شب هفتم (19-11-1395)
(تهران مسجد شهید بهشتی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدتهران/ مسجد شهیدبهشتی/ دههٔ اوّل جمادیالاوّل/ زمستان1395هـ.ش.
سخنرانی هفتم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
از زمان خلقت آدم که در آیات سورهٔ مبارکهٔ بقره مطرح است، خداوند به نفع انسان، به مصلحت انسان و برای آبادی دنیا و آخرت انسان، دین را ارائه کرد که این دین، اسلام بود. تمام انبیای الهی مبلّغ این یک دین بودند، یعنی خداوند متعال دوتا دین، سهتا دین، دهتا دین به بشر ارائه نکرد. این اسلامی که ارائه شد، ترکیبی از عقاید پاک، اخلاق پاک، اعمال پاک بود؛ البته در زمان آدم و فرزندانش، دین یعنی اسلام به این گستردگی نبود، بهتدریج که جمعیت زیاد شد و نیاز به احکام و حلال و حرام و معارف بیشتری پیدا شد، خداوند متعال نیز آن احکام و معارف را به پیغمبر زمان وحی کرد.
ولی تا زمان مسیح، همین اسلام، یک اسلام جامع و تمامی نبود؛ ولی به همان مقداری که نازل شده بود، حجت بر مردم تمام بود؛ یعنی مؤمنانِ به این دین از زمان آدم تا زمان مسیح اهل بهشت هستند، اهل نجات هستند، مؤمن هستند، اما زمان رسول خدا -چون دیگر بعدش بنا نبود که پیغمبری به رسالت مبعوث بشود، دوماه به درگذشت پیغمبر مانده، با اعلام ولایت و خلافت امیرمؤمنان در روز غدیر به نوشتهٔ کل شیعه و درصد بالایی از اهلسنّت، این آیه نازل شد: «الیوم»، امروز یعنی روز غدیر، یعنی دوماه مانده به درگذشت پیغمبر، «اکملت لکم دینکم»، هرچه قانون تا قیامت لازم داشتید، من اعلام کردم و دین کامل شد و کمبودی ندارد. «و اتممت علیکم نعمتی»، و نعمت من هم بر شما تمام شد، یعنی نعمت دیگری در معنویت و تربیت و رشد و سعادت دنیا و آخرتتان نماند که من اعلام نکنم. اینجا دو نکته از قرآن کریم لازم است، توجه بفرمایید.
یک نکته دربارهٔ یکیبودن دین در کل زمان انبیاست که دین خدا یک دین بوده؛ یعنی آن دینی که ساختمانش باورهای پاک بوده که به انسان میداده، اخلاق پاک بوده که مواردش را بیان میکرده، اعمال پاک بوده که برای مردم روشن میکرده، این دین است. شما در قرآن مجید، کلمه دین را از سورهٔ حمد تا آخرین جزء قرآن، مفرد میبینید. ادیان در قرآن ندارد و همطراز کلمهٔ دین، نور را هم در قرآنْ مفرد میبینید. انوار در قرآن نیست، نورین در قرآن نیست، دوتا نور، نیست، چندتا نور در قرآن نیست، یک نور است. حالا من آیات دین را یا آیات نور را بخواهم برایتان بخوانم، فرصت توضیحدادنش نیست؛ ولی یک آیه برای دین میخوانم، البته خیلی آیه در ذهنم است. یک آیه هم برای نور میخوانم که مفرد است. آیهای که درباره مفردبودن دین میخوانم، تنها آیهای است که خداوند متعال، احتمالاً نام پنج پیغمبر اولواالعزم را در این یک آیه آورده است:
«شَرَعَ لَکمْ مِنَ اَلدِّینِ» ﴿الشوری، 13﴾، من چه معارفی، چه احکامی، چه حلال و حرامی را برایتان تدوین کردهام، چه بوده است؟ آنهایی بوده که: «ما وَصّی بِهِ نُوحاً وَ اَلَّذِی أَوْحَینا إِلَیک وَ ما وَصَّینا بِهِ إِبْراهِیمَ وَ مُوسی وَ عِیسی»، نوح یک پیغمبر اولواالعزم، «اوحینا الیک» خطاب به پیغمبر است؛ این دو پیغمبر، و ابراهیم سه پیغمبر، موسی و عیسی، پنج پیغمبر.
