شب ششم (18-11-1395)
(تهران مسجد شهید بهشتی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدتهران/ مسجد شهیدبهشتی/ دههٔ اوّل جمادیالاوّل/ زمستان1395هـ.ش.
سخنرانی ششم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
سخن درباره طهارت بود، طهارت از دیدگاه قرآن و روایات بهمعنی راه است، جاده است. پیمودن این راه و جاده، انسان را -چنانکه در بحث قبل شنیدید- به لقاء حق، قرب حق، رضای حق، و جنّت حق میرساند. آلودگیها، ناپاکیها، همه جزء موانع است، جلودار انسان است، جلوگیر انسان است، مانع انسان است، یقیناً انسان را از حرکت بازمیدارد و نمیگذارد انسان به این چهار مقام باعظمتی برسد که خداوند برایش قرار داده است.
عالِم کمنظیر شیعه و خدمتگزاری که در این 1300سال بعد از غیبت در خدمت به فرهنگ اهلبیت، کمنمونه است، مرحوم علامهمجلسی درباره یک ناپاکی ظاهری نقل میکند، نه ناپاکیهای معنوی، ناپاکیهای روحی، ناپاکیهای قلبی و ناپاکیهای دروغین. یک ناپاکی ظاهری که مایهٔ رفعش آب بود و چیز دیگر نبود. میفرماید: یک عربی وارد مدینه شد که پاک نبود و نیاز به حمام و غسل داشت. پیش خودش گفت: حالا که من وقت دارم، اوّل بروم خدمت امامصادق و مسئلهام را بپرسم، کارم را انجام بدهم، بعد حمام میروم و غسل میکنم و از این آلودگی درمیآیم.
آمد و در زد، امامصادق به خادم نگفتند که برو در را باز کن، هرکسی هست داخل بیاید؛ بلکه خودشان پشت در تشریف آوردند و در را باز نکردند، حالا او یا از پشت در سلام کرد، امام سلام کردند و حضرت بعد از سلام و علیک، فرمودند: اول برو پاک شو و بعد بیا امامت را زیارت کن. ممکن است بهنظر ما مسئلهٔ مهمی نباشد، حالا یک کسی ناپاک بوده، ناپاکی هم با آب رد میشده، آمده و امامصادق او را نپذیرفته، فرموده که برو پاک شو و بیا؛ اما این روایت، پیام سنگینی دارد، بسیار سنگین! روایت به ما میگوید که یعنی روایت هدایت است: منبع همهٔ پاکیها در درجهٔ اوّل پروردگار عالم است که شنیدهاید ما در شبانهروز بهصورت واجب، پاکی حضرت او را از هر عیبی و نقصی منزّه میکنیم، در رکوعمان، در سجودمان، در تسبیحات اربعهمان، با گفتن سبحان سبحان در شبانهروز به مشاعر ما میخواند که ا ین وجود مقدسی که برایش رکوع کردی، سجده کردی، قیام کردی، از هر عیب و نقصی پاک و منزّه است، او منبع همهٔ پاکیهاست و انبیائش هم منبع پاکیها هستند.
بیش از پانصد آیه دربارهٔ انبیا در قرآن مجید است. فکر انبیا پاک بود، نیت انبیا پاک بود، عمل انبیا پاک بود. وحی را که دریافت میکردند، پاک دریافت میکردند، ابلاغ میکردند، پاک ابلاغ میکردند. انبیا خودشان هم از این پاکیهای خودشان خبر دادهاند که در قرآن مجید است به امتها میفرمودند: «انی لکم ناصح امین»، من برای شما خیرخواه امینی هستم، یعنی آنچه نیّت من است، این است که فقط خیر شما را میخواهم، اصلاً قلب انبیا قلبی نبود که کمترین ضرری، زیانی، شرّی را برای کسی بخواهند. قرآن مجید در یک آیهای به یک صورت کلی میفرماید: «ما کان لنبی ان یقل»، «یقل» با «قل» یعنی خیانت؛ سبک آیهٔ شریفه را از اهل فن بپرسید، از متخصصین بپرسید، خیلی هم به ما منبریها تکیه نکنید! ممکن است ما آیهٔ شریفه را آنگونه که معنا دارد، نتوانیم برای شما بگوییم؛ ولی اگر همین قطعهٔ آیه را از اهل فن بپرسید که یعنی چه؟ «ما کان لنبی ان یقل»، درحقیقت، خدا در این آیه میخواهد بگوید که گویا انبیا توان و قدرت و قوّت خیانت در وجودشان وجود ندارد؛ این پاکی است، پاکی فکرشان هم از آنچه که به مردم برای تربیت مردم ارائه دادند، معلوم است. یکبار برادرانم، سورهٔ مبارکهٔ اعراف و سورهٔ شعراء را دقیقاً بخوانید، آنجا خداوند متعال مطالبی را بیان کرده که انبیا به امتها گفتهاند، تمام مطالب غرق در پاکی؛ مطالب پاک، گوینده پاک، ابلاغکننده هم پاک.
