لطفا منتظر باشید

شب دوم دوشنبه (9-12-1395)

(تهران حسینیه حضرت ابوالفضل (ع))
جمادی الاول1438 ه.ق - بهمن1395 ه.ش
6.01 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهرانپارس/ حسینیهٔ حضرت ابوالفضل/ دههٔ سوم جمادی‌الاوّل/ زمستان1395هـ.ش.

 سخنرانی دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

شنیدید سخنرانی بسیار کوتاهی که پیغمبر عظیم‌الشأن اسلام دربارهٔ قلب داشته‌اند. نگاه خودشان دربارهٔ قلب این بود: «ان فی الجسد مضغة اذا سلمت، سلم الجسد کله و اذا سقمت، سقم جسد کله»، این نگاه را کسی هم قبل از پیغمبر اکرم به دل نداشته است. فرمودند: یک پاره گوشتی، یک عضوی در بدن انسان هست که اگر سالم بماند، تمام اعضا و جوارح سالم می‌ماند؛ نه سالم جسمی، این سلامتی که پیغمبر می‌فرمایند، سلامت هفت عضو رئیسهٔ بدن از خطرات است: چشم، گوش، زبان، دست، شکم، غریزهٔ جنسی و پا. سلامت این هفت عضو از خطرات به سلامت این عضو بستگی دارد و اگر این عضو بیمار باشد، تمام اعضا بیمار می‌شوند. بعد فرمودند: این عضو «و هی القلب»، این شما هستید که باید تمام خواسته‌های دل را با خواسته‌های صاحب دل که خود پروردگار است، هماهنگ کنید و ببینید وجود مقدس او که دل شما را آفریده، از شما چه می‌خواهد. شما خواسته‌ها را با خواستهٔ او هماهنگ کنید، یک مدتی که بگذرد، اتوماتیکْ دیگر خواسته‌های دل با خواسته‌های پروردگار هماهنگ می‌شود.

خواسته‌ها که هماهنگ شد، چشم هرز نمی‌رود؛ یعنی وقتی انسان، قرآن پروردگار را می‌بیند که می‌فرماید: «قُلْ لِلْمُؤْمِنِینَ یغُضُّوا مِنْ أَبْصٰارِهِمْ» ﴿النور، 30﴾، «وَ قُلْ لِلْمُؤْمِنٰاتِ یغْضُضْنَ مِنْ أَبْصٰارِهِنَّ» ﴿النور، 31﴾، مردها چشمتان را دنبال نامحرمان، ناموس مردم و دختران مردم نفرستید و شما خانم‌ها، دختران، چشمتان را دنبال مردها و جوان‌ها نفرستید؛ چراکه اگر چشمتان را آزاد بگذارید که ببیند، می‌خواهید و در این خواستن، اگر امکان حلالش نباشد، چنانکه دارد زندگی مردم نشان می‌دهد، دچار حرامش می‌شوید؛ اگر به آن که می‌خواهید، نرسید و نشود، دچار فشار عصبی می‌شوید. در تحقیقات روان‌شناسان است که چشم می‌تواند آدم را به یازده بیماری گرفتار بکند! می‌بیند، می‌خواهد، طرف مقابل در دهان آدم مشت می‌زند و می‌گوید: برو گمشو! یا می‌گوید من شوهر دارم! یا می‌گوید من اهل خیانت و گناه نیستم! آدم نمی‌رسد به آن که دیده نمی‌رسد، فشار عصبی به او وارد می‌شود و خیلی مشکلات ایجاد می‌کند.

