روز دوم یکشنبه (7-9-1395)
(یزد حسینیه صدوقی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الآنبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
حدود پانصدسال پیش نوجوانی برای تحصیل علوم اسلامی از جادههای پرخطر آن روز از کاشان به شیراز میرود و بعد از مدتی تحصیل، از شیراز به حوزه اصفهان میآید. آن روز حوزهٔ اصفهان مجمع عالمان بسیار بزرگی بود که در تحصیل علوم الهی کوشش فراوانی میکند و به یک شخصیت علمی کمنظیر و یک چهره ماندگار تا قیامت تبدیل میشود. احتمالاً بهخاطر یکی از آیات قرآن مجید به کاشان برمیگردد و تا پایان عمر در این شهر کویری گرم و بدون امکانات در یک خانهٔ کاهگلی با یک اسلحهٔ بسیار پرقدرت میماند که خداوند در قرآن مجید به آن اسلحه قسم خورده، سوگند خورده و آن اسلحه عبارت بود از قلم که قسم خداوند در قرآن در ابتدای یک سوره است: «ن وَ اَلْقَلَمِ وَ ما يَسْطُرُونَ» ﴿القلم، 1﴾.
سوگند به قلم و آنچه که قلم مینویسد. کاربرد این اسلحه در میدان جنگ فرهنگی و تبلیغی است. به قلمی که قسم خورده، قلم پاک است. پروردگار به نوشتههایی که قسم خورده، نوشتههای پاک است و نه هر قلمی که اسلحهٔ گمراهی است، اسلحهٔ ضد انسانیت است و نه هر نوشتهای که نوشتهٔ بریدن انسانها از پروردگار مهربان عالم است. این مرد الهی همین یک اسلحه را داشت و دانشی که در شیراز و اصفهان تحصیل کرده بود. اعتقاد صاحب کتاب مجمعالبیان این است که جهاداکبر در روایت «رجعنا من الجهاد الاصغر و بقی علیها ان جهاد الاکبر» که از پیغمبر در کتابهای مهم حدیثی نقل کردهاند، همین جهاد با قلم است که جهل را در میدان این جهاد به قتل میرسانند و عقل و قلب و روح را زنده میکنند: «يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِسْتَجِيبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ» ﴿الآنفال، 24﴾
جهاد با قلم، از یک طرف دشمنان انسان را مثل جهل، بیخردی، نادانی و تعصبهای جاهلانه را میکُشد و همهٔ سرمایههای وجودی انسان را زنده میکند و به انسان حیات معنوی میدهد. این مرد بزرگ در شهر کاشان در یک خانه کاهگلی که کل خنککنندهٔ تابستانش یک بادبزن بوده گرمکنندهٔ زمستانش هم چند کیلو زغال و هیزم بوده است. جهادش را با اسلحهٔ قلم شروع میکند. تعداد کتابهایی که نوشته، بنابر تقسیمبندی زمان خودش -پانصد سال پیش- که خودش اسم آن کتابها را در یک جزوه سیصد جلد نوشته است و به چاپ زمان ما که بخشی از آن چاپ شده، حدود پانصد جلد است، بهتنهایی و بیکمکگرفتن!
