شب چهارم سه شنبه (26-11-1395)
(ساری مصلی)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدمعارف اسلامی/ دههٔ دوم جمادیالاول/ زمستان 1395هـ.ش./ ساری/ مصلی
سخنرانی چهارم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
خواسته ٔ سوم صدیقه ٔ کبری از پروردگار مهربان عالم که خواسته ٔ هر روزشان بود، این حقیقت پر آثار و پر فایده بود. «تصدیق المؤمنین و توکلهم»، خدایا آن باوری که مؤمنان واقعی عالم نسبت به تو، قیامت، فرشتگان، انبیا و کتاب های تو داشتند، به من عنایت کن و خورشید پر فروغ ایمان آنها را از افق قلب من طلوع بده و آن حال اعتماد و تکیه ای که در همه ٔ شئون زندگی و در حوادث به تو داشتند، به من عطا کن. اگر بخواهم این خواسته را در رابطه با خود حضرت توضیح دهم، کار من نیست و شما هم از من توقع نداشته باشید که نه عقل من و نه دو کلمه درسی که در قم خواندهام، این جمله را نمی تواند بفهمد و تحلیل کند؛ اما امروز که در این جمله فکر می کردم و یادداشت هایی را می نوشتم، به این نتیجه رسیدم که وجود مؤمن را برایتان توضیح بدهم.
سراغ آیات قرآن رفتم و دیدم آیات ابتدایی سوره ٔ بقره، آیات پایانی سوره ٔ آلعمران، ده آیهٔ اول سوره ٔ مبارکه ٔ مؤمنون، آیات نزدیک به آخر سوره ٔ مبارکه ٔ معارج و آیات پایانی سوره ٔ فرقان را باید خلاصه گیری کنم و به محضر مبارکتان عرض کنم؛ اما من می دیدم درباره ٔ مؤمن با این آیات با یک دریای بیساحلی روبه رو هستم. این آیات هم حداقل سه تا، چهارتا، پنج تا ماه رمضان می خواهد و به قول حافظ «آسوده شبی و خوش مهتابی» که بشود دربارهٔ حقایق این آیات صحبت کرد و شنید و لذت برد و زنده شد. بهناچار به روایات مراجعه کردم، البته چندتا روایت! برای جلسه ٔ امشب، یک روایت را از علم بینهایت، دانش بینهایت، عقل کامل، انسان جامع، وجود مبارک امیرالمؤمنین انتخاب کردم که بحث ناتمام نماند و شما هم کنار یک دریای عظیمی قرار نگیرید که نشود همه ٔ آب آن را چشید.
امیرالمؤمنین در یک روایت بسیار مهم، مؤمن را با هفت خصلت معرفی کرده است. برادرانم، خواهرانم و عزیزان اهل علم و روحانیان بزرگوار، یک وقتی در فرمایشات امامصادق(علیهالسلام) دیدم که حضرت می فرمایند: حرف های ما اهلبیت برای شما بهمنزله ٔ شاقول بنّاست. هیچ بنّایی در هیچ کجای کره ٔ زمین، بدون شاقول نمی تواند دیوار ساختمان را مستقیم بالا بیاورد. مستقیم بالاآوردن دیوار که کار چشم نیست، کار فکرِ تنها نیست و ابزار لازم می خواهد و ابزارش از قدیمی ترین روزگار هم شاقول بوده است. من برای سخنرانی حدود بیست کشور خارجی را رفتهام و با همه ٔ پیشرفت علمیشان، معمارها و بنّاهای آنجا را هم دیدم که شاقول بهکار می گیرند. امامصادق می فرمایند: حرف های ما، راهنمایی های ما، مطالب ما شاقول است که اگر بهکار نگیرید، زندگی مستقیمی برای شما بهبار نمی آید و ساختمانی که کج بالا برود، روی سرتان هوار می آید؛ چون نمی تواند مقاومت کند و هوارآمدن ساختمان، یعنی تخریب بنای سعادت دنیا و آخرت شما.
