شب سوم دوشنبه (25-11-1395)
(ساری مصلی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدمعارف اسلامی/ دههٔ دوم جمادیالاول/ زمستان 1395هـ.ش./ ساری/ مصلی
سخنرانی سوم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
خواستهٔ دومی که وجود مبارک حضرت صدیقهٔ کبری، هر روز و بدون تعطیلی از پروردگار مهربان عالم میخواستند، این حقیقت بود: «و نجاة المجاهدین و ثوابهم»، خدایا! من از تو، آن حالت باارزش رهایی و آزادی کوششکنندگان در راه تو را درخواست دارم و علاوهبر آن پاداشی که برای آنها مقرر فرمودی، پاداشی که هم در دنیا به آنها لطف میکنی و هم در آخرت. کلمهٔ مجاهدین در گفتار حضرت، در کتاب خدا -قرآن مجید- آمده است: «فَضَّلَ اَللّٰهُ اَلْمُجٰاهِدِینَ عَلَی اَلْقٰاعِدِینَ أَجْراً عَظِیماً» ﴿النساء، 95﴾، معنای «مجاهدین»، یعنی تلاشکنندگان در راه خدا و «قاعدین»، یعنی مردم تنبل، مردم سست، مردم رفاهطلب، مردم آسودهخواه، مردمی که فقط و فقط به قول امامصادق طوافکنندهٔ دور شکم و شهوت هستند. بین این دو طایفه، فرق بین حق و باطل است، بین زمین و عرش است، بین نور و ظلمت است؛ تنبلی، سستی، رفاهطلبی، استراحت، تاریخ ثابت کرده که انسان را از فیوضات الهیه محروم میکند؛ از علم، از عمل، از فهم، از خدمت به خلق، از عبادت، از رحمت خدا، از مقام قرب، از مقام رضای الهی، از مقام لقای پروردگار. لذا بزرگان دین ما یک باب جداگانهای در روایات باز کردند که از رسول خدا و ائمهٔ طاهرین، روایاتی را نقل میکنند که پیغمبر و ائمه، ما را از تنبلی و سستی و تنپروری و خواب زیاد و استراحت برحذر میدارند؛ چون خسارت سنگینی است! گاهی ضرر غیرقابل جبرانی است و این تنبلی، این سستی، یقیناً انسان را در زمرهٔ حیوانات عالم و شکمچرانان حیوانی قرار خواهد داد.
من دراینزمینه یک آیه برایتان بخوانم: «الذین یأکلون»، «یأکلون»، فعل مضارع است و دلالت بر استمرار دارد. آنهایی که کارشان شکمچرانی است، اگر هم وسیلهٔ کسب معاش دارند، مغازه دارند، زمین دارند، پاساژ دارند، درآمد دارند، هدفشان آبادکردن شکم است. «اَلَّذِینَ کفَرُوا یتَمَتَّعُونَ وَ یأْکلُونَ»﴿محمد، 12﴾، آنهایی که همهاش خوشگذراناند و در کار خوردن هستند و کار دیگری نمیکنند؛ نه عبادتی، نه خدمتی، نه علمی، نه حل مشکل مردمی، نه به داد بیچارگان رسیدنی، اینها پروردگار عالم میفرماید: «وَ اَلنّٰارُ مَثْوی لَهُمْ» ﴿محمد، 12﴾، جایگاهشان در قیامت، جهنم است؛ چون دستگیرهٔ نجات برای خودشان نیاوردند! دستگیرهٔ نجات کوشش است، عمل است، فعالیت است، ایمان قلب است، دستگیرهٔ نجات اخلاقِ حسنه است. وقتی دستگیرهٔ نجات ندارند، خب لایق افتادن در عذاب دوزخ هستند؛ بنابراین در قرآن مجید، «مجاهدین» یعنی کوشندگان و زحمتکشها در مقابل تنبلان و از کار فراریان قرار داده شدهاند. مفرد «مجاهدین»، مجاهد است، یعنی یک فرد کوششکننده و مجاهد از لغت «جهد» گرفته شده است. جهد یعنی فعالیت، یعنی تن به زحمت مثبتدادن. وجود مقدس حق که وجودی خیرخواه است، وجودی مصلحتخواه بندگانش است، وجودی است که فقط میخواهد به بندگانش احسان کند، لطف و مهربانی کند و درهای رحمتش را به روی آنها باز کند، در قرآن مجید به کوششکردن مثبت فرمان داده است: «وَ جٰاهِدُوا فِی اَللّٰهِ حَقَّ جِهٰادِهِ»﴿الحج، 78﴾، برای خدا آنگونه که شایستهٔ خداست، زحمت بکشید و بکوشید، تحمل رنج کنید؛ چون این کوشیدن تجارت عظیمی است.