حالا آیه را دقت کنید: «شَرَعَ لَکمْ مِنَ اَلدِّینِ ما وَصّی بِهِ نُوحاً وَ اَلَّذِی أَوْحَینا إِلَیک وَ ما وَصَّینا بِهِ إِبْراهِیمَ وَ مُوسی وَ عِیسی»، سفارش من به این پنج پیغمبر چه بوده؟ «ان اقیموا الدین» که این دین من را در این کرهٔ زمین سرپا نگه دارید، این دین چیست؟ آیه 177سوره بقره توضیح میدهد که چیست؛ باورهای پاک، اخلاق پاک، اعمال پاک.
پس دین همیشه یک دین بوده که یک اسم دیگرش اسلام و در قرآن اعلام هم کرده است: «وَ مَنْ یبْتَغِ غَیرَ اَلْإِسْلامِ دِیناً»، آنجا هم باز دین مفرد است؛ اگر کسی دنبال دینی غیر از اسلام باشد، «وَ مَنْ یبْتَغِ غَیرَ اَلْإِسْلامِ دِیناً فَلَنْ یقْبَلَ مِنْهُ»، من زحماتش را در کنار آن دین غیر اسلام قبول نمیکنم! «وَ هُوَ فِی اَلْآخِرَةِ مِنَ اَلْخاسِرِینَ» ﴿آلعمران، 85﴾، در قیامت هم اینجور افراد که روش دیگری را غیر از اسلام انتخاب کردند، همهٔ سرمایههای وجودیشان برباد است.
در قیامت از اینها چهچیزی میماند؟ یک اسکلت استخوانی خشک که این اسکلت به درد کجا میخورد؟ قرآن میگوید: «فَکانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً» ﴿الجن، 15﴾، هیزم دوزخ؛ چون وقتی آدم دین نداشته باشد، در دنیا یک بدن است. این بدن هم که بعد مریض میشود، لاغر میشود و میمیرد؛ خدا به همانگونه این بدن را در قیامت وارد محشر میکند که پوست و استخوان است و آن استخوانها هیزم جهنم است. پس دین یک دین بوده است.
و اما نور:
در تمام قرآن مجید، کلمهٔ نور هم مثل دین مفرد است، برای نمونه:
«اَللّهُ وَلِی اَلَّذِینَ آمَنُوا یخْرِجُهُمْ مِنَ اَلظُّلُماتِ»، ظلمات جمع است و مفردش ظلمت است. معلوم میشود تعداد تاریکیها و فرهنگهای باطل تا دلتان بخواهد، فراوان است؛ اما نور یک واحد است. همانی است که از وجود مقدس خدا تجلی کرده و بهصورت دین وارد زندگی شده است: «اَللّهُ وَلِی اَلَّذِینَ آمَنُوا یخْرِجُهُمْ مِنَ اَلظُّلُماتِ إِلَی اَلنُّورِ وَ اَلَّذِینَ کفَرُوا أَوْلِیاؤُهُمُ اَلطّاغُوتُ یخْرِجُونَهُمْ مِنَ اَلنُّورِ إِلَی اَلظُّلُمات»، ﴿البقرة، 257﴾، کلمه نور هم مفرد است.
