لطفا منتظر باشید

روز ششم دوشنبه (9-12-1395)

(تهران حسینیه صاحب‌الزمان(عج))
جمادی الاول1438 ه.ق - بهمن1395 ه.ش
5.47 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ هیئت صاحب‌الزمان/ دههٔ سوم جمادی‌الاوّل/ زمستان1395هـ.ش.

 سخنرانی ششم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

وقتی پیامبر اسلام به جبرئیل فرمودند که من را موعظه کن، جبرئیل پنج مطلب را برای حضرت بیان کردند. یکی این بود: «عش ما شئت فانک میت»، به هر شکلی، به هر گونه‌ای، به هر صورتی که می‌خواهی زندگی بکنی، زندگی کن؛ اما بدان که به کام مرگ خواهی افتاد و هیچ نوع زندگی در این دنیا، نه زندگی در کمال ایمان و نه زندگی در کمال کفر، باقی‌ماندنی نیست و به پایان می‌رسد؛ ولی آنچه مهم است، مجموع مسائل وقت مرگ و بعد از مرگ است؛ یعنی برای انسانی که می‌میرد، سه موقعیت پیش می‌آید: یکی، در وقت احتضارش است، احتضار لحظات آخر انسان است که برای مردم مؤمن یک کیفیت دارد و برای بدکاران حرفه‌ای هم یک کیفیت دارد. خبرهای مهمی دراین‌زمینه برای هر دو گروه در آیات قرآن کریم است که دو تا را برایتان می‌گویم: یک آیه مربوط به بدکاران حرفه‌ای و یکی هم برای خوبان مقبول پروردگار.

اما بدکاران حرفه‌ای، آیه در سورهٔ مبارکهٔ مؤمنون است. در آیهٔ شریفه می‌فرماید: وقتی مجرمان به لحظات خروج از دنیا می‌رسند و هنوز خارج نشده‌اند، یک ارتباط ضعیفی بین روح و بدن برقرار است. این هم که روشنفکرها می‌گویند بعد از مرگ لحظهٔ مرگ، هیچ خبری نیست و علمای بزرگ غرب می‌گویند، ما حرف آنها را قبول داریم! این‌طور نیست که همهٔ علمای غرب، منکر اوضاع انسان در حالت مرگ و بعد از مرگ باشند. آنها هم کتاب‌های خیلی مهمی در زمینهٔ احتضار و بعد از مرگ دارند. حالا صد درصد با آیات و روایات ما تطبیق ندارد، اما درصد بالایی از حرف‌هایشان درست است. اسم یکی از کتاب‌هایی که نوشته‌اند و در پاریس هم نوشته شده، عالم پس از مرگ است. همین چندروز پیش، من این کتاب را مطالعه می‌کردم. خیلی از مسائلی که در این کتاب مطرح بود، مطابق با واقعیت بود، درست بود. یک بخش آن، آزادی خوبان پس از مرگ است و یک بخش آن نیز گرفتاری‌های مجرمان بعد از مرگ است. خب این دو عنوان در آیات و روایات فراوان است و هیچ‌کسی هم جز پروردگار عالم به حال محتضر آگاه نیست. در بعضی از سوره‌های آخر قرآن است که بعضی از محتضرها(در سورهٔ قیامت است) همین‌طوری که در رختخواب افتادند، روی تختخواب افتادند، روی زمین افتادند، با همهٔ وجود می‌خواهند بلند شوند و از مرگ فرار کنند، «وَ اِلْتَفَّتِ اَلسّٰاقُ بِالسّٰاقِ» ﴿القيامة، 29﴾، «وَ ظَنَّ أَنَّهُ اَلْفِرٰاقُ» ﴿القيامة، 28﴾، در آن چند لحظه کاملاً درک می‌کند که نقطهٔ فراق رسیده و دارند از مغازه، از پاساژ، از زمین، از زن، از بچه، از پول‌های بانک جدایش می‌کنند.

