شب هفتم دوشنبه (9-12-1395)
(تهران حسینیه سیدالشهداء)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدتهران/ حسینیهٔ سیدالشهدا/ دههٔ سوم جمادیالاوّل/ زمستان1395هـ.ش.
سخنرانی هفتم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
از آیات و روایات استفاده میشود که در پیشگاه خداوند، چیزی محبوبتر از دینش در این عالم نیست. در دین باید یک خاصیتی، اثری باشد که در پیشگاه او از هر چیزی محبوبتر است. خاصیتش این است که اگر در وجود انسان قرار بگیرد، نمیگذارد شجرهٔ وجود انسانیتِ انسان خشک شود. توجه خاصی به این مخلوق دارد و این مخلوق هم فقط از برکت دین او رشد میکند و به قول خودش در قرآن تزکیه میشود؛ یعنی نمو میکند. در اهداف رسالت پیغمبر، چهاربار در قرآن بیان شده «و یزکیهم»، این دین که به تو نازل شده، بهوسیلهٔ زحمات توست که مردم را رشد میدهد و در یک کلمه، دین هدف خلقت پروردگار را از انسان تحقق میدهد. هدف خداوند، این است که این موجود خاکی بالفعل به خلیفةالله تبدیل شود و اینطور اراده فرموده است.
انسانها میتوانند دوتا حرف به پروردگار بزنند که مطلقاً بنای قبولکردنش را ندارد؛ یعنی یک چیزهایی را پروردگار، ازلاً و ابداً قبول نمیکند و قبول نکرده است. حکیم است، عالم است، رحیم است، کریم است، ودود است، محب است، محسن است، خوب خواسته و غیر از آن خوبخواستن هم هیچ چیز را نمیشود برعهدهاش ثابت کرد و نمیپذیرد. بر اثر حکمتش، ودودبودنش، رحیمبودنش، کریمبودنش هم نمیپذیرد و قبول نمیکند. آن دوتا حرف، این است که آدم بیاید به او بگوید که من وجود خودم، خلقت خودم، آفرینش خودم را دوست ندارم و خوشم نمیآید! تو بیا و من را به عدم برگردان، به آن روزگاری که خودت در قرآن میگویی: «هَلْ أَتیٰ عَلَی اَلْإِنْسٰانِ حِینٌ مِنَ اَلدَّهْرِ لَمْ یکنْ شَیئاً مَذْکوراً» ﴿الإنسان، 1﴾، نبودی یک روزگاری، لذا خبر واقع نمیشدی. از عدم که نمیشود خبر داد. عدم چیست؟ در گردانهٔ خبردادن قرار نمیگیرد. «لا یخبر عنه»، اما وجود در گردانهٔ خبردادن قرار میگیرد. این آدمِ عالِمی است، آدم بزرگی است، آدم آبرومندی است، آدم فهیمی است، با خیر است، درستکار است؛ اینها همه خبرهایی است که انسان از یک کسی میدهد که موجود است. یا خبرهای بد میدهد؛ حریص است، منافق است، بد است، بدکار است، اما عدم در معرض خبر قرار نمیگیرد و نمیشود هیچچیزی دربارهاش گفت و نظری داد. عرفا میگویند: عدم، ظلمت محض است؛ نه این ظلمتی که لباس وجود میپوشد! اینکه هست. از ظلمت -ظلمت مادی- میشود خبر داد. تاریک است و خب همه هم میفهمند تاریک است. چشم، چشم را نمیبیند و همه میفهمند که اگر بیچراغ بروی، در چاله میافتی. همه میفهمند! آنها اگر اصطلاح ظلمت را دربارهٔ عدم استعمال میکنند، یعنی هیچچیزی نیست. خب من یا از بودنم، از زندگیام، از مشکلاتم، از سختیهایم خسته میشوم و خودم به این نتیجه میرسم که به پروردگار مهربان عالم بگویم: من را به روزگار «لم یکن شیئا مذکورا»، برگردان. به آن روزگاری که فقط عدم در کار بود. حالا قافیه هم اینقدر تنگ است که کلمهٔ «بود» را هم نباید گفت؛ اما ما واقعاً لنگیم و نمیدانیم با چه تعبیری عنوان کنیم؟ من را به روزگار عدم، آن روزگاری که نبودم، برگردان؛ خستهام، دلتنگم، ناراحتم، تحمل ندارم، مشکل دارم یا هیچ مشکلی هم ندارم، دلم نمیخواهد باشم، ازلاً و ابداً بنای قبولکردن این درخواست را ندارد.
