روز اول شنبه (6-9-1395)
(یزد حسینیه صدوقی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الآنبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
دعای چند نفر قطعاً مستجاب است: یکی دعای فرشتگان پروردگار است. فرشتگان به چه کسانی دعا میکنند؟ پروردگار در آیات هفتم به بعد سورهٔ مبارکهٔ مؤمن میفرماید: فرشتگان عرش و اطراف عرش به مردم مؤمن دعا میکنند و به مردمی که از آلودگیها، ناپاکیها و گناهان به حقیقت توبه کنند. و چقدر سودمند است که انسان خودش را با آراستهشدن به ایمان واقعی و عمل صالح مورد دعای فرشتگان قرار بدهد! این یک سرمایهٔ عظیم و پشتوانهٔ مهمی برای انسان است که پیوسته فرشتگان عرش و حول عرش به انسان دعا کنند. اگر خواستید ببینید چه دعاهایی در حق مؤمن و تائب دارند، با ترجمههای خوبی که برای قرآن فراهم شده، خودتان به آن آیات مراجعه کنید.
یکی از دعاهای مستجاب، دعای پدرومادر است؛ البته لازم نیست پدر و مادرِ دعاگو در درجات بالای ایمانی باشند، بلکه هر پدری و هر مادری برای اولادش از پیشگاه پروردگار خیر بخواهد، خوبی بخواهد، خداوند متعال دعایش را مستجاب میکند. عالم کمنظیر روزگار صفویه، مرحوم ملامحمدتقی مجلسی که از چهرههای درخشان علمی و عملی است، نقل میکنند: من یک شب در خلوت شب، حال مناجاتی با پروردگار مهربان عالم داشتم. بچه در گهواره در آن وقت سحر بیدار شد و شروع به گریه کرد. من هم آنجا دیدم که حالم حال دعاست و اگر الآن دعا بکنم، پروردگار مهربان عالم دعایم را قبول میکند. به پیشگاه مقدس او عرضه داشتم: خدایا این بچه را برای دینت، برای مردم و برای اسلام مفید قرار بده و این بچه با دعای پدر به علامه(محمدباقر) مجلسی –اعلیاللهمقامهالشریف- تبدیل شد.
کسی که در زمان حکومت فلسفه و حکمت در حوزههای شیعه، حوزهها را بهسوی اهلبیت و به روایات اهلبیت هدایت کرد و اگر قیام علمی او نبود، معلوم نبود که چه بلایی به سر حوزههای شیعه بیاید! معلوم نبود آثار اهلبیت چه بشود! یعنی این مرد الهی دو کار بسیار بزرگ کرد: یکی نوشتن دو کتاب کمنظیر مرآةالعقول -که شاهکار علمی اوست- و کتاب بحارالأنوار است. کتاب بحارالأنوار 55 هزار صفحه است. شما همین امروز در خانهتان بنشینید و ده صفحه با خودکار مطلب معمولی بنویسید، رها میکنید و میگویید مچم درد گرفت، انگشتم درد گرفت! مرآةالعقول بیش از بیستهزار صفحه است! این دو تا کتابش است، اما 68 کتاب دیگر هم دارد که این کتابهایش عربی است.
دومین کاری که در زمان خودش در حدود پانصدسال پیش، یک کار واقعاً در آن زمان بینظیر بود، ترجمهکردن فرهنگ اهلبیت بود که تودهٔ مردم از آن خبر نداشتند. وی حیاةالقلوب را نوشت، عینالحیات را نوشت، حقالیقین را نوشت، جلاءالعیون را نوشت و فرهنگ اهلبیت را در خانهها و بین مرد و زن برد. این خدمت در آن روزگار که همه عربینویس بودند، خیلی کار بینظیری بوده و بهنظر من در آن زمان اصلاً شخصیت خودش را ملاحظه نکرد که حالا در مردم پخش بکنند این آدم، کتابهای معمولی دارد! حتماً هم گفتهاند، ولی آن که لله کار میکند، «وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ» ﴿المائدة، 54﴾، از سرزنش مردم ترسی به خودش راه نمیدهد. بگویند! حالا یک فقیه، یک مرجعتقلید به منبر برود و منبر مؤثری هم داشته باشد، ممکن است طلبهها و مؤمنین بگویند بیچاره روضهخوان است، خب بگویند!