خب این اسلحهٔ قلم که خدا به آن سوگند خورده، خیلی کاربرد عظیمی دارد. میگویند شمشیر و فولاد را آب میدهند، اما آب این اسلحه جوهر و مرکّب است که به نوک قلم میدهند. پیغمبر میفرمایند: این مرکّب «افضل من دماء الشهدا»، از خون شهیدان قیمتیتر است، برتر است؛ قلم عالِم، آن هم عالِم ربانی! مرکّب عالِم، آن هم عالِم ربانی! خب اگر افضل از خون شهید است، مسئلهٔ خون این 72 نفر چه میشود؟ این 72 نفری که پیغمبر میفرمایند: آقای تمام مردم عالَم شهیداناند و آقای شهیدان عالَم هم این 72 نفرند. آقای این 72 نفر هم حسین است. این خون چه میشود؟
حدود هفتادسال پیش کتابی در هفت جلد در تهران نوشته شد که نویسندهٔ کتاب جامع علوم اسلام بود و از علوم روز هم باخبر بود؛ یعنی هم تخصص رشتههای علوم الهی و هم علوم جدید را داشت، البته با مطالعه آموخته بود. این را فرزند مؤلف به من گفته، من خودِ مؤلف را دیده بودم و پیش او میرفتم. یک اجازهٔ علمی روایتی -شش صفحهٔ بزرگ- هم به خود من داده بود، ولی من از این داستان خبر نداشتم و فرزندش میگفت نوشتن این کتاب که هفت جلد به اسم عنصر شجاعت است، بیستسال طول کشید. علمای واجد شرایط برای حفظ این دین جان کَندهاند؛ علمایی که از سستی و تنبلی و کسالت و خوابوخور فراری بودهاند؛ علمایی که بهشدت برای مردم دغدغه داشتند که دینشان بماند و گمراه نشوند. ایکاش! گویندگان در تمام شهرها بعضی از دههها را به بیان زحمات علمای شیعه اختصاص میدادند، بلکه آن منبرها بتواند یک مقدار تبلیغات ماهوارهها و منافقین داخلی را بر ضد عالمان شیعه کم بکند و این زبان ناروای مردم را علیه عالمان واجد شرایط شیعه قطع بکند.
میگفت نوشتن این کتاب از دوازدهونیم شروع میشد، دوازدهونیم شب! پدرم وضو میگرفت، نماز شب میخواند و در نماز شب هم خیلی گریه میکرد. بعد از تمامشدن نماز شب روی زمین پشت یک میز مینشست و شروع به نوشتن این کتاب میکرد. من، مادرم و بچهها در یک اتاق دیگر خواب بودیم، گاهی صدای گریهٔ شدید پدرم ما را بیدار میکرد که یک دستمال دستش بود و برای حضرت سیدالشهدا بهشدت گریه میکرد. چشم بیگریهٔ بر حسین یک چشم معمولی است و خیلی پیش خدا نمیارزد. گریهٔ بر ابیعبدالله طبق روایات کتاب کاملالزیارات -که قطعاً از کافی هم معتبرتر است- علامت ایمان است. شما دربارهٔ گریهٔ ابیعبدالله در روایاتِ گریه، کلمهٔ مؤمن را میبینید؛ مثلاً امیرالمؤمنین هر وقت ابیعبدالله را میدیدند، به او خطاب میکردند و میفرمودند: «یا عبرة کل مؤمن»، ای سبب گریهٔ هر مؤمن! ایمان به گریه کمک میدهد. ایمان شوق به گریه ایجاد میکند. گریهٔ بر ابیعبدالله یک عبادت است، عبادت بزرگ و هم زیارتش و هم گریهاش به افضل قربات تعبیر شده است.
ما در قرآن مجید در سورهٔ مائده برای گریه آیه داریم که خداوند گریهٔ اهل ایمان را امضا کرده، قبول کرده است: «وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَى اَلرَّسُولِ»﴿المائدة، 83﴾. به پیغمبر میگوید: «تَرى أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ اَلدَّمْعِ مِمّا عَرَفُوا مِنَ اَلْحَقِّ» حبیب من! چشم حقشناسان لبریز از اشک میشود. «فیض» و «تفیض» یعنی لبریزشدن. حقشناسان چشمشان لبریز از اشک میشود و ابیعبدالله یک حق است، یک حق! امام معصوم حق است و قرآن میگوید: «تفیض اعینهم من الدمع مما عرفوا الحق»، حقشناس چشمش لبریز از اشک میشود؛ اینهایی که به گریهٔ بر ابیعبدالله ایراد دارند، در کمال حماقت هستند، چون از قرآن هیچ اطلاعی ندارند. من نمیگویم از روایات، نه! نمیخواهد یک روایت را بشناسند و فقط همین یک آیه را بفهمند که پروردگار عالم میفرماید: گریه نتیجهٔ شناخت حق است. این متن آیه است: «تفیض اعینهم من الدمع مما عرفوا من الحق».