خب به عدم که مرا برنمیگردانی، میماند سخن دوم که دلم میخواهد باشم، ولی محدودیت را دوست ندارم و خوشم نمیآید. ربا حرام است، زنا حرام است، رشوه حرام است، دروغ حرام است، تقلب حرام است، دزدی حرام است، من دلم میخواهد آزاد زندگی کنم و هرچه میخواهم، بی قیدوشرط انجام بدهم. حالا حرفم هم این است که اگر من هرچه میخواهم، بی قیدوشرط انجام دهم، من را به دوزخ نبر! حالا انبیا گفتند، ائمه گفتند: من با بیدینیام اصلاً از من برنمیآید که بگویم پیغمبر دروغ گفته، خودت دروغ گفتی، ابراهیم دروغ گفته، این از من برنمیآید! راست گفتهاند که بعد از این دنیا، جهان دیگری هست که اهل معصیت و مرتکبین محرّمات تو به جهنم میروند؛ اما تو بیا و من را به جهنم نبر و رهایم بکن که هر کاری دلم میخواهد، بکنم. این را هم پروردگار قبول نمیکند!
خب برگرداندن به عدم را که نمیپذیرد و تا حالا چنین دعایی سابقه ندارد که مستجاب شده باشد؛ جهنم نبردن را هم که نمیپذیرد، این وسط چه میماند ؟ اینکه با وجود مقدس خودش بسازم و ساختن با او به این است که دیندار باشم. راهی برای ساختن با او وجود ندارد و اگر من بخواهم با او هماهنگ باشم، با او بسازم، با او زندگی کنم، رضای او را جلب کنم، راهش ساختن با دینش است. با دینش که بسازم، رشد میکنم، نمو میکنم، تبدیل میشوم. حالا من عناوین آیات و روایات را بخواهم برایتان بخوانم، پنجاهتایش را میتوانم بخوانم. خیلی عناوین عجیبی در آیات و روایت است. اگر با دینش بسازم، من موجود خاکی میشوم. ظرف ارزشهایی که در عین اینکه دارم در فرش زندگی میکنم، عرشی میشوم و این خیلی مهم است! در عین اینکه در فرش دارم زندگی میکنم، عرشی میشوم. در فرش هستم و پیغمبر میفرمایند: از عرشیان بالاتری! «فان المؤمن افضل من ملک مقرب»، در خاکم و روی زمینم دارم زندگی میکنم، اما از عرشیان برترم. آنوقت این شکل زندگی، اگر تلنگر به آن نخورد، زخم به آن نخورد، راه نفوذ شیطان برایش باز نشود، قدرت انسان را به قدرت پروردگار وصل میکند که خود پروردگار میفرماید: وقتی قدرتت به قدرت من وصل شد، تو هم بگو «کُن»، موجود باش! «فیکونُ»، موجود میشود. مگر این امکان هست؟ بله، انسان تا قبل از اینکه وارد دینداری شود، قرآن میگوید: میّت است، «أَ وَ مَنْ کٰانَ مَیتاً فَأَحْیینٰاهُ»﴿الأنعام، 122﴾، میّت است و وقتی دیندار میشود، درحقیقت دارد به خودش خطاب میکند که با کمک دین خدا زنده بشو. خودش وجود خودش را که مُرده است، زنده میکند و این قدرت انسان است. یک مقدار که قدرت قویتر شود، چرا، کارهای دیگر هم میکند.
