روز دهم جمعه (13-12-1395)
(تهران حسینیه صاحبالزمان(عج))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدتهران/ هیئت صاحبالزمان/ دههٔ سوم جمادیالاوّل/ زمستان1395هـ.ش.
سخنرانی دهم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
شنیدید اوّلین کسی که انسان را با یک دنیا محبت و لطف و مهرورزی، موعظه کرده، پند داده، نصیحت کرده است، برای اینکه با نصیحتش، با موعظهاش، خیر دنیا و آخرت آدمی را تأمین کند و بیماری جهل و بیماری غفلتش را معالجه کند، وجود مقدس پروردگار عالم بود و بعد از حضرت حق، انبیای مهربان و دلسوز و خیرخواه بودند.
در قرآن مجید میبینید و میخوانید که انبیا به مردم فرمودند: هرکدامتان، «انی لکم ناصح امین»، ما به سود شما، به نفع شما، نصیحتکنندگان امینی هستیم و ما هیچ نیت شرّی نسبت به شما مردم نداریم؛ ما دلسوز هستیم، خیرخواه هستیم، امین عُمر شما هستیم، امین دنیای شما هستیم، امین آخرت شما هستیم. گاهی هم در آیات قرآن آمده و پروردگار عالم به امتها فرموده است که من برادرتان را بهسوی شما فرستادم: «الی مدین اخاهم شعیبا»، از انبیا به برادر تعبیر کرده، یعنی اینها اینقدر به شما نزدیک هستند؛ مثل برادرِ پدر و مادری، یک برادر خوب. ما در تاریخ برادر خوب کم نداشتیم! یک برادر خیلی خوب، برادر موسیبنعمران –هارون- است. اینقدر در برادری خوب بوده که وقتی موسی در لحظهٔ اوّل به رسالت مبعوث میشود و از پروردگار یک یار میطلبد، یک کمککار میطلبد، یک پشتوانه میخواهد و به پروردگار میگوید: پشتوانهٔ من، یار من و مددکار من را برادرم هارون قرار بده! یا وجود مبارک قمربنیهاشم برای حضرت سیدالشهدا، یک برادر کامل، یک برادر جامع، یک برادر دغدغهدار بود. آنوقت انبیا را میگوید: برادرشان را فرستادم؛ نه ا ینکه برادر پدر و مادری، یعنی اینها یک برادران دلسوز، مهربان و دغدغهداری بودند که ناراحت بودند از اینکه امتشان جهنمی بشوند، دچار فساد باشند، دچار گناه باشند، این بخش دوم موعظهکنندگان بشر!
و یک بخش دیگر هم ائمهٔ طاهرین هستند که شماها حالا اگر همهٔ انبیا، الّا چندتا پیغمبر معروف را نمیشناسید، ولی ائمهٔ طاهرین را میشناسید و بخشی از اوصاف آنها را یا در کتاب خواندهاید یا از طریق منبرها شنیدهاید. اینها یک موعظهگرانی بودند که به تعبیر امیرالمؤمنین، طبیب مردم بودند و دوایشان هم مثل پروردگار، همان موعظههایشان بود. ما یک کتابی داریم که خیلی کتاب باارزشی است، یک گنجینه است. واقعاً یقین بدانید که حرفهای خدا، انبیا و ائمه را هیچ فرهنگی در کرهٔ زمین ندارد و اگر حرف اینها را نمیزدند، حرفی در کرهٔ زمین نبود، معارفی نبود، مایههای نجاتی نبود.
این کتاب، کتاب باارزشی است و علاوهبر باارزشبودنش، به قول لاتهای تهران، خیلی کتاب باحالی است. واقعاً این کتاب حال دارد! ابتدای جلد دومش، این روایت را از رسول خدا نقل میکند که اصلاً جایگاه خدا و موضع پروردگار نسبت به شما چیست؟ چهکارتان دارد که شما را وِل نمیکند؟ آخر خیلیها دلشان میخواهد که خدا کاری به کارشان نداشته باشد و ول باشند. دلشان میخواهد پیغمبر، ائمه و قرآن، کاری به کارشان نداشته باشند و هر کاری دلشان میخواهد، بکنند؛ اما اخلاق خدا نیست که بندهاش را تا جایی که در بندهاش اثر بگذارد، رها بکند.