در سورهٔ بقره میخوانیم: «ان الذین آمنوا»، خود تحصیل ایمان زحمت میخواهد یا باید چندسالی بلند شوم قم، نجف، مشهد و در حوزههای شهرستانها بروم و معارف الهیه را بخوانم؛ یعنی به خودم زحمت بدهم از هشت صبح بیدار باشم و تا اذان ظهر پیش استاد بخوانم، چهار بعدازظهر هم پیش استاد بخوانم، کتابهای مایهدار را بخوانم تا خورشید ایمان، با کمک عقلم، با کمک فطرتم، با کمک علم در وجود من طلوع کند و تمام باطن من را غرق نور کند. «و هاجروا»، و آن مؤمنانی که اهل هجرت هستند، دو نوع هجرت دارند: یک هجرت از شهر خودشان برای اهداف مثبت به مناطق دیگر و یک هجرت از همهٔ گناهان بهسوی عمل صالح که این هجرت، بالاترین هجرت است. رسول خدا روی منبر به مردم رو کردند و سهتا سؤال کردند و فرمودند: «من المؤمن؟»، بهنظر شما مؤمن کیست؟ ادب کردند و به پیغمبر گفتند: خدا و رسولش میدانند مؤمن واقعی کیست. خودتان جواب این سؤال را بدهید. پیغمبر فرمودند: «المؤمن»، ببینید برادرانم! خواهرانم! جوانان عزیزم! فرهنگی در کرهٔ زمین با این حرفها داریم؟ اگر داریم، شما که اهل مطالعهاید، تا فردا شب یک نمونهاش را بیاورید! مؤمن واقعی کیست. پیغمبر خودشان جواب دادند: «المؤمن من ائتمنه المؤمنون علی انفسهم و اموالهم»، مؤمن در ملت، انسانی است که تمام مردم نسبت به جان و مالشان از او در امنیت باشند؛ یعنی یقین داشته باشند که این آدم، آن آدم، این مرد، این زن، این کاسب، این معلم، این اداری، این معاون، این وزیر، این وکیل، ابداً قصد زخمزدن به جان و مال آنها را ندارد، قصدش را ندارد و در اماناند و در ایمنی بهسر میبرند.
یکروزی مرحوم علامهٔ جعفری، صاحب حدود هفتادتا تألیف که همهٔ گروهها در ایران قبولش داشتند، به من زنگ زد و گفت: دلم گرفته است! گفتم: استاد کجایی؟ گفت: خانهام! گفتم: ماشین دنبالتان میفرستم، یکی- دو ساعتی تشریف بیاورید! من به دوستانم هم میگویم بیایند، یک مقدار مجلس حالی باشد و خندهای باشد، گریهای بشود تا شما غم و غصهتان برطرف شود. گفت: بفرست. خیلی انسان اهل خدا و متواضعی بود و آمد. پیش از اینکه همهٔ دوستان بیایند، گفت: من یک داستان برایت تعریف کنم تا حالا بقیه برسند، وقت نگذرد و بیهوده تلف نشود. گفت: چندسال پیش در تبریز -محل ولادتم- بودم، یک پیرمرد با صفای متدینی که از دوستان پدرم بود، پیش من آمد و گفت: استاد میخواهم یک شام دعوتت کنم، میآیی؟ گفتم: بله میآیم! رفتم، یک حیاط قدیمی داشت که حدود هزار متر پر از درخت بود و یک حوض آبِ تابستان بود. کنار پنجرهٔ مشرف به حیاط نشسته بودیم، گفت: استاد یک نگاه به این حیاط بینداز، نگاه کردم! یک سکوی چهارگوش کوتاه در حیاط بود. گفت: یک شب در این برف سنگین تبریز، من متوجه حرکت یک موجودی از پشت شیشهٔ این پنجره شدم، دقت کردم و دیدم که یک گرگ است، آمده و روی این سکو رفته، در این برف سنگین چمباتمه زده است. شکمش را نگاه کردم، دیدم حامله است. بلند شدم و یک غذای مناسبی که سیرش کند، با ظرف آب برداشتم و بردم و جلویش گذاشتم، بدون اینکه بترسم به من حمله کند؛ چون یک آرامشی در چهرهٔ گرگ مشاهده میشد. غذا را خورد، آبش را خورد. صبح آمدم و یک سایبان برایش درست کردم