اما پروردگار می‌فرماید: هیچ راه فراری برای او نیست، «إِلىٰ رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ اَلْمَسٰاقُ» ﴿القيامة، 30﴾، دارند به پیشگاه من می‌کشند و او فقط آگاه است که الآن محتضر چه حالی و چه وضعی دارد. این آگاهی را به انبیا و ائمهٔ طاهرین هم داده است. پیغمبر اکرم و ائمهٔ ما از حالات محتضرها خبر داده‌اند که در آن حال چه می‌گذرد؟ حال سنگینی است، حال پیچیده‌ای است؛ البته نه برای همه، بلکه برای مجرم‌ها و بی‌دین‌ها. در آن چند لحظه پروردگار می‌فرماید: محتضر شروع به حرف‌زدن با من می‌کند. حالا این حرف‌هایش را که زن و بچه نمی‌فهمند! یا در گلو دارد می‌گوید یا لبش دارد تکان می‌خورد و جوهرهٔ صدا ندارد، «قٰالَ رَبِّ اِرْجِعُونِ» ﴿المؤمنون‏، 99﴾، «لَعَلِّي أَعْمَلُ صٰالِحاً فِيمٰا تَرَكْتُ»، خدایا من را به اول جادهٔ تکلیف برگردان! آن لحظه‌ای که پانزده‌سالگی‌ام تمام شد. چرا برگردانم؟ چه درخواستی در این برگرداندن دارد؟ یک درخواست جدی! چیست؟ «لعلی اعمل صالحا فیما ترکت»، من هفتادسال بی‌دین بودم و هیچ عمل صالحی برای تو انجام ندادم، من را برگردان تا این جاده را یکبار دیگر بیایم؛ ولی دیندار، مؤمن و با عملِ صالح.

پروردگار می‌فرماید: خودم جوابش را می‌دهم و او هم حالی‌اش می‌شود، «كَلاّٰ»، برگشتنی دیگر در کار نیست، «إِنَّهٰا كَلِمَةٌ هُوَ قٰائِلُهٰا»، روحیهٔ بی‌دینی در تو چنان حاکم شده که اگر تو را با دیدن این اوضاع در وقت مرگ برگردانم، آنچه داری قول می‌دهی، انجام نمی‌دهی؛ چون روحیهٔ اطاعت از من را در خودت نابود کرده‌ای و نمی‌توانی مؤمن شوی، «وَ مِنْ وَرٰائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلىٰ يَوْمِ يُبْعَثُونَ»  ﴿المؤمنون‏، 100﴾، پیش روی این محتضرها یک عالمی به نام برزخ است. چقدر این برزخ طول می‌کشد؟ تا لحظهٔ برپاشدن قیامت.

حالا یک عده‌ای چهل‌هزارسال پیش مرده‌اند، زمان برزخشان از همان زمان مردن تا قیامت است و یکی هم یک ساعت به قیامت می‌میرد، برزخش همان یک ساعت است. این یک آیه در شرح کیفیت حال بدکاران در هنگام احتضار!

 و اما نیکان و پاکان:

 آیهٔ مربوط به آنها در پایان سورهٔ مبارکهٔ فجر است. در حال احتضار است و حرفی را هم شروع نمی‌کند. شروع حرف بدکاران با خودشان است و جوابش را خدا می‌دهد؛ اما پاکان و نیکوکاران، شروع حرف از جانب خود پروردگار است: «يٰا أَيَّتُهَا اَلنَّفْسُ اَلْمُطْمَئِنَّةُ»  ﴿الفجر، 27﴾، «اِرْجِعِي»، آن بدکاران می‌گویند ما را به دنیا برگردان، «رب ارجعون»؛ اما من خودم به پاکان می‌گویم برگردید. به کجا؟ «الی ربک»، به‌سوی پروردگارتان، «إِلىٰ رَبِّكِ رٰاضِيَةً مَرْضِيَّةً» ﴿الفجر، 28﴾، «فَادْخُلِي فِي عِبٰادِي»  ﴿الفجر، 29﴾، ظاهراً کسی از امام هشتم می‌پرسد: یابن‌رسول‌الله این «فادخلی فی عبادی» چیست که خدا به محتضر می‌گوید: در زمرهٔ بندگان من وارد شو؟ مگر کنار بسترش، در حال مرگش، غیر از زن و بچه‌اش، نوه‌اش، عروس و دامادش کسی است؟ فرمودند: لحظهٔ احتضار پرده کنار می‌رود و محتضر، ما چهارده نفر را می‌بیند. خدا به او می‌گوید: در زمرهٔ این بندگانم وارد شو که تو جزء اینها هستی، «وَ اُدْخُلِي جَنَّتِي» ﴿الفجر، 30﴾، بعد هم که بهشت حق توست.