من یک زمانی، ده روز خدمت مرحوم آیتاللهالعظمی آخوند ملاعلی همدانی بودم. ایشان مطالب بکری، هم در برداشت از آیات و هم روایات داشت؛ البته یکی دیگر هم در همدان بهنام حاجمحمدحسین بهاری بود که او هم کوهی از مسائل بکر بود. من شاید پنجاه جلسه خدمت این دوتا رسیدم و حرفهایشان را یادداشت کردم. اتفاقاً الآن بعضی از یادداشتهایشان را داخل ماشین دارم، با ماشینی که میآیم و میروم، گاهی باز میکنم و نگاه میکنم، حال میکنم و گاهی هم به درد منبر میخورد، روی منبر میآورم. ایشان میفرمودند: مرحوم آیتاللهالعظمی آقاسیداسماعیل صدر، جدّ این صدرهای عراق و ایران تعریف کردند که من یک روزی از درِ صحن امیرالمؤمنین وارد صحن شدم و دیدم یک جمعیت قابل توجهی در یک گوشهٔ صحن جمعاند. معلوم بود که جمعشان برای زیارت نیست و من نمیدانستم برای چه جمعاند. جلو آمدم و از یکی پرسیدم که گوشهٔ صحن چه خبر است؟ گفتند: آقا این حمّال را نگاه کنید که کولهپشتیاش بغلش است. فرمود: بله، نگاه میکنم. گفتند: یک زائری، خانمی، بچهٔ سهسالهاش در رفتن به حرم در دستش بود، بچه از دست مادرش رها شد. اینقدر بچه سریع از چشم مادر دور شد که مادر پریشان شد و دوید، بچه در حرم نبود، در ایوان نبود، در صحن نبود؛ یکدفعه این مادر پریشان داخل صحن آمد و ما دیدیم که این بچه از پلههای گلدسته دنبال یک کبوتر بالا رفته و روی بام رسیده و دارد دنبال این کبوتر میآید، کبوتر هم از دست این بچه فرار میکند و پر نمیزند، میدود. کبوتر لب بام ایوان رسید و بهطرف صحن پر زد و بچه هم روی بچگیاش دنبال کبوتر دوید و از روی بام به اینطرف آمد. تا مادر جیغ کشید، چون بچه با کله میآمد و متلاشی میشد، این حمّال آرام گفت: یواش برگرد و پایین بیا. بچه هم در این کلهخوردن در چند ثانیه برگشت و آرام با دوتا پایش پایین آمد. مرحوم آیتاللهالعظمی صدر میفرماید: من آمدم و پیش این حمال نشستم، گفتم: چه کسی هستی؟ خیلی معمولی گفت: حمّالم. پیغمبر اکرم یک راهنمایی جالبی دارند، میفرمایند: هیچکس را به قیافه و لباس ارزیابی نکنید و حکم ندهید که این کیست؟ این چیست؟ این بهنظر چیزی نمیرسد؟ این کار را نکنید! چون رفیقهای جانجانی پروردگار، در بین مردم پنهان هستند. نکند یکی را به چشم حقارت نگاه بکنی و پیش رفیقهایت با زبانت تحقیرش کنی و او از بندگان واقعی الهی باشد!
سعدی سه خط شعر هم درهمینزمینه دارد. سعدی مترجم بسیار قویای در آیات و روایات اهلبیت و خودشان بوده است. خیلی قوی بوده است! این مضمون در روایات است که میگوید:
مرا شیخ دانای مرشد شهاب
«استادش در بغداد بود».
مرا شیخ دانای مرشد شهاب
دو اندرز فرمود بر روی آب
یکی آنکه در خَلق بدبین نباش
«کسی را بد نگاه نکن، بهصورت تحقیر نگاه نکن، نکند همانی که داری در درون خودت تحقیرش میکنی، از اولیای الهی باشد!».
یکی آنکه در خَلق بدبین نباش
یکی آنکه در نَفْس خودبین نباش
«آخر تو که مملوک خدایی، برای چه به خودت بهعنوان یک قوی و مالک و همهکاره و منم نگاه میکنی؟».
یکی آنکه در خلق بدبین نباش
یکی آنکه در نفس خودبین نباش!
