لطفا منتظر باشید

شب اول دوشنبه (1-9-1395)

(یزد هیئت خادمین شهدای گمنام امیر چخماق)
صفر1438 ه.ق - آبان1395 ه.ش
6.47 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

 

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

در معتبرترین کتاب‌های حدیث که محصول زحمات علمای بزرگ اسلام است، روایتی از وجود مبارک پیغمبر اسلام به این مضمون نقل شده است: «طلب العلم فریضة علی کل مسلم و مسلمه»، دنبال‌کردن علم و پی‌جویی دانایی و معرفت بر هر مردی و بر هر زنی فریضه است. بین فریضه و واجب فرق است و روایات این فرق را بیان کرده‌اند. آنچه فریضه است، شدیدتر از واجب است و از سوی پروردگار مهربان عالم برعهدهٔ بندگان گذاشته شده است. شما احکام خدا را که در قرآن مجید مطالعه می‌کنید، در پایان بعضی از آیات که احکام خدا بیان شده، آیه شریفه می‌فرماید «فریضة من الله»، این حکم، این حلال، این حرام، این عمل فریضه‌ای از جانب خداوند است که برعهدهٔ شما قرار داده شده است؛ اما آنچه پیغمبر اکرم و ائمهٔ طاهرین به خیر ما برای سعادت دنیا و آخرت ما برعهدهٔ ما گذاشته‌اند، واجب است. و جالب این است که پیغمبر اکرم از طریق وحی و به امر خداوند، طلب علم را به‌عنوان فریضه برعهدهٔ امت قرار داده و دانش را تنها به مردان اختصاص نداده، بلکه فرموده است: کسب معرفت و به‌دست‌آوردن دانش و آگاهی بر هر مرد و زنی واجب و فریضه است، «طلب العلم فریضة علی کل مسلم و مسلمه».

این‌قدر هم اسلام به دانش، به علم، به معرفت اهمیت می‌داد که گاهی در جنگ‌هایی که بین پیغمبر و دشمنان می‌شد و تعدادی از دشمنان اسیر می‌شدند، با پیشنهاداتی برای آزادشدن روبرو می‌شدند. به آنها پیشنهاد می‌شد اگر مسلمان بشوید، آزاد هستید که به خانه و زندگی و نزد زن و بچه‌هایتان برگردید؛ اگر نمی‌پذیرفتند که مسلمان شوند، آنها را مجبور به مسلمان‌شدن نمی‌کردند و می‌فرمودند: هر کدامتان سواد نوشتن و خواندن دارید -یعنی علم دارید، دانش دارید- در حد خودتان ده نفر از مسلمانان ما را تعلیم بدهید، آموزش بدهید و نوشتن و خواندن و علم به آنها یاد بدهید. ما شما را به‌خاطر ارزش کارتان که معلمی و تعلیم‌دادن است، آزاد می‌کنیم؛ آنها نیز قبول می‌کردند، کلاس تشکیل می‌دادند و بی‌سوادها را با سواد می‌کردند و پیغمبر اکرم هم دستور آزادی‌شان را می‌دادند. بعضی‌هایشان هم اخلاق مسلمان‌ها، عمل آنها و رفتار آنها را در مدینه می‌دیدند و خودشان مشتاقانه مسلمان می‌شدند؛ دراین‌زمینه من یک روایت بسیار مهمی را از امام صادق(علیه‌السلام) دیدم که به یارانشان امر کردند: «کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم»، لازم نیست که زحمت بکشی و اسلام را با زبانت به غیرمسلمان‌هایی که در محله‌تان، در شهرتان، در بخشتان و در کشورتان زندگی می‌کنند، ارائه کنی، بلکه اسلام را با عملتان، با رفتارتان، با اخلاقتان، با روش و کردار درستتان تبلیغ بکنید که وقتی غیرمسلمان‌ها رفتار شما را با یکدیگر، با زن و بچه و با غیرمسلمان ببینند، مشتاق این دین بشوند و خودشان با رغبت و با شوق خودشان بیایند و اسلام را قبول بکنند.