من بالای سر یک مریض بودم، یک دکتر متخصصی که من نمی‌شناختم، ولی او من را می‌شناخت، بالای سر آن بیمار بود. بعد با من آشنایی داد و صحبت کرد و به من گفت: شما با این مریض رفیق هستی، یک سفارش به او بکن! به من که گوش نمی‌دهد. گفتم: چه سفارشی بکنم؟ گفت: بگو از کوره در نرود یا به قول خارجی‌ها خودش را دچار استرس نکند. من که می‌دانستم؛ اما به دکتر گفتم: اگر از کوره در برود و خودش را دچار استرس بکند، گفت: یک مرتبه قلبش می‌ایستد، مشکل کلیه پیدا می‌کند، مشکل معده پیدا می‌کند، مشکل به‌هم ریختن تنظیم خون پیدا می‌کند، اینها را به من گفت. به او گفتم: آقای دکتر، خیلی حرف‌های جالبی زدی! اینها در دنیا ثابت شده است؟ گفت: کاملاً، هیچ شکی در آن نیست. گفتم: پیغمبر اسلام در 1500سال پیش در یک جمله که یک خط هم نمی‌شود، نصف خط کتابچه‌های ما هم نمی‌شود، یک‌چهارم خط است، فرمودند: «الغضب مفتاح کل شر»، استرس، از کوره‌دررفتن، فکرهای تندکردن، هیجانات درونی، خواستن چیزهایی که آدم به آن نمی‌رسد و خود را دربارهٔ آن خواسته به آب وآتش‌زدن، مادر تمام بیماری‌هاست. بهتش برد و گفت: خیلی عجیب است! دکتر هم متدین بود، گفت: من این را بنویسم. خب اینکه قرآن مجید می‌گوید: خواسته دل رابا خواستهٔ حق هماهنگ کن، خدا نمی‌خواهد بنده‌اش به نگاه به نامحرم آلوده بشود؛ نه مرد و نه زن.

اگر این خواسته را بنده‌اش نخواهد و دنبال خواسته و هوس خودش برود، دلم می‌خواهد ببینم! خب برو ببین، اما بدان که دنبال این دیدن‌ها استرس‌ها می‌آید، هیجانات می‌آید و بعد هم دچار یازده نوع بیماری می‌شوی که گاهی درمان و علاج ندارد! یا پروردگار عالم نمی‌خواهد که آدم، صداهای زیان‌آور را گوش بدهد. یکی از صداهای زیان‌آوری که من از سه موسیقی‌دان بزرگ جهان در نوشته‌های خودشان خواندم و علمای بزرگ موسیقی‌شناس هم که خودشان مخترع موسیقی نبودند، آنها هم گفتند و من قدر متیقنش را می‌گویم که موسیقی‌های تند، موسیقی‌های هیجان‌آور، موسیقی‌های پر سروصدا، موسیقی‌های ویژهٔ مجالس مرد و زن مخلوط، موسیقی‌هایی که به رقص می‌آورد و نهایتاً شهوات جنسی را تحریک می‌کند، خود مخترعین و متخصصین می‌گویند: موسیقی‌های مضری است. حداقل آدم، گوشی که خدا به او داده، هزینهٔ موسیقی حرام نکند، هزینهٔ شنیدن غیبت نکند، هزینه نکند! یکی می‌خواهد بدی یکی را جلوی شما بگوید و خودش هم نیست و به قول خودمان می‌خواهد پشت سر یکی حرف بزند، پیغمبر اکرم می‌گویند: جلوی سخنش را بگیر و بگو آقا حرفت را بِبُر، بگذار او را حاضر کنیم و جلوی روی خودش بگو! برای چه پشت سر مردم، از مردم عیب‌جویی می‌کنی؟ این غیبتی که قرآن مجید می‌گوید: بیان مسائل خلقتی یا جسمی انسان است یا رفتاری انسان است که اگر به گوش طرف برسد، رنجیده بشود؛ مثلاً من بیایم به شما بگویم فلانی را می‌شناسی، بیچاره شب‌کور است. این اگر به گوشش برسد، رنجیده می‌شود و این حرام است. این حرف‌گفتنش و شنیدنش.