این گوشه‌ای از داستان بدان و خوبان است. اینکه جبرئیل به پیغمبر می‌گوید: در آخر می‌میری، هر جوری که زندگی کنی؛ معنی حرف جبرئیل، این است که تو آثار کیفیت زندگی‌کردن در دنیایت را از لحظهٔ ورود به احتضار خواهی دید. خوب بودی، خوبی می‌بینی و اگر بد بودی، بدی می‌بینی.

مرحوم سیدنعمت‌الله جزایری یکی از نویسندگان شیعه در چهارصدسال پیش بوده، قبرش نرسیده به اندیمشک است. حرم دارد، گنبد دارد، بارگاه دارد، زیارتگاه است و کل طایفهٔ جزایری‌های خوزستان از تبار او هستند. ایشان می‌گوید که نوشتهٔ من، نوشته‌اش را در کتاب روضات‌الجنات، صاحب روضات دیدم که هشت جلد است و جدید هم چاپ کرده‌اند. از اواخر قاجاریه چاپ کردند و الآن هم جدید چاپ کرده‌اند که خیلی هم خوب چاپ شده است. قلم خود سیدنعمت‌الله است که صاحب روضات از قلم او در کتابش نقل کرده است.

می‌گوید: من برای تکمیل تحصیلاتم به اصفهان آمدم، چون اصفهان یک حوزهٔ بسیار مفصّل و پرباری داشت، علمی بود. خب معلوم بود محور بهترین درس در آن زمان، مرحوم علامهٔ مجلسی بود. گفت: به درس ایشان آمدم و مدت بیست‌سال در این درس شرکت کردم. بیست‌سال کم هم نیست! بالاخره بعد از بیست‌سال یک چهرهٔ معتبر ارزشمند علمی شد. می‌نویسد که من همه‌جوره استادم را قبول داشتم؛ در علم، در آیه‌شناسی، در حدیث‌شناسی، در خدمت به دین خدا، ولی یک ایراد به او داشتم که عظمت استاد، ابهت استاد، آن شخصیت جامع استاد، مانع از این بود که من ایرادم را به خودش بگویم و رویم نمی‌شد. یک حریم عظیمی داشت که نمی‌توانستم به او بگویم استاد، همه چیزت خوب است و این یک کارت زشت است، بد است، نمی‌توانستم بگویم و در دلم ماند و استاد مرد.