ما موارد زیادی را در کتاب‌ها می‌بینیم که مسیحی، یهودی، زرتشتی غیرمسلمان با دیدن رفتار و کردار و متانت و وقار و اخلاق یک مسلمان که همسایه‌اش بوده، هم‌محله‌ای او بوده، همشهری او بوده، مسلمان شده است. این بهترین روش تبلیغ اسلام است: «کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم»، زبان را لازم نیست به‌کار ببرید و اسلام را به مردم بفهمانید، مسلمان خوبی باشید، مردم به اسلام علاقه پیدا می‌کنند و می‌گویند این چه دینی است که چنین مرد و زنی را تربیت کرده که ظلم نمی‌کند! خیانت نمی‌کند! مال مردم را نمی‌خورد! حقی را پایمال نمی‌کند! کینه ندارد! کینه‌ورزی نمی‌کند! حتماً او را یک مکتبی، یک مدرسه‌ای این‌گونه تربیت کرده است؛ می‌آید و می‌پرسد شما تابع چه مکتبی هستید که این‌قدر آدم خوبی هستید؟ این‌قدر آدم نرم، خوش‌اخلاق، پاک‌عمل و درستکاری هستید؟ یک کلمه به او می‌گوید من دینم، آیینم، مکتبم اسلام است، شیعه است و من پیرو اهل‌بیت هستم. من پیرو ائمهٔ طاهرین هستم. من پیرو قرآن هستم. خب همهٔ مردم عالم از درستکاری، از خوش‌اخلاقی، از عمل صالح استقبال می‌کنند و اگر همه‌شان هم مسلمان نشوند، عده‌ای از آنها مسلمان می‌شوند.

این اسرا برای اینکه هر کدامشان ده‌نفر را علم بیاموزند، در مدینه می‌ایستادند و خیلی‌هایشان هم بعد از تمام‌شدن کار می‌آمدند و مسلمان می‌شدند؛ یعنی این خوبی‌ها را که در مردم می‌دیدند، رغبت به اسلام پیدا می‌کردند. مردم را می‌دیدند که خیلی نسبت به هم محبت می‌کنند، احترام می‌کنند، به هم سلام می‌کنند، مشکل همدیگر را رفع می‌کنند، به عیادت مریض می‌روند، تشییع جنازه می‌روند، به مردم غذا می‌دهند، به مردم لطف می‌کنند، به مردم احسان می‌کنند، لقمهٔ ضروری خودشان را به دیگری می‌دهند، مسلمان می‌شدند.