بزرگان دین ما در گذشته منبر میرفتند. شیخ طوسی مرجع کمنظیری بوده است. شما الآن هم که به نجف و قم بروید، اسمش را در تمام درسهای خارج میشنوید؛ یعنی 1200سال است که شیخ نمُرده است و در کتابهاست، در ذهنهاست، در منبرهاست! ولی با آن عظمتش به منبر میرفته و منبرهایش را هم نوشته است. جالب این است که منبرهایی که برای مردم زمانش رفته، اینها را در کتابی به نام امالی نوشته که چاپ هم شده و حدود نهصد صفحه است.
شیخ صدوق سیصد جلد کتاب دارد. در حفظ آثار اهلبیت غوغا کرده و خیلی هم پرکار بوده است، ولی منبر میرفته و منبرهای خودش را نوشته که آنهم، اسم کتابش امالی صدوق است. حالا چهارتا طلبه یا چهارتا بازاری یا مردم کوچه و بازار بگویند، چیزی نیست، روضهخوان است! خب به جهنم که بگویند روضهخوان است! هدایتگری و رساندن آثار خدا و اهلبیت را به مردم تعطیل بکنند که بگویند این آقا روضهخوان است! خب بگویند! ما یک تفسیر قرآن داریم که یک جلد بیشتر نوشته نشده است؛ اگر مؤلف این تفسیر تا آخر قرآن را تفسیر میکرد، یک تفسیر کمنظیری در شیعه و سنی میشد، اما یک جلدش درآمد و بقیهاش را هم ایشان نگفت.
یکی از شاگردان بزرگش که در اجازهنامهاش از ایشان به علامه تعبیر شده، به من میگفت: وقتی این مرجع بزرگ در نجف این تفسیر را شروع کرد، در دهانها پیچید که ایشان هم روضهخوان شده است و تفسیر را -تفسیر قرآن- میگفت. بدبختی شیعه را ببینید که چقدر بوده! این یکی از بدبختیهایش است! تفسیر را از جلوی چشم مردم بیرون آورد و روزها هفتهشتتا میشدیم و یواشکی در زیرزمین میرفتیم، برای ما تفسیر قرآن میگفت. آن هم معلوم شد که باز زبانها ول نکردند و ایشان هم گفت من میترسم به جهات دیگر لطمه بخورد و تعطیل کرد. یک جلد به نام البیان درآمد که بسیار هم تفسیر قوی و محکمی است، اما ضرر سنگینی برای شیعه و برای زبانهای مردم شد.
یکی از زیارتهایی که ما در حرم حضرت رضا میخوانیم، این است: «صلی الله علیک و علی روحک و بدنک صبرت وانت الصادق المصدق قتل الله من قتلک بالایدی والالسن»، یابن الرسول الله! در این منطقهٔ خراسان زبانها قاتل تو شد! الآن زبان را در زمان خودمان نمیبینیم که چقدر دراز شده، زبانی که خدا کوچک خلق کرده، کمحجم خلق کرده است؛ اما چقدر الآن علیه همدیگر دراز شده که افراد دیدند این درازی کم است، آمدند و زبان را به تلفن همراه وصل کردند و حرف زبان را بهجای زبان با انگشت در واتساپ میزنند و این زبان دراز، دو دقیقهٔ بعد تا بندرعباس و تا جلفا و تا رود ارس و تا مرز افغانستان در خراسان جنوبی و شمالی، آبروی دهتا، پنجتا، یکی میریزد.
خب بگویند! کسی یک وقت به من گفت: آقا منبر را جمع کن و بِبُر؛ چون تحصیلات و علم تو در منبرت پنهان شده و همه میگویند روضهخوان خوبی است! گفتم: اگر کل ایران قبول بکنند که من روضهخوان خوبی هستم، بالاترین افتخار را خدا به من داده است. اگر قبول بکنند، بله من روضهخوان هستم! حالا چون روضهخوان در مردم خیلی وجهه ندارد و علمی قبولش ندارند، مسئلهٔ تبلیغ دین را تعطیل کنیم که به شخصیتمان لطمه نخورد! اصلاً خدا به ما برای چه شخصیت داده است؟ برای این داده که هزینه شویم! به جنابعالی چرا شخصیت داده است؟ که هزینهٔ زن و بچهات بشوی، هزینهٔ اقوامت بشوی. شخصیتی که به تو داده، سرمایه است، از این سرمایه هم برای خودت، هم برای زن و بچهات بهره ببر.