این روایت امیرالمؤمنین درباره ٔ مؤمن که مؤمن را با هفت خصلت شناسانده، این شاقول الهی است و باید این شاقول را به زندگی خودمان، به وضع خودمان، به حال خودمان، به اخلاق خودمان، به زن و بچه داریِ خودمان بگیریم و ببینیم کجی داریم یا نداریم! اگر کجی داریم، قبل از مُردن مستقیمش کنیم؛ چون در عالم بعد، مستقیمکردن کجی ها محال است و امکان ندارد. کراراً رسول خدا به مردم فرمودند: «انکم الیوم فی دار عمل و لا حساب»، شما امروز در محل انجام کار هستید و کسی از شما حساب نمی خواهد؛ نه خدا، نه انبیا و نه فرشتگان، «و قدم فی دار حساب و لا عمل»، و فردا از شما حساب می کشند و دیگر عمل نمی خواهند؛ چون قیامت جای عمل نیست. ما در قرآن می خوانیم: خدا بی نماز را در قیامت می آورد، بی نمازها را می آورد، «وَ يُدْعَوْنَ إِلَى اَلسُّجُودِ فَلاٰ يَسْتَطِيعُونَ»﴿القلم، 42﴾ و دعوتشان می کنم که با این هفتادسال، هشتادسال عمری که داشتی و بی نماز بودی، حالا بیا و یکدانه سجده در این زمین محشر به جا بیاور! قرآن مجید میفرماید: چون روحیه ٔ عبادت عبودیت در آنها نبوده، همان یک سجده را هم نمی توانند انجام دهند. نه فکری، نه عقلی، نه وجدانی، نه فطرتی، نه بدنی دارند که کمکشان دهد و یکدانه سجده نمی توانند انجام دهند.
من متن روایت را برای نورانیشدن مجلس، برای نورانیشدن دلمان بخوانم؛ چون ما در زیارت جامعه ٔ کبیره از قول حضرت هادی خطاب به ائمه می خوانیم: «کلامکم نور»، سخن شما نه مثل نور است، بلکه عین نور است، حقیقت نور است، سخن شما روشنایی است.
«المؤمن من طاب مکسبه»، مؤمن در نگاه من -امیرالمؤمنین می فرمایند- کسی است که معاشی که تحصیل می کند و خانه می برد، می پوشد، می خورد، مصرف می کند و به زن و بچه اش می دهد، پاک و پاکیزه، حلال و رزق طیب است. «المؤمن من طاب مکسبه»، مؤمن دستش به حرام مالی دراز نمی شود، چون نمی تواند دستش دراز شود و یک ترمز قوی در باطن مؤمن، مثل ایمان به خدا و قیامت هست که اصلاً به او امکان نمی دهد دستش بهطرف حرام دراز شود. یک آیه ای در قرآن داریم که خیلی آیه ٔ جالبی است و درباره ٔ همه ٔ انبیای خداست. پروردگار می فرماید: «وَ مٰا كٰانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَغُلَّ» ﴿آلعمران، 161﴾، شما انسان ها این را بدانید و بفهمید که انگار قدرت خیانت در انبیاي من وجود نداشت و در یک آیه هم در سوره ٔ مؤمنون می گوید: به تمام انبیا -از آدم تا پیغمبر- گفتم و به هر پیغمبری را در زمان خودش به او گفتم که «كُلُوا مِنَ اَلطَّيِّبٰاتِ وَ اِعْمَلُوا صٰالِحاً» ﴿المؤمنون، 51﴾، اول خوراکیتان را حلال و پاکیزه کنید و بعد عبادت کنید. عبادت و حرام با هم نمی سازند و حرام، عبادت را خنثی می کند. این سفارش پروردگار به 124هزار پیغمبر است. از این سفارش معلوم می شود مال حرام که رشوه هست، غصب هست، دزدی هست، کمفروشی هست، تقلب در جنس هست، مال دیگران را با سندسازی به نام خود کردن هست، خوردن ارث خواهر و برادر هست، خوردن مال یتیم هست. آن بدنی که نجاست و مال حرام، خون و گوشت و پوستش را ساخته، عبادتی را که انجام می دهد، خدا تا ابد به آن عبادت نگاه نمی کند؛ چون خود عبادت هم نجس است و این یک خصلت مؤمن است.