حالا بندهاش این اخلاق را دارد که خدا را رها کند، ولی خدا این اخلاق را ندارد که بندهاش، مصنوعش، مملوکش، بندهای که نانش را دارد میدهد، عمرش را دارد ادامه میدهد، آسمان و زمین را در اختیارش گذاشته، رها بکند. خودش هم در قرآن میفرماید: «ایحسب الانسان ان یترک سدی»، انسان خیال میکند که واگذاشته شده، رها شده است؟ نه اینجور نیست! من بندهام را وانگذاشتم و رها نکردم، تا جایی که خودِ بندهام با من همکاری بکند که جهنم نرود، من رهایش نمیکنم؛ اما دیگر بعد از سالها وقتی که نخواست همکاری بکند، نخواست حرفهای من را گوش بدهد، نخواست از محبتهای من بهره ببرد، او را وِل میکنم؛ مثل بیماری که دیگر دارو در او اثر نمیگذارد و طبیب به خانوادهاش میگوید: ببرید هرچه میخواهد، به او بدهید. حالا یا بد است یا خوب است، کباب میخواهد، خربزه میخواهد، ترشی میخواهد، به او بدهید؛ چون وقتش تمام شده و دیگر کار از کار گذشته است؛ اگر کسی خودش، کارش را از کار نگذرانده باشد، خدا با او هست. هیچ دری را خدا ابتدائاً محال است که به روی بندهاش ببندد؛ دنبالش میرود تا اصلاح شود، مگر دیگر سرطان مزمن اخلاقی و روحی گرفته که دارو اثر نداشته باشد، دیگر کاریاش ندارد. الحمدلله همهتان با آشنایی با قرآن، فرعون را میشناسید! دیگر همهمان از بچگی، داستان فرعون را پای منبرها زیاد شنیدهایم. در ابتدای سورهٔ قصص، سه-چهارتا از خصلتهای فرعون را بیان میکند: «إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلاٰ فِی اَلْأَرْضِ» ﴿القصص، 4﴾، آمد و طبل برتریجویی زد و گفت: هیچکس از من بالاتر نیست. خب این حرف دروغی است! دروغ نیست؟ هیچکس از من بالاتر نیست! این حرف بیریشهای است. اینقدر در این عالم، بالاتر از ما هست که شماره ندارد! در انسانها، در فرشتگان، در جن، در ملکوتیان و از همه بالاتر که بالاتر از کل بالاترینهاست، وجود مقدس حضرت حق است. خب نباید آدم این حرف را بزند و خودش هم حرف خودش را باور بکند که هیچکسی بالاتر از من نیست؛ حالا که هیچکسی بالاتر از من نیست، پس همه باید فروتر از من و با من معامله کنند؛ حالا که همه باید فروتر باشند، پس من رب اعلای همه هستم! این یک خصلتش است. خب با این خصلت دروغ هم کار میکرد و میگفت برتر هستم، یعنی هرچه بنده بگویم؛ اما هرچه شما بگویید، فضولی است! هرچه من میگویم، باید همان شود؛ این خطر برتردانستنِ خود است.
یک کتابی به نام تحفالعقول داریم که برای هزار سال پیش است و خیلی کتاب فوقالعادهای است؛ حالا چیزی که هست، روایاتش با سند ذکر نشده است! مؤلف نمیخواسته کتابش ضخیم شود، اما روایاتش در دیگر کتابها سند دارد. این روایت آنجاست که یک کسی در کوچه به حضرت سیدالشهدا برخورد و خیلی با محبت گفت: یابنرسولالله! حالتان چطور است؟ فرمود: حالم این است که «ربی»، پروردگاری، فوق من قرار دارد و ما در کنار خداوند، فروتر هستیم. او حاکم بر ماست، بر من سیطره دارد و چیرهٔ بر من است؛ این یک رشتهٔ حالم است. یک رشتهٔ دیگر اینکه، جهنم پیش روی من است؛ یعنی من دارم میروم، اینجور نیست که بهشت روبهروی من باشد و در قیامت، بهشت کاملاً مقابل باشد. بهشت بعد از جهنم و در سدرةالمنتهی است. هرکسی میخواهد بهشت برود، باید از این مسیر رد شود. «و النار امامی»، جهنم پیش روی من است و خدا یک مشت حسابگر هم حلقهوار برای من گذاشته است، پلک که میزنم، هر نیتی که در پلکزدنم دارم، پای من مینویسند! و به هر نیتی نفس میکشم، پایم مینویسند! حضرت به «حُسّاب» تعبیر کرده است؛ یعنی حسابگران فوقالعاده که هیچچیزی از نظرشان دور نیست؛ و بعد فرمودند: «انا مرتهن بعملی»، من سی-چهل سال است که دارم فعالیت میکنم، کار میکنم، در گرو اعمالم هستم و از آثار اعمالم آزاد نیستم، این وضع من است، آقایی که میگویی حالت چطور است! و بعد یک جمله گفتند، آخر بیانشان بود، من که حالیام نیست و نمیتوانم این جمله را هضم هم بکنم، نمیتوانم بفهمم و درک نمیکنم! حضرت سیدالشهدا که به وضع انسانهای اولین تا آخرین عالِم است، به این مردی که احوالشان را پرسیدند، فرمودند: «و انا افقر الفقراء»، تهیدستی مثل من در این دنیا پیدا نمیشود و من چیزی ندارم. آدم خوب است که خودش را دقیق به خودش معرفی کند؛ حالا دروغ به خودش هم نگوید که من برتر هستم! کجا برتری؟ خیلیها از تو برتر در عالم دارند زندگی میکنند، چه چیزت برتر است؟ آدم بیاید و بگوید من برتر هستم، هم به خودش دروغ بگوید و هم منِ برترم را به دیگران هم بقبولاند، این یک اخلاقش!
