبریهای دیگر -که حالا اندازهٔ من جمعیت دارند- بدوبیراه بگویند، بیصواب بگویند و به مردم بگویند که پای منبرش نروید. بله میتواند این کار را خیلی راحت بکند.
نوح از کشتی با 84 تا مؤمن بعد از نهصدسال پیاده شد. ابلیس پیش او آمد، سلام کرد و گفت: نوح به دوتا چیز آلوده نشو: یکی حسد که قابیل آلوده شد و برادرش را کشت؛ یکی حرص، خدا کل آن باغ آباد را در اختیار آدم گذاشت و گفت: یکدانه درخت را نزدیک نشو، اما حرصْ او را از آنچه خدا برایش آماده کرده بود، خارج کرد و بهطرف آن درخت ممنوعه برد و از بهشت بیرونش کردند. بله حسد میتواند آدم بکشد! خرمن آتش بزند! یک مملکت را دچار کند! گرفتار بکند! مگر میشود یک نفر با حسد یک کشور را دچار کند؟ نه، یک نفر لازم نیست! یک حزب قوی با یک حزب قوی دیگر حسادت کند و ببیند که این حزب به آبادی و به کارهای خوب موفق شده است، چنان بزند و چپه کند که تمام مردم را در چنبره حسدش بیچاره کند. بگوید جلویشان را بگیرید، حالا به جهنم که هفتادمیلیون به حقشان نرسیدند! نرسند، ما اینها را بکوبیم و راحت شویم! حسد خیلی خطرناک است. خدا حسود را جزء اهل نجات نشمرده و حسود حتماً باید به جهنم برود. حتماً! خب ابیعبدالله، این «قانتا لله»، یعنی عبادت مستمر و همه جانبه؛ نه فقط نماز و روزه عبادت، بلکه همه جانبه و مخلصانه را از حضرت ابراهیم به ارث برد. من یک قطعههای ناب با منفعت دیگری دربارهٔ همین «قانتا لله» دارم. خدا لطف بکند، فردا شب برایتان بگویم. از قرآن خیلی قطعههای جالب و زیبا و پرمعنایی است.
شب جمعه و نزدیک اربعین است. یک شب به اربعین مانده، واقعاً خوشبهحالتان که بعضیهایتان حتی کفش هم پایتان نیست و از نجف با پای برهنه برای اقتدای به اهلبیت -که امام زمان میگویند با پای برهنه از خیمهها بهطرف میدان ریختند- حالا شما دارید بهطرف حرم ابیعبدالله میروید و خیلیهایتان در این مسیر جا گیرتان نمیآید که بخوابید و روی مقوا میخوابید، روی حصیر میخوابید، روی خاک میخوابید؛ اما آزرده نمیشوید، ناراحت نمیشوید، خوشحال هم هستید که خدا به شما توفیق داده به زیارت ابیعبدالله بیایید. ما که شما را نمیبینیم، اما دربارهتان این حرف را میتوانیم بزنیم! شما که از نجف پیاده دارید به کربلا میروید، خیلیهایتان با پای برهنه و پای پرآبله سؤال بکنید که کیفیت زیارت شما واقعاً اینقدر است که میتواند هموزن زیارت خواهری شود که با پای برهنه آمد؟ آن وقت نه ضریح بود، نه حرم بود، نه گنبد بود، نه فرش بود، نه خادم بود؛ فقط سیهزار دشمن گرگصفت و یک بدن قطعهقطعه میان گودال! زیارت کدامهایتان با کیفیتتر است؟ هر 24 میلیون نفرتان با گریه جواب ما را میدهید که آقا ما کجا و زینب کبری کجا! ما میآییم، حرم میبینیم؛ ما میآییم، آینهکاری و گرانترین سنگ و فرش میبینیم؛ اما او که آمد، یک قبر از شمشیر شکسته و نیزهٔ شکسته و سنگ و چوب دید که روی بدن درست کردهاند! زیر بغل این بدن قطعهقطعه را گرفت و روی دامن گذاشت. اوّل رو به جانب پروردگار کرد: «اللهم تقبل منا هذا القتیل»، خدایا این قربانی را از ما قبول بکن! و بعد هم رو به مدینه کرد: «صلی علیک یا رسول الله»، میدانید چرا با پیغمبر حرف میزد، میخواست بگوید یارسولالله من خودم زیاد دیدم که حسین را روی سینهات خواباندی تا خوابش ببرد؛ اما حالا بلند شو، بیا ببین با جگرگوشهات چه کردند! «صلی علیک یا رسول الله ملیک السماء». من فکر نمیکنم در پنجاهسال منبرم، دوسهبار بیشتر این کلمات را معنی کرده باشم! دیگر با این سن از دستم برنمیآید و فقط عربی را میخوانم، عمقی نمیتوانم بشکافم! «هذا حسینک مرمل بالدماء، مقطع الاعضاء، مسلوب الامامة و الرداء»، حسین من برخیز! صبح شام شد ای میر کاروان! ما را سوار بر شتر بیجهاز کن. مگر نماز خواندن بر درگذشته واجب نیست ای وارث سریر امامت، ز جای برخیز و بر کشتگان بیکفن خود نماز کن! حسین من نگذار ما همسفر شمر و عمرسعد باشیم! یا دست ما بگیر و از این ورطهٔ بلا بار دیگر روانه بهسوی حجاز کن. خودت بیا و ما را برگردان.