خب در علوم  مختلفی که فریضه است و روایت علوم مادی را هم شامل می‌شود؛ چون آبادی یک مملکت به این است که مملکت عالمان بزرگ، دانشمندان بزرگ، متفکران بزرگ، مخترعان بزرگ داشته باشد. امیرالمؤمنین وقتی مالک  اشتر را برای استانداری مصر انتخاب کردند، ابتدای دستوراتشان به مالک این دو دستور را داشتند: به استان مصر می‌روی و از جانب من هم می‌روی، در مصر تکالیف مهمی به‌عنوان استاندار برعهدهٔ توست: یک تکلیف، «عمارة بلادها»، تمام شهرهای مصر را آباد کن! خب آبادکردن به خیابان‌کشی است، به جاده‌کشی است، به پل‌سازی است، به جاری‌کردن آب است، به رساندن آب به همهٔ مردم است، به تقویت کشاورزی است، به به‌وجود‌آوردن باغ‌های گوناگون است، به ساختن پارک است برای اینکه مردم بیایند و خستگی‌شان در برود و حال‌و‌هوایشان عوض شود؛ بدون علم، بدون مهندسی، بدون حسابداری امکان دارد شهرها را آباد کرد؟ نه! جاهل که نمی‌تواند شهرها را آباد کند! دانشمندان که کلیددار شهرها هستند، می‌توانند شهرها را آباد بکنند و یک شهری، محلی، بخشی، دهی درست بکنند که مردم هوس مهاجرت نکنند و به چندتا شهر بزرگ نیایند که آنجا را متراکم از جمعیت و شلوغی و دود و این بساط‌ها کنند. بدون علم می‌شود این کار را کرد؟ نمی‌شود! این در مرحلهٔ آبادی دنیای مردم و دستور دومشان، «و استصلاح اهلها»، مالک! زمینهٔ تربیت، رشد و مودب‌ شدن تمام مردم را به آداب انسانی و اخلاقی و الهی فراهم کن. مالک می‌توانست به‌تنهایی و بدون به‌کارگرفتن دانشمندان، عالمان ربانی و آگاهان به دین خدا این کار را بکند؟ تمام برنامه‌های مثبت از چشمهٔ علم و دانایی می‌جوشد. الآن هم می‌دانید، خبر دارید و برایتان هم ثابت است که هر کشوری از علم فراوان‌تری -چه در علوم مادّی و چه در علوم معنوی- برخوردار باشد، حرف اوّل را می‌زند؛ البته اغلب‌ کشورهای امروز جهان، عالِم علوم مادی هستند و چون دین ندارند و ازنظر تکنولوژی و اسلحه و انرژی در رتبهٔ اوّل هستند، زورگو هم هستند، ظالم هم هستند.

الآن بخش عظیم علم در اختیار آمریکاست و به همهٔ دنیا زور می‌گوید؛ چون علم دارد؛ چون در کنار علمش فن دارد، در کنار علمش تکنولوژی دارد، در کنار علمش صنعت دارد، در کنار علمش قدرت دارد، در کنار علمش اسلحه دارد و به اروپا هم فخر می‌فروشد. ملاحظه می‌کنید به‌خاطر اینکه حرف اوّل را در علم می‌زند و به‌خاطر علمش قدرت دارد، زور دارد و زورگویی می‌کند و اروپا را هم در تحریم‌های بر ضد ایران با خودش یکی کرده است. همه از او می‌ترسند! اروپا می‌گوید ما  دلمان می‌خواهد به شما هواپیما بفروشیم، اما ارباب باید اجازه بدهد؛ چون اگر او اجازه ندهد و ما وارد فروش هر چیزی به شما بشویم، در سرمان می‌زند و راست هم می‌گوید! ما را هم تحریم می‌کند!