و اما خصلت دومش، «و حسنت خلیقة»، خوی مؤمن و اخلاق مؤمن، اخلاق زیبایی است، اخلاق نیکویی است. مؤمن اهل تلخی با هیچکس نیست، اهل عصبانیت و از کوره در رفتن نیست، اهل تندی نیست و نرم است، خوشاخلاق است. نمی شود نور پروردگار در درون انسان تجلی داشته باشد و انسان تلخ باشد. خداوند «ارحم الراحمین» است، «اکرم الاکرمین» است، «ودود» است، «غفور» است و نمی شود خدا با این اوصافش در عرش دل انسان طلوع داشته باشد و آدم با زنش، با بچه اش، با مردم، با مراجعهکنندگان اداریاش تلخ باشد! اصلاً نمی شود و مؤمن تلخی ندارد و شیرین است. پیغمبر می فرمایند: مؤمن مثل زنبور عسل است و تولید عالی ترین ماده ٔ غذایی را دارد که اخلاقِ نیک است، اخلاقِ پاک است، لبخند به لب اوست و آرامش دارد، مهر و مهربانی دارد و بی تفاوت نیست، نیکی دارد و شیرین است. «حسنت خلیقته و صحت سریرته»، باطن مؤمن و نیت مؤمن صد درصد سالم است و محال است انسانی مؤمن باشد و بدخواه کسی باشد؛ حتی بدخواهی دشمنانش امری محال است.
شما آیات مربوط به انبیا را در قرآن ببینید! چقدر این آیات زیباست که پروردگار می فرماید: «وَ إِلىٰ ثَمُودَ أَخٰاهُمْ» ﴿الأعراف، 73﴾، «وَ إِلىٰ عٰادٍ أَخٰاهُمْ» ﴿الأعراف، 65﴾، «وَ إِلىٰ مَدْيَنَ أَخٰاهُمْ» ﴿الأعراف، 85﴾، من به ملت های گذشته، برادرشان را مبعوث به رسالت کردم؛ یعنی اخلاق انبیا با بتپرست ها، با دشمنان و با مخالفان نیز اخلاقی برادرانه بوده و غرق محبت بودند، غرق مهر بودند، غرق لطف بودند، غرق کرامت بودند. شما یک حرف تلخ به بتپرستان و مشرکان در گفته های انبیا نمی بینید، نیت پاک! باطن پاک! مؤمن یک منبعی از مهر، از لطف، از محبت، از درستی، از خوشبینی، از گذشت، از عفو، از اغماض، از چشمپوشی است؛ این مؤمن است! این سه خصلت.