چهکارهای؟ حمّال. چقدر این صافی خوب است! چهکار کردی که این بچه داشت با کله در صحن میافتاد، گفتی آرام برگرد، آرام هم پایین بیا و مادر هم رفت، دستش را گرفت و برد. گفت: آقا، پروردگار عالم هفتادسال است هرچه به من دستور داده است، من عمل کردم و توقعی هم از خدا نداشتم؛ دیدم این مادر الآن داغ میبیند و تا آخر عمر هم این داغ از دلش سرد نمیشود، دیدم بچه دارد میافتد، گفتم: خدایا! هفتادسال تو به من گفتی انجام بده، یک دفعه هم من به تو میگویم و انجام بده! بچه را سالم پایین بیاور، همین! چیزی نیست آقا! حالا جالب است که حمّال به خودش هم نگرفته است! حالا من گاهی یک منبر خوب میروم، از دهنفر میپرسم چطور بود؟ قشنگ بود؟ پُر نکته بود؟ مطالب، خوب به هم پیوند داده شده بود؟ بابا چهکار به این کارها داری؟ مگر اینها کار تو بوده است؟ «اَلرَّحْمٰنُ» ﴿الرحمن، 1﴾، «عَلَّمَ اَلْقُرْآنَ» ﴿الرحمن، 2﴾، «عَلَّمَهُ اَلْبَیٰانَ» ﴿الرحمن، 4﴾، به تو چه؟ تو اگر میخواهی هم بپرسی، بگو: فضل خدا را در من دیدی؟ احسان پروردگار را در من دیدی؟ من که کسی نبودم، دیدی خدا چه لطفی کرد؟ اینطور بپرس و اینطور بگو. یک لحظه از وجود مقدس او نباید غافل بود! یک لحظه!
این قدرت را دین به آدم میدهد. خب انشاءالله این یادتان میماند که اگر کسی از زندگی، از خودش، از جهان، از خلقت تنگ آمده باشد، به پروردگار بگوید: من را به روزگار عدم برگردان که نبودم، میگوید: این دعا را مستجاب نمیکنم. پس من را آزاد بگذار هر کاری دلم میخواهد، بکنم و قیامت هم به جهنم نبر! میگوید: این خواسته را هم مطلقاً قبول نمیکنم. چه میماند؟ اینکه با او بسازم. ساختن با او به چه صورت است؟ با دینداری. دینداری چهکار میکند؟ «فَلاٰ خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لاٰ هُمْ یحْزَنُونَ»﴿البقرة، 38﴾، به آدم قدرت میدهد، توان میدهد که وجود مردهٔ خودش را زنده کند و بعد هم توان میدهد که در دیگران اثر بگذارد، اثر مثبت در دیگران!
هفت-هشتساله بودم یک عالمی که فکر نمیکنم الآن در اراک، کسی در سنی باشد که او را دیده باشد و من فرزندش را دیدم، منبر میرفت. در هفتسالگی من، منبری خیلی خوبی بود. فامیلش را خوب یادم است، بیانالحق، این را خوب یادم است. خوب هم یادم است که منبرهایش شلوغ میشد و خوب یادم است که در منبر به کلام و به مستمع تسلط داشت. گاهی هم این چیزهایی که نقل میکنند، یا خودم من مستقیماً شنیدهام، معمولاً با گریهٔ گوینده توأم بوده است. ایشان میگفت که پدرم از علمای زاهد، وارسته، با ورع، باتقوا، باکمال و باکرامتِ اراک بود. اراک هم فقط و فقط جغرافیای کشاورزی بود و اصلاً هیچ امر صنعتی داخل آن نبود. یکی از محصولات بسیار فراوان باغهای اراک، انگور بود. گاهی در تلویزیون شنیدهاید که مزرعههایی را در اروپا و آمریکا و استرالیا و جای دیگر، یک آفت میزند و در یک ساعت کل آن را میجَوَد و میخورد و خشک میکند و میرود؛ مثلاً چهارصد هکتار گندم را در پنج دقیقه نابود میکنند و کاری هم نمیتوانند بکنند. گفت: پدر من یک مریدی داشت که خیلی به پدرم وابسته بود. چهار-پنجتا هم دختر داشت، یک باغ انگور هم داشت که زندگیاش را با همین باغ انگور اداره میکرد. وقتی که انگورها شیرین شده بود، زنبور یک حملهٔ عمومی به اراک زد و دیگر هیچکس هم کاری نمیتوانست بکند و این حمله، کل انگورها را نابود میکرد. حمله که شروع شد، این مرد پیش پدرم آمد و گفت: اگر زنبورها به باغ من هم بزنند، من یکسال با این سه-چهارتا دختر باید گدایی کنم، یک کاری بکن! پدرم به او گفت: برو دم درِ باغت بایست، ارتش زنبور که آمد به باغت حمله کند، آرام بگو: بیانالحق گفت که برگردید. این مرد رفت و دم در باغش ایستاد، زنبورها که رسیدند، گفت: بیانالحق گفت که برگردید! گفت: یکدانه زنبور هم داخل باغ نیامد و همه رفتند.
