در ميان مردم مكه كه مردمى مشرك و مخالف حق بودند بخاطر در خطر قرار گرفتن كاروان تجارتى آنان به سردمدارى قريش به ويژه كافر معاندى چون ابوسفيان وضع آشفته اى پيش آمده بود.
در چنين موقعيتى روزى رسول خدا به مسلمانان خبر داد كه ابوسفيان بن حرب كاروان قريش را از شام به سوى مكه مىبرد، و اموال و سرمايه هاى تجارتى قريش با آن كاروان است.
شما مىتوانيد هم اكنون بر سر راهشان قرار گيريد و با آنان كارزار كنيد، اميد است خداوند نيروى شما را با اموال آن كافران تقويت نمايد، برخى از مسلمانان شتاب ورزيده و عده اى از رفتن كوتاهى كردند به گمان اين كه رسول خدا از آداب و قواعد جنگ آگاهى نداشته باشد.
از سوى ديگر ابوسفيان با توجه به حوادث گذشته در جستجوى اخبار رسول الهى و يارانش بود و هر كه را هر كجا مى ديد از حال آن جناب مىپرسيد.
تا آن كه اطلاع يافت رسول خدا يارانش را به تعقيب كاروان قريش روانه كرده است.
ابوسفيان از ترس مال التجاره و حرص شديدى كه بر اموال خود داشت سخت به فكر فرو رفت، عزم جزم نمود به هر شكل ممكن قريش را از اين جريان آگاهى دهد، به ناچار ضمضم بن عمر و غفارى را اجير كرده روانه مكه كرد و به وى اعلام داشت بايد خود را به قريش برسانى و آنان را براى حفاظت از اموالشان به سوى كاروان تجارتى بياورى و به ايشان گوشزد كنى كه اموالتان در خطر قرار گرفته است.
در هيمن ايام روزى عباسبن عبدالمطلب در شهر مكه به وليد بت عتبه رسيد و به وى گفت: خواهرم عاتكه ديشب خواب شگفت آورى ديده است به طورى كه در نگرانى سختى قرار گرفته، چون خوابش را براى من نقل كرد به نظرم رسيد كه پيشآمد بدى براى شما قريش در راه است، وليد پرسيد چه خوابى ديده است؟ گفت: خواب ديده كه سوارى از بيرون شهر مكه وارد شهر شد و بر بلنداى شترش با صدائى رسا فرياد زد: مردم برخيزيد و به جانب قتلگاه خود حركت كنيد كه بيش از سه روز مهلت نداريد، آنگاه وارد مسجد شد در حالى كه مردم به دنبالش راه افتاده بودند و دورش را گرفتند شترش بر بالاى بام كعبه قرار گرفت آنجا نيز همان مطلب را سه بار فرياد زد و گفت بايد تا سه روز ديگر برخيزيد و به راه افتيد، سپس خواهرم گفت: ديدم او و شترش بر بالاى قله كوه ابوقبيس قرار گرفته، در آنجا نيز همان فرياد را برمىآورد آنگاه سنگ بزرگى برداشته از بالاى كوه به طرف شهر غلطانيد، سنگ هم چنان پائين آمد تا به دامنه كوه رسيد، در آنجا قطعه قطعه و متلاشى شد و هر قطعه اش به يكى از خانه هاى مكه افتاد، بدون اين كه هيچ خانه اى از آن در امان بماند، اين خوابى است كه خواهرم عاتكه ديده و تو آن را از من نشنيده بگير.
وليد توجهى به سفارش عباس نكرد و داستان خواب خواهر عباس را براى پدرش بازگو كرد و مسئله در ميان مردم منتشر شد و به سرعت نُقل مجالس قريش گشت.
فرداى آن روز عباس مشغول طواف كعبه بود، ابوجهل آن جرثومه فساد با عدهاى از قريش در مسجد نشسته مشغول نقل خواب عاتكه بودند، همين كه چشم ابوجهل به عباس افتاد صدا زد: اى ابوالفضل هنگامى كه طوافت تمام شد تو را ببينيم.