آنها حرف اول را در علوم مادّی می‌زنند، ما هم چون داریم به‌طرف حرف اوّل‌زدن از ناحیهٔ علم می‌رویم و انحصارشکنی کرده‌ایم(ما قبل از چهل‌سال پیش که هنوز شما مردم با تکیه بر دین، با تکیه بر محرّم و صفر، با تکیه بر الله‌اکبر دشمن را بیرون نکرده بودید، از سلول‌های بنیادی بی‌خبر بودیم، از تکنولوژی بی‌خبر بودیم، از انرژی هسته‌ای بی‌خبر بودیم، از موشک‌سازی بی‌خبر بودیم؛ یعنی ما در زمان شاه یک‌دانه موشکِ ساختِ  ایران نداشتیم، یک سلول بنیادی ساختِ ایران نداشتیم، یک‌ذره علم انرژی هسته‌ای نداشتیم، اتم را نمی‌شناختیم و شکافتن اتم را بلد نبودیم، الآن در چند رشته که در دنیا منحصر به دو سه‌تا شش کشور بوده، ما انحصارشکنی کرده‌ایم)، خب جلویمان ایستادند و با ما مخالفت می‌کنند و ما را تحریم می‌کنند. چرا حمله نمی‌کنند که به قول خودشان، شرّ ما را از سرشان کم کنند؟ چون از دانشی که برای اسلحه‌سازی داریم و ساخته‌ایم، می‌ترسند؛ وگرنه اگر این دانش را نداشتیم، صدباره و بی‌معطلی ما را با خاک یکسان کرده بودند؛ اما الآن آمریکا با شرکایش می‌ترسند که یک حمله به ما بکند و ما اسرائیل را ازبین ببریم، این شِیخَک‌های مشرکِ منافقِ خلیج‌فارس را یک‌ساعته ازبین ببریم. نیروهای اسلامی کشورها بیایند و با ما یکی شوند و تشکیل یک جنگی داده شود که دماغ غرب را به خاک بمالیم! چرا حمله نمی‌کنند؟ علم‌ ما بالا رفته است! چرا قبلاً به حکومت شاه می‌گفتند: به چپ‌چپ، می‌گفت: چشم! به راست‌راست، می‌گفت: چشم! روزی چهارمیلیون بشکه نفت را بده تا ببریم، چشم! وکلا را باید ما تعیین بکنیم و سفارت آمریکا و انگلیس به مجلس بروند، چشم! گوشه‌ای از اوضاع آن زمان را در همین فیلم شب‌های معمای شاه می‌بینید! من خودم بخشی از این فیلم را قبل از انقلاب شاهد بودم. دوستانی داشتم که کارمند دولتی بودند، پای منبر می‌آمدند و متدین بودند. با اجازهٔ مرجع در ادارهٔ دولتی رفته بودند. شب پای منبر می‌آمد، می‌گفت: فردا رئیس کل شهربانی -که حالا می‌گوییم نیروی انتظامی- عوض شده است! می‌گفتم: تو از کجا می‌دانی؟ می‌گفت: امروز پاکت اینکه چه کسی باید رئیس شهربانی بشود، از سفارت آمریکا به دفترم آمد! هیچ‌چیزی دست ما نبود، اما الآن همه‌چیز دست ماست؛ ولی با مشکلاتی که داریم، با تحریم‌هایی که داریم، با محدودیت‌هایی که داریم، با همهٔ این حرف‌ها غرب می‌داند که ما دیگر اهل به چپ‌چپ، به راست‌راست نیستیم! اهل اینکه بگوید صبح لوله‌های چهارمیلیون نفت را در کشتی‌های ما خالی‌کن، نیستیم! خب البته که باید با ما دشمنی کند!

چرا دشمن ما هستند؟ کسی در یکی از خیابان‌های پاریس به من گفتک ما به‌خاطر انحصارشکنی شما در علمْ دشمن شما هستیم! برای اینکه آمدید و آنچه در انحصار ما بود، از دست ما درآوردید! ای‌کاش این حرف‌ها را همهٔ دانشجویانی که در دانشگاه‌ها درس می‌خوانند، متوجه می‌شدند که بکوشند، زحمت بکشند، سعی بکنند تا در تمام رشته‌های علوم به نقطه‌های اوج و نهایی برسند و دشمن را بیشتر از حریم این کشور و این ملت و این مملکت و این دین و این جوان‌ها و این ناموس با عفت مملکت دور بکنند!