خب این دوتا آیه، آن آیهای که پنجتا پیغمبر اولواالعزم را اسم میبرد و میگوید دین برای همهشان یکی بوده و این آیهٔ نور چه ربطی به بحث پاکی و طهارت دارد که تا شب گذشته مطرح بود؟ خیلی مهم است! این خبر پروردگار مهربان عالم از ذات دین و از ذات نور است. پروردگار عالَم، عالِم به ظاهر و باطن است؛ پروردگار عالَم، عالِم به ملک و ملکوت است؛ پروردگار عالم، عالُم به غیب و شهود است؛ پروردگار عالَم، عالِم به سنگینی و سبکی اشیا و حقایق است و میداند چهچیزی سنگین است، حالا یا در عالم یا به دوش بشر؛ و چهچیزی سبک است، یا در عالم یا به دوش بشر. در آیهٔ ششم سورهٔ مبارکهٔ مائده میفرماید: «ما یرِیدُ اَللّهُ لِیجْعَلَ عَلَیکمْ مِنْ حَرَجٍ»﴿المائدة، 6﴾، منِ خدا در ارائهٔ دینم، احکامم، معارفم، حلال و حرامم، ابداً مشکلی، گِرِهی، باری را برای شما نخواستهام؛ یعنی دین من سنگینی ندارد و باری نیست که کسی بیاید بگوید این دینی که به من معرفی کردهای، من نمیتوانم به او معرفی بکنم؛ چون خیلی سنگین است، خیلی سخت است. کجای دین سخت است؟
کسی که یک ماه دیگر، آخر اسفند میشود و حساب مالش را میرسد، میبیند یکمیلیارد تومان سود کرده، از سرمایه، حالا در قرآنش در سورهٔ انفال میگوید، خدا دارد میگوید و کاری به آخوندها و حوزهٔ علمیه و مرجع تقلید و روضهخوان و واعظ ندارد. خدا دارد در سورهٔ انفال میگوید: این یکمیلیارد که سود است، کاری به سرمایهات ندارم که پنجمیلیارد است. این یکمیلیارد، دویستمیلیون تومانش حقّ من و پیغمبرم و یتیم و مسکین و ازکارافتاده است. حق من، پیغمبرم، یتیم، ذویالقربی پیغمبر و مسکین؛ اسم این دویستمیلیون تومان را هم خمس گذاشته است. حالا یکی میگوید که من دویستمیلیون بیایم بدهم، خیلی سنگین است! آن هشتصدمیلیونی که به تو اجازه داده بخوری، سنگین نیست؟ از یکمیلیارد که گفته هشتصدمیلیون برای خودت و نمیخواهم، دویست میلیون برای من و پیغمبر و ذویالقربی پیغمبر و یتیم و مسکین؛ آن هشتصدمیلیون روی دوشت باری نیست و زیرش خفه نمیشوی، این دویستمیلیون تومان بار است و سخت است؟
شبانهروز 24ساعت است. من چهارده-پانزده سفر به مکه رفتهام، نه بهعنوان روحانی کاروان، بلکه همینجوری خدا لطف کرده و رفتهام. در مسجدالنبی و مسجدالحرام، پانزدهروزی که -چه زمان حج که خیلی شلوغ بوده و چه عمره- پانزدهروز مدینه و پانزدهروز مسجدالحرام، هر سفری من پانصد رکعت نماز خواندم؛ یعنی یکماه هزار رکعت میشود. در 24ساعت هفده رکعت، چقدر وقت ما را میگیرد؟ من هشت صبح نمازها را شروع میکردم، تا یازده ظهر که برمیگشتم وضو بگیرم و دوباره مسجدالنبی یا مسجدالحرام بیایم، پانصد رکعت را من در پانزدهروز انجام دادم. گاهی روزها هشتاد رکعت، هفتاد رکعت، صد رکعت، 170 رکعت دهشبانهروز من نماز میخواندم، دوسه ساعت بیشتر نمیکشید. حالا ما نماز مستحب نخوانیم، نماز قضا هم نخوانیم، در حرم پیغمبر هم نماز قضا نخوانیم، مکه هم نخوانیم، در 24 ساعت هفده رکعت، ده دقیقه روی هم میشود، اگر بههم بچسبانیم و بخوانیم؛ این سنگین است که یک عدهای نماز نمیخوانند و میگویند خیلی بار است! کجایش بار است؟ از یازده شب که پای ماهواره مینشینند تا چهار-پنج صبح، باز هم میخواهند ببینند! دیگر خوابشان میگیرد و عین میّت روی تشک میافتند، این سنگین نیست؟ یعنی نه ساعت کثیفترین چهرهها و فیلمها را نگاهکردن برای بدن سنگین نیست؟ اما اوّل غروب، هفت رکعت نماز سنگین است؟ مهمانیرفتن پیش خدا سنگین است؟ حرفزدن با خالق سنگین است؟ یازدهماه گفته صبحانه و ناهار و شام برای شما و یکماه فقط یک ناهار نخورید، یک ناهار! تازه ماها هم که روزه میگیریم، اهل تعادل در خوردن که نیستیم! میگوییم حالا که ناهار را از ما بریده، بگذار سحر حسابی بخوریم، افطار هم اینقدر بخوریم که نتوانیم مسجد برویم، این سنگین است؟ یک ناهارنخوردن!