بندهٔ من «اطعنی»، مطیع من بشو! «حتی اجعلک مثلی»، تا من تو را نمونهٔ خودم قرار بدهم. اگر به چیزی گفتی: باش، باشد و به چیزی گفتی: نباش، نباشد. آثار دین زیاد است و ما باید آیات مربوط به دین قرآن و روایات را ببینیم که چه خبر است! خیلی غصه دارد که اکثر مردم ایران، دین را نمیشناسند، جوانب دین را نمیدانند، اهداف دین را نمیدانند، آثار دین را نمیدانند. اینقدر دین ارزش دارد که امام صادق میفرمایند(این خیلی روایت مهمی است): «کان امیرالمؤمنین کثیرا ما یقول»، ببینید یک فعل ماضی در این جمله بود: «کان» و یک فعل مضارع بود: «یقول». فعل ماضی در عربی با مضارع که قاتی میشود، معنای تداوم میدهد؛ یعنی پیوسته. «کان امیرالمؤمنین کثیرا ما یقول»، امیرالمؤمنین همواره و خیلی زیاد «فی خطبته للناس»، در هنگام سخنرانیهایشان برای مردم، به مردم میفرمودند: «ایها الناس دینکم دینکم»، دینتان را بپایید، دینتان را نگه دارید، دینتان را حفظ کنید؛ برای اینکه اگر دین ازدستتان برود، همهچیز ازدستتان رفته و هیچچیز دیگر نمیماند.
قرآن مجید میگوید: آن که بعد از بیدینی برایتان میماند، همین روییدنیهای کرهٔ زمین است، «مَتٰاعاً لَکمْ وَ لِأَنْعٰامِکمْ» ﴿النازعات، 33﴾، میوههایش را شما میخورید و علفهایش را حیوانها میخورند؛ گندمش را شما میخورید و کاه آن را اسب و گاو میخورند؛ وقتی دین برایتان نماند، هیچچیزی غیر از همین غذای حیوانات نمیماند که با آنها شریک میشوید. قرآن میگوید: «متاعا لکم و لانعامکم»، فکر میکنم در قرآن، تنها آیهای که انسان را در کنار حیوان و سر یک سفره نشانده، همین آیه است. بیدین، یک شریک با گاو و گوسفند است، با بز و الاغ است و هیچچیز دیگری نیست.
یک روایت پرقیمت دیگر، این روایت خیلی روایت فوقالعادهای است! من گاهی این روایت را که میبینم، دو-سهبار نگاهش میکنم. «الدین عزتی»، دین قدرت شکستناپذیر دارد؛ یعنی آنکسی که دیندار واقعی است، تمام شیاطین جهان هم به او حمله کنند، شکست نمیخورد، از گناه شکست نمیخورد، از پول شکست نمیخورد، از صندلی شکست نمیخورد، از دین «عزتم»، عزیز یعنی توانای شکستناپذیر، «و العلم کنز»، این تمدن عظیمی که شما میبینید، این کتابخانههای میلیونی را که شما میبینید، این صنعتها را که شما میبینید، اینها همه در علم بوده است؛ یعنی گنجش، معدنش، خزینهاش علم بوده و دانشمندان رفتهاند و خواندهاند و از طریق علم، وارد این میلیونها آثار شدند. «والعلم کنز و الصمت نور»، اگر از حرف بیربط، باطل، ناحق، پوچ، به درد نخور، زیاندار سکوت کنی، برای تو نور است. «الدین عزتی و العلم کنز و الصمت»، نور اینها همه برای امیرالمؤمنین است.