آدم حالا معجزهٔ کلام پیغمبر را می‌فهمد که 1500سال پیش در یک کشور بی‌آب‌وگیاه و در شهری که یک مدرسه نبوده و بی‌سوادهایشان را باید اسیران دشمن درس می‌دادند، فریاد زده است: «طلب العلم فریضة علی کل مسلم و مسلمه». کِی این حرف را زد؟ زمانی که کشور ایران دست ساسانیان اداره می‌شد و زمان انوشیروان بود که به دروغ پول‌گیرهای دولتی در همان زمان او را به انوشیروان عادل شهرت دادند! دانش‌اندوزی در کشور ایران در آن زمان ممنوع بود! مدرسه‌رفتن ممنوع بود! ورود به دانشگاه جندی‌شاپور ممنوع بود، مگر برای چهار طایفه: فرزندان امرا، فرزندان معبدان آتشکده، شاهزادگان و فرزندان دبیران، یعنی آنهایی که حساب‌های دولتی دستشان بود! چه کسی این را نقل می‌کند که روشنفکرها به ما نگویند از خودتان ساخته‌اید! چه کسی نقل می‌کند؟ همان که روشنفکرها خیلی به او افتخار می‌کنند، دوستش دارند، کتابش را می‌خرند و می‌خوانند! ناسیونالیستی را با تکیه بر او عَلَم می‌کنند! ملی‌گرایی را بر تکیه بر او عَلَم می‌کنند! فردوسی در شاهنامه! آن زمان که پیغمبر فریاد زد «طلب العلم فریضة علی کل مسلم و مسلمه»، فردوسی در شاهنامه می‌گوید با شعر می‌گوید که بین انوشیروان و روم شرقی -ترکیه فعلی که پایتختش قسطنطنیه بود- جنگ بود. به انوشیروان گفتند تدارکات، امکانات و پشتیبانی به‌شدت ضعیف است و ما برای لباس، برای غذا، برای اسب، برای ادارهٔ ارتش در جنگ پول لازم داریم. خزانه پول نداشت! دولت پول نداشت! یک کفش‌دوزی پیشِ نخست‌وزیر انوشیروان می‌آید(این متن گفتار فردوسی است که خیلی از ملی‌گراها و آنهایی که فکر ناسیونالیستی دارند و می‌گویند ایران عرب یعنی چه؟ ایران اسلامی به ما چه؟ کتاب معشوق آنها می‌گوید، استاد معشوق آنها می‌گوید! فردوسی که خودش شیعه بود و خبر نداشت که یک روزی کتابش را به‌عنوان زنده‌کنندهٔ ایران و طردکنندهٔ عرب عَلَم می‌کنند و عنوان ملی‌گرایی را از او می‌گیرند! ناسیونالیستی را از او می‌گیرند! اینها را که خودش خبر نداشت!) و این پینه‌دوز به نخست‌وزیر انوشیروان گفت: من تا پیروزی ایران بر روم شرقی خرج لشکر را می‌دهم. حالا از کجا می‌گفته و از کجا می‌آورده، اینها را فردوسی نقل نمی‌کند؛ ولی اینها مهم نیست که یک پینه‌دوز می‌خواسته خرج ارتش را بدهد، مهم این است که نخست‌وزیر انوشیروان می‌آید و شاه را ملاقات می‌کند و می‌گوید: یک پینه‌دوزی می‌خواهد خرج لشکر را بدهد، می‌گوید: خب برو و تشویقش کن که خودش بیاید و هزینه کند تا ارتش بر دشمن پیروز شود.

نخست‌وزیر -هرکسی بوده- پیش پینه‌دوز می‌آید، پینه‌دوز می‌گوید: من خرج ارتش را به‌عهده می‌گیرم، اما یک شرط دارد. گفت: چه شرطی؟ گفت: انوشیروان سند کتبی بدهد که بچهٔ من آزاد باشد که به مدرسه برود و عالم بشود، همین! نخست‌وزیر پیشنهاد پینه‌دوز را به انوشیروان مطرح می‌کند، انوشیروان می‌گوید: من ننگ اجازه‌دادن به اینکه بچهٔ پینه‌دوز در زمان حکومت من و سلسلهٔ ساسانیان به مدرسه برود، به دوش نمی‌گیرم و این برای من عار است! ننگ است! نمی‌خواهد پول ارتش را بدهد. در آن زمان پیغمبر فرمودند: «طلب العلم فریضة علی کلم مسلم و مسلمه»، هم مردها و هم خانم‌ها!