چهارمین خصلت، «انفق الفضل من ماله»، مؤمن در ثروت و پول، اخلاق قارون را ندارد و اهل جمعکردن نیست که هر روز دو بعدازظهر بیاید و با تلفن بانک ارتباط با بانک بگیرد و ببیند سیمیلیاردش چهلمیلیارد شده؟ شصتمیلیارد شده؟ هفتادمیلیارد شده؟ اگر بیشتر مردم مؤمن باشند، هیچ کار خیری زمین نمی ماند. این روایت را عنایت کنید! خیلی روایت با حالی است و عجب دینی است این دین الهی! عجب آیینی است این آیین قرآن و اهلبیت! به پیغمبر اکرم گفت: درآمدم خوب است و فعلاً شانس به درِ خانه ام آمده، خوب می خرم و خوب هم سود می کنم، من به مالم چقدر حق دارم؟ پیغمبر فرمودند: چهار حق به مالت داری و از این چهار حق که بگذرد، در مرحله ٔ پنجم، متجاوزی، ظالمی، بدکاری و مورد نفرت خدایی! یک، حقّ مسکن به مالت در حد شأنت داری؛ نه اینکه حالا در شهر ساری، یک کلبه بسازی که مردم به تو بخندند یا روی گلیم پارهپاره زندگی کنی که مردم بگویند دیوانه است! حد شأنت یک خانه لازم داری که جواب زن و بچه و آمدورفت عروس و داماد و نوه هایت را بدهد. دو، یک حق مَلبس در حد شأنت داری؛ لباس آبرومند، کفش آبرومند، جوراب آبرومند، پوشش آبرومند، پوشش بهاری و پوشش زمستانی. سه، یک حق هم به مَطعم داری که بدنت را با صبحانه، ناهار و شام مناسب تأمین کنی. چهار، و یک حق مَرکب داری؛ نه اینکه این بدن را سوار ماشین دومیلیارد تومانی کنی! بدن که ماشین دومیلیارد تومانی نمی خواهد، یک ماشین مناسب شأنت و هیچ هم به آبرویت لطمه نمی خورد. من گاهی در ترافیک تهران، می دانم به آبرویم لطمه نمی خورد، می دانم مسئله ای نیست، می دانم نباید برای خودم عنوان قائل شوم و این شرک است؛ البته پنجاهسال است من یک جلسه ٔ تهران را دیر نرفتهام و همیشه نیمساعت مانده به منبر، آنجا نشستهام؛ ولی یکوقت ترافیک قفل است، شیشه ٔ ماشین را پایین می کشم و اوّلین موتوری که رد می شود، سلام می کنم و می گویم نگه دار و از ماشین پایین می آیم، به راننده می گویم خداحافظ و پشت موتوری می پرم، می گویم: اگر کار داری، من را نبر! میگوید: به خدا، هیچ کاری ندارم. کجا می روی؟ می گویم: فلان جای تهران منبر دارم. می گوید: برویم، من هم پای منبرت می آیم. همه هم من را در خیابان ها می بینند که ترک موتور نشستهام. ما شأنی نداریم که حالا بد است! من اگر عروسی دخترم را در بهترین هتل نگیرم و صدمیلیون پول عروسی ندهم، خیلی بد است! چه کسی می گوید بد است؟ اسراف بد است، اسراف خلاف است، این مارکِ بدی را به همهچیز در روزگار ما زدهاند، ضد دین است! چه بدی دارد؟! چه کسی گفته لباس عروسی شبی بیستمیلیون تومان باشد؟ چه کسی گفته مهریه هزار سکه باشد؟ این بازی ها چیست که علیه اسلام و قرآن در این مملکت درآمده است؟ بد است، گناه بد است و نه خوبی ها؛ قناعت که بد نیست!
فرمودند: شما این چهار حق را به ثروتت داری، پنجمی ثروت مازاد می شود و این ثروت مازاد در جامعه برای فقیر هست؛ در قوموخویش هایت فقیر هست، آدم ازکارافتاده هست، آدم لمس هست، آدم یتیم هست. جوانی که معدل دیپلمش بیست شده و نمی تواند یک ترم دانشگاه را پول بدهد، طلبه ای که تمام امتحانات بیست شده، تازه عروسی کرده و روی هم رفته دهمیلیون بدهکار است و می خواهد لباسش را دربیاورد، از طلبگی فرار کند؛ مازاد پول باید به اینجاها برود. ثروتمندان خیلی گناهان بزرگی از ناحیه ٔ مردم به گردنشان است! این جوانی که نتوانست دانشگاه برود، شاید دهسال دیگر انیشتین می شد و ثروتمندی او را نابود کرد؛ این طلبه ای که نتوانست درسش را بهخاطر بار سنگین مالی ادامه بدهد و رفت شاگرد و دستفروش شد، احتمالاً فردا آیتاللهالعظمی بروجردی می شد و این خسارت ها را ثروتمندها باید در قیامت جواب بدهند، کم هم خسارت نخوردیم! این هم یک خصلت مؤمن است: «انفق الفضل من ماله».