هنوز در بحث موعظه و نصیحت هستیم. من این مقدمه را باید بگویم که عظمت موعظه را ببینید که هیچوقت همهمان از موعظه جدا نباشیم. ایامی هم که منبر نیست، فاطمیه نیست، ماه رمضان نیست، محرّم و صفر نیست، یک کتابهایی به اسم موعظه نوشته شده که ما همهمان باید یکدانه را داشته باشیم؛ در مغازه، در خانه، در ماشین(اگر راننده داریم). یک کسی در یک وقتی، من را در یک جلسه دید، حالا مضمون حرفش این بود که من خیلی آدم خوشی هستم! گفتم: خوشبهحالت! چطوری خوشی؟ گفت: یک ماشین دارم، راننده هم دارم و درآمدم هم بد نیست. همیشه در این ماشین من، پنجتا، ششتا، دهتا کتاب است، کتابهای به دردخور! از خانه که بیرون میآیم تا سرِ کارم برسم(حالا هرجا هست، آدرسش را نداد)، قشنگ پشت ماشین روی صندلی دوم، کتاب را باز میکنم و میخوانم؛ بعد هم میروم برای زن و بچهام میگویم، بعد هم میروم برای مردم میگویم. من آدمبودنم بهخاطر همین کتابهای موعظه و پند است. هیچوقت از خانه تا سرکار، عمرم را تباه نمیکنم. گاهی هم در ترافیک هستیم، میبینیم عجب وقت خوبی است، خب مطالعه میکنیم!
یکوقتی یک تلفنی را من اشتباه گرفتم و متوجه هم نشدم که اشتباه دارم میگیرم و یکی دوتا شماره اشتباه بود. حالا آن تلفن اصلی را روی کاغذ نوشته بودم و بیعینک به خودم مغرور بودم؛ حالا این شماره را میبینم و خدا هم گفت فضولی موقوف، نمیبینی! اشتباهی گرفتم، طرف گوشی را برداشت، گفتم: آقا سلام علیکم. گفت: علیکم السلام. گفتم: فلانی؟ گفت: من فلانی نیستم. حالا آن که من میخواستم، یک دفتر در تهران داشت و یک کارخانه در شیراز؛ برای یک کار خیری، سیم و کابل میخواستم. گفت: من فلانی نیستم. گفتم: ببخشید! گفت: نه، نمیبخشم! تو فلانی نیستی؟ گفتم: چرا، در خدمتتان هستم. گفت: من یک کار لازمی داشتم، رفتم اراک و دارم برمیگردم، الآن در راه قم و تهران هستم، دفترم هم میدان شوش است. چقدر خوب شد تو به من زنگ زدی! گفتم: والله! من شمارهات را نداشتم و اشتباه گرفتم. گفت: ابداً اشتباه نگرفتی! گفت: رانندهٔ من دارد رانندگی میکند و من داشتم کتاب میخواندم. بعد با خودم گفتم که یک دعای مربوط به امام زمان را هم بخوانم. همینجوری که داشتم دعا را میخواندم و گریه میکردم، به حضرت عرض کردم که صدای من را میشنوی، گریهٔ من را میبینی؛ اگر میشنوی و میبینی، علامت بده! هنوز اشکم روی چشمم است که تو زنگ زدی. حالا با آن آقایی که میخواستی زنگ بزنی، چهکار داشتی که حالا من را گرفتی؟ گفتم: یک کاری داشتم! گفت: نه، بگو! من به امام عصر گفتم علامت بده و دیگر یقینم هم صد درصد شد که هم صدایم را میشنود و هم گریهام را میبیند؛ علامت هم داده که تو جاروکِش درِ این خانه هستی که من صدایت رامیشنوم، گریهام هم میآید. حالا چهکار داری؟