البته یک رشته‌هایی هست که برای خانم‌ها و کشور بسیار مفید است. اینکه خانم‌ها در حدی از دانش برسند که بتوانند دبیران ورزیده، معلمان ورزیده، اساتید ورزیده بشوند و فرزندان این کشور را از دبستان تا دانشگاه مشتاقانه و با رغبت به قلهٔ علم برسانند که ما هم بتوانیم حرف اوّل را در دنیا بزنیم و با گسترش علم دندان‌های تیز دشمن را بشکنیم. خانم‌ها طبیب بشوند، برای اینکه زنان ما به طبیب زن، به جراح زن، به مامای زن مراجعه بکنند. رشته‌هایی هست که واقعاً خانم‌ها هم طبق گفتار پیغمبر مسئول تحصیل و تعلیمش هستند. مردها هم که رشته‌های متعدد مادّی هست و یاد گرفتنش به قول امیرالمؤمنین برای عمارت بلادها و برای دفع دشمن فریضه است. این یک رشته!

 یک رشته از علم هم رشتهٔ معنوی است؛ یعنی علوم الهی، علوم دین‌شناسی، علوم معرفتی که این رشته بر تک‌تک زن و مرد واجب است و این دیگر علم کفایی نیست که بگوییم حالا پنج‌هزار نفر رفتند و دین را شناختند و دیندار شدند، دیگر به بقیه واجب نیست! نه به هر 75 میلیون نفر واجب است! یک رشته‌اش این است که من با تکیه بر آیات قرآن و روایات -عرض می‌کنم- اموری را بشناسم که برای دنیا و آخرت و زندگی با مردم و زندگی با زن و بچه خیر است و اموری که در ارتباط با خودم و مردم و زن و بچه‌ام شر است و ضرر دارد؛ اگر انسان جاهل به خیر و شر باشد، خیلی خیر گیرش نمی‌آید، ولی جیبش از شرّ پر می‌شود! فکرش از شر پر می‌شود! روانش از شر پر می‌شود! قلبش از شرّ پر می‌شود! دانستن این رشته که در این ایام زندگی چه‌چیزی به خیر من است و چه‌چیزی به ضرر من است، فریضه است و واجب هم نه؛ یعنی یک مسئولیت الهی و شرعی است.