پنجمین خصلت مؤمن، «انسک الفضل من کلام»، مؤمن زیادهگو نیست، پُرحرف نیست، مؤمن اضافهٔ حرف ها را که غیبت است، تهمت است، بدگفتن است، تحقیرکردن است، شکستن شخصیت مردم است، جلوی این حرف های اضافه را از خانه اش تا بیرون می گیرد. حداقل این است که مؤمن می داند پروردگارش که خلقش کرده، در قرآن فرموده است: «مٰا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاّٰ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ» ﴿ق، 18﴾، یک کلمه از دهانت درنمی آید، مگر اینکه آن یک کلمه را فرشته ٔ محافظ من می گیرد و در قیامت هم به رخت می کشد و با تو حساب هم می کنم. این است که اضافهگو نیست، کم حرف می زند و خوب حرف میزند.
و اما خصلت ششم، «کف الناس شرّه»، اگر شری بخواهد بریزد، تمام کوشش این است که شرّش را از مردم دور نگه دارد؛ یعنی ابداً مردم را دمپر زیانش نمی بیند. مؤمن یک منبع برکت است، یک منبع درستی است و شرّ ندارد. به چه کسی شرّ بریزد؟ به چه کسی؟
و هفتمین خصلتش، «و انصف الناس من نفسه»، مؤمن محال است که حق کسی را یک لحظه نگه دارد. انصاف یعنی پرداخت حق به صاحب حق و محال است حق کسی را نگه دارد. آدم منصفی است، آدم باانصافی است.
این متن روایت و اما دوباره به اوّل روایت می رویم. شرح همه ٔ روایت را به آخر که حتماً هم نمی رسیم. «المؤمن من طاب مکسبه»، مؤمن حلالخور است، پاکخور است. امیرالمؤمنین می فرمایند: کنار رسول خدا نشسته بودم و پیغمبر دربارهٔ مال حرام با من صحبت میکردند و میفرمودند: علی جان! «من اکل الحرام»، آدم حرامخور این ضررها را -بخواهد یا نخواهد- می کند؛ آخر نمی شود که به لقمه ٔ حرام گفت داخل شکم من برو، در بدن من بیا، اما ضررت را نزن! طبع لقمه ٔ حرام، ضررزدن است. علی جان، کسی که حرام می خورد، «مات قلبه»، دلش می میرد و دلی که بمیرد، از خدا کسل می شود، از امامحسین کسل می شود، از زیارت کسل می شود، از عبادت کسل می شود، برو و یکربع با محبت با او حرف بزن و بگو: برای نمونه یک امشبی را بیا مصلی برویم؛ اگر خوب نبود، دیگر نیا! یک امشب را بیا. می گوید: حوصله اش را ندارم و نمی آیم! از قیافه ٔ این آخوندها هم بدم می آید. من همه ٔ اروپا را که گفتم چندتا کشورش را رفتم، یک مرد و زن اروپایی را ندیدم که یک بیاحترامی به کشیش یا به کاردینال بکند. در کشورهای سنّینشین، یک نفر به آخوندهایشان توهین نمی کند. توهین به روحانی، فقط به روحانی شیعه است و آن هم در این مملکت است. چرا؟ مگر کل ما بد هستیم؟ چهارتا در ما کار اشتباه کردند، کار غلطی انجام دادند، آنها ملاک دین نیستند که من بگویم چون این خطا کرد، من دیگر نه دین را می خواهم، نه امامحسین را و نه خدا را و نه مسجد را و نه مصلی را! یعنی چی؟ اصلاً به خدا چه ربطی دارد؟ من اشتباه کردم یا یک دولتی با یک مقدار ریش و پیراهن بییقه اشتباه کرد، این چه ربطی به خدا دارد که من رابطه ام را از خدا ببرّم! مگر خدا یا پیغمبر یا ابیعبدالله در آن اداره بودهاند؟ من بهجای اینکه از این آدم اشتباهکار ببرّم، از ریشه ها می بُرّم که قیامتم به کل خراب شود. می گوید: نه نمی آیم، اصلاً من از قیافه ٔ اینها بدم می آید؛ اما ما از قیافه ٔ تو بدمان نمی آید، اصلاً! اگر در مجالس ما بیایی، کفش هایت را هم جفت می کنیم، چای هم می دهیم، احترام هم می کنیم، گاهی هم در محرّم و صفر شام می دهیم، ناهار می دهیم، ماه رمضان هم افطاری به تو می دهیم، ما از تو بدمان نمی آید، برای چه بدمان بیاید؟ تو هم برادر مایی، تو هم ایرانی هستی، شیعه هستی.