این دین را برای چه برای شما قرار دادم؟ «ما یرِیدُ اَللّهُ لِیجْعَلَ عَلَیکمْ مِنْ حَرَجٍ»، من اصلاً ازلاً قصد بارگذاشتن روی دوش شما را با دینم نداشتهام، من قصد گرهزدن به زندگیتان را نداشتهام، قصد مشکل ایجادکردن نداشتهام، «وَ لکنْ یرِیدُ»، این دینی که به شما ارائه دادم که یکی از احکامش وضوست، یکیاش غسل است، یکیاش تیمم است؛ این سهتا هم مقدمهٔ نماز است. این دینی که به شما دادم، برای این خاطر دادم. «لِیطَهِّرَکمْ»، میخواستم شما این پنجاهساله، فکر پاک، نیّت پاک، عمل پاک، اخلاق پاک، عبادت پاک داشته باشید؛ چون پاکی ماندگار است، پاکی آخرش سر از بهشت درمیآورد و ابدی است و ناپاکی سر از جهنم درمیآورد. قرآن میگوید: جهنمیها پنجبار التماس میکنند: «ربنا اخرجنا منها»، ما یک چشم بههمزدن نمیخواهیم در این جهنم بمانیم، ما را دربیاور و به دنیا برگردان. «نَعْمَلْ صالِحاً غَیرَ اَلَّذِی کنّا نَعْمَلُ» ﴿فاطر، 37﴾، تا ما عمرمان را با عمل صالح از سر بگیریم و تمام بکنیم.
ولی هرکس جهنم برود، من دیگر نجاتش نمیدهم؛ اما پاکیها بهشت میشود. وقتی شما وارد بهشت میشوی، تا ابد کسی نمیآید به شما بگوید نوبت بهشتماندنت تمام شد، بیرون بفرما! هیچچیزی بهشت را نه قطع میکند و نه منع میکند: «لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ»﴿الواقعة، 33﴾. جهنم در جهنم را هیچ جهنمی نمیخواهد؛ اما بهشتی در بهشت، بهشت را میخواهد: «فَهُوَ فِی عِیشَةٍ راضِیةٍ» ﴿الحاقة، 21﴾، بهشت را میخواهد، چون نتیجهٔ پاکی است. جهنم را نمیخواهد، یعنی آلودگیها را نمیخواهد، آلودگیها را نمیخواهد، ولی روزی آلودگیها را نمیخواهد که دیر شده و دیگر فایدهای ندارد. تمام بهشت، خواستن است و همهٔ جهنم هم نخواستن است. بیایید بهشت را در همین دنیا بخواهیم و بیایید جهنم را نخواهیم! ماها که بهشت را میخواهیم و هیچکداممان هم جهنم را نمیخواهیم، من دارم به عزیزانی که بعداً این سخنرانی را گوش میدهند، میگویم بیایید بهشت را بخواهیم، چون کل سود است و بیایید جهنم را نخواهیم، چون کل ضرر است. آنجا هم که بروید، نخواستنتان گل میکند و پنجبار التماس میکنید که ما جهنم را نمیخواهیم! میگویند باید بخواهید و بیرونتان نمیبریم.
بار پنجم هم خیلی به جهنمیها سخت میگذرد، برای اینکه پنجبار اجازه میدهند که جهنمیها حرف بزنند و بعد از دفعهٔ پنجم: «قالَ اخْسَئوا فیها وَ لا تُکلِّمُونِ»، ﴿المؤمنون، 108﴾، این خیلی آیهٔ سنگینی است! «قال اخسئوا»، فارسیاش این است که به فرشتگانم میگویم: این جهنمیها که پنجبار التماس کردند تا آنها را در بیاورم، به همهشان بگویید که دیگر تا ابد حق حرفزدن ندارید و دهانها هم بسته.