عباس پس از تمام شدن طواف به حلقه قريش در آمد و نشست، ابوجهل از باب استهزاء و سخريه گفت: از چه زمانى در ميان شما بنىعبدالمطلب اين زن پيامبر شده كه ما خبر نداشتيم؟ عباس گفت: داستان از چه قرار است؟ ابوجهل گفت: منظورم خوابى است كه عاتكه ديده، عباس گفت: عاتكه چه خوابى ديده؟ ابوجهل گفت: شما بنى عبدالمطلب به اين قناعت نكرديد كه مردانتان دعوى پيامبرى كنند اكنون زنانتان شروع كردهاند؟ شنيده ام عاتكه گفته در خواب ديدهام مردى سوار بر مركب فرياد زده: مردم تا سه روز ديگر كوچ كنند، ما قريشيان اين سه روز را در انتظار مىگذرانيم، اگر از اين خواب خبرى شد كه هيچ وگرنه اعلام مىكنيم هيچ خاندانى از خاندانهاى عرب دروغگوتر از شما نيست.
عباس مسئله را انكار كرد و گفت: من از اين داستانى كه تو مىگوئى بىخبرم.
عصر آن روز هيچ زنى از خاندان عبدالمطلب نماند مگر اين كه نزد عباس آمده و او را سرزنش كردند كه انكار تو در برابر اين مرد فاسق خبيث انكار نبوت برادرزادهات بود و او به مردان و زنان دودمان ما توهين كرده و تو آن قدر غيرت نداشتى كه پاسخ دندانشكنى به او بدهى.
عباس گفت: اينگونه كه شما شنيده ايد نبوده و او توهينى به ما روا نداشته و هر چه گفت پاسخش را دادم و به حق سوگند او را به حال خود وا نمىگذارم، و اگر از اين پس نامى از زنان ما به زبان بياورد چنان دفاعى مىكنم كه خبرش به گوش شما برسد.
سه روز پس از خواب عاتكه عباس در اوج خشم و غضب و تاسف از اين كه چرا ديروز بر دهان ابوجهل نكوبيده وارد مسجدالحرام شد، ابوجهل را از دور ديد به سوى او رفت بلكه دوباره سر حرف را با او باز كند و بهانهاى دست دهد تا جريان روز گذشته را تلافى نمايد، ولى ديد ابوجهل برخاست و به سوى در مسجد روانه شد، عباس تصور كرد كه ابوجهل پى برده كه وى بناى تلافى دارد، از اين جهت برخاست و فرار كرد، ولى مسئله اين نبود، بلكه ابوجهل صداى نالهى بى سابقه اى شنيده بود و از شدت نگرانى متوجه آمدن عباس نشده بود لذا براى درك علت صدا بيرون رفت. اين صدا از ضمضم بن عمر و غفارى فرستاده ابوسفيان بود كه در همان لحظه از راه رسيده در حالى كه بينى شترش را پاره كرده و بارش را وارونه بسته و پيراهن خود را از پس و پيش دريده بود فرياد ميزد: اى گروه قريش: مال التجاره، مال التجاره، آه، فرياد كه ابوسفيان با اموال شما مورد حلمه محمد و يارانش قرار گرفت، وا مصيبت كه گمان نمىكنم بتوانيد او را دريابيد.
مردم و به ويژه صاحبان اموال در وحشت و اضطراب فرو رفتند، و شتابانه جمعيتى تشكيل داده به مشورت نشستند و سرانجام قرار شد هر چه زودتر حركت كنند و همين كار را كرده بدون استثناء همه در اين كوچ شركت نمودند، و اگر برخى از آنان براى حركت عذر داشتند كسى را بجاى خود روانه ساختند، از آن جمله ابولهب بود كه مردى را به مبلغ چهار هزار درهم كه از او طلب داشت اجير كرد تا با لشگر قريش حركت كند.
پس از آن كه همه از تدارك اسباب سفر فراغت يافته و آماده حركت شدند، بيادشان افتاد كه ما چندى قبل با قبيله كنانه جنگ داشتيم يكى از آن ميان گفت: چنانچه ما حركت كنيم كنانىها از دنبال ما بر ما بتازند و ما از رفتن براى كمك به ابوسفيان باز مانيم.
سراقة بن مالك كه از اشراف كنانه بود گفت: من به شما پناه مىدهم و همه در امان من هستيد، حركت كنيد و از قبيله من نگران نباشيد، من قول مىدهم كه از قبيله ام به شما آسيبى نرسد.
در اينجا رأى آنان كه مىگفتند بايد هر چه زودتر حركت كرد تقويت شد و همه به راه افتادند.
از آن طرف رسول خدا از مدينه بيرون شد، در حالى كه پيشاپيش لشگرش دو پرچم سياه در اهتزاز بود، پرچمى به دست تواناى اميرمؤمنان و پرچمى ديگر به دست انصار.