خب حالا مجلسی، نهتنها با تحصیل مجلسی شد، بلکه آن پشتوانهٔ عظیمی که ایشان را به ملامحمدباقر مجلسی تبدیل کرد، دعای پدر بود. من همیشه به پدر و مادر خودم التماس میکردم و میگفتم من را دعا کنید. گاهی دوتایی گریه میکردند و میگفتند: بابا مادر، دعایت میکنیم. میگفتم: دائم دعا کنید، چون من با دین مردم، با فکر مردم، با عقل مردم، با دنیا و آخرت مردم سروکار دارم و اگر دعا نباشد، خرابکاری میکنم! دعا اینقدر مهم است که پروردگار عالم میفرماید: آن که دعا نمیکند، یعنی در پیشگاه من گدایی نمیکند و تکبر دارد که دست گداییاش را دراز بکند و از من چیزی بخواهد! حالا میگوید من صندلی که دارم، مقام که دارم، پول که دارم، شهرت که دارم، دیگر برای چه دعا بکنم! خدا میفرماید(این متن قرآن است): ترککنندهٔ دعا اهل جهنم است، «إِنَّ اَلَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي»، عبادت در اینجا بهمعنی دعاست؛ چون هر کار مثبتی عبادت است، «سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ» ﴿غافر، 60﴾.
من از زمان ولادتم تا مرگم گدا هستم، یعنی خدا من را گدا آفریده و من نباید از حالت گدایی بیرون بیایم و طبل استقلال بزنم. این درست نیست! این خلاف خلقتم است! یک جملهٔ دیگر دربارهٔ عظمت مرحوم مجلسی برایتان بگویم که به دعای پدرشان مجلسی شدند. حالا من بالاتر از این حرف هم دارم که برایتان بگویم، خیلی بالاتر! و آن این است که پیغمبر میفرمایند: من مجسمهٔ دعای جدم ابراهیم هستم. او دعا کرده و من اینگونه شدم! در سورهٔ بقره است، وقتی ابراهیم خانه کعبه را ساخت، به دیوار کعبه تکیه داد و این دعا را کرد: «رَبَّنا وَ ابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِكَ وَ يُعَلِّمُهُمُ اَلْكِتابَ وَ اَلْحِكْمَةَ وَ يُزَكِّيهِمْ»، این با آیات بعثت پیغمبر این تفاوت را دارد. «إِنَّكَ أَنْتَ اَلْعَزِيزُ اَلْحَكِيمُ» ﴿البقرة، 129﴾ خدایا، در آینده -حالا معلوم نیست بعد از ابراهیم تا زمان پیغمبر چند سال طول کشیده و تاریخ دقیقی وجود ندارد- خدایا در این مردم، کسی را به رسالت مبعوث کن که سهتا کار بکند: آیات تو را بر مردم تلاوت کند و نه قرائت، یعنی بخواند و بفهماند. «و یعلمهم الکتاب»، قرآن را به آنها یاد بدهد. هنوز قرآن نیامده بود و پیغمبر معلوم نیست که چندهزار سال بعد از ابراهیم بهدنیا آمده، اما ابراهیم از قرآن خبر داشته است. «و یعلمهم الکتاب و الحکمه» و دانش استوار و ریشهدار به مردم یاد بدهد و جان مردم را از آلودگیها تزکیه کند. «انک انت العزیز»، تو توانایی هستی که شکست نداری و حکیم هستی. این دعای ابراهیم برای بچهاش است؛ بچهای که چندهزار سال بعد میخواسته بهدنیا بیاید و پیغمبر میگویند: من دعای ابراهیم هستم. ببینید دعا چقدر مهم است!