من از رسول خدا در نوشته‌های مرحوم ملااحمد نراقی دیدم که هیچ‌کس کنار ملااحمد حرف ندارد. یک انسان کاملِ جامعِ عالمِ ورزیده‌ای بوده است، از رسول خدا نقل می‌کند: غیبت‌کننده یک گناه پای او نوشته می‌شود و شنونده هفتاد گناه نوشته می‌شود؛ چون باید این جلویش را بگیرد. حالا چشمش شب‌کور است، خدا خلق کرده و به ما چه؟! شش‌انگشتی است، چهارانگشتی است، بد راه می‌رود، قیافه ندارد. ما می‌گوییم قیافه ندارد، ما می‌گوییم بدگِل است، ریختش خوب نیست؛ اما شما به قرآن مراجعه کنید، قرآن می‌گوید: خدا موجود نازیبای بدگِل مطلقاً ندارد، «الذی احسن کل شیء خلقه»، این آیه را ببینید! مردم اگر با قرآن آشنا باشند، خیلی خوب زندگی می‌کنند. «الذی احسن کل شیء خلقه»، خدا کسی است که تمام موجوداتش را به نیکویی آفریده و همه خوشگل هستند و ما چشممان نادرست می‌بیند؛ وگرنه اگر ما با عینکِ این آیه، موجودات را نگاه بکنیم، همه خوشگل هستند. در کتاب‌ها نوشته‌اند که لیلی از نظر ظاهر سیاه‌چهره و بی‌ریخت بود، ولی حالا آن جوان قبیلهٔ به‌اصطلاح عامری عاشقش شد و این عشق این‌قدر هیجان ایجاد کرد که مجنون شد. اصلاً حالا لیلی از نظر ارزیابی ظاهری امتیازی نداشت!

 به مجنون گفت روزی عیب‌جویی

 که پیدا کن به از لیلی نکویی

 که لیلی گر چه در چشم تو حور است

 به هر عضوی ز اعضایش قصور است

 ز گفت عیب‌جو مجنون برآشفت

 در آن آشفتگی خندان شد و گفت

 که گر بر دیدهٔ مجنون نشینی

 به غیر از خوبی لیلی نبینی!

ما باید با موجودات را چشم خدا نگاه بکنیم؛ اگر با چشم خدا نگاه بکنیم که خودش همه را خوشگل خلق کرده و خوشگل می‌بیند، نمی‌آییم پشت سر کسی بنشینیم و بگوییم مویش مجعد است، رنگش تیره است، قدش کوتاه است، کج است، معوج است. ما باید چشم را به پروردگار ارتباط بدهیم و همه چیز را خوب ببینیم.

 ابلهی دید اشتری به چرا

 «یک شتری را دید که دارد در بیابان، در صحرا علف می‌خورد».

 گفت نقشت همه کج است چرا؟

«این گردن چیست تو داری؟ این پوست چیست تو داری؟ این شکم چیست تو داری؟ این پا چیست تو داری؟ همه‌جایت که کج‌و‌کوله است».

 گفت اشتر کاندر این پیکار

 عیب نقاش می‌کنی تو چرا؟

«من خودم خودم را این‌جوری ساخته‌ام؟ نقاش ازل و ابد که قلمش زیباکاری است، آن من را ساخته است».