كاروان حق، و لشگر اسلام به سرپرستى پيامبر بزرگوار براى دنبال كردن كاروان قريش حركت كرده، كاروانى كه افرادش به خصوص ابوسفيان سيزده سال هر جنايت و ظلمى را در مكه به پيامبر و يارانش روا داشته بودند.
ارتش رسول خدا در ميان راه به مردى برخورد كرد، از او خبر كاروان قريش را پرسيد ولى خبرى نزد او نيافت، رسول خدا با همراهان شب و روز به سرعت مىرفتند تا به نزديكى قريه اى بنام صفراء كه ميان دو كوه بود رسيدند، حضرت شخصى را فرستاد تا از ابوسفيان خبرى بگيرد و خود همراه ياران به پيش مىرفت تا به «ذفران» يكى از بيابانهاى پيرامون دهكده صفراء رسيد، در آنجا بار به زمين گذارده تا خبر داران از كاروان قريش به نزدش آمده عرضه داشتند همه قريش از مكه بيرون شده به كمك ابوسفيان شتافته اند رسول خدا چون ملاحظه كردند داستان رنگ ديگرى به خود گرفته با ياران خود به مشورت نشستند. آرى در اين وضعيت كاروان مال التجارة قريشيان مطرح نيست، بايد با لشگرى روبرو شد كه نيرو و نفراتش چند برابر نيروى ارتش حق است.
از ميان اصحاب مقداد بن عمرو برخاست و به پيامبر خطاب كرد: به هر جا كه خدايت فرمان داده حركت كن، ما يك قدم از تو جدا نمىشويم ما آن كلامى را كه بنى اسرائيل در پاسخ دعوت موسى براى چنگ با دشمن به ميان آوردند كه: «تو با پروردگارت برويد و با دشمن كارزار كنيد ما همين جا نشسته ايم» در پاسخ تو نخواهيم گفت، بلكه ما اعلام مىكنيم تو و پروردگارت به كارزار دشمن برويد ما نيز همراه شما هستيم و به همراه شما مىجنگيم و اى پيامبر عزيز به آن خداوندى كه تو را به حق مبعوث به رسالت كرد، اگر ما را به دورترين نقاط زمين اگر چه حبشه و زنگبار باشد ببرى با كمال شوق همراهت مىآئيم، رسول خدا براى او دعاى خير كرد.
سپس رو به ساير ياران نمود و فرمود: اى مردم رأى خود را اظهار كنيد «مقصود حضرت از مردم انصار مدينه بود از ميان انصار سعد بن معاذ برخاست و گفت: اى رسول خدا گويا مقصودت ما انصار است؟ حضرت فرمود: آرى، سعد گفت:
ما به تو ايمان آورده و تو را تصديق كرده باور داريم و شهادت داديم كه آنچه را آوردهاى حق است، و برايمان و شهادت خود عهد و پيمان محكم سپرديم، و آن عهد و پيمان اين بود كه در همه حال از تو اطاعت نمائيم، بنابراين اى رسول خدا هر چه كه مىخواهى انجام ده و هر تصميمى كه مىخواهى بگير كه ما با تو هستيم و از تو جدا نمىشويم، و به خداوندى كه تو را به حق مبعوث كرد سوگند اگر ما را به دريا عرضه كنى و بگوئى كه ما خود را به همراه تو در آن اندازيم مى اندازيم و يك نفر از ما از دستور تو سرپيچى نخواهد كرد، ابداً ملاحظه ما را مكن، زيرا كمترين كراهت و نفرتى از جنگ با دشمنانمان نداريم، و ما صابر و خويشتندار در جنگ و هماوردان ميدان كارزاريم، و اميدواريم خداوند از ما رفتار و روشى به تو نشان دهد كه مايه خرسندى و روشنى چشم و شادى دلت باشد، ما را راه انداز و از خدا توفيق و مدد بخواه.
هنوز گفتار سعد تمام نشده بود كه آثار رضايت و خرسندى در چهره پاك رسول خدا نمودار شد آنگاه فرمود: حركت كنيد و اميدوار به پيروزى باشيد، چه اين كه خداوند بزرگ مرا به يكى از اين دو مسئله بشارت داده، ما يقيناً يا به كاروان قريش ظفر مىيابيم يا بر لشگريان آنان كه از مكه آمده اند و گويا من هم اكنون قتلگاه آنان را مىبينم.