حالا اینکه برایتان میگویم، فرزند مرحوم حاجشیخعباس قمی صاحب مفاتیح است که ما با هم دهسال همسایه خانه بودیم، یعنی بیشتر روزها من ایشان را میدیدم، در کوچه نگهشان میداشتم و چیزی میپرسیدم. آدم باسوادی بود، منبری خیلی خوبی بود. ایشان خودش تعریف کرد، گفت: چون پدرم بیستسال در مشهد زندگی میکرد، مشهدیهای آن زمان ما دو تا برادر را میشناختند. گفت: من جوان بودم، بعد از مرگ پدرم یک سفر به مشهد رفتم. یک حاجی بازار پیش من آمد، گفت: آقا من ده شب جلسه دارم و دلم میخواهد شما که پسر آقاشیخعباس هستی، بیایی برای ما منبر بروی. گفتم: مانعی ندارد! جای بزرگی هم بود و خیلی هم جمعیت میآمد. گفت: من یک شب روی منبر، یک روایتی را(این بیواسطه است و برای خودم نقل کرده است) از مرحوم مجلسی نقل کردم و برای مردم توضیح دادم. پدرم -آقاشیخعباس- هم این روایت را در کتابهایش نقل کرده بود. من روی منبر گفتم که توضیح پدر من خیلی بهتر و دقیقتر از توضیح مرحوم مجلسی است! یعنی پدر من این روایت را بهتر از او فهمیده و من هم توضیح پدرم را برایتان میگویم. ایشان میگفت منبر تمام شد، دعا کردم و پایین آمدم. این تاجر هم که ما را دعوت کرده بود، شب ما را به خانهشان برد؛ چون منزل هم در آن شب آنجا بود.
خب دور هم نشستیم و حرف زدیم و شام خوردیم و ساعتِ خواب شد. تاجر سراغ اتاق خودش رفت و یک رختخواب هم برای ما آورده بود و من در آن اتاق خوابیدم. شب به سحر نرسیده بود که پدرم آقاشیخعباس قمی را در خواب دیدم. این دیگر خواب معمولی و خواب زنانه و خواب این و آن نیست! من در نقل خواب روی منبر خیلی محتاطم؛ چون به خواب به طور مطلق، یعنی بالجمله عقیده ندارم، بلکه فیالجمله عقیده دارم اگر خوابی با میزانهای قرآنی و روایتی تطبیق بکند یا حادثهای که در بیداری اتفاق افتاده باشد و در عالم خواب تحلیلی بر روی حادثه گذاشته شود، خب این درست است و این عیبی ندارد. هیچ عیبی ندارد! من خودم هم چندتا خواب راست دیدهام. مرحوم آیتاللهالعظمی میلانی-اعلیاللهمقامهالشریف که مرجع جدا کمنظیری بود و من در درسش هم رفته بودم. من اردکان در سال 55 منبر میرفتم که ایشان از دنیا رفت. من به تهران آمدم و به مشهد رفتم. یک سر و سرّی با ایشان داشتم که یکیاش را میخواستم ببینم تا نمُرده اتفاق افتاده یا نه، دیدم بله! آقازادهشان به من گفت: این مسئله ده دقیقه مانده به مُردنشان اتفاق افتاد. خب آن مسئله تمام، ایشان فوت کرده، ازدنیا دیگر رفته بود و در این عالم نبود. دوسهسال بعد از فوت ایشان، من یک روز در باطن خودم و به هیچکس هم نگفته بودم، نه به همسرم -آن وقت بچههایم کوچک بودند- و نه به دوستانم و خودم تصمیم گرفته بودم که به کل منبر را قطع کنم، به قم برگردم و دیگر تا آخر عمرم به تحصیل و تدریس و نوشتن بنشینم. این نیت جدی را من در دلم انجام دادم که منبر دیگر قطع!