اما در بهشت همهاش حرف، تمامش هم حرف خوب است، تمامش سپاس خداست، ستایش خداست، خوشحالی اهل بهشت از عمر گذشتهشان است، تمام حرفهایشان حرفهای سلامت است، تمام حرفهایشان! خب من این دین را برای این دادم که شما پاک بشوید، «لیطهرکم»، پاکی در فکر، پاکی در عمل، پاکی در اخلاق، پاکی در کسب، پاکی در زن و بچهداری، پاکی در معاشرت، دیگر برای چه این دین را به شما دادم؟ بهبه از این دومی، این دیگر چه غوغایی است! «و لیتم نعمته علیکم»، میخواستم هرچه نعمت در دنیا و آخرت دارم، به شما از طریق این دین تمام کنم و هیچچیزی کم نماند.
سوم، «لعلکم تشکرون»، برای اینکه شما با دین من جزء بندگان سپاسگزار من بشوید. میدانید مقام شاکران چقدر است؟ شب عاشورا 72نفر را جمع کرد، خودش بلند شد سخنرانی کرد، کل سخنرانیاش را من حفظ هستم. ابیعبدالله آخر سخنرانیاش در شب عاشورا و در 57سالگی، پیش آن مستمعهایی که اصلاً در عالم، نمونهشان نه قبل و نه بعد وجود ندارد، آخر سخنرانی یکدانه دعا کرد و آن دعایش هم این بود: «فجعلنا من الشاکرین»، خدایا ما را از بندگان شکرگزارت قرار بده که در روز قیامت گریبان یکیمان را نگیری و بگویی یک نعمتم را ناسپاسی کردید! «وجعلنا من الشاکرین».
«و لکن یرید لیطهرکم»، یک دین برای این است و بار هم نیست، سنگینی هم ندارد. «وَ لِیتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَیکمْ لَعَلَّکمْ تَشْکرُونَ» ﴿المائدة، 6﴾، چندسالی مسجد سیدعزیزالله تهران در بازار، امامجماعتی بهنام آیتالله آقاشیخجمالالدین نجفی اصفهانی داشت که هیچکدام از شما ندیده بودید. بعضی از نسل گذشتهٔ ما دیده بودند. چندتایی که ایشان را دیده بودند، من آنها را دیدم، آنها هم هیچکدام زنده نیستند. اولاً در نمازش جا نبود؛ ثانیاً میگفتند شبهای جمعه، یکِ نصف شب به بعد در بازار، تابستان و زمستان و پاییز، در برف، ایشان دعای کمیل میخوانده و تا مسجد راه نبوده است. تا سن هفتاد تا هشتاد، دعای کمیل را ایستاده روی منبر میخوانده و گریهاش هم بند نمیآمده، از اول دعا تا آخر دعا؛ خیلی پاک است! من با پسر ایشان دهسال در ارتباط بودم و برای پسرش منبر میرفتم، او هم یک چهرهٔ دومی از آن پدر بود. ایشان نمازش در مسجد حاجسیدعزیزالله بود و درسش در ناصرخسرو، بازارچهٔ مروی، مدرسهٔ مروی. یک پنجششتا روحانی که مثل من بعد از عمری اخلاق الهی پیدا نکرده بودند، اینها میدیدند که این شیخ میآید درس میدهد، مَدرَس درس پر است و خوب هم درس میدهد. تحمل نکردند و یواشیواش در طلبهها و متدینها پخش کردند که درس این بازیگری اصفهانی است! این سوادی ندارد، مایهای ندارد! برای اینکه بزنند و ساقطش کنند، دو نفر را دیدند که یکی آنوقت تقریباً 33-34 سالش بود و بعداً در تهران معروف شد، آیتالله آقاسیدکاظم عصار بود که من دیده بودمش. ایشان خودش نقل میکرد، یعنی از زبان خود ایشان، در تهران ردهٔ اوّل عالمان تهران بود و واقعاً حقش بود که در نجف بماند، قم برود و مرجع تقلید ردهٔ اوّل شیعه شود، اما تهران ماند و نرفت. به ایشان گفتند: شما یکبار پای درس آقاجمال اصفهانی نجفی بیا و آقاشیخجمال را از اسفار ملاصدرا امتحانش کن که سختترین کتاب فلسفه و حکمت است، این نمیتواند جواب بدهد و آبرویش میرود. به یکی هم گفتند: تو هم بیا و یکی دوتا سؤال فقهی از او بکن، ولی سؤال خیلی سخت. برادران! مرحوم عصار در نقل این داستان، دوسهبار هقهق گریه کرد، دوسهبار!