اما علی جان، حرام دل را می میراند، «و خلق دینه»، حرام، دین مردم را می پوساند و رشته ٔ بین مردم و دین با حرامخوری جدا می شود؛ دیگر هیچ گوشش به حلال و حرام بدهکار نیست! «و ضعف یقینه»، آن باورش نسبت به خدا و قیامت سست می شود، «و قلت عبادته»، در بندگی خدا بهشدت سست می شود و در آخر هم عبادت را رها می کند، «و حجبت دعوته»، آنوقت، این آدم حرامخور گرفتار هر مشکلی می شود، هرچه دست بلند می کند و گریه می کند که مشکلش حل شود، خدا می گوید دوستت ندارم، جای دیگر برو و مشکلت را حل کن! از تو خوشم نمی آید! این حرام.
این داستانی که برایتان می گویم، با یک واسطه شنیدهام که خود آن واسطه هم قهرمان داستان بود و مال صدسال پیش است. جوان بودم و تازه طلبه شده بودم. پدرِ مادرم می گفت که من با حدود ده تا از رفقایم تصمیم گرفتیم با قاطر و مرکب حیوانی -چون ماشین نبود- به مشهد برویم. پدرِ مادر من در نواحی اصفهان زندگی می کرد و از سادات بسیار مورد توجه مردم و مستجابالدعوه بود. گفت: این دهنفر به من گفتند که تو مادرخرج باش و منزل به منزل که رسیدیم، برو بخر و بیاور، بپز و بخوریم، راه بیفتیم؛ بعد بگو چقدر شد که همه ٔ ما دُنگمان را بدهیم. گفت: آمدیم و نزدیکی های دامغان رسیدیم، غروب بود. داخل یکدانه از این کاروان سراهای شاه عباسی رفتیم، شب هم در را بست و طلوع آفتاب در را باز کرد. دوستان به من گفتند: شهر نزدیک است، برو سور و سات صبحانه را بخر و بیاور. گفت: به اوّل شهر دامغان آمدم، دست چپ شهر و به اوّلین مغازه که رسیدم، دیدم بقالی است، عطاری است، خوب دقت بفرمایید که مؤمن کیست؟ گفت: وارد مغازه شدم و سلام کردم. صاحب مغازه آمد، صندلی و میز نبود، یک تشکچه در مغازه ها بود که روی آن می نشستند. این را من یادم است! در بازار تهران هم همینطور بود. هنوز مشتری نیامده بود، اینها نیمساعت با صدای بلند در مغازه قرآن می خواندند، تمام بازار صدای قرآن بود و در بازار هم حوزه ٔ علمیه زیاد بود. قبل از اینکه درِ مغازه را باز کنند، می رفتند مکاسب می خواندند و می آمدند قرآن می خواندند و بعد مشتری را راه می انداختند، ظهر هم به نماز جماعت می آمدند.