گفتم: برای یک کار خیری سیم و کابل میخواستم. گفت: والله! من دفتر باربری دارم، کامیونها از تهران میآیند و بار میکنند، شیراز و اصفهان میروند؛ اینور و آنور، سیم و کابل چقدر میشود؟ گفتم: مثلاً اینقدر میشود. گفت: خب شمارهٔ حساب بده، من تهران برسم، پولش را بریزم. چرا حالا آن باید شریک در کار اهلبیت باشد، مگر ما دل نداریم؟ شماره بده! گفتم: آقا من شمارهٔ آن آقا را میگیرم، آن آقا خوب است، پول میخواهم به او بدهم. گفت: نمیخواهم به او پول بدهی، من میخواهم خودم پول بدهم. گفتیم این شماره! گاهی کتاب در ماشین به درد میخورد و یک دفعه آدم را به امام عصر وصل میکند، بعد به یک کار خیری گره میزند و بعد دری از درهای رحمت خدا را به روی آدم باز میکند.
اینجا من فهمیدم که امیرالمؤمنین میفرمایند: «الکتب بساتین العلماء»، کتاب باغستان دانشمندان است. یک باغی است که هم خدا در آن گیر میآید، هم انبیا در آن گیر میآید، هم قیامت و هم بهشت؛ همین که یک آدمی اشتباهی به آدم تلفن میکند و آدم را به یک کار خیری میکشد که حالا آن باربری دارد؛ اما دو هزارتا چراغ در طول سال برای قرآن و اهلبیت در فلان محل خیر روشن است. چه کارهایی زیر این چراغها میشود و در پروندهٔ او میرود.
خدا بندهاش را رها نمیکند و دوست دارد! در راه اراک و تهران هل میدهد که کار خیر بکند. پول به او میدهد، جود و کرم هم به او میدهد. پول به او نمیدهد، اما صبر میدهد. خدا بندهاش را خیلی خوب اداره میکند، مِثل خدا را که گیر نمیآوریم! زینالعابدین به پروردگار میگفت: تو مثل خودت را گیر نمیآوری و تک هستی؛ ولی مثل من را زیاد گیر میآوری. من مثل تو را نمیتوانم گیر بیاورم؛ چون مثل تو نیست، خب پیش تو میمانم. کجا بروم؟ مثل تو که در عالم نیست!
من مکه بودم، ایام حج واجب بود. یک شب، شب نهم من عرفات نرفتم و ایستادم، گفتم شب را مسجدالحرام بروم و صبح به عرفه میروم. در حجر اسماعیل آمدم، دیدم یک عربی، نفهمیدم هم برای کجاست و معلوم بود زائر است، چون چادر را بالا کشیده بودند، این بدنش را روی دیوار گذاشته و دو تا دستش هم روی دیوار گذاشته بود. من وقتی بغلش رسیدم، این در گریهٔ شدید بود، گفتیم: خب سیم این خیلی خوب وصل است، ما هم کنار این وصل بشویم؛ بلکه لطفی که به این میکنند، یک لقمهای هم به ما بدهند. من به اینجای حرفش رسیدم، خیلی شدید گریه میکرد و میگفت: من از راه دور آمدم، به دستور تو هم آمدم، امشب هم شب عرفه است، حرفم با تو این است که اگر خدایی بهتر از خودت خبر داری، آدرسش را بده! میخواهی برای من کاری نکنی، من پیش او بروم. شاید بخواهی برای من کاری نکنی، شاید من را دوست نداشته باشی، نخواهی صدای من را بشنوی، اقلاً اگر خدایی مثل خودت خبر داری، آدرس او را بده. من مزاحمت نمیشوم، بعد چه گریهای میکرد!