طهارت اگر باشد، انسان در مسیر طهارت، آسان و سهل به آن چهار مقام میرسد؛ اما اگر دچار آلودگی بشود، باز میماند و میایستد؛ و اگر هم بخواهد مثل آن عرب خدمت امامصادق برود، اخطار به او میکنند که نمیشود.
غسل در اشک زنم کاهل طریقت گویند
پاک شو اوّل و پس دیده بر آن پاک انداز
من از این پاکی که شش شب است دارم حرفش را میزنم، خیلی نصیب ندارم. روی منبر پیغمبر است و کلمه به کلمهٔ حرفها را پایم مینویسند، راست میگویم و تعارف نمیکنم؛ اگر آن نصیب را داشتم، قطعاً آیات قرآن و روایات بهگونهٔ دیگری برای من تجلی میکرد. خودم خیلی نصیب ندارم، ولی پاکان را دیدهام، پاکانی که مانعی برایشان نبود.
یک نمونهاش را برایتان بگویم که خودم دیدم. ماه رجب در زمستان بود. هوا برف و بارانی بود و من چهارروز یا پنجروز سال 52-53 به مشهد رفتم. خیلی آنوقت آنجا کسی من را نمیشناخت، در یک مسافرخانه یک اتاق گرفتم. مشهد هم که میرفتم، در باطن خودم اصرار داشتم به نماز مرحوم آیتاللهالعظمی میلانی بروم. خیلی از بزرگان دین ما، او را در زمان خودش، اعلم علمای شیعه میدانستند. ایشان اساتید بسیار مهمی را دیده بود؛ چه اساتید فقه، چه اصول و چه عرفان و حال.
سفرهای قبل که میرفتم، به منزل خدمتشان میرفتم. جوان بودم و خیلی به من محبت داشتند. هنوز سی سالم نبود. یکبار هم یک خودنویسی را به من هدیه کردند که من با نوک آن خودنویس چندهزار صفحه مطلب نوشتم و نوکش خراب نشد. یک شب ما با خانوادهمان یکجا برای شرکت در روضه رفته بودیم، دزد آمد و یک مقدار از اثاثهای ما را برد و آن خودنویس را هم برد. فقط برای آن غصه خوردم. این چندروزی که میخواستم بمانم، نیت واقعی کردم که پیش ایشان نروم، به خیال خودم هم گفتم مزاحمشان نشوم و وقتشان را نگیرم، فقط نماز میروم؛ چون زمستان بود، ایشان از حرم که درمیآییم، در شبستان دست راست نماز میخواندند. من قبل از نماز مغرب آمدم و در صف چهارم یا پنجم نشستم؛ چون مسافر بودم، نماز مغرب را خواندم و عشا را شکسته خواندم، دو رکعت دیگر را اقتدا کردم و بعد نشستم تسبیحات صدیقه کبری را بخوانم و سرم هم پایین بود. ایشان عادتشان این بود که بعد از سلامِ نماز، عبا را روی سرشان میانداختند، از محراب برمیگشتند و از شبستان میآمدند و از درِ پایین شبستان از حرم بیرون میرفتند. حالا من ایشان را نمیبینم و در خودم هستم، دارم تسبیحات میگویم. گاهی هم آدم در حال است و چشمش را میبندد. همینجوری که داشتم تسبیحات میگفتم، حس کردم یک نفر دست راستم خم شد، برگشتم دیدم آیتاللهالعظمی میلانی است که فرمودند: اینبار هم که مشهد آمدی، خانه بیا تا ببینمت، خداحافظ! این پاکی.