که زیر باران و برف نماند. سه-چهارماه صبح و غروب برای او غذا بردم، آب بردم، تا سهتا بچه گرگ زایید. غذا و آب را اضافه کردم، برای بچهها شیر هم میبردم، غیر اینکه شیر مادر را میخوردند. بچهها چهار- پنج ماهه شدند و دیگر برای خودشان استقلال پیدا کردند و قدرت پیدا کردند. من گوشهٔ حیاط یک آغلی درست کرده بودم و ده-بیستتا گوسفند آنجا زیر سقف گلی بودند. خب، غذای این گرگ و بچههایش را که میبردم، یونجه و جو هم برای گوسفندها میبردم. یکروز ده صبح، یکدانه از این بچه گرگها به یک برهٔ من حمله کرد، و گلوی بره را پاره کرد و خون بره ریخت و در حدی که سیر شود، گوشت این بره را خورد، بقیهٔ لاشه را رها کرد که من رسیدم. خواستم غذا و آب ببرم، دیدم این گرگ، آن بچهای که برهٔ من را پاره کرده بود، حسابی کتک زد و بعد هم آن بچه و دوتا بچهاش را برداشت و از خانهٔ من رفت و دیگر نیامد! تا بهار که گوسفندان زاییدند، یکروزی صبح نشسته بودم که دیدم گرگ مادر، یکدانه بره برداشته و آورده و جای آن بره گذاشت. حالا میخواهم از شما استاد سؤال کنم که این بره را من بزرگش کردم، حرام است یا حلال است؟ چهکارش کنم؟ یعنی مؤمن برای یک گوسفندی که نمیداند مال کیست و دغدغه دارد، از عالِم سؤال میکند: چهکارش کنم؟ صاحبش را از کجا پیدا کنم؟ به جای صاحبش قیمت پول بره را رد مظالم بدهم؟ چه باید بکنم؟ گرگی که نمک یکی را خورده، بچهاش را کیفر میدهد که چرا به مال آن که نمکش را خوردیم، ضربه زدی؟ صاحبخانه اضطراب دارد که من با این بره چهکار کنم؟ در قیامت جواب خدا را چه بدهم، چون پیداکردن صاحبش مشکل است! این مؤمن است! این مؤمن است!
«المؤمن من ائتمنه المؤمنون من انفسهم و اموالهم»، مؤمن کارگاه توحید ایمنی و امنیت برای مردم است. از دوتا مؤمنی که خودم شاهدشان بودم، برایتان حرف بزنم: یک مؤمن در تهران و یک مؤمن در همدان. من پانزدهسال در ایام شعبان، در همدان منبر میرفتم. صاحبخانهای که دهشب خانهاش بودم، شغلش بارفروشی در میدان همدان بود و با همسایهاش شریک بود. سیسال این دوتا شریک بودند. یکدانه از شریکها زودتر ازدنیا رفت، تا دهسال، سال به سال، هم خرج خانهٔ شریکش را میداد و هم آخر سال که حساب میکرد، سود سالانه را نصف میکرد و در خانهٔ شریکش میداد. بچههای شریکش که بزرگ شدند، دختر و پسر اینها را آورد، نشاند و گفت: طبق این دفترها، سرمایهٔ شرکتی من و پدرتان به این مقدار است. من یک مقدار پیر شدم و نسبت به سهم شرکت پدرتان دغدغه دارم که نکند بمیرم و کسی نتواند مثل خودم جداسازی کند. شما اجازه میدهید من سهم کامل شرکت پدرتان را به شما بدهم؟ گفتند: هر جوری میلتان است! سهم را نصف کامل کرد و به آن خانواده داد. تا زمانی که زنده بود -حدود ده سال دیگر بعد از تقسیم سهم بود-، هر سال که دیگر کسبش مستقل بود، منافع یکسال را نصف میکرد و نقد در خانهٔ شریکش میآورد. خانم شریکش و بچههایش گفتند: شما که کل حق ما را دادید و بدهی به ما ندارید! فرمود: من با مرد شما نان و نمک خورده بودم، مؤمن باید جوانمرد و با مروت باشد. من لقمهٔ خودم برایم که مستقل شده، از گلویم پایین نمیرود! نصفش را باید به شما بدهم. این یکی! این مؤمن!