همان شب، یعنی روز تمام شد و من در شب مرحوم آیتاللهالعظمی میلانی را خواب دیدم که ایشان فرمودند: به شما حق ترک منبر داده نشده و هر منبری هم که میروی، در برزخ به ما منعکس میشود. این خواب راست! این خواب درست! ایشان میگفتند: من وقتی روی منبر گفتم که پدرم -آقاشیخعباس- این روایت را بهتر از مجلسی فهمیده است، شب در خواب پدرم را دیدم، گفت: علی از تو دلگیرم! از تو ناراحتم! امشب در منبر به مجلسی توهین کردی، ایشان را سبک کردی! رضایت مجلسی را جلب کن تا از تو راضی بشوم. بیدار شدم، بعد از صبحانه به صاحبخانه گفتم: من دیگر از امشب منبر نمیروم! یک منبر معروف مشهدی را دعوت کن، من الآن میخواهم تهران بروم. به گاراژ آمدم و سوار شدم. آن وقت هواپیما نبود و جادهها هم خاکی بود. تهران آمدم، در گاراژ که پیاده شدم، برای اصفهان بلیط گرفتم و به اصفهان رفتم. شب چهارشنبه، شب پنجشنبه و شب جمعه بر سر قبر مجلسی قرآن خواندم، نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که مجلسی از من راضی بشود! شب جمعه پدرم را خواب دیدم، گفت: خدا به تو خیر بدهد، مجلسی از تو راضی شد و من هم راضی شدم. این موقعیت مجلسی است! فقط ایشان بر روی منبر گفته بود که پدرم یک روایت را از مجلسی بهتر فهمیده، همین! دیگر توهین مثل حالا نبود که به کل آخوندها فحش میدهند، بد میگویند و همه را یکجا میگویند، جدا هم نمیکنند! بیشتر مردم جدا نمیکنند، میگویند همهٔ این آخوندها، خب مگر تو همهٔ آخوندها را دیدهای؟ مگر تمام کشور را گشتهای؟ مگر زندگی دانهدانهٔ آخوندها را از نزدیک بررسی کردهای؟ دیگه توهین هم نبوده، ما اسمش را توهین میگذاریم و توهینی نبوده است! پدرم از مجلسی بهتر فهمیده! شما ببینید انعکاس برزخیاش چقدر سنگین بوده! خب این دعای دوم.
یک دعای مستجاب دعای فرشتگان است. مگر فرشتگان اهل دعا هستند؟ بله، فرشتگان -مخصوصاً فرشتگان عرش که مهمترین فرشتگان حق هستند- مأموریت دارند برای مردم مؤمن و مردمی که مثل حرّ توبهٔ درست و حسابی دارند، دعا بکنند. آخر بعضی توبهها -امام هشتم میفرمایند- گاهی مسخرهکردن خداست و توبه نیست. توبهٔ حرّ هم ارزان تمام نشد! حالا من دهتا گناه دارم، با پروردگار عهد میبندم و میگویم: از حالا به بعد، دیگر سراغ این گناهان نمیروم و واقعاً هم نمیروم، خرجی ندارد؛ ولی خرج توبهٔ حرّ خیلی سنگین بود، از زن و بچه باید میگذشت، از قدرت حکومتی باید میگذشت، از سپهبدی باید میگذشت، از جان بچهٔ هجدهسالهاش علی در کربلا باید میگذشت، از جان خودش هم میگذشت. توبهاش اینقدر گران تمام شد و میدانست اینقدر گران میشود، ولی توبه کرد.
یک دعا هم دعای پدرومادر است و یک دعای مستجاب هم دعای دستهجمعیِ مردم مؤمن است. یک مشت مردم پاک، مال حلالخور، آدم حسابی، درستکار و اهل عمل در یک مجلسی، در یک مسجدی جمع میشوند و همه باهم کمیل میخوانند و گریه میکنند. خب خیلی چیزها در کمیل از خدا میخواهند، لازم نیست حالا فارسی بگویند. چقدر چیز در کمیل از خدا خواسته میشود، چقدر! فقط همین یک قطعهاش: «قو علی خدمتک جوارحی واشدد علی العزیمة جوانحی وهب لی الجد فی خشیتک والدوام فی الاتصال بخدمتک، حتی اسرح الیک فی میادین السابقین واسرع الیک فی البارزین واشتاق الی قربک فی المشتاقین» اینها مستجاب میشود. چون خدا دعای دستهجمعی را برنمیگرداند!
حالا اگر در شهر قم که چهارپنجسال خیلی کم باران آمده بود و خشکسالیِ عجیبی بود، باغها داشت نابود میشد، کشاورزی داشت نابود میشد، یک نفر میخواست گوشهٔ اتاق خانهاش بنشیند و دعا کند که خدایا باران بده، این خیلی دعای پرقدرتی نبود؛ ولی مردم با مرحوم آیتاللهالعظمی آقاسیدمحمدتقی خوانساری جمع شدند و همه پابرهنه از شهر به خاکفرج آمدند، دعای باران خواندند، گریه کردند و صورت روی خاک گذاشتند، اینقدر باران آمد که برای دوسهسال قناتها و چاهها و رودخانههای قم اشباع شد. این داستان بر روی سنگ قبرش هم نوشته شده است. پدر من هم نقل میکرد، چون با ایشان خیلی مربوط بود و چندتا از دوستانمان هم در این دعای باران بودند که آنها هم حالا همه مردهاند.