پاکی پردهها را کنار میزند، اصلاً برای چه اینقدر قرآن و روایات روی پاکیها اصرار دارند؟ امروز من داشتم کلمات بزرگترین عالمان راهرفته را میدیدم، آنها نظرشان این است که اصرار خدا و انبیا و ائمه برای پاکی بهخاطر این است که همهٔ حجابهای ظلمانی از جلوی قلب کنار برود و انسان به کشف جمال، جلال و عظمت پروردگار عالم برسد، همین! این بالاترین نعمت است؛ اگر کسی نخواهد، بسیار در حق خودش بخل کرده است، اگر کسی نخواهد. قرآن مجید تعارف ندارد! یکی در سوره آلعمران و یکی در سورهٔ برائت، میگوید: بخیل اهل جهنم است. بخیل فقط به آن نمیگویند که خدا مال به او داده و در راه خود خدا هزینه نمیکند. یک بخل هم این است که آدم نسبت به خودش بخل بورزد و لقاء حق را دریافت نکند، قرب حق را دریافت نکند، رضایت حق را دریافت نکند، جنّت حق را دریافت نکند و این بدترین نوع بخل است که آدم نسبت به خودش بخیل باشد. چشم نداشته باشد نعمتهای معنوی را نسبت به خودش ببیند، این خیلی بخل خطرناکی است.
همین دیروز میخواندم، اوّلینبار هم بود میخواندم و اصلاً از ا ین قضیه خبر نداشتم. مرحوم آیتاللهالعظمی آقاشیخمحمدباقر نجفی اصفهانی در حدود دویستسال پیش در اصفهان زندگی میکرد. خداوند متعال فرزندی به ایشان داد که اسم فرزندش را جمال گذاشت. داشت بزرگ میشد که پدر حس کرد این یک قطعهٔ نابی است، این یک گوهر فوقالعادهای است و حدس او درست بود. این بچه را برای تحصیل از اصفهان به نجف فرستاد. در23-24سالگی در نجف مجتهد جامعالشرائط شد و اصفهان برگشت. هر نوع ریاستی را در اصفهان بهخاطر کثرت علمش به او پیشنهاد کردند، نپذیرفت! شما میگویید آقا میپذیرفتی، به مردم خدمت میکردی. گاهی آدم یک مقامی را میپذیرد و به مردم خدمت میکند و خودش جهنم میرود، این را میفهمیدند که چهچیزی را بپذیرند و چهچیزی را نپذیرند، میفهمیدند!
وقتی مرحوم کاشفالغطای بزرگ، شیخجعفر کبیر که آدم فوقالعادهای در مکتب اهلبیت بوده است. اینقدر فوقالعاده بوده که در احوالاتش نقل میکنند که فرموده بود: شیعه از زمان غیبت صغری تا الآن، هرچه کتاب فقهی دارد، اگر همه را جمع بکنند و در دریا بریزند، خانه من بیایند و بنشینند، من از اوّل فقه اهلبیت تا آخرش را از سینهام دربیاورم و بنویسم، دوباره همان کتابها بهوجود میآید. ایشان ازدنیا رفت، علمای نجف، علمای مخلص، علمای خدایی، علمایی که بعد از مردن کاشفالغطا شاخوشونه نکشیدند که مرجعیت حق ماست! علمای آن روزگار آمدند و منزل شیخ انصاری جمع شدند، گفتند: آقا کل ما نظرمان این است که حق مرجعیت شیعه بعد از کاشفالغطاء با شماست. ایشان فرمودند: این حق به من نمیرسد. گفتند: آقا امروز اعلم از شما را نداریم و راست هم میگفتند. گفت: این نظر شماست، ولی این صندلی به من نمیرسد و برای من شرعی نیست. گفتند: چرا؟ فرمود: من یک همدرس داشتم که اهل شهر بارفروش مازندران است که حالا اسم آن شهر را بابلسر گذاشتهاند، بار فروش، گفت: آن همدرسی من تا با من در نجف بود، دقتش، دانشش، ذکاوتش و هوشش از من جلوتر بود. به او نامه بنویسید که بلند شود و از بارفروش به نجف بیاید و مرجعیت را بپذیرد. با بودن او، اگر من قبول بکنم، در قیامت میایستانند و من را محاکمه میکنند، محکومم میکنند و من هم بدنم طاقت آتش جهنم را ندارد. این را پاکی میگویند! آلودگیها موانع است و به آدم ایستایی میدهد، به آدم توقف میدهد.