امشب یک سورهٔ کوتاه برایتان می‌خوانم که البته پروردگار عالم در یک بخش از این سوره، خیر را بیان می‌کند و شر را کلی بیان می‌کند و از آن می‌شود موارد خیر و شر را فهمید. خدا بعد از «بسم‌الله» قسم می‌خورد، معلوم می‌شود که مسئله خیلی مهم و خیلی والاست! خیلی با ارزش است که حرفش را با قسم شروع کرده است و خدا سوگند می‌خورد! ما باید در درون خودمان بیابیم که مطلب ازنظر عظمت در مقامی است که پروردگار عالم برای القای آن به مردم سوگند خورده است؛ با اینکه خدا راستگوست و راستگو نباید قسم بخورد! هیچ‌کس هم در این عالم راستگوتر از خدا نیست: «و من اصدق من الله قیلا»، چه کسی از خدا در این عالم هستی راستگوتر است؟ خب خدا که ضعیف نیست دروغ بگوید و نیاز ندارد دروغ بگوید! ظالم نیست که دروغ بگوید! ستمکار نیست که سر مردم را با حرف کلاه بگذارد! هیچ علتی در پروردگار برای دروغ‌گفتن وجود ندارد، هیچ علتی! پس خدا ذاتاً راستگوست. چرا قسم می‌خورد؟ چون مطلب خیلی مهم است. به چه‌چیزی قسم می‌خورد؟ به بخشی از زمان، به بخشی از عمر ما، به بخشی از روزگار، به بخشی از روزگار خیر! همهٔ اینها در قسم خداست: «وَ اَلْعَصْرِ»  ﴿العصر، 1﴾ قسم به زمان، به روزگار، به عصر، به عمر انسان، که چه؟ که: «إِنَّ اَلْإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ»  ﴿العصر، 2﴾، انسان در چاه زیانکاری است؛ یعنی در چالهٔ زیانکاری، در چاه زیانکاری خیلی پرت است. در یک چاهی است که نه خودش را می‌بیند، نه دیگران را می‌بیند، نه خدا را می‌بیند، نه آینده را می‌بیند، نه خوبی‌ها را می‌بیند، نه حقایق را می‌بیند و در یک تاریکی زیان‌آور و پرضرر پوشیده است، «لفی خسر»! می‌گویند حرف «فی» بر ظرفیت دلالت دارد. «فی» در گودال و چاه خسران است. معنی کلمهٔ خسارت در قرآن -که از سورهٔ بقره تا جزء آخر آمده است- به‌باد دادن تمام سرمایه‌های وجودی خویش است؛ آدم عقل را به‌باد بدهد، فکر را به‌باد بدهد، قلب را به‌باد بدهد، روح الهی را در درون خودش به‌باد بدهد، جسمش را به‌باد بدهد، سعادتش را به‌باد بدهد، نجاتش را تباه بکند، تمام اینها در کلمهٔ خسران است؛ اما گروهی از بندگان من که خیرشناس و شرشناس هستند -یعنی فهمیده‌اند و علم پیدا کرده‌اند که خیرشان در چیست و شرّ در چیست- شرّ را از زندگی حذف و خیر را در زندگی انتخاب کرده‌اند؛ مثل همین دو کار در تمام عمرشان مشغولشان کرده است: انتخاب خوبی‌ها در زندگی و حذف بدی‌ها از زندگی. این دوتا جمله یادتان می‌ماند: انتخاب و حذف. انتخاب خوبی‌ها تا آخر عمرشان و حذف بدی‌ها تا آخر عمرشان! این خوبی‌ها چهارتاست؛ یعنی کل خوبی‌ها -ریزودرشت و کم‌وزیاد- در همین چهار ظرف است که اینها به‌دست آورده‌اند و جزء سرمایه‌داران بزرگ عالم هستی هستند و از ملائکه هم سرمایه‌دارتر هستند: «الا الذین آمنوا»، مگر آنهایی که خدا را باور کردند، قیامت را باور کردند، نبوت را باور کردند، قرآن را باور کردند؛ حالا یا با درس‌خواندن یا با شنیدن از زبان اهل فن و بعد از باورکردن، این باورشان را به عمل تبدیل کردند: «و عملوا الصالحات»، و دوتا کارشان هم در زندگی با زن و بچه و مردم این است: «تواصو بالحق» همهٔ مردم را با زبان نرم و با اخلاقِ خوش به هر حقی در جلوه‌های گوناگونش سفارش می‌کنند که سفارش اثر دارد. حق در عقاید، در عبادات، در معاملات، در رفتار، در کردار، در زن و بچه‌داری، در شوهرداری، در زن‌داری، در کاسبی، همه‌جا چهرهٔ حق نمودار است پنهان نیست! «و تواصو بالصبر»، و مردم را در کنار مشکلات به استقامت سفارش می‌کنند و می‌گویند: از کوره درنروید، دینتان را ازدست ندهید، شخصیتتان را نابود نکنید؛ چون مشکلات دائمی نیست، تحریم دائمی نیست، آمریکا دائم قدرت اوّل نیست و بالاخره خدا مجرمین را کیفر می‌کند و خوبانی مثل شما را پاداش می‌دهد، پس صبر کنید. صبر برای اینکه دینم را ازدست ندهم! صبر برای اینکه خودم را از این جلسات محروم نکنم! صبر برای اینکه رابطه‌ام را از عالم ربانی نَبُرّم! صبر برای اینکه در نماز بمانم! در دین‌داری بمانم! در ایمان بمانم! این یک رشتهٔ علم است که چه اموری به خیر من و چه اموری به شرّ من و به زیانم است.

دنباله‌اش ان‌شاءالله فردا شب!