پيامبر بزرگوار اسلام و ياران از آن منزل حركت كرده و در نزديكى بدر پياده شدند، و آن حضرت برخى از ياران خود را به سوى چاه هاى بدر روانه كرد تا از آنجا از قافله و يا لشگر قريش خبر گيرند، فرستادگان آن حضرت به دو نفر رسيدند كه مشغول آب كشيدن از چاه بودند، معلوم شد آب را براى لشگر قريش مىبرند، پرسيدند به كجا مىرويد از چه قبيله اى هستيد و هدفتان چيست؟ گفتند ما سقايان قريش هستيم، ما را فرستاده اند تا براى آنان آب ببريم.
فرستادگان باور نكردند كه اين دو نفر وابسته به ارتش قريش باشند، احتمال دادند سقايان قافله و كاروان مال التجاره ايشان باشند، به همين جهت آنان را به باد كتك گرفتند تا ناچار به اقرار شده گفتند ما از قافله ابوسفيان هستيم. فرستادگان از كتك زدن به آنان باز ايستادند.
چون به محضر پيامبر بازگشتند حضرت مشغول نماز بودند پس از فراغت از نماز به فرستادگان خود گفتند: اگر راست گويند آنان را به باد كتك مىگيريد و چون دروغ گويند رهايشان مىكنيد، در حالى كه به خدا سوگند راست مىگويند، از لشگر قريشاند نه از كاروان مال التجاره.
آنگاه روى به آن دو نفر كرده فرمود: به من بگوئيد قريش در كجا هستند؟ گفتند به خدا سوگند در پشت همين تلّ كه از دور نمودار است اردو زده اند، رسول خدا پرسيد عده آنان چند است؟ گفتند: بسيارند فرمود چند نفرند؟ گفتند: نمىدانيم فرمود: خوراكشان در روز چند شتر است؟ گفتند: در يك روز نه شتر و روز ديگر ده شتر، رسول خدا رو به ياران كرده فرمود: لشگر قريش بين نهصد و هزار نفرند آنگاه روى به جانب همه مسلمانان كرد و فرمود: بدانيد كه شهر مكه همه جگر گوشه هاى خود را در اختيار شما قرار داده است.
اما ابوسفيان وقتى به گزارش جاسوسانش از جايگاه مسلمين خبر يافت و فهميد كه مسلمانان بناى حمله به كاروان مال التجاره را دارند مسير كاروان را تغيير داده و از راه معمولى كنار رفت و بدر را در دست چپ قرار داده به طور كامل از ديد و نظر مسلمين پنهان و ناپديد گرديد.
وقتى كاملًا مطمئن شد كه كاروان را از دسترس مسلمانان خارج كرده، نمايندهاى از جانب خود نزد قريش فرستاد كه شما به منظور نجات دادن اموال خود از مكه بيرون آمديد و اينك من اموال را حفظ كردم بنابراين هر جا كه هستيد به مكه بازگرديد.
ابوجهل گفت: به خدا سوگند باز نمىگرديم تا آن كه به كناره چاه هاى بدر برسيم و سه روز در آنجا به عيش و نوش و ميگسارى بپردازيم و خنياگران براى ما موسيقى بنوازند، و عرب وحدت كلمه ما و قدرت و نيرويمان را بفهمد و از اين پس خيال حمله به ما را در سر نپروراند و بر ضد ما نقشه طرح نكند.
اخنس بن شريق با اين رأى مخالفت كرد، و گفته هاى ابوجهل را پاسخ داد، و به قبيله ى بنى زهره كه هم سوگند با قريش بودند گفت: اموال و افراد شما به سلامت نجات يافتند و منظور شما هم همين بود، اينك بازگرديد و ديگر وجهى ندارد بيهوده به منطقه اى سفر كنيد كه در آنجا منافعى براى شما وجود ندارد، خيرخواهى مرا بپذير و گوش به سخنان اين مرد مغرور ندهيد، و از آنجائى كه اخنس در ميان قبيله بنى زهره محبوبيت و وجهیه خوبى داشت يك نفر زهرى از گفتیه او سرباز نزد و هيچ كدام به بدر نيامدند.
صبح روز بعد به مسلمين كه در جستجوى كاروان ابوسفيان بودند خبر رسيد كه ابوسفيان مال التجاره را به منزل رسانيد و اينك بايد با لشگر قريش كه در فاصله مختصرى قرار دارند روبرو شوند، و در نتيجه آرزوئى كه مسلمين به اميد رسيدن به آن خرسندى مىكردند به اميد رسيدن به آن خرسندى مىكردند مبدل به يأس شد، و جماعتى از ايشان به رسول خدا اصرار مىورزيدند كه به مدينه بازگردد، و با لشگر قريش بجنگد.