حسین حق است یا باطل است؟ اگر کسی بگوید حسین باطل است، یعنی یزید حق است و اگر کسی بگوید حسین باطل است، یعنی معاویه حق است! یعنی فرعون حق است! یعنی نمرود حق است! یعنی اوباما حق است! یعنی نتانیاهو حق است! خب معلوم است که صددرصد حسین حق است و کسی که حقشناس است، چشمش از اشک فیضان دارد و لبریز است. همین یک آیه برای اثبات گریه بر ابیعبدالله -که عبادت است- کافی است؛ دیگر دویستتا روایتِ گریه نمیخواهد برای مردم بیان شود. حالا برای مؤمن بیان شود که مؤمن راحت قبول میکند، اما برای آن که دل بیمار دارد، فقط باید قرآن خواند؛ اگر قبول نکرد، معلوم میشود که در باطنش کافر است. گریه هم زمان ندارد که کسی بیاید و بگوید 1500 سال پیش وجود مبارک او و یارانش را مظلومانه کشتهاند، دیگر بعد از 1500سال گریه ندارد! حق تا قیامت جریان زمانی دارد. هرکسی که حق را در جریان زمان بشناسد، «تفیض اعینهم من الدمع» به زمان چه ربطی دارد؟ به روزگار چه ربطی دارد؟ حق یعنی ابیعبدالله در روزگار جاری است؛ نسل به نسل که بهدنیا میآیند، حق را میشناسند و گریه میکنند. گریه میوهٔ معرفت به حق است: «مما عرفوا من الحق».
خب ایشان میگوید گاهی ما خواب بودیم که صدای گریهاش شدید برای ابیعبدالله درحال نوشتن کتاب بلند میشد. بیستسال کتاب طول کشید! بیستسال گریه و نوشتن کتاب طول کشید! این کتاب پنجاهسال بود که پیدا نمیشد و من این کتاب را با اجازهٔ ورثهاش به قم آوردم، دوسال تمام روی ان زحمت کشیده شد؛ چون زمان خود ایشان رسم نبود که آدرس مطالب داده شود و ما آدرس مطالب این هفت جلد را پیدا کردیم، در پاورقی آوردیم؛ یک جلد چهارصد صفحهای هم من بهعنوان فهرست به آن اضافه کردم که اگر کسی میخواهد سعیدبنعبدالله حنفی را در این 72 نفر بشناسد، به همین فهرست و به حرف «سین» نگاه کند، نشان میدهد که سعیدبنعبدالله در جلد چهار یا در جلد دو در این صفحه آمده است. حالا کاری به ویرایش زبانی این کتاب ندارم، اینکه پیغمبر میفرمایند: «مداد العلماء افضل من دماء الشهدا»، خون شهیدان بالاتر از مرکّب دانشمندان نیست و مرکّبی که علمای ربانی به قلم میزنند و مینویسند، این مرکّب افضل از خون شهداست. پیغمبر میگویند: شهیدان کربلا نمونه ندارند و تک هستند، خب این روایت با حرف خود پیغمبر چه میشود.