غیرمؤمن چهکاره است؟ میدزدد، میبرد، میخورد، غارت میکند و دلش هم نمیسوزد؛ اگر طرف مقابلش با بچههایش به خاک سیاه هم بنشینند، دلش نمیسوزد؛ اگر بهخاطر بدهکاریاش زندان هم برود، دلش نمیسوزد. غیرمؤمن یعنی حیوان؛ یعنی درنده؛ یعنی بدتر از آن گرگ که بهجای برهای که بچهاش کشت، رفت بره آورد؛ غیرمؤمن در صف فرعونیان و یزیدیان و نمرودیان و امویان و عباسیان است. آقاشیخ! بترس از اینکه فردای قیامت، تو را جزء امویان و عباسیان و قارونیان و نمرودیان دستگیرت کنند و احدی هم نتواند به دادت برسد.
یکی هم در تهران و در خیابان ناصرخسرو، طرف بازار توپخانه دیدم. دو نفر بودند که واسطهٔ جنسهای الکتریکی بودند. میرفتند و برای تاجرها، برای کاسبها جنس میخریدند و پنجشنبه به پنجشنبه بعدازظهر میآمدند، پول دلالیهایشان را میگرفتند، نمیشمردند و روی هم میریختند، قاطی میکردند، نصف میکردند، نصف را این دلال برمیداشت و نصف را آن دلال. یکدانه از این واسطهها ازدنیا رفت، دومی پانزدهسال زنده بود که من میدیدمش. این پنجشنبهها که از تاجرها دلالی میگرفت، خودش بود و دیگر آن شریکش مُرده بود و سرمایهای که نگذاشته بود! دلالیها را که میگرفت، نصف میکرد و نصفش را از بازار به خانیآباد در منزل شریکش میرفت و به خانهٔ شریکش میداد و میرفت. این مؤمن! «المؤمن من ائتمنه المؤمنون علی انفسهم و اموالهم».
سؤال دوم: «من المسلم؟»، حالا یک درجه پایینتر از مؤمن! مردم، مسلمان کیست؟ گفتند: خدا و رسولش میدانند که مسلمان کیست. این چقدر قاعدهٔ عالیی است! عجب اسلامی! عجب فرهنگی! عجب دینی! گفتند: خدا و پیغمبر میداند که مسلمان کیست. پیغمبر جواب دادند: «المسلم من سلم المسلمون»، مسلمان کسی است که کل مسلمانان مملکت در یک مملکتی که زندگی میکند و 75میلیون جمعیت مثل ایران دارد، «المسلم من سلم المسلمون من یده و لسانه»، مسلمان کسی است که یکبار دستش به مسلمانی -نه به مالش، نه به آبرویش، نه به ناموسش- خیانت نمیکند و مسلمان کسی است که تمام مردم از شرّ زبان او سالم هستند، غیبت نمیکند، تهمت نمیزند، تحقیر نمیکند، آبرو نمیبرد و این مسلمان است!
سؤال سوم: «من المهاجر؟»، که در آیهٔ شریفهٔ «الذین آمنوا و الذین هاجروا» بود، مهاجر کیست؟ گفتند: خدا و پیغمبر میدانند. چقدر زیبا جواب داده است! پیغمبر فرمودند: «المهاجر عن هجر السیئات»، مهاجر کسی است که پشت به همهٔ بدیها بکند و بهطرف شهر خوبیها حرکت کند. «و الذین هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله»، و آنهایی که در راه خدا زحمت میکشند، زحمت علمی، زحمت خدماتی، زحمت عبادت، زحمت فکردادن، زحمت راهنماییکردن، «أُولٰئِک یرْجُونَ رَحْمَتَ اَللّٰهِ» ﴿البقرة، 218﴾، رحمت پروردگار ویژهٔ این مؤمنان و مهاجران و مجاهدان است؛ یعنی دیگران از این رحمت بی بهرهاند: «إِنَّ اَلَّذِینَ آمَنُوا وَ اَلَّذِینَ هٰاجَرُوا وَ جٰاهَدُوا فِی سَبِیلِ اَللّٰهِ» ﴿البقرة، 218﴾.