در کتاب مجموعهٔ ورام، پیغمبر دربارهٔ خدا و ربطش به انسان میگوید: «عباد الله انتم کالمرضاه»، بندگان خدا! شما مثل یک آدم بیمار میمانید و از نظر فکری، روحی، عقلی، اخلاقی و عملی کم دارید. هیچکدام نمیتوانید بگویید من کامل هستم، کم دارید؛ مثل مریضی که بدنش از ویتامینهایی کم دارد و حالا درد میکشد؛ اگر آن ویتامینها را بیاورند و پر بکنند، جای خالی آن ویتامینهایی که نیست، خوب میشود. شما مثل مریض میمانید، «و رب العالمین کالطبیب»، رب میگویند، یعنی مالکتان، خالقتان، همهکارهٔ شما، روزیدهندهٔ شما! نمیگویند الله، بلکه میگویند «ربالعالمین»، این مالکی که تمام مملوکهایش را از ریزترین موجودات زنده تا قویهیکلترینشان که نهنگ و فیل است، دارد صبحانه میدهد، ناهار میدهد، شام میدهد، «رب العالمین»، مالک جهانیان، رازق جهانیان، برای شما مثل طبیب است. آنهم چه طبیبی؟ خب ما دکتر زیاد دیدهایم؛ بعضی دکترها بداخلاقاند، بعضی دکترها تند هستند، بعضی دکترها به آدم محل نمیگذارند، بعضی دکترها متوسط هستند، بعضی دکترها هم بااخلاقاند. پیغمبر میگویند: «رب العالمین کالطبیب»، این چه نوع دکتری است؟ از نظر اخلاق و رفتار چه نوع دکتری است؟
دعای جوشن کبیر را بخوانید! این دکتر اینکه در جوشن میگوید: «یا ارحم الراحمین یا اکرم الاکرمین یا اجود الاجودین یا اسرع الحاسبین یا کریم یا ودود یا غفور یا رحیم یا رحمن»، این دکتر این است! «فصلاح المریض فی ما یعمله الطبیب»، صلاح مریض در آن است که طبیبش نقشه میکشد. «فیما یعمله الطبیب و یدبر»، و کاری است که طبیب میکند، نسخهای که مینویسد. «لا فیما یشتهیه المریض و یقترفه»، صلاح مریض نیست که خودش را دستِ اشتهایش بدهد، اگر خودش را در دامن اشتهایش رها بکند، میمیرد؛ چون میخواهد همهچیز بخورد. اشتها همین است دیگر؛ اما آدم خودش را دست طبیب بدهد و بگوید علاج من دست توست، کاری که من را معالجه میکند، باید بکنی و من تسلیم تو هستم، انجام بده.
موعظه نسخهٔ این طبیب است و آنهم قرآن است، «یٰا أَیهَا اَلنّٰاسُ قَدْ جٰاءَتْکمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّکمْ وَ شِفٰاءٌ لِمٰا فِی اَلصُّدُورِ وَ هُدی وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ» ﴿یونس، 57﴾، خب خدا اولین موعظهگر است و موعظهاش هم قرآن است. قبلاً هم کتابهای دیگرش بود و موعظهگر بامحبتی است، مریض را ول نمیکند! خب «ان فرعون علا فی الارض»، این یک!
«وَ جَعَلَ أَهْلَهٰا شِیعاً»، مردم را حزبحزب کرد. مخترع حزب، فرعون بود. حزبحزب و همهجور حزبی هم درست کرد؛ راستی، چپی، میانهرو، چیچی و جامعه را تکه پاره کرد، «یسْتَضْعِفُ طٰائِفَةً مِنْهُمْ»، یک عدهای را خوار و زبون کرد که دیگر حکومتش را قبول بکنند و بگویند چارهای نیست. این هم نبود و چارهای بود، اما مردم را زبون کرد، «یذَبِّحُ أَبْنٰاءَهُمْ»، جوانهای مردم را ذبح میکرد، «وَ یسْتَحْیی نِسٰاءَهُمْ»، مادرهای داغدیده را زنده نگه میداشت و این یک گوشهای از اوضاع فرعون است.