جواب سلامم را داد و گفت: زوّاری؟ چون می دید من دامغانی نیستم و لهجه ام معلوم بود. گفتم: بله! گفت: داری مشهد می روی؟ گفتم: بله! گفت: یکخرده بیا داخل مغازه و این لباس هایت را بتکان که گرد و غبار زائر حضرت رضا در مغازه ٔ من بریزد و اینجا برکت بگیرد. گفتم: چشم! عبایم را درآوردم و تکاندم، کلاهم را تکاندم. گفت: خب حالا چه می خواهی؟ گفتم: قند می خواهم، چای می خواهم، شکر می خواهم، چی می خواهم و چی می خواهم. گفت؟ک همه اش را دارم، اما به تو نمی فروشم. گفتم: تا حالا من را دیدهای؟ گفت: نه! گفتم: همه اش را داری، چرا نمی فروشی؟ گفت: یواشکی از داخل مغازهٔ من به مغازه ٔ آن طرف خیابان نگاه کن! نگاه کردم. گفت: صاحب مغازه را دقت کن! می بینی قیافه اش دَرهم است، کسل است؟ گفتم: بله! گفت: من مغازه را که باز کردم، نشستم؛ او را که دیدم، دویدم به آن طرف خیابان در مغازه رفتم و سلام کردم و بغلش کردم و گفتم: چه شده؟ با ناراحتی گفت: من جنسی که از دیگران خریدهام، امروز باید پولش را پرداخت کنم و پولی نرسیده و کاسبی این چند روزه در حدی نبوده که من بدهی ام را بدهم، یعنی مردم در بدهی دغدغه داشتند! من امروز قول دادم که پول مردم را بدهم و نرسیده، چه خاکی به سرم کنم؟ اگر امروز بمیرم، در قیامت جواب خدا را چه بدهم؟ گفت: سید، من از صبح تا حالا هر مشتری آمده، فرستادهام که از او جنس بخرد؛ چون من بدهکار نیستم! هفت هشت تایی بروند و از او خرید بکنند، پول بدهی اش تأمین می شود و یک مؤمن از غصه درمی آید. برو از او بخر. گفت به من نفروخت. اینطوری مال حلال می خوردند؛ یعنی مالی را نمی خوردند که در کنار غصه ٔ مردم بود، مالی را نمی خوردند که در کنار رنج مردم بود.
خب این جمله ٔ اول، شش تا دیگر جمله دارد و روایت آن هم شش شب می خواهد و ببخشید که دیگر فرصت نمی شود! گر بماندیم زنده بردوزیم
جامه ای که از فراق چاکشده
ور بمردیم عذر ما بپذیر
ای بسا آرزو که خاکشده.
شمایی که این جلسه را برپا کردید و چند شبانهروز زحمت کشیدید، داربست زدید، سیاهپوش کردید؛ شمایی که شرکت کردید، بهخصوص با دنبالکردن نماینده ٔ محترم ولیّ فقیه که این چهار شبی که قبل از منبر و بعد از منبر، من خدمت سرور عزیزم بودم، برای شما مردم دغدغه دارد؛ دغدغه ٔ دین دارد، دغدغه ٔ قیامت دارد، کم هستند آنهایی که برای مردمشان دغدغه داشته باشند! فقط یک تشکر از شما می کنم و آن، این است که امامصادق بنا به نقل کاملالزیارات در سجده ٔ نمازشان زارزار گریه می کردند و می گفتند: «رحم الله عبدا احیا امرنا»، خدایا رحمت کن هرکس که دین ما، جلسات ما و برنامه های ما را زنده می کند. این دعا برای همه تان بس باشد. دعای مستجاب، آن که پول می دهد، آن که کفش جفت می کند، آن که احترام می کند، آن که دغدغه دارد، آن که رنج می برد تا جلسه را برپا کند، تا کسی را دعوت کند؛ همه در معرض این دعا هستند: «رحم الله عبدا احیا امرنا»، من از خدا خواستم که زندهکنندگان فرهنگ ما -همه شان- را مورد رحمت قرار بدهد و این خیلی سرمایه است!