دعای دستهجمعی را هم پروردگار میپذیرد، قبول میکند، اجابت میکند. خدا به جمعْ محبت دارد. اینقدر که به اجتماعْ محبت دارد، به فرد ندارد.
حُسنت به اتفاقِ ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان میتوان گرفت
تفرقه مورد نفرت خداست، دعواکردن با همدیگر مورد نفرت خداست. خدا نهی واجب دارد: «و لا تنازعوا»، با همدیگر ستیز نکنید! خدا میگوید: «واعتصموا بحبل الله جمیعا»، گروهگروه نشوید، دستهدسته نشوید، به هم نَپَرید، همدیگر را دفع نکنید! «ولا تنازعوا و اعتصموا بحبل الله جمیعا».
همه باهم یکی باشیم، آخوندهایمان همه باهم یکی باشند، بازاریهایمان یکی باشند، مؤمنانمان یکی باشند، کل مردم ایران باهم یکی باشند؛ چون همهٔ ما یک خدا داریم، یک قرآن داریم، یک پیغمبر داریم، دوازده امام داریم، یک قبله داریم، یک کشور داریم، یک آبوخاک داریم. خدا اجتماع را دوست دارد و اگر اجتماع دعا بکنند، مستجاب میکند. این هم یک دعا!
یک دعای مستجاب دیگر هم که استجابتش صددرصد است، دعای مظلوم بر ضدظالم است. این هم از دعاهای یقیناً مستجاب است. یک کسی قدرت دفاع ندارد، مالش را میخورند و حقّش را پایمال میکنند. در اداره کار دارد، راهش نمیدهند. پارتی ندارد و ضعیف است، هی دلش را اینطرف و آنطرف میسوزانند؛ نهایتاً کارش به اینجا میرسد که دست به پیشگاه کلیددار هستی بلند بکند، قلب بسوزد و اشک جاری بشود و بگوید خدا ریشهات را بکَنَد! خدا ریشهتان را بکَنَد! این دعا مستجاب است. ایکاش گرفتارها میفهمیدند که گرفتاریشان از چه ناحیه است و چرا به زندگی گره افتاده؟ چرا صددرصد سالم بودند و یکدفعه نصف تن شدند؟ چرا وضع مالی خوبی داشتند و یکمرتبه مال نابود شد؟ چرا؟ بخیل باید کتک بخورد، آن که میلیاردها تومان ثروت دارد و در این شهر فقیر میبیند، یتیم میبیند، مدرسهٔ نیمهکاره میبیند، درمانگاه نیمهکاره میبیند، حوزهٔ علمیهٔ نیمهکاره میبیند و دستش در جیبش نمیرود، دارد ظلم میکند. وقتی مظلومان کنار این ظالم علیه او دعا بکنند، خدا وعده داده که دعا را مستجاب بکند.
و یک دعای دیگر که قطعاً مستجاب است، دعای انبیای الهی است. همهٔ این مقدمه را گفتم که به این نقطه برسم. پیغمبر اکرم یک دعا دارد، یک دعا برای مرد و زنی که پنج خصلت در وجودشان باشد. حالا لازم نیست که پیغمبر همیشه در دنیا باشد. ایشان دعا را پشتوانه قرار داده و رفته و دعایش جریان دارد. این دعا برای یک روز نبودهف برای زمان حیات خودش نبوده، بلکه دعا تا قیامت در جریان است. حالا دعایش را با آن پنج خصلت گوش بدهیم.
«رحم الله امرأ قدم خیرا»، رحمت خدا بر آن انسانی باد که شبانهروز همینجور که به فکر دنیای حلالش است، به فکر آبادی آخرتش هم باشد و آدم یکطرفهای نباشد. «رحم الله امرأ قدّم خیرا»، قدّم، یعنی کوشیدن، کارکردن، انجامدادن و در یک معنا هم یعنی پیشفرستادن. «رحم الله امرأ قدم خیرا»، خدا رحمت کند انسانی که برای آخرتش کار خیر میکند؛ خمسش را میدهد، زکاتش را میدهد، به یتیم میرسد، به ازکارافتاده میرسد، به آدم مظلوم میرسد، به زن و بچهاش میرسد، به قوموخویش فقیرش میرسد، اصلاً عاشق کار خیر است. این قطعاً به دعای پیغمبر، مورد رحمت خدا قرار میگیرد. خدا دیگر دعای پیغمبر را که برنمیگرداند!