خداوند دربارهى آنان مىفرمايد:
وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اللَّهُ إِحْدَى الطَّائِفَتَيْنِ أَنَّها لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَ يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِماتِهِ وَ يَقْطَعَ دابِرَ الْكافِرِينَ: «1»
و ياد كنيد آن زمانى كه خدا پيروزى بر يكى از دو گروه «سپاه دشمن يا كاروان تجارتى قريش» را به شما وعده داد و شما دوست داشتيد بر كاروان تجارتى قريش دست يابيد ولى خدا مىخواست پيروزى در ميدان جنگ را با فرمان نافذى كه داير بر پيروزى مؤمنان و شكست دشمنان جارى ساخته بود تحقق دهد و ريشیه كافران را قطع نمايد.
پس از مدتى اندك از بگو مگوى با پيامبر، مسلمانان يك دل و يك جهت بر آن شدند كه با لشگر قريش بجنگند، به همين خاطر خود را زودتر به آب بدر رسانيده و چاه را تصرف كردند، خداوند بارانى فرستاد تا بيابان رملى و شنزار و لغزنده زير پاى آنان محكم و استوار شود، و قسمت لشگرگاه قريش كه زمينى خاكى بود گل و لغزنده گردد، و نهايتاً لشگر حق توانست خود را پيش از قريش به محل مناسب يعنى كنار اولين چاه در بخش پائين بدر برساند.
سپاهيان اسلام در جاى خود قرار گرفتند حباب بن منذر پرسيد يا رسول الله پياده شدن در اين قسمت از زمين به فرمان خداست، بطورى كه نمىتوانى غير آن را اردوگاه سازى؟ يا به نظر خودتان چنين رسيده؟ حضرت فرمود: اردو زدن در اين بخش از منطقه بدر به فرمان خدا نيست، به نظرم چنين آمد، عرضه داشت اگر چنين است ماندن ما در اين منطقه صلاح نيست، بايد مردم را به نقطه اى انتقال داد كه آخرين چاه باشد، آنگاه در آنجا جستجو مىكنيم تا چاهى قديمى پيدا نموده آن را لاىروبى كرده در كنار آن حوضى ساخته و آن را پر از آب مىكنيم و ديگر چاه ها را مىپوشانيم و در نتيجه ما از آب بهره مند شده و ارتش دشمن به مضيقه مىافتد، حضرت فرمود رأى خوبى به ميان آوردى.
حضرت بدون درنگ سپاه اسلام را حركت داد و به كنار چاهى كه از همه چاه هاى بدر به دشمن نزديكتر بود انتقال داد و فرمان داد تا آن كه را لاىروبى كرده ودر كنارش حوضى ساختند و آن را پر از آب كردند.
آنگاه خود را آماده جنگ كردند و به مشورت پرداختند در حالى كه گفتگو مىكردند سعد بن معاذ پيش آمد و عرض كرد: اى رسول خدا اجازه مىدهى سايبانى جهت شما برپا كنيم تا شما در آنجا قرار بگيريد، و مركب هاى شما را در كنار آن آماده نگاه داشته و خود با دشمن بجنگيم؟ اگر پيروز شديم كه بر وفق مراد است، اگر خداى نخواسته كشته كرديم تو بر مركب سوار شده به پيروانت در مدينه ملحق شوى، چه آنان كه در مدينه مانده اند كمتر از ما به تو معتقد و مؤمن نيستند، و اگر احتمال مىدادند كار تو سرانجام به جنگ منتهى مىشود هرگز تخلف نمىكردند و اگر چنين پيشآمدى رخ دهد آنان هم شر دشمن را دفع مىكنند و از در خيرخواهى با تو به دشمن مىتازند.
رسول خدا او را ستود و در حق وى دعاى خير كرد، سعد با ياران به ساختن سايبان پرداخت تا اگر پيروزى و فتح نصيب او و يارانش نشد او به دست دشمن گرفتار نگردد و بتواند خود را به باقى اصحاب برساند و دعوت خود را ادامه دهد، چون اسلام براى طائفه خاصى نيامده بود، اگر همه اهل مدينه هم كشته شوند پيامبر بايد بماند و ساير قبائل عرب و ديگر ملل دنيا را به آئين حق دعوت كند.