 در کج من مکن به عیبْ نگاه

 تو ز من راهِ راست‌رفتن خواه

 من در کتاب‌های علمی دیدم، با علوم روز خیلی سروکار دارم و مرتب جدیدترین مطالب را راجع‌به جهان طبیعت، گیاهان، حیوانات، دینانیسم عالَم برایم می‌فرستند و من هم می‌خوانم. واقعاً می‌خوانم! هنوز که هنوز است، نوشته‌اند هیچ مرکزی در جهان، در اروپا، در آمریکا، در روسیه، جرثقیلی میزان‌تر و دقیق‌تر از وجود شتر نتوانسته‌اند اختراع بکنند. شما می‌دانید همهٔ حیوانات را ایستاده بار می‌زنند و اگر بخوابانند و بار کنند، نمی‌تواند بلند شود. تنها شتر است که می‌خوابانند و بارش می‌کنند. هر چقدر که بار تحمل دارد، روی او می‌گذارند و بار را با یک حرکت دقیق فیزیکی جرثقیلی بلند می‌کند، هیچ هم ناراحت نمی‌شود. بعد هم تا هفتاد-هشتادسال پیش که خیلی در ایران ماشین نیامده بود، شتر را از کاشان بار می‌کردند و از کویر تا کرمان و سیرجان می‌بردند. شتر را در سبزوار بار می‌کردند و از کویر تا طبس و گناباد و فردوس می‌بردند. جاده نبود، تابلو نبود، علامت جاده نبود، علامت به دست راست نبود، علامت به دست چپ نبود، علامت به مستقیم نبود. راننده سائق، شتربان، ساربان، شتر را که بار می‌کرد، می‌رفت بالای بار می‌خوابید و شتر هم در کاشان، در سبزوار، آب ده‌روزش را می‌خورد؛ چون این شعور را داشت که آب در کویر پیدا نمی‌شود، آب ده‌روزش را می‌خورد و بار را تا کرمان و سیرجان، بدون اینکه بیابان را گم کند، می‌رساند. شتر بی‌ریخت است؟ عیب دارد؟ کج است؟ نخیر! شتر هیچ عیبی که ندارد، بلکه یک حیوانِ باشعورِ فهمیدهٔ کامل است و در فروتنی هم حرف اول را می‌زند؛ یعنی این درس را به انسان می‌دهد. این‌قدر این حیوان متواضع است که اگر شما یک موشی را تربیت کنی که یک جادهٔ ده کیلومتری را برود و افسار شتر را با یک نخ به دم این موش ببندی، همچین که موش می‌خواهد حرکت کند، شتر این‌قدر رام و فروتن است که آن هم شروع می‌کند به حرکت می‌کند. اگر خدا شتر را این‌جور رام نساخته بود که بار ما را نمی‌بُرد. با آن قدرت بدنی، یک لگد در دهان و شکم مامی‌زد و ما را می‌کشت و می‌گفت: برو پی کارت!

تمام خلقت خدا زیباست. خدا حرف زیبا در قرآن خیلی دارد! در وصیت‌هایش به پیغمبران و در وجود خودِ پیغمبرانش حرف زیبا خیلی دارد. خب چرا ما زیبا گوش ندهیم؟ غیبت برای چیست؟ اصلاً به ما چه خلقت این انسان! این الآن در چشم خدا خوشگل است، من برای چه دارم پیش دیگری بدگل نشانش می‌دهم. آن‌وقت همین غیبت را خدا در قرآن می‌گوید: موشکافی کنی، به اینجا می‌رسی که منِ خدا به تو می‌گویم وزن گناه غیبت‌کردن از برادر مؤمنت، مسلمانت -در سورهٔ حجرات است- مساوی این است که گوشت مردهٔ او را در سنگ غسال‌خانه با چاقو و قیچی تکه‌تکه کنی و بخوری. این وزن گناه غیبت است!

چرا پشت سر؟ من یک وقت، اینهایی که با خانومشان اختلاف دارند و یکی‌شان پیش من می‌آید، می‌گویم امکان قضاوت برایم نیست! طرفت هم بردار و بیاور. نمی‌شود پشت سرش هرچه دلت می‌خواهد بگویی و با این دلخواهت، من را قانع بکنی و بعد، از من قضاوت خلاف خدا بگیری، بروی در سر شوهرت یا همسرت بزنی! این یکی از قیمتی‌ترین شعرهایی است که من حفظ هستم. در کلاس هفتم دبیرستان هم حفظ کردم و آن زمان در کلاس هفتم هنوز نرفته بودم. در کلاس هشتم چهارهزار شعر خوب حفظ کردم. شعر خوب و ناب!

 ای "غزالی" گریزم از یاری که اگر بد کنم نکو گوید

 من از رفیقی فراری هستم که کارهای بد من را برایم کف بزند و بگوید: بارک‌الله، شیرین کاشتی! ای‌والله! این رفیق نیست، این خائن است، این مخرّب است، این دزد انسانیت است.