مرگ استاد خیلی در من اثر گذاشت که می‌گوید تا یک هفته نمی‌توانستم از قبرش جدا شوم. قبر کنار مسجد جامع اصفهان در دهنهٔ بازار میدان کهنه بود. می‌توانستم آن یک هفته را در مسجد سر کنم. کنار قبر می‌آمدم و طولانی می‌نشستم و گریه می‌گردم، به شب جمعه رسیدم. خب شب جمعه بود، خیلی سر قبرش گریه کردم و همان‌جا خوابم برد، دیدم که قبر شکافته شد، استاد از قبر بیرون آمد و روبروی من نشست، گفت: ایرادی که بیست‌سال به من داشتی، بگو! تو یک کار من را زشت می‌دانستی. حالا خودم آن کار زشتم را برایت بگویم، ببین آیا زشت بوده یا نه درست بوده است؟! کار من این بود که در زمان حکومت صفویه در اصفهان، چشم مردم با جلال ظاهری پر می‌شد و من اگر در آن بیست‌سالی که تو به من ایراد داشتی که کارم زشت است، به‌عنوان یک روحانی شیعه با یک کفش کهنه، یک قبای نیمدار و یک عبای وصله‌دار از خانه بیرون می‌آمدم و به درس می‌آمدم، به چشم مردم و دولتی‌ها نمی‌آمدم؛ من را معمولی حساب می‌کردند و به علمم که کار نداشتند و نمی‌آمدند علمم را بسنجند، می‌گفتند: چه آقاشیخ معمولی است، سوادش هم خوب است؛ اما با این کفش کهنه، با این قبای نیمدار، با این عبای وصله‌دار؛ اگر با این شکل ظاهرم می‌خواستم مشکل یک کسی را حل کنم که خودم نمی‌توانستم مثلاً با صدتومان حل می‌شد و من هم نداشتم، پیش یک تاجر در اصفهان می‌رفتم که آقا یکی مشکل دارد، صد تومان به او بده تا برود، می‌گفت: برو آقاشیخ! خدا حواله‌ات را جای دیگر بدهد؛ یا خودمان بلدیم پولمان را کجا خرج کنیم و محل نمی‌گذاشتند. من نشستم فکر کردم چطوری با خودم، چشم مردم و چشم دولتی‌ها را پر کنم، با لباس فاخر بیرون آمدم و هفت-هشت‌تا را هم دنبال خودم انداختم که هر چند قدمی  مثلاً یکی‌شان بگوید برای سلامتی حضرت آیت‌الله درود! ما یک مدت کمی با این لباس‌های قیمتی با اینهایی که دنبالمان انداخته بودیم، یک عظمتی در بین مردم اصفهان و دولتی‌ها پیدا کردیم، هی گفتند: آقا، آقا، خیلی قوی است، کل جامعه پشت سرش است. جناب سیدنعمت‌الله، برای یک لحظه، نه به آن لباس‌ها دل بسته بودم، ناراحت هم بودم و نه به آن هفت-هشت‌تایی که دنبالم انداخته بودم و نه به قدرت دل بسته بودم؛ یعنی این نقشه را که کشیدم، دیدم خیلی گرفت و در روحانیت اصفهان شخص اول، با قدرت، بانفوذ شدم. هیچ مشکل‌دار ضعیف، ناتوان، مظلومی به من مراجعه نکرد، مگر اینکه یا به استاندار، فرماندار، به شاه پیغام دادم که کار این را درست کن! به شب نمی‌کشید و درست می‌کردند و می‌گفتند: قدرت اوّل روحانیت! کدام قدرت؟ ما این قدرت را در چشم مردم و با لباس و با چهارتا لات و لوتی که دنبال خودمان انداختیم، برای سلامتی حضرت آیت‌الله پیدا کردیم و این قدرت را برای حل مشکل مردم وسیله قرار دادم. اینجا هم که آمدم، می‌گویند: بالاترین پاداشت به گره‌هایی مربوط بوده که از مردم باز کردی. ایرادت به من حل شد؟ بیست‌سال در دلت نگه داشتی، خب می‌آمدی و می‌گفتی! به هیچ‌کس هم نگفتی، ولی در دلت بود که  مجلسی همهٔ کارهایش خوب است و این یک کارش زشت است، پسندیده نیست. حالا ببینم آن کار زشت بود؟ ناپسند بود؟