از منبر پایین آمدم، نمیدانستم امواج این منبر چهکار کرده است؛ یعنی امواج قرآن و روایات، ما که موجی نداریم! ما مُردهٔ دست خدا و ابزار دست پروردگار هستیم که با چرخاندن زبان ما، دینش را به مردم میرساند. ماه رمضان تمام شد، مشهد رفتم. این را از من یاد نگیرید و به من کاری نداشته باشید! حدود چهلسال است وارد حرم حضرت رضا نشدهام؛ چون خودم را لایق ورود به آن حریم نمیدانم و خجالت میکشم! میگویم اینجا باید یک کسی برود که «لاٰ یمَسُّهُ إِلاَّ اَلْمُطَهَّرُونَ» ﴿الواقعة، 79﴾، پشت دیوار حرم مینشینم که رویم بهطرف دیوار است، عمامهام را برمیدارم و زیر عبا میگذارم و عبا را روی صورتم میکشم، سرم پایین است و زیارتم را میخوانم و بعد گناهان گذشته و اشتباهات و تلفکردن عمرم، با دل سیر گریه میکنم و بلند میشوم. نمیخواهم من را کسی در آن حال ببیند؛ چون مردم گاهی بیتوجهاند و یکمرتبه میآیند و میگویند آقا، التماس دعا! و سیم را قطع میکنند. دیگر آدم نمیتواند آن عشق را با حضرت رضا ادامه بدهد. چرا در حرم خدا و ابیعبدالله و حضرت رضا که خودمان را راه دادهاند و حرفمان را گوش میدهند، به دیگری التماس دعا بگوییم؟ امام که صدایمان را میشنود و خودمان را هم که میبیند، «اشهد انک تسمع کلامی و تشهد مقامی»، برای چه التماس دعا؟ خب به خود حضرت بگو!
«مهاجر مجاهد»، این دوتا گاهی با هم جمع میشوند. جهاد و هجرت بعد از ایمان! در اوج خواندن دعای بعد از زیارت حضرت رضا بودم که از نخبه دعاهای شیعه است. هیچکدام از ائمه و پیغمبر بعد از زیارتشان، این دعای بعد از زیارت حضرت رضا را ندارند. یک دعای بینمونهای است! دعایش شراب پروردگار است، این دعا «سقاهم ربهم شرابا طهورا»، عقل و جان را مست میکند. یادتان باشد هر وقت رفتید، این دعا را بخوانید و تا میتوانید کنارش گریه کنید!