«وقال صدقا»، رحمت خدا بر آن انسانی که زبانش زبان راستگویی است. اصلاً با دروغ سروکار ندارد. کاری به دروغ ندارد. آدم برای چه در محضر خدا دروغ بگوید؟ چرا دروغ بگوید؟ «وقال صدقا و انفق قصدا»، خدا رحمت کند آن انسانی که در زندگی مادّی او نه افراط است و نه تفریط؛ هزینه میکند، ولی عادلانه، منصفانه! هفتهشتسال دیگر میخواهد بمیرد، نمیآید یک خانهای را بیستمیلیارد و مثل کاخ آتیلا و نرون بسازد. نه، این آدم مورد دعای پیغمبر نیست! این آدم مردود پیغمبر است! این جنازه که با یک زن و دوتا بچه به خانهٔ سیمیلیاردی لازم ندارد، خانهٔ صدمیلیارد لازم ندارد؛ مگر پدران این ثروتمندها کجا زندگی کردهاند؟ در همین خانههای خشتی و گلی، مگر کم آوردهاند و مگر خوش نبودهاند! بدن من چه نیازی دارد در یک ماشین هفتصدمیلیون تومانی برود و بیاید؟ پیغمبر به آنکسی دعا کرد که آدمِ میانهرویی در هزینهکردن است، نه اهل افراط است و نه اهل تفریط. و خدا رحمت کند کسی که «ملک دواعی شهواته»، مهار امیال و غرایزش در دست خودش است، اسیر خواستههای نامشروع نیست و آزاد است. پنجم، «و عصی امرأة نفسه»، خدا رحمت کند کسی که عصیانگر در مقابل نفساماره است. «ان النفس لامارة بالسوء الا ما رحم ربی». حرفم تمام!
اهلبیت به احتمال قوی و بنا به بعضی از متنها سه شبانهروز در کربلا بودند. زینالعابدین در روز سوم دیگر اجازه ندادند که زنها و بچهها بمانند و به عمههای بزرگوارشان فرمودند آمادهٔ برگشتن باشند؛ چون زینالعابدین واقعاً حس کردند اگر این زنها و بچهها بیشتر در کنار این قبرها بمانند، ممکن است زنده نمانند. خب آنها روز عاشورا را با چشمشان دیده بودند. جداشدن سرها را دیده بودند. به فرمودهٔ جبرئیل به آدم، مرگ بعضی از بچهها را از تشنگی دیده بودند. اینها با چشم خودشان -بنا به فرمودهٔ امام زمان- دیده بودند که شمر بر روی سینهٔ ابیعبدالله نشست. اینها حالا در کنار این قبرها همهٔ آن حوادث چهلروز پیش را بهیاد میآوردند، مگر آرامشان میگذاشت! مگر یک آن اشک چشمشان خشک میشد! بالاخره آماده شدند، فرمان امام معصوم است! همه سوار شدند و قافله میخواهد برود که رباب خدمت زینالعابدین آمد، گفت: یابنرسولالله، به من اجازه بدهید در کربلا بمانم. فرمودند: بمان و ایشان را به آن صحرانشینان نزدیک قبرها سپردند. کاروان رفت! رباب صبحها کنار قبر ابیعبدالله میآمد و غروب هم خانمها میآمدند و میبردند. چندروزی که گذشت دیدند رنگ صورتش، پوست صورتش آزار دیده است، گفتند: خانم، به ما اجازه بده که یک سایبانی سر قبر ابیعبدالله بزنیم تا زیر سقف گریه کنید! فرمود: نه من میخواهم مثل شوهرم که بدنش سه شبانهروز رو به آفتاب بود، در آفتاب و در گرمای آفتاب گریه کنم. ننوشتهاند، اما آدم درک میکند که هم برای ابیعبدالله گریه میکرد و هم میگفت اصغرم شیر برای تو آماده شده است. گاهی هم زبان میگرفت که:
مترس ای کودک ششماههٔ من
که اینجا خفته هم قاسم، هم اکبر
نمیآید صدای تیر و خنجر
«دیگر آرام شده بیابان عزیزدلم!»
نه دیگر نعرهٔ اللهاکبر
الهی بشکند آن دست گلچین
که کرد این غنچه را نشکفته پرپر.