 ای "غزالی" گریزم از یاری

که اگر بد کنم، نکو گوید

 مخلص آن شوم که عیبم را

همچو آینه روبرو گوید

 آن خوب است که من را یواشکی در یک گوشه صدا بزند و بگوید: آقا دیشب حرکات بدنتان روی منبر مناسب با مجلس محترم صدیقهٔ کبری نبود. آقا آن یک کلمه‌تان اصلاً خوب نبود و ادب نداشت، سنگینی نداشت، ارزش نداشت. پیغمبر می‌فرمایند: «المؤمن مرآة المؤمن»، آینهٔ همدیگر باشید، ولی پشت به پشت همدیگر نباشید که تو در نبود او، از او عیب بگیری و او در نبود تو!

 مخلص آن شوم که عیبم را

 همچو آینه روبرو گوید

 نه که چون شانه با هزار زبان

 «شانه را که دیده‌اید چقدر زبانه دارد؟».

 نه که چون شانه با هزار زبان

 پشت سر رفته موبه‌مو گوید

 نه این رفیق نیست! این برای چشم، این برای گوش، این برای زبان.

اما اگر دل سالم باشد، دستم هم سالم است؛ یعنی دستم وقتی سالم باشد، نه امضای ظالمانه می‌کند و نه چیزی را می‌نویسد که آبروی مردم را ببرد، نه چای خارجی را با ایرانی قاطی می‌کند که به مشتری بگوید شب عید این چایی را می‌بینی؟ صد درصد برای سریلانکاست و هر سوپری هم بروی، ندارد. دروغ دارد می‌گوید و دستش خیانت کرده است! یا اگر دست سالم باشد، روغن اصیل ایرانی را با روغن نباتی قاطی نمی‌کند؛ اگر دست سالم باشد، به نیت بد دست نمی‌دهد، حتی به همجنس خودش، بدن نامحرم را لمس نمی‌کند؛ اما اگر شکم به قلب سالم وصل باشد، این گفتهٔ امیرالمؤمنین در حکمت‌های نهج‌البلاغه است. خیلی عجیب و فوق‌العاده است! یک مرد 73-74 ساله به نام خباب‌بن‌الأرت را خود امیرالمؤمنین برای تشییع جنازه‌اش آمدند و بیرون کوفه دفنش کردند. من خیلی این خباب را دوست دارم. این‌قدر این آدم سالم بود، کامل بود، صبور بود، عاشق امیرالمؤمنین بود. زودتر از امیرالمؤمنین مُرد و امام سرِ قبرش یک سخنرانی دارند که دو خط است. دو خط بیشتر نیست، واقعاً دو خط است.

در این سخنرانی هشت مسئله را مطرح کردند که یکی‌اش این است. خیلی قابل توجه است؛ یعنی شدنی است. فرمودند: این مردی که الآن دفنش کردید، در 72-73 سالگی برای یکبار هم یک لقمهٔ حرام از گلویش به شکمش نرفت. برای یکبار! تعبیر امیرالمؤمنین این بود: «قنع بالکفاف»، فقط آن حلالی را خورد که با زحمت خودش، با علم خودش، با درایت خودش به‌دست می‌آورد؛ یعنی دل که سالم باشد، آدم نه دنبال مال یتیم می‌رود، نه دنبال ارث خواهر و برادر می‌رود، نه دنبال تقلب می‌رود، نه دنبال ظلم‌های مالی می‌رود، نه دنبال تجاوز می‌رود، خب برای چه برود؟ این مالی که مال من نیست، من برای چه برای خودم بردارم؟ این آقایی که دارم مالش را می‌برم، دل ندارد؟ زن و بچه ندارد؟ عروس و داماد ندارد؟ خب این مالش را برمی‌دارم می‌برم، به خاک سیاه می‌نشانم و این بیست تا دل را که می‌سوزانم، در زندگی خیر می‌بینم؟ در زندگی راحتی می‌بینم؟ می‌شود؟ اصلاً نظام خلقت را خدا نظام عکس‌العمل قرار داده است؛ یعنی جهان، من الآن وقت ندارم هم از قرآن، هم از علوم روز غرب و از شرق برایتان ثابت بکنم که کل جهان بینایی دارد، شعور دارد، عقل دارد، درک دارد، حافظه هم دارد؛ یعنی ما هر کاری بکنیم، می‌بیند، می‌فهمد، نگه می‌دارد و عکس‌العملش را به خودمان برمی‌گرداند، بدون اینکه اشتباه کند.