حالا خدا در کوه طور، اوّلینباری است که موسی صدای حق را شنید و پیغمبر شد. خدا بندهاش را رها نمیکند. وقتی دید دیگر همکاری نمیکند که خوب بشود، «اِذْهَبٰا إِلیٰ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغیٰ» ﴿طه، 43﴾، موسی من از فرعون دست برنداشتهام و بندهام است. او را ساختهام و مملوکم است، مریض است! «انه طغی»، مریض است. دقت میکنید؟ رهایش نکرده است! با برادرت برو، «فَقُولاٰ لَهُ قَوْلاً لَیناً» ﴿طه، 44﴾، اصلاً بلندبلند با او صحبت نکن، نرم و گرم، بامحبت باش. این اخلاق این موعظهگر است! انبیائش هم همینطور بودند، ائمه هم همینطور بودند، موعظه برای این است که جهنم نروم و برای اینکه کلید هشت در بهشت را به دستم بدهد، علت دیگری هم ندارد.
موسی با او نرم حرف بزن و حرفهایت را روی موج محبت بگو. به چه کسی؟ به آن که «علا فی الارض جعل اهلها شیعا یستضعف طائفه منها، یذبح ابنائهم»، به موسی میگوید: با یک چنین آدمی نرم حرف بزن! گفت: خب خدایا تو میگویی اینهمه جنایت کرده، ما هم که میدانیم این نرم حرفزدن ما برای چیست؟ بالاخره آدم با این غول که روبهرو میشود، از کوره درمیرود و دوتا داد میکشد، او سهتا داد میکشد. چندسال با فرعون حرف زد، میدانید؟ یعنی خدا صبر کرد که حرف بزند، «لَعَلَّهُ یتَذَکرُ أَوْ یخْشیٰ»، تا بیدار بشود و خداترس شود. خدا 25سال، موسی را معطل کرد تا با فرعون حرف بزند، برای چه؟ «لعله یتذکر»، بلکه بیدار شود.
حالا اگر فرعون بیدار میشد و دین را قبول میکرد، اهل نجات بود؟ صد درصد! توبهاش قبول بود؟ یقیناً، شما خبر دارید تا حالا خدا دری را به روی کسی بسته باشد؟ در قبولکردنهایش هم که خیلی ما مورد داریم بالاخره ابیعبدالله و آن 72 نفر را حُر به این سیهزار گرگ سپرد، همهٔ جادهها را حُر بست. اینکه دیگر روشن است، اما در به روی حر بسته بود؟ نه، حالا خدا میبیند بندهاش مریض است و یک مریضی هم، مریضی حر است؛ مریضی لجبازی! ابیعبدالله میگویند من مکه میروم، میگوید نمیشود! مدینه، نمیشود! یمن، نمیشود! نمیشود و باید پیاده شوی. خب این بیماری لجبازی است. مأمور بنیامیه بوده، اما خدا بندهاش را رها نمیکند، تا جایی که خودِ بنده خودش را از خدا رها کند؛ لذا روز عاشورا وقتی بیدار شد، حرکت کرد و آمد، چشمش که به ابیعبدالله افتاد، اول پرسید(بارکالله به ادبش! نگفت آقا من آمدم توبه کنم، حالا اشتباه کردیم، بد کردیم، این را نگفت!)، خیلی با آرامش و ادب سؤال کرد: «هل لی من توبه»، در به روی من باز است؟ حضرت فرمودند: «ارفع رأسک»، آره در به رویت باز است و تمام شد.
گفت: خدایا ما میخواهیم برویم با این حرف بزنیم، درگیر میشویم! بالاخره دوتا داد ما میکشیم، چهارتا عربده او میکشد، خطاب رسید: موسی این فرعون، تو را بیستسال در خانهاش بزرگ کرده و حق پدری به تو دارد، بلندبلند نمیشود با او حرف بزنی، این خدای ماست!
خب یک بخشی از مواعظ پروردگار، انبیا و ائمه را از برکات وجود صدیقهٔ طاهره در این ده جلسه شنیدید. خدایا ما در ختمهای تهران و شهرستانها رسم است مردم که ختم میآیند، چه وقت آمدنشان و چه رفتنشان، خوشامد میگویند، زحمت کشیدید، بالاخره ما دهروز است خواب صبحمان را رها کردیم، در مجلس صدیقهٔ کبری آمدیم، یک خوشامد که باید به ما بگویی، میخواهیم امروز برویم. اجازه بده این خوشامدگویی تو را خودمان تعیین بکنیم و به تو بگوییم چطوری به ما خوشامد بگویی. خدایا! به حقیقت صدیقهٔ کبری قسم، این خوشامدگوییات را روح قویِ پذیرش نصایح خودت و انبیا و ائمه در ما قرار بده.