جواب آن را میتوانید از این کتاب هفت جلدی بگیرید که این 72 نفر -منهای بچههای شیرخوار و بچههایی که در تشنگی مردند و دو سهساله بودند، چهارساله بودند و بچههایی که کوچک بودند و کشته شدند؛ مثل یکی از نوههای مسلم که در غارت خیمهها با شمشیر زدند و نصفش کردند- کل شهدای کربلا، حتی حرّ، شهیدان عالم بودند. قضیه حل است؟ شهید عالم با شهید معمولی فرق میکند. شما حرفهای این 72 نفر را راجعبه هدایت مردم، راجعبه ابیعبدالله، راجعبه دین، راجعبه قیامت در این کتاب هفت جلدی در هشتروزی که کربلا بودند، بخوانید، خب نشان میدهد که اینها عالمان ورزیدهای بودند و آدمهای معمولی نبودند که در کربلا شهید شدند. یکیشان هم دنبال فرمانداری و استانداری و بخشداری و رئیس ادارهشدن و رئیس نظامیشدن نبودهاند؛ جان خود را طبق زیارت اربعین بیتوقع مزد و بیتوقع پاداش با پروردگار عالم معامله کردند. خب معلوم است که مرکّب عالمان بالاتر از خون این 72 نفر نیست. در هر صورت، اسلحهٔ فیض قلم بود که بالاترین اسلحه است. اسلحهای که خدا در قرآن به آن قسم خورده و به کاربرد آن اسلحه هم قسم خورده است: «و ما یسطرون». جنگ فرهنگی و تبلیغی که جهل و بیخردی و بیشعوری و پستی و دنائت، کشتههای میدان آن است و حیات در این جنگ، حیات عقلی و وجدانی و انسانی و اخلاقی و اعتقادی و عملی است.
کم هم نیست! پانصد جلد کتاب در یک خانهٔ کاهگلی تنها که خیلیهایش هم به خط خودش موجود است. در یکی از کتابهای بسیار پرقیمتش است که بهنظر میرسد چشم و چراغ این پانصدتاست. شما پانصد جلد کتاب را فردا در این حسینیه بیاورید، تمام این قسمت را اِشغال میکند. پانصد جلد کم نیست! بعضی جلدهای آن خیلی پرصفحه است؛ مثلاً محجةالبیضاء که یکی از کتابهای کمنمونهاش است و با قلم به جنگ دریوریهای ابوحامد غزالی رفته، چنان جنگ جانانهای با قلم با ابوحامد غزالی کرده که انسان میخواند و زنده میشود! محجة البیضاء فی تهذیب الاحیاء، این کتاب یکدانه از آن پانصدتاست که چهارهزار صفحه است؛ یکدانه از آنهاست! چهارهزار صفحه!
این کتاب را برای چه نوشته است؟ موضوع این چهارهزار صفحه چیست؟ از فهوای کلام خودش برمیآید که میگوید: من این کتاب را برای کسانی که دلشان میخواهد آدم بشوند، نوشتم. همین! آدم بشوند! مگر این جنس دوپا در این کرهٔ زمین آدم نیست؟ نه، آدم که خیلی کم است. قرآن مجید میگوید: اکثراً بیشعورند، بیخردند، بیعقلاند، مادّیگر هستند. قرآن مجید میگوید «کالآنعام» هستند و بعد، از «کالآنعام»بودن دست برمیدارد و میگوید «بل هم اضل» هستند! باز گاو و خر یک قیمتی دارند، ولی این بیدینهای معاندِ مخالفِ متعصب از چهارپایان خیلی گمکردهتر جاده هستند و در اوج انحرافاند. میگوید من این را برای آنهایی نوشتم که میخواهند صاف و پاک بار بیایند! آدم بار بیایند! انسان بار بیایند! متخلق به اخلاق حسنه بار بیایند! این یک کتابش و این یکدانه است که چهارهزار صفحه است.