یک خان قلدری مهمان حاکمی شد. حاکم به آشپزخانه گفت: امروز یک خان مهمان من است، شما دوتا کبک سیخ بکشید، خیلی خوب درست کنید و وسط سفره بیاورید. وقتی سفره را پهن کردند، چشم این خان که به این دوتا کبک سیخ کشیده افتاد، شدید خنده‌اش گرفت. این حاکم آدم وزینی بود، ولی بدش آمد و گفت: آقا ما سفره را انداختیم که بنشینیم با هم ناهار بخوریم، برای چه خندیدی؟ گفت: آقای حاکم، من چهل‌سال پیش راهزن بودم، چهل‌سال پیش! برف سنگینی باریده بود، یک کسی متاع بار کرده بود تا از یک شهری به شهر دیگر برای فروش برود، داشت می‌رفت که ما سرِ گردنه را گرفتیم و گفتم بارت را خالی کن. گفت: چشم، بارم را خالی می‌کنم؛ اما به من کاری نداشته باش. من با همین یک دست لباس در این برف‌ها می‌روم تا به شهر برسم. گفتم: نه تو ممکن است در شهر بروی و ما را لو بدهی، بیایند کمین بگذارند و ما را بگیرند. من بارت را می‌برم، اما خودت را هم می‌کشم. او را خواباندم، کارد را کشیدم، این‌ور و آن‌ور را نگاه کرد، هیچ‌چیزی پیدا نبود، یک دفعه دوتا کبک نر و ماده آمدند و روی برف نشستند، به این کبک‌ها گفت: شاهد باشید که دارد من را بی‌گناه می‌کُشَد! برای چهل‌سال پیش! حالا این دوتا کبک پخته را دیدم، یاد آن دوتا کبک‌ها افتادم. حاکم گفت: درست یادت آمد، جلاد بیا! او را بیرون ببر و گردنش را بزن! جهان، جهان عکس‌العمل است و اصلاً یادش هم نمی‌رود.

شما شهریار را ندیده بودید، من یکبار از تهران با اتوبوس به تبریز رفتم که او را ببینم. من هر کجا آدرس یک آدم بزرگی را به من می‌دادند، می‌دویدم می‌رفتم، دفترچه و قلم هم می‌بردم که هرچه نکته از او می‌شنوم، بنویسم. شهریار گفت: من سال اول یا دوم دانشگاه تهران بودم، جوان و خوش‌قیافه بودم، یک اتاقی را در خیابان امیریهٔ تهران اجاره کردم که برای سرهنگی بود. چند تا اتاق بود و هر اتاقش را به یک مستأجر داده بود. یک اتاقش هم من گرفته بودم و مستأجر آن سرهنگ بودم، سرهنگ زمان رضاشاه! ما چندتا دانشجو بودیم و جمعه‌ها هرکداممان به نوبت مهمانی می‌دادیم و بقیهٔ دانشجوها هم با هم سر سفره می‌آمدند. یک روز جمعه نوبت من بود، گماشتهٔ سرهنگ سرِ ناهار آمد و با انگشت در اتاق را کوبید، من بلند شدم، گفت: اوّل برج است و سرهنگ گفته که کرایه اتاقت را بده. به او گفتم: من روز جمعه است و مهمان دارم، تشریف ببرید؛ الآن ندارم بدهم، شنبه پول آماده است، بیا بگیر، گفت: نخیر، جناب سرهنگ گفته پول کرایه را بده و باید بدهی! گفت: ما هم جوان، مهمان هم داریم؛ خیلی بدمان آمد و یک کشیده در گوش گماشته زدم و برو فردا بیا! جوری زدم که دستش را روی صورتش گذاشت و خیلی درد گرفت.