یک روایت دیگر از امیرالمؤمنین، این چقدر روایت عجیبی است! حضرت میفرمایند: «ملاک امرکم الدین»، اصل و اساس زندگی شما دین است. دین را بردارید، زندگیتان روی هیچ پایهای بند نمیشود! «و عصمتکم التقوی»، حافظ شما از همهٔ خطرات دنیا و آخرت، اجتناب از محرمات است. «ملاک امرکم الدین و عصمتکم التقوی».
خب این دین، حالا دین یعنی چه؟ من همهٔ آیهٔ 177 را بخوانم که خود پروردگار، دین را معنی کرده است: «لَیسَ اَلْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَکمْ قِبَلَ اَلْمَشْرِقِ وَ اَلْمَغْرِبِ» ﴿البقرة، 177﴾، البته اگر آیه را دقت کنید، خدا یک دیندار واقعی را دارد ملاک قرار میدهد و میگوید: اگر میخواهید دیندار شوید، دیندار این است. «وَ لٰکنَّ اَلْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللّٰهِ وَ اَلْیوْمِ اَلْآخِرِ وَ اَلْمَلاٰئِکةِ وَ اَلْکتٰابِ وَ اَلنَّبِیینَ» ﴿البقرة، 177﴾، این پنجتا برای قلب است؛ یعنی بیایید توحید، معاد، فرشتگان، نبوت و قرآن نازلشده را با دستِ ایمان در قلبتان ثبت کنید و جا برای هیچچیز دیگر نگذارید! «و لکن البر من آمن بالله و الیوم الآخر و الملائکة و الکتاب و النبیین»، این یک بخش دین که قلب است. خیلی جالب است که در جملات بعد، دوباره ما را به مسائل باطن برمیگرداند، پیش از اینکه آن مسائل را مطرح کند، سراغ اسکناس آمده که دینداری چیست؟ «وَ آتَی اَلْمٰالَ»، پرداخت، «عَلیٰ حُبِّهِ ذَوِی اَلْقُرْبیٰ وَ اَلْیتٰامیٰ وَ اَلْمَسٰاکینَ وَ اِبْنَ اَلسَّبِیلِ وَ اَلسّٰائِلِینَ وَ فِی اَلرِّقٰابِ» ﴿البقرة، 177﴾، مالتان هم -آنهایی که اضافه است- باید ششجا برود. این دین است. شب عید هم هست و باید خیلی بِپاییم که یکوقت این ششتا، اگر ثروتمندیم، از ما محروم نباشند و پدر و مادرها ننشینند یواشکی گریه کنند که بچهشان آمده، گفته: بابا، مادر! همکلاسیام لباس نو خریده، چیزی برای من نمیخری؟ و نمیتوانند بخرند! «وَ أَقٰامَ اَلصَّلاٰةَ»، از مال به عبادت برمیگردد، «وَ آتَی اَلزَّکٰاةَ »، دوباره مال، «وَ اَلْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذٰا عٰاهَدُوا»، ثابتقدمها در پیمانهای الهی، «وَ اَلصّٰابِرِینَ فِی اَلْبَأْسٰاءِ وَ اَلضَّرّٰاءِ وَ حِینَ اَلْبَأْسِ أُولٰئِک اَلَّذِینَ صَدَقُوا»، اینها در دینداری راست میگویند، «وَ أُولٰئِک هُمُ اَلْمُتَّقُونَ» ﴿البقرة، 177﴾.
یک تعبیر دیگر هم از دین داشته باشم که خیلی لطیف است! مردم گاهی میگویند که خدایا! یک نظر رحمتی به ما بکن؛ بالاترین نظر رحمت خدا همین ارائهٔ دینش است. این بالاترین نظر رحمت خداست.