علمالیقین که عالی است! وقتی آدم صفحهبهصفحهٔ این کتاب را میخواند، حظ میکند! من اینها را چون خواندهام، برایتان میگویم و جزء شنیدههایم نیست. هم دارم و هم خواندهام و هم در 130 جلد کتابی که تا حالا نوشتهام، مطالب اینها را بهکار گرفتهام؛ چون اینها چشمهٔ صاف است، چشمهٔ پاک است، سرچشمهٔ علوم اهلبیت(علیهمالسلام) است، بالاترین علم است، سودمندترین علم است، پاکترین علم است. امام صادق میفرمایند: علم پیش ماست و بقیهٔ رشتهها در دنیا فضل است و اسمش را علم نگذارید. فضل است، یعنی یک امتیاز است و نه علم! علم را از درِ خانهٔ ما بگیرید. این کلام امیرالمؤمنین است: «هُم»، یعنی اهلبیت «عیش العلم حیاة علم» هستند و «موت الجهل»، اهلبیت قاتل جهل و نادانی هستند. اگر یک ملتی نادان باشد، بیزحمت میشود سرش را کلاه گذاشت! بیزحمت میشود غارتش کرد! بیزحمت میشود معادنش را برد! بیزحمت میشود حمال شهوات قلدرانش کرد! امیرالمؤمنین میگویند: اهلبیت حیات علم هستند و علم با اینها زنده است؛ اگر اینها نبودند که اثری از علم بهمعنای واقعی نبود و «موت الجهل» و قاتل نفهمی هستند، قاتل نادانی هستند. امیرالمؤمنین یک جمله دارد که فکر نمیکنم یکمیلیون نفر از این 75 میلیون جمعیت ایران با این جمله زندگی بکنند. نه، یک میلیون نمیشوند! «یا کمیل ما من حرکة الا و انت تحتاج فیها الی معرفة»، ای کمیل، هیچ قدمی را در زندگی برنمیداری، مگر اینکه در آن قدم نیازمند به معرفت هستی و اگر بیمعرفت قدمی برداری، ضرر کردهای. ضرر!
گر کیمیا دهندت، بیمعرفت گدایی
ور معرفت دهندت، بفروش کیمیا را
افلاطون یک دو بیتی در وقت مردن گفت و مُرد. نمیدانم این تکبیت برای کیست، ولی خیلی عالی است! من حدود چهارهزار شعر حفظ هستم و تمامش هم اشعار نخبه است. افلاطون یک دو بیتی در وقت مردن گفت و مُرد.
حیف دانا مُردن و صد حیف نادان زیستن!
یک حیف که یک آدم فهمیده بمیرد، اما صد حیف که آدم نفهمِ بیخبرِ جاهلِ بیشعور زنده بماند! حیف دانا مردن و صد حیف نادان زیستن! چقدر این جمله نورانی است! یک بار دیگر بخوانم:
«یا کمیل، ما من حرکة الا و انت تحتاج فیها الی معرفة».
من در محل خودمان در تهران یادم است بچه بودم، ششهفتساله و کوچک بودم، تلفن نبود، ولی یک چیزی که برای پدرم پیش میآمد -پدرم کاسب بود و برنج و چای و روغن میفروخت- یک چیزی که برایش پیش میآمد و شبهه پیدا میکرد که این کار هماهنگ با قرآن و اهلبیت است یا نه، نمیگذاشت به شب بکشد. یک عالمی در محل ما به نام آقاشیخعلیاکبر برهان بود که از سخنان مرحوم حاجشیخاحمد مجتهدی(اسمش را در تلویزیون زیاد شنیدهاید. این مرد، آدمِ خیلی -سختم است بگویم کمنظیر- واقعاً بینظیری بود و انسانی وصل به پروردگار بود. من احیای او را هفتسال تا سیزدهسالگی میرفتم. شبهای احیا -هر سه شب- یک دعایش این بود که میگفت: خدایا مرگ من را در تهران قرار نده! تهران ظرف عذاب توست و معلوم نیست زیر این زمین چه جهنمی در جریان است! مُردن من را اینجا قرار نده! بعد از اعمال حج، در منا ازدنیا رفت). پدرم میگفت بروم از او بپرسم اگر این کار را بکنم، جهنم نمیروم؟ اگر این کار را بکنم، مورد لعنت خدا قرار نمیگیرم؟ الآن در شهر یزد چقدر مردم در شبههٔ در کار به عالمان مراجعه میکنند که بپرسند آقا این قدمی که من میخواهم بردارم، این دختری که برای پسرم و با این شرایط میخواهم بگیرم، این دختری که میخواهم به فلان داماد با آن شرایط شوهر بدهم، این معاملهای که میخواهم بکنم، این قراردادی که میخواهم با فلان اداره ببندم و پیمانکاری کنم، از نظر شرعی درست است یا نادرست؟ بیشتر مردم به میدان حرام زدهاند و با همدیگر مسابقه هم دارند؛ نه اینکه حالا برود و راحت برود، بلکه چشمش به افراد دیگر است که چطوری مسابقهٔ پولبَری برقرار بکند و ببرد.