گفت: ناهار را خوردیم و حرف‌هایمان را زدیم و همهٔ دانشجوها ساعت چهار خداحافظی کردند و رفتند. من هم خسته بودم، گفتم بلند شوم عصر جمعه است، عصر جمعه هم خیلی کسل‌کننده است، بروم زیر درخت‌های امیریه قدم بزنم. من خیابان امیریه را یادم است، خیلی باصفا بود! این‌قدر شلوغ نبود. من تهران را وقتی یادم است که کلاس ششم بودم، پدرم مهمان داشت و مهمان‌ها و پدرم داشتند از شهر ناله می‌کردند، می‌گفتند: تهران جمعیتش چهارصدهزار نفر شده و باید از اینجا اثاث بکشیم و برویم، دیگر جای زندگی نیست.

شهریار می‌گفت: من راه افتادم و از پیاده‌روی امیریه به‌طرف پایین که آخرش به چهارراه شاپور می‌خورد ، بی‌خیال بی‌خیال، تک‌وتنها دارم می‌روم که یک نفر از پشت سر چنان چکی به صورتم زد، دردش گیجم کرد! برگشتم و دیدم یک زن جوان است. گفت: آقا ببخشید، به خدا اشتباه شد، من با شوهرم دعوا داشتم و شوهر ما قهر کرده و رفته است. من هم عصبانی شدم و دنبال شوهرم آمدم، لباست و گردنت و پشت کله‌ات از پشت سر عین شوهر من بود، من آمدم زدم. آقای جوان، تو رو خدا من را ببخش! گفتم: اشتباه نزدی، دِین من را ادا کردی! من امروز به گوش یک گماشته بی‌دلیل چک زدم، خدا نخواست کیفر این چک تا غروب گردنِ منِ سید باشد. شهریار سید بود. تو این چک را زدی، این چک به آن چک در شد تا ما دیگر در قیامت گیر نداریم. خانم، کار خوبی کردی و ناراحت نباش!

جهان، جهان باهوشی است. جهان با حافظه‌ای است. برادرانم، جوانان عزیزم! خیلی مواظب زندگی کنید تا ضرر نکنید. گاهی ضررها غیرقابل جبران است. شکم، اگر دل سالم باشد، شکمِ وابسته به دل هم سالم است. چرا؟ چون این دل است که می‌گوید می‌خواهم ببینم؛ اگر خواستهٔ قلبم با خواستهٔ خدا یکی باشد، فقط خوبی‌ها را می‌بینم. خدا این‌همه منظره خلق کرده، این‌همه کتاب دانشمندها نوشته‌اند، خب چشمم را هزینهٔ مناظر الهی می‌کنم، هزینهٔ خواندن قرآن، خواندن علم، خواندن شعر، حفظ‌کردن شعر، گوشم را به کلام استوار می‌دهم، زبانم را وادار می‌کنم که حق بگوید، شکمم هم نمی‌گذارم لقمهٔ حرام در آن برود.

یک روایت برایتان بخوانم که یک‌خرده سنگین است، عیبی ندارد! وزن روایت خیلی سنگین است! به قول لات‌های قدیمِ تهران کُشَنده است. روایت در کتاب شیخ حر عاملی است که از کتاب‌های قویِ مستندِ بتون‌آرمهٔ شیعه است. این‌قدر این کتاب مهم است که من دیدم مصری‌ها این کتاب را با اینکه اهل‌تسنن هستند، چاپ کرده‌اند. کتابخانهٔ نجاح در قاهره است. خیلی کتاب مهمی است! آنجا نقل می‌کند که پیغمبر دربارهٔ لقمه حرام به امیرالمؤمنین فرمودند یکی از لقمه‌های حرام رباست. یک کسی گرفتار است، می‌آید به من می‌گوید سی‌میلیون به من بده! می‌گویم به تو می‌دهم، اما ماهی چهارصد تومان بیاور بده تا وقتی تمام شد، آوردی پولم را بدهی، ماهی چهارصد تومان، اضافه از سی‌میلیون هم هیچ‌چیزی کم نمی‌شود. هفت‌جور هم سند می‌گیرند؛ ربا یا ربای مردمی یا ربای بانکی. حالا من خیلی از قواعد بانک سر درنمی‌آورم، اما احتمالاً بعضی از معاملاتشان ربایی باشد. احتمالاً و من نمی‌دانم! من تاجر هستم، یک صورت پیش رئیس بانک می‌برم و می‌گویم: صدمیلیون خرید کردم و این هم صورتش است. رفتم از یکی صورت گرفتم، مُهر هم زده، یک قِران هم خرید نکرده‌ام! بانک هم می‌گوید: باشد، ما با این خرید تو شریک می‌شویم؛ مثلاً 27 درصد برای ما و بقیه هم برای خودت، سند هم صوری است و اصلاً خریدی واقع نشده است. سی‌میلیون، صدمیلیون به من می‌دهد با ماهی 27 درصد، این ربای قطعی است!