گفت: کتاب اسفار ملاصدرا را که الآن هشت جلد است، آن جای خیلی سختش را برداشتم و در درس بردم، منتظر بودم که حاجآقاجمال اصفهانی در درس فقه، اشارهای به یک مسئله فلسفه بکند که بهاصطلاح مچ او را بگیریم، اتفاقاً آن روز یک اشاره کرد و من کتاب زیر عبایم بود، گفتم: آقا سؤال! گفت: بپرس! من سختترین سؤال علم فلسفه را کردم. به من گفت: آقای عصار، کتاب اسفار را از زیر عبایت دربیاور و استخارهای باز کن؛ نه یک جای معیّن را، استخارهای! گفت: من کتاب را درآوردم و استخارهای باز کردم. گفت: اوّل صفحه را بخوان! گفت: کلمهٔ اوّل صفحه را خواندم، تا ته را خواند. گفت: آمدهای که من را امتحان کنی و ببینی من میفهمم یا نه؟ آن یکی هم یک سؤال فقهی کرد، جوابش را داد و گفت: تو هم آمدهای من را امتحان کنی؟ من علمم برای خودم نیست! اولاً تمام این کتابهای درسی از صفحهٔ اوّل تا آخر حفظ من است. تمام اسفار را من حفظ هستم، تمام شرایع را من حفظ هستم، نمیخواهد من را امتحان کنید! من علمم برای امیرالمؤمنین است و برای خودم نیست. من در نجف مجتهد جامعالشرائط شدم، پدرم از اصفهان چندتا از مریدهایش را به نجف فرستاد تا من را به اصفهان برگردانند. من آماده بودم برگردم و یکیدو روز دیگر اصفهان بروم که حصبه گرفتم، آنوقتها هم طب قوی نبود، بیهوش شدم و به قول امروزیها در کما رفتم. چهل شبانهروز در بستر افتاده بودم و نمیتوانستم حرف بزنم. دکترهای نجف خیلی زحمت کشیدند، اینقدر که توانستند من را راه بیندازند. وقتی من از بیماری بلند شدم، دیگر آثاری از بیماری نماند، دیدم هرچه در این سیسال درس خواندهام، همه ازبین رفته، بیسوادِ بیسواد، هیچچزی بلد نیستم! بلند شدم و حرم امیرالمؤمنین آمدم و گفتم: آقای من، مولای من، کلید حل مشکلات! من سیسال در محضر شما درس خواندم که این علم را بردارم و به اصفهان ببرم تا مردم را سیراب بکنم. من که حتی اندازهٔ یک طلبهٔ یکروزه هم چیزی نمانده اصلاً! خیلی گریه کردم، کنار ضریح امیرالمؤمنین چرتم برد. امیرالمؤمنین را دیدم، یک قاشق عسل در دهانم گذاشتند و فرمودند: جمال بخور! من وقتی از حال درآمدم، آن قاشق عسل را که خوردم، دیدم تمام کتابهای درسی حوزه علمیه در ذهنم است. نمیخواهد من را امتحان کنی، نمیخواهد سراغ من بیایید، بلند شوید و سراغ امیرالمؤمنین بروید، به من چهکار دارید؟
پاکی، آدم را تا محضر امیرالمؤمنین میبرد، پاکی باعث میشود امیرالمؤمنین یک قاشق عسل به آدم بدهد، پاکی باعث میشود آن عسل، همهٔ علوم حوزه در ذهن آدم بشود. این است آیهٔ شریفهٔ: «لیطهرکم و لیتم نعمته علیکم لعلکم تشکرون».