خب یک کتاب ایشان -یکدانهاش از آن پانصدتا- وافی است که این کتاب وافی خیلی کتاب پرزحمتی برای فیض بوده است. این کتاب شرح مشکلات کل کتاب کافی، من لا یحضر، تهذیب و استبصار است. شاهکار علمی فیض است که بالای بیستهزار صفحه است. این یکدانهاش از پانصدتاست.
خب حرفم به نقطهای رسید که حرفم را بزنم! این مرد الهی، این مرد کمنظیر، این مؤلف بینظیر، این عالم پختهٔ ورزیده در این کتاب وافی -که بهترین کتابش است- چهار هدف را برای بعثت پیغمبر از قول معصوم نقل میکند که این چهار هدف را خدا داشته است و خدا پیغمبر را برای چهار هدف به رسالت مبعوث کرد. چه اهدافی؟ آدم ماتش میبرد وقتی این اهداف را تحلیل میکند و میفهمد که دنیا در چه لجنزاری فرو رفته و وضع مردم جهان و مُشتی از مملکت خودمان چه وضع جهنمی و سختی است.
میگوید: «بعثه الله» خدا او را فرستاد، «لیخرج العباد من عبادة»، چه هدف عجیبی است! چه هدف سنگینی است! چه هدف والایی است! «لیخرج العباد من عبادة العباد الی عبادة، ومن عهود العباد الی عهده، ومن طاعة العباد الی طاعته ومن ولایة العباد الی ولایته». خب اگر برایتان شرح مختصری بدهم، یک ساعت میکشد؛ ولی متن خوانده شد و مجلس نورانیتر شد. انشاءالله اگر زنده بمانم و توفیق داشته باشم، فردا این متن را با ظرافتهایی که میشود از آن کشف کرد، برایتان توضیح میدهم.
بچهٔ ششماهه به چه مقدار آب نیاز دارد؟ یادتان نرود گریهٔ بر ابیعبدالله سند قرآنی دارد. یادتان نرود حتی ائمهٔ ما میگویند فعلاً نمیتوانی گریه کنی، خودت را به شکل گریهکنها درآور؛ یعنی ناله بزن، داد بزن، فریاد بزن، صرخه بزن. سند قرآنی خیلی مهم است! سند صددرصد است: «تفیض اعینهم من الدمع مما عرفوا من الحق»، حسین حق است، کسی که حسین را میشناسد، آیه میگوید چشمش لبریز از اشک میشود و بقیهٔ حقها را و حسین یک مصداق حق است.
بچهٔ شیرخوارهٔ ششماهه را میشود با لیوان آب داد؟ نه، نمیشود! با استکان میشود آب داد؟ آخه به لبش نمیگیرد، گلو ندارد که آب را با استکان بخورد! الآن دکترها وقتی به مادرها میگویند بچهات ششماهش تمام شده و به او آب بده، میگویند برو دواخانه و شیشه بخر. چند سیسی -شماره دارد- روی شیشه آب بریز و با سرپستونک کنار لبش بگذار تا آرامآرام بخورد. قدیم من بچه بودم، هنوز شیشه و سرپستونک نبود. مادرها در خانوادهٔ ما و در خانوادههای دیگر تهران، یکذره آب در یک نعلبکی میریختند و با یک پنبه، پنبه را در آب میگذاشتند و به لب بچه میکشیدند و قطرهقطره آب در دهان بچه میریخت. ابیعبدالله مگر چقدر آب میخواست؟ یک ته نعلبکی! آیا جوابش تیر سه شعبه بود؟