اما قريش، با همه توان آماده جنگ شدند و شخصى را فرستادند تا از مسلمانان خبرى بياورد، آن شخص بازگشت و خبر آورد كه اصحاب محمد سيصد نفر يا كمى بيشتر يا كمترند و هيچ كميتى هم ندارند و از آب هم بسيار دورند ولى با اين همه مردمى هستند كه جز شمشير براى خود تكيه گاهى قائل نيستند و جز به ايمان ثابت و يقين استوار خود اتكائى ندارند.
اين خبر رعب و وحشتى در دلهاى قريشيان ايجاد كرد، و برخى از عقلاى آنان به اين فكر فرو رفتند كه اگر سپاه اسلام همه آنان را به قتل برسانند حرمتى براى مكه باقى نخواهد ماند.
از ميان آنان عتبه بن ربيعه برخاست و گفت: اى گروه قريش به خدايم سوگند شما از اين كه با محمد و يارانش مصاف دهيد كارى از پيش نمىبريد زيرا اگر او را به قتل برسانيد پيوسته چشمتان به روى مردمى باز مىشود كه يا پسر عمويش را كشته ايد و يا پسر خاله اش را و يا مردى از عشيره اش را، پس بهتر اين است كه بازگرديد، و او را به عرب بسپاريد چه اگر ساير طوائف عرب او را بكشند شما به مقصود خود نايل شدهايد، و اگر او بر عرب فائق آمد شما كارى كه مايه كراهت و ندامتتان شود انجام نداده ايد.
سخن عتبه به گوش ابوجهل رسيد، دلش از خشم و غيظ لبريز شد، شروع كرد كينههاى ديرينهاى را كه با مسلمانان داشتند به ياد قريشيان انداخت و همين مسئله باعث شد كه همه بر جنگ با سپاه اسلام يكدل و يك جهت شوند.
چون پيامبر اسلام كثرت عدد دشمن و نيرومندى آنان و تجهيزات و سلاح جنگىشان ديد، به ميان ياران آمد و با سخنان ملكوتى و دلنشين خود روحيه آنان را تقويت نموده به تنظيم صفوف ايشان پرداخت و فرمان داد پيش از آن كه وى اجازه دهد حمله نكنند و فرمود: چنانچه دشمن را محاصره كرديد با تير به آنان حمله كنيد، آنگاه به سايبان خود بازگشت در حالى كه به درگاه حق ملتجى شده و از جناب او درخواست پيروزى و وفاى به وعده نمود و به تضرع و زارى برخاسته به پيشگاه خداوند عرضه داشت: پروردگارا قريش متكبر و متعصب است، همواره با تو به دشمنى مخالفت برخاسته، فرستادهات را تكذيب كرده است، اينك روى آورده تا با پيامبرت بجنگد، پروردگارا آن نصرت كه مرا به آن وعده دادهاى تحقق ده، خداوندا اگر امروز اين گروه كه در كنار من هستند كشته شوند، ديگر كسى تو را پرستش نخواهد كرد، آن حضرت هم چنان در حال دعا بود و روى به قبله حال زارى و تضرع داشت، تا ردايش از شانه افتاد. تا جائى دعايش را ادامه داد كه خواب او را فرو گرفت، در عالم رؤيا آثار نصرت و يارى خدا را مشاهده كرد، و پس از آن حالت وحى به او دست داد و اين آيه شريفه بر او نازل شد:
يا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى الْقِتالِ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ عِشْرُونَ صابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ وَ إِنْ يَكُنْ مِنْكُمْ مِائَةٌ يَغْلِبُوا أَلْفاً مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لا يَفْقَهُونَ. «2»
اى پيامبر مؤمنان را به جنگ برانگيز و آنان را به اين عبادت بزرگ تشويق كن، كه اگر از شما بيست نفر صبر نموده ايستادگى كنند بر دويست نفر چيره مىشوند، و اگر از شما صد نفر صابر باشند بر هزار نفر از كافران چيره مىشوند زيرا كافران گروهى هستند «كه حقايق توحيد و قدرت خدا و نيروى ايمان شما را نمىفهمند.»
پيامبر اسلام پس از دريافت اين آيه به ميان سپاه آمد و آنان را بر جنگ با كافران تشويق نمود و فرمود: به آن خدائى كه جان محمد در دست اوست هيچ يك از شما امروز با اين كفار نمىجنگيد و با صبر و پايدارى به شهادت نمىرسيد مگر اين كه خداى بزرگ او را به بهشت مىبرد، آنگاه مشتى خاك از دست اميرمؤمنان گرفته و آن را به جانب كفار پاشيد و فرمود:
«شاهت الوجوه.»