علی‌جان، «درهم الربا» یا «درهم من الربا، اشد من عشرین زنیة کل‌ها بذات محرم»، علی‌جان، اگر کسی یک درهم -درهم زمان پیغمبر را نمی‌دانم که الآن چقدر می‌شود- یک درهم ربا بخورد، وزن گناه این یک درهم برابر با بیست زنای با محارم است. آیا می‌ارزد که آدم به جهنم برود؟ من همیشه روی منبرها -جوان که بودم- می‌گفتم: مفتی به جهنم نروید! اقلاً اندازهٔ یزید، معاویه، فرعون، نمرود کیف بکنید و بعد جهنم بروید. با آفتابه دزدی به جهنم رفتن نمی‌صرفد! اقلاً آدم اندازهٔ اوباما جنایت بکند، اندازهٔ این بندهٔ خدای جدید جنایت بکند و بعد جهنم برود تا آبروی آدم در جهنم نرود که معاویه به آدم بگوید: برای چه به جهنم آمدی؟ بگویم: ده‌تا زنا کردم، ده‌میلیون هم ربا خوردم! در سر آدم می‌زند و می‌گوید: خاک در سرت، همین! این مقدار کار کردی و جهنم آمدی؟ اقلاً اندازهٔ فرعون شو و جهنم برو.

و اما عضو غریزهٔ جنسی؛ اگر قلب سالم باشد، یقین بدانید زنا اتفاق نمی‌افتد، یقین بدانید! این گفتار پیغمبر است که اگر خواسته‌های قلب با خواسته‌های خدا میزان باشد، خب زنا اتفاق نمی‌افتد و اصلاً قلب سراغم نمی‌آید که بگوید سراغ نامحرم برو؛ اگر هم یک صدای ضعیفی بیاید که سراغ نامحرم برو، می‌گویم نه! من خدا را از خودم غضبناک نمی‌کنم. پیغمبر می‌فرمایند: شروع زنا تا پایانش، عرش خدا را به لرزه می‌آورد و زناکارِ مرد و زنی که مثلاً غسل‌کردن را قبول داشته باشند، یعنی خیلی بی‌دین نیستند و زنا کردند و حالا می‌روند غسل جنابت کنند، پیغمبر می‌فرمایند: هر قطرهٔ آبی که از دوش روی بدنشان می‌آید و روی زمین می‌آید، زمین به هر چند تا قطرهٔ آب، او را لعنت می‌کند. زمین شعور دارد! «یومئذ تحدث اخبارها»، یکی هم پا هست؛ اگر پا به قلب سالم وصل باشد، در مجالس حرام نمی‌رود. این مقدمهٔ آن روایت نیم‌خطی پیغمبر است که خیلی روی قلب حساس بودند و می‌فرمایند: «النور اذا دخل القلب انفصح له و انشرح، قیل: یا رسول الله و ما علامت ذلک؟ قال: لانابة الی دار الخلود و التجافی ان دار الغرور و التزود لسکن القبور و التعهب لیوم النشور »، معنی‌اش برای فردا شب. خیلی این روایت فوق‌العاده‌ای است! من که پنجاه‌سال است با روایات سروکار دارم، عاشق این روایت هستم. خیلی روایت مهمی است!

 

برچسب ها :