گفتند: آقا ممکن است ما نامه بنویسیم و امضا هم بکنیم، ایشان قبول نکند. شما نامه بنویسید! آنوقت هم از نجف تا ایران، یکماه، یکماهونیم پستچی باید نامه میآورد. شیخ با خط مبارک خودشان نوشتند. شیخی که هنوز هم بعد از دویستسال، علمای بزرگ ما میگویند: «تالی تلو معصوم»، بعد از امام زمان، اگر کسی را بگوییم دارای مقام عصمت است، شیخ است و بعد از شیخ، افرادی را ممکن است بگوییم که دارای مقام عصمت است. نامه به بارفروش(بابلسر) آمد. من سر قبر این مرد، بابلسر که رفتم، مخصوصاً رفتم؛ چون اینها قبرشان هم نور پخش میکند، اینها قبرشان هم نفس دارد، اینها قبرشان هم آدم را به عالم ملکوت وصل میکند. من یک سفر از مدینه ماشین گرفتم و بر سر قبر ابوذر در بیابانهای ربذه رفتم. خیلی هم جادهٔ بدی بود. واقع به شما بگویم از این قبر تا جایی که چشم کار میکرد، نور بالا میرفت.
نامه را خواند. سعیدالعلمای مازندرانی نامه را نگه داشت، ولی یک کاغذ جدا برداشت و به شیخ انصاری نوشت که من چند سال است از نجف دور شدهام. در بارفروش، حوزهٔ علمیهٔ چاق و چلهای نیست و چون اینجا یک حوزهٔ برجسته نیست، من نتوانستهام تمرینات قوی علمی بکنم و الآن یک آخوند معمولی شدهام. با بودن شما که در نجف هستی و هر روز در بحث و درس، قبول مرجعیت بر من حرام است؛ چون الآن شما بر من مقدّم هستید، یعنی برای پاسدادن صندلی به هم دعوا داشتند. آن میگفت من قبول نمیکنم و میترسم جهنم بروم! آن هم میگفت من قبول نمیکنم. همین صندلی که روزگار ما دین خیلیها را به باد داده، همین صندلی که خیلیها را روی خودش نشاند و میلیاردها دلار حق این ملت مظلوم را روز روشن دزدیدند، اختلاس کردند و به خارج بردند، حتی در داخل کشور برای زن و بچههایشان چه کارها که نکردند! همین صندلی، ولی همین صندلی در دست پاکان که میافتد، با هر فشاری که بتوانند رد میکنند و میگویند این دروازه دوزخ است، آن هم مرجعیت و نه دولتی، وزیر و وکیل! پاکی این است، یعنی پاکی باعث میشود دریافتها، یافتهها، اصلاً یک شکل دیگری باشد، یک کیفیت دیگری داشته باشد.
خب ایشان اصفهان برگشت و حدود 33-34سالش است. متأسفانه این مرد کمنظیر الهی در 47سالگی ازدنیا رفت. با اینکه 32-33 سالش بود و اصفهان هم مرکز بزرگترین علمای شیعه بود، ایشان از همه جلوتر قرار گرفت، ولی هیچچیزی را جز درس و تربیت طلبه قبول نکرد. به زور بهدست آوردند که این آدم کیست! چون اینجور آدمها نسبت به خودشان بسیار پنهانکار هستند، میترسند مردم بفهمند چه کسی هستند. یک بارکالله به آنها بگویند، یک طیبالله بگویند، دلشان یکخرده قلقلک بیاید، میترسند؛ ولی بالاخره آن ذرهبینان که در عالم هستند، بهدست آوردند که کیست! دیدند ایشان با سهتا امتیاز خیلی بالا دارد زندگی میکند، با سهتا امتیاز بالا! امتیاز اولش را من به یک واسطه از کسی خبر دارم و خودم طرف را ندیدم. آن واسطهای که برای من نقل کرد، از چهرههای برجستهٔ علمی تهران و از گریهکنهای بینظیر حضرت سیدالشهدا بود. من هر وقت مسجدش منبر میرفتم، عمامهاش را برمیداشت، هم به پهنای صورتش گریه میکرد و هم صدای زدن دستش را روی سرش، من روی منبر میشنیدم. او برای من نقل کرد و این اوّلین امتیاز، امتیاز اوّلی: ایشان اصفهان بود، ولی هر وقت قصد میکرد امیرالمؤمنین، ابیعبدالله، امام عسکری، امامهادی، موسیبنجعفر را زیارت کند، از درِ اتاق بیرون میآمد و بیرون را نگاه میکرد که کسی نباشد؛ چشمش را میبست، بعد از چند ثانیه باز میکرد، دم در ورودی حرم امیرالمؤمنین بود. تمام امامان مدفون در عراق را به همین سبک زیارت میکرد و برمیگشت. چقدر این سفر طول میکشید؟ دو ساعت! بیشتر نمیکشید. چهچیزی در این حرمها میخواند؟ این خیلی مهم است! فقط زیارت امینالله که در تمام زیارتهایی که در کتابهای دعا، زادالمعاد، فلاحالسائل و مفاتیحالجنان نقل شده، این زیارت امینالله که در زیارتهای امیرالمؤمنین است، چشم و چراغ تمام زیارتهاست. این را ذره بینها فهمیدند! وقتی امینالله میخوانده و مثل مادر جوانمرده گریه میکرده، به این جمله که میرسید: «و مواعد المستطعمین معده»، سفرههای نعمتهای خاص خدا برای گرسنگان این سفرهها آماده است، درحال خواندن و گریهکردن از آن سفره، روزی به او میدادند. در حال زیارتخواندن، این یک امتیازش!