روىهاى شما زشت و بدمنظر باد.
سپس به ياران فرمود: كمر همت بر بنديد، مسلمانان با شنيدن آيه و سخنان رسول اسلام قوى دل شده يك صدا فرياد زدند: احد احد.
خداوند مهربان نيز فرشتگان را به يارى ايشان فرستاد تا بر فتح و پيروزى بشارتشان دهد، و ايمانشان را به پيروزى قوىتر سازد، رسول خدا در قلب معركه قرار گرفته مردم را تشجيع مىنمود و به نصرت و يارى خدا نويد و بشارت مىداد.
بودن رسول خدا در ميان صفوف ايشان از يك سو و كمك فرشتگان از جهت ديگر اثر عميقى در روحيه مسلمانان گذاشت، به همين جهت كشته زيادى از لشگر دشمن گرفته و گروهى را اسير كردند، بدريون با نيت خالصانه آن چنان فداكارى و از خودگذشتگى نشان دادند كه در تاريخ كم نظير بلكه بىمانند بود و افتخارى بزرگ در تاريخ اسلام براى هميشه به يادگار گذاشتند تا جائى كه به عنوان بدريون از ديگر اصحاب پيامبر كه در آن جنگ شركت نداشتند ممتاز و برتر شناخته شدند.
بلال در آن معركه امية بن خلف را ديد كه در ميان صفوف مشركان آمد و شد مىكند، و اين اميه كسى بود كه بلال در مكه در حلقه غلامىاش قرار داشت و او بلال را به خاطر ايمانش به خدا و رسول به انواع شكنجهها متبلا كرده بود تا از دين خدا دست بردارد، در هنگامه جنگ اين مولاى متكبر و سنگدل چنان در نظر بلال خوار و بىمقدار آمد كه با قدرت تمام خود را به او نزديك كرد و فرياد زد اين امية بن خلف سردمدار كفر است، خدا مرا نجات ندهد اگر او را نكشم، شخصى كه در آن نزدكى بود مىكوشيد او را اسير كند، ولى بلال با صداى هر چه بلندتر گفت:
رهايش كن، آنگاه با شمشير حمله كرد و لاشه كشتهاش را به زمين افكند.
اهل مكه با شكست سختى كه جبهه حق خوردند، به شكل فضيحت بارى فرار كردند.
رسول خدا دستور داد، كشتگان دشمن را در چاهى كهنه ريختند، سپس خود به كنار آن چاه آمد و فرمود: اى ساكنان چاه براى پيامبرتان چه بد خويشاوندانى بوديد، مرا تكذيب نموديد در حالى كه ديگران تصديقم كردند، و از وطن و شهر و ديارم بيرونم كرديد، آن زمان كه ديگران با آغوش باز جايم دادند، با من به كار و زار برخاستيد در حالى كه ديگران ياريم دادند، حال بگوئيد ببينم آيا وعدههائى را كه پروردگارتان مىداد راست و صادقانه يافتيد يا نه، من كه وعده پروردگارم را درست يافتم. ياران گفتند آيا با يك مشت جيفه و مردار سخن مىگوئى؟ فرمود: شما از ايشان نسبت به آنچه گفتم شنواتر نيستيد ولى ايشان فقط قادر به پاسخ نيستند.
در همين حال كه رسول خدا با كشتگان بدر سخن مىگفت ناگهان چشمش به ابى حذيفه فرزند عتبه افتاد و آن جوان مؤمن را اندوهگين يافت فرمود: مثل اين كه از سرانجام پدرت چيزى در دلتخطور كرده؟ عرض كرد نه به خدا سوگنداى رسول خدا، من در گمراهى و ضلالت پدر هيچترديدى ندارم ولى در همه امور پدرم را دانا و عارف و فهميده مىدانستم و همواره اميد داشتم كه وى راه حق را يافته و از گمراهى نجات يافته به راه صواب وارد گردد، و از خدا مىخواستم تا به اسلام هدايتش كند اكنون كه مىبينم با كفر و ضلالت از دنيا رفت متأثر مىشوم، حضرت او را دلدارى داد و به وى دعاى خير كرد.