من بچه که بودم(این را می‌گویم برای اینکه دلمان به‌طرف سوختن برای اهل‌بیت نزدیک‌تر بشود. سوز دل عبادت دل است و پیش پروردگار عالم ارزش دارد. غصه برای اهل‌بیت ارزش دارد، حزن برای اهل‌بیت ارزش دارد، همه‌اش عبادت قلبی است و ثواب هم دارد)، الآن دیگر تهران خیلی شلوغ شده و این حرف‌ها دیگر ازبین رفته است، ولی آن زمان اگر یک عزیزی در محلهٔ ما، در مدرسهٔ ما، در اقوام ما، ازدنیا می‌رفت و مخصوصاً اگر جوان بود(قبرستان‌های تهران نزدیک تهران بود. چندتا قبرستان بود: امامزاده عبدالله بود، ابن‌بابویه بود، مسگرآباد بود)، وقتی در شب هفت می‌خواستند به قبرستان  بروند، اتوبوس که می‌آمد هم شرکت‌کنندگان و هم داغدیدگان را سوار بکند، دوتا کار می‌کردند: یکی اینکه داغ‌دیدگان مثل خواهر، مادر، برادر و پدر را که سوار اتوبوس می‌کردند که جوان از دست داده بودند، دو نفر را جلوی اتوبوس می‌نشاندند. چرا حالا این کار را می‌کردند، می‌گویم! و یکی هم آنچه که مورد علاقهٔ میّت بود -تابلو بود، لباس بود، غذا بود-، برمی‌داشتند و می‌بردند که سر قبرش بگذارند. به این یکی دوتا هم می‌گفتند وقتی نزدیک قبر عزیزمان رسیدیم و ماشین ترمز کرد، مواظب باشید مادر داغ‌دیده، خواهر داغ‌دیده، برادر داغ‌دیده پدر داغ‌دیده، خودش را از در اتوبوس پرت نکند که لطمه نبیند! حالا رکاب ماشین تا زمین فاصله‌اش که خیلی نبود، سی‌چهل‌سانت! امروز وقتی اهل‌بیت داشتند به کربلا  نزدیک می‌شدند، حالا چه حالی داشتند که ما خبر نداریم، فقط از یک مسئله خوشحال بودند که فضا برای گریه‌کردنشان آزاد شده است؛ اگر گریه کنند، دیگر با تازیانه آنها را نمی‌زنند! اگر گریه کنند، با کعب نی به آنها حمله نمی‌کنند! اگر گریه کنند، مأمورین نمی‌آیند بگویند گریه ممنوع است! برای یزید میمنت ندارد و همین را خوشحال بودند؛ اما جان اهل‌بیت در بقیهٔ امور در مضیقه و در رنج و حزن بود. وارد زمین کربلا که شدند، می‌دانید شتر بلند است، حتی آنهایی که تخصص شترسواری دارند، وقتی می‌خواهند سوار و پیاده شوند، باید شترها را بخوابانند؛ چون بلند است و کسی خودش را از بالا به پایین بیندازد، بدنش سیاه می‌شود، درد می‌گیرد، لطمه می‌خورد، زخم می‌شود. وقتی چشم این بچه‌ها و دخترها و خواهرها و خانم‌ها از محمل‌ها به قبرها افتاد، خودشان را مثل برگ درخت از روی شترها انداختند و همه با پای برهنه کنار قبر ابی‌عبدالله آمدند و حلقه زدند. این بچه‌ها رفتند و یک ظرف آب از فرات آوردند و روی قبر ابی‌عبدالله چیدند و هی صدا می‌زدند: بابا آب آزاد شد! بابا ما دیگر تو را ناراحت نمی‌کنیم و از تو آب نمی‌خواهیم!

خدایا! به سوز دل اهل‌بیت، به اشک چشم اهل‌بیت کنار قبر ابی‌عبدالله، باران و برف رحمتت را بر همهٔ کشور- مخصوصاً این استان- نازل بگردان و این مردم را از این رحمت خاصه محروم نکن. شهدای ما را با شهدای کربلا محشور کن.

 

برچسب ها :