من سرم در عبایم است، عمامه هم ندارم و سرم پایین است، به این دعا وصل هستم و دارم گریه میکنم. یک نفر که ندیدمش، خم شد و گفت: آقا میدانم سیمت را دارم میبرّم، اما دعایت که تمام شد، من این طرف نشستهام و شش-هفت دقیقه با تو کار دارم، منتظرم! دعایم تمام شد، برگشتم و دیدم یک روحانی است که چهرهٔ خیلی نورانی دارد. گفت: بلند شو بیا! یک گوشهٔ خلوت رفتم، گفت: اگر در محضر امام هشتم نبودیم، تمام لباسهایم را درمیآوردم تا من را ببینی. از پشت گردن و جلوی گردن تا پشت قوزک پا تا روی مچ، همهٔ بدنم خالکوبی است! بخشی از شاهنامه را من روی بدنم خالکوبی کردم، رستم دارم، سهراب دارم، دیو دارم، زال دارم، کیکاووس دارم، تخت دارم، زنان شاهنامه را دارم و قابل علاج هم نیست! این مال بدنم است! گفت: همین یکبار هم من را میبینی و دیگر هم نمیبینی و من هم دیگر سراغت نمیآیم! فقط یک سفارش میخواهم جلوی حضرت رضا به تو بکنم. به این حضرت رضا سفارش من را گوش بده و قبول کن! گفتم: بگو! گفت: من با یک نفر شغلم دزدی بود و حرفهای هم بودم. هیچ خانهای و صندوقی را در تهران نزدیم که گیر بیفتیم! گفت یک روز صبح به یک منطقهای در خیابان ری در یک کوچه آمدیم و بررسی کردیم، یک خانه را درنظر گرفتیم تا شب برویم و خالی کنیم! خب کی باید برویم خالی کنیم؟ یک نصف شب! گفت: ساعت یک از میدان شوش بالا آمدیم، کنار میدان قیام و پل ری که رسیدیم، دیدیم دیوار به دیوار در خیابان جمعیت نشسته و راهِ رفتن نیست. به رفیقم گفتم: چهکار کنیم؟ گفت: اگر بخواهیم برویم و از سرچشمه در خیابان برگردیم، اینجا که تا چشم کار میکند، جمعیت نشسته و نمیتوانیم. به یکی گفتم: چه خبر است؟ خب، آخر ما دزد بودیم و این حرفها را نمیدانستیم! گفت: شب احیاست. گفتم: شب احیا چیست؟ گفت: شبی است که مردم بیدارند، میآیند دعا میخوانند، توبه میکنند و قرآن سر میگیرند. گفتم: چه شبی است؟ گفتند: شب بیستویکم و شب امیرالمؤمنین است. به رفیقم گفتم: ما که تا حالا احیا ندیدیم، بنشینیم و ببینیم احیا چهچیزی هست! گفت: من شما را هم ندیده بودم و نمیشناختم، ولی پرسیدم چه کسی دارد احیا میگیرد؟ اسمت را گفتند. گفت: ما تا آخر احیا نشستیم، من و رفیقم تا میتوانستیم گریه کردیم! احیا تمام شد و فردا هم بیستویکم تعطیل است، به رفیقم گفتم: صبح، صبح هجرت و وای از این هجرت و کوشش و جهد و تنبلینداشتن! حضرت زهرا خیلی سرمایه از خدا خواسته است: «نجاة المجاهدین و ثوابه»! گفت: احیا تمام شد، با رفیقم بلند شدیم و راه افتادیم. گفتم: رفیق! فردا انگار تعطیل عمومی است. گفت: آره! گفتم: من میخواهم قم بروم و طلبه بشوم، میآیی؟ گفت: فکر نمیکنم من روحیهٔ طلبهشدن داشته باشم! طلبه نمیآیم بشوم، ولی توبه کردم که دیگر دزدی نکنم. و من گفتم: فردا با اینکه تعطیل است، قم میروم. گفت: به قم رفتم و بعد از آن احیا، نهسال یا دهسال در قم بودم، تمام درسهایی را که خواندم، نمرهام بیست است. بعد لباس پوشیدم و الآن هم یک منبری موفق هستم. حرفهایمان اثر دارد! حالا آنچه میخواهم در محضر امام هشتم به تو بگویم، ما که زحمت حسابی کشیدیم و یک آخوند باسواد شدیم، ما که از گناه و تهران هجرت کردیم، من تو را نمیدیدم و نمیخواستم هم ببینم! خجالت میکشیدم بیایم خودم را معرفی کنم، اما اینجا دیدم جای خجالت نیست. درخواستم این است: تو را به این حضرت رضا و به مادرش صدیقهٔ کبری قسم میدهم تا نفس داری، منبرت را ترک نکن! گفتم: چشم. کوشش، تنبلینکردن، دیر نیست و هیچ دیر نیست! جوانها خودتان را در چهارچوب کوشش مثبت قرار بدهید که خیلی سود دارد و بالاترین تجارت است! از گناهانی که با آن درگیر هستید، هجرت کنید و بیایید با خدا و انبیا و ائمه و قرآن ملاقات کنید. خودتان را از طریق این تلفن همراهتان به کثیفترین مراکز دنیا وصل نکنید! بیایید خودتان را به پاکترین امور وصل کنید، سودش را میبینید! رفاقت با خدا، ارتباط با انبیا، ارتباط با ائمه، ارتباط با قرآن و الله، گِل وجود ما را به گُل بهشت تبدیل میکند، والله!