سپاه دين با افتخار و پيروزى و غنيمت بسيار به مدينه بازگشتند، در حالى كه از يارى و نصرت خداوند و آثارش خوشحال و شكرگزار بودند. «3» آرى پيروزى سپاهى كه تعدادشان اندك و تجهيزاتشان كم و اولين جنگ آنان با طرف مخالف بود و در آن به فرشتگان و يارى خدا و رعبى كه از ايشان در دل دشمن افتاد و دشمنن آنان را دو چندان مىديد با مشركان تا دندان مسلح كه از نظر تعداد سه برابر مسلمانان بودند و از نظر تجهيزات دستى پر داشتند و صد در صد در خيال پيروزى بودند درس و پند و عبرتى براى صاحبان بصيرت است چنان كه در پايان آيه مربوط به جنگ بدر آمده: إِنَّ فِي ذلِكَ لَعِبْرَةً لِأُولِي الْأَبْصارِ. «4»
نصرت و تأييد و تقويت حقيقى فقط در انحصار خداست كه حى و قيوم و بيناى به همه امور و وجودى شكست ناپذير و حكيم و وهّاب و وفا كننده به عهد است.
اين نصرت و يارى به كسانى مىرسد كه اقتضا و زمينه آن را چون ايمان، اخلاص، عمل صالح، اخلاق حسنه، داشته باشد و بدون مقتضى و زمينه اين نصرت و يارى تحقق نمىيابد.
در زندگى گذشتگان و به ويژه در جريانات بسيار مهم جنگ بدر عبرت فوقالعادهاى براى بينايان و اهل دقت است، و شخص بصير به خاطر بصيرتش مىتواند براى رشد و كمالش و ساختن خير دنيا و آخرتش از آن جريانات بهرهمند شده به ويژه به يقينش نسبت به صفات و افعال و عنايات و احسان پروردگار بيفزايد.
حكايتى در عبرت
در ماده «عبر» در كتاب سفينة البحار محدث قمى از حضرت صادق (ع) روايت شده است كه داود پروردگار روزى از شهر بيرون رفت در حالى كه زبور مىخواند و هنگام زبور خواندش هر چه از كوه و سنگ و پرنده و درنده بود با او هم صدا مىشدند.
وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ مِنَّا فَضْلًا يا جِبالُ أَوِّبِي مَعَهُ وَ الطَّيْرَ وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ: «5»
او مىرفت تا به اطراف كوهى رسيد كه در بالاى آن كوه، مرد عابدى از پروردگاران بنىاسرائيل بنام حزقيل خدا را عبادت مىكرد.
حزقيل چون صداى كوه و حيوانات را شنيد دانست حضرت داود در آن منطقه است.
داود حزقيل را ندا داد كه: آيا اجازه دارم به نزد تو آيم؟ حزقيل گفت: نه داود به گريه نشست، به حزقيل وحى شد درباره داود دعا كرده او را به محل خود دعوت كن، حزقيل از جاى خود برخاسته و داود را به بالاى كوه دعوت كرده و سپس دست او را گرفت به بالا برد.
داود از حزقيل پرسيد، آيا در اين محل قصد معصيت كردهاى، گفت: نه پرسيد در اين مدت دچار خودبينى و عجب گشتهاى گفت: نه پرسيد آيا در اين مدت شوقى به زندگى مادى و شهوات و لذات دنيوى پيدا كردهاى؟ گفت گاهى چنين حالتى به قلبم خطور مىكند پرسيد در چنين حال چه مىكنى؟
حزقيل گفت: چون چنين حالى به من هجوم كند در اين غارى كه در اين كوه است وارد شده و در آنجا عبرت مىگيرم!
داود به آن غار وارد شد در آن غار تختى از آهن بود و روى آن جمجمهاى از سر آدميزاد قرار داشت با مقدارى استخوانهاى كهنه و در طرفى از آن لوحى بود از آهن كه در آن نوشته شده بود: من اروىشلم هستم، هزار سال پادشاهى كردم و هزار آبادى بنا نمودم و با هزار زن ازدواج كردم و اين عاقبت زندگى من است كه خاك بسترم و سنگ باشم و مارها و خزندهها همسايگان من هستند پس فريب دنيا را مخوريد. «6»
پی نوشت ها:
______________________________
(1)- انفال 7.
(2)- انفال 65.
(3)- سيره ابن هشام، سيره حلبى، تاريخ يعقوبى، ناسخ التواريخ.
(4)- آل عمران 13.
(5)- سبا 10.
(6)- تفسير روشن ج 4، ص 96.
مطالب فوق برگرفته شده از:
کتاب : تفسير حكيم جلد هفتم
نوشته : استاد انصاریان
منبع : پایگاه عرفان