امتیاز دوم، این هم من دیدم. این را خودم با چشم خودم دیدم. اینکه شب و روز برای ایشان مساوی مساوی است؛ یعنی روز کنار پنجره در آفتاب، در نور که کتاب مطالعه میکرد، آنزمان که برق نبود، نصف شب هم در تاریکی کامل اتاق، چشمش به کتاب وصل میشد و مطالعه میکرد. گدای روشنایی نبود و برنامهٔ سوم، چون اغلب غذایش سادهترین غذا بود، یا نان و پنیر بود، نان و ماست بود، نان و سبزی بود، نان خالی، نان و سرکه، پدرش آیتاللهالعظمی آقاشیخمحمدباقر نجفی به همسرش گفته بود هر شب یک دیس غذای پختنی بپز و به این خادم بده تا برایش ببرد. این را بعد از مدتی خادم فهمید. میگوید: من هر شب دیس غذا را اوّل غروب میبردم، خیلی با احترام به من میگفت محبت کنید این دیس را در طاقچه بگذارید و شما تشریف ببرید. من بعداً ظرفش را میدهم بیاورند. خادم هوا بَرَش میدارد که حالا این یک دیس غذا را ایشان میخورد! یک شب در کوچه بروم و در تاریکی زاغسیاهش را بزنم، ببینم بیرون میآید یا نمیآید! یک گوشهٔ تاریک رفتم، ایستادم و دیدم آرام از خانه بیرون آمد، دیس هم زیر عبایش است. دوتا سهتا کوچه را رد کرد، آرام در یک خانه را زد، گفت: روزی امشبتان را هم خدا به من داده، از خدا تشکر میکنم که حمّالی شما را بکنم. به آنها میداد و آنها هم دیس را خالی میکردند و برمیگرداندند. این طهارت است! طهارت چراغ است! چراغ است.
من خودم بعدازظهر به خانهٔ یک کوری رفتم، میدانستم که این کور بهشدت عاشق قرآن است، ولی قبلاً کور هم نبود و بر اثر بالارفتن سن، چشمش ازدست رفت و کور شد. اصلاً عشق به قرآن در این موج میزد، به او گفتم: شما با آن ارتباط شدیدی که با قرآن داشتید، الآن که دیگر قرآن را نمیبینی. گفت: چرا من به پروردگار گفتهام ارادهات بر این بوده که تا الآن چشم داشته باشم و الآن هم ارادهات بر این بوده چشم من را بگیری، من به قضای تو راضی هستم؛ ولی تقاضایم از حضرت تو این است که اوّل غروب، بین چشم من و قرآن رابطه برقرار بکنی. میگفت: از اوّل اذان تا نماز صبح و هر وقت قرآن را باز میکنم، یک نوری از چشمم به خطها وصل میشود و قرآن را میخوانم. تمام که میشود، نور میرود و قرآن را میبندم. برای اهل خدا شب و روز یکی است، دنیا و آخرت یکی است، داشتن و نداشتن یکی است، بود و نبود یکی است، حیات و مرگ یکی است، اصلاً یک جای دیگر سِیر میکنند و با پروردگار یک حال دیگری دارند.
اهل محبت هستند، دل غرق عشق خدا و انبیا و ائمه و قرآن و دل غرق در عشق به عبادتِ همهجانبه برای خداست. فکر نکنید اینها بیکار هم بودند، اینها مغازه داشتند، زن داشتند، کشاورزی داشتند، لحافدوز بودند، خیاط بودند، آخوند بودند، در همه صنفها بودند، آنها حرفشان این بود.