برادرانم! خواهرانم! تا حقیقت مسئله‌ای ثابت نشده، به هیچ‌کسی گمان بد نبرید، به هیچ‌کس! قرآن مجید می‌فرماید: خیلی هم مردم خیال می‌کنند آنچه پای آدم می‌نویسند که جریمه دارد، عمل است؛ ولی آنچه می‌نویسند و جریمه دارد، منحصر به عمل نیست! قرآن در سورهٔ حجرات می‌فرماید: «اجتنبوا»، «اجتنبوا، اجتناب، جنب»، یعنی کناره‌گرفتن، «اجتنبوا»، کنار بگیرید، «من الظن»، از خیالات در حق بندگان من، «فان بعض الظن اثم»، بعضی از خیال‌هایی که در حق بندگان من می‌کنید، به‌عنوان گناه پایتان می‌نویسند و قیامت عذاب دارد، «ان بعض الظن اثم». گمان بد، خیلی هم اخلاق بدی است، خیلی بد است! پیغمبر داشتند تنها در کوچه می‌رفتند، یک خانم سالمی، آخر آدم را در کوچه با یک پیرزن قدخمیده ببینند یا با یک پیرزنی که نصف تنش سکته کرده، هیچ فکری در حق آدم نمی‌کنند؛ ولی اگر آدم را با یک خانم سرپا و سالم ببینند که این خانم هم لحنش با آدم، لحن بامحبتی است؛ مثلاً آخونده با این نامحرم چه‌کار دارد و به خودش می‌گوید خبری است! حالا پیغمبر تک‌وتنها در کوچه به یک خانمی برخوردند که خانم سرپا داشت می‌گفت: الهی فدایت شوم! خدا من را قربانت کند! فدای آن جمالت شوم! داشت به پیغمبر می‌گفت و پیغمبر هم گوش می‌داد، یکی آمد و رد شد، یکی دو تا از این دو سه کلمه را شنید. ای داد بیداد!

 واعظان کین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

 چون به خلوت می‌روند، آن کار دیگر می‌کنند

 ای بی‌دین‌ها! تا این مرد رد شد، رسول خدا صدایش زدند و گفتند: آقا تشریف بیاورید! آمد. گفت‌وگوی این خانم را با من شنیدی؟ گفت: یک‌خرده را شنیدم، یعنی حرف‌ها بو می‌داد، این معنی ندارد در خلوت کوچه، یک زن سرپا به تو بگوید قربان قیافه‌ات بروم، قربان هیکلت بروم! فرمودند: این خانم که هنوز حرف‌هایش با من تمام نشده، عمهٔ من «صفیه» است، برو! پیغمبر چاره‌ای نداشت، می‌دید زبان‌ها رهاست، الآن می‌رود و در مدینه می‌گوید: پیغمبر با یک زن نامحرمی وابسته بود، آن‌وقت می‌آید روی منبر می‌گوید که            تماس با نامحرم حرام است و این گمان گناه است، معصیت است.

خدا مرحوم آقای مجتهدی را رحمت کند! من در مدرسه‌اش نبودم و پیشش درس نخوانده بودم، اما از پنج-شش‌سالگی‌ام با پدرم خیلی رفیق بود که چهلم پدرم هم به من گفت: هیچ واعظی را حق نداری دعوت بکنی، من خودم می‌خواهم منبر بروم. منبر رفت و یک ناهار حسابی هم به کل مردمی داد که شرکت کرده بودند؛ یعنی این‌قدر پدر من را دوست داشت. کار خوبی هم کرد، اگر خودمان می‌خواستیم ناهار بدهیم، هفت- هشت میلیون باید می‌دادیم. ایشان می‌فرمودند(بچه نداشت): یک روز به خانه آمدم و دیدم حاج‌خانم اوقاتش تلخ است. حاج‌خانم چه شده است؟ گفت: در کوچه به تو سلام کردم، جواب ندادی. گفتم: والله جلوی این مردم، اولاً که نگاه نکردم و نفهمیدم تویی، بعد هم که می‌بینی اوضاع چه خبر است؟ بایستم و با یک زن -آن هم زن خودم- می‌ترسم! چرا باید جامعه این‌جوری باشد که مردم از یک سلام جواب‌دادن بترسند که نکند بروند و پشت سرشان دری‌وری بگویند!

 گفت کارم که زشت نبود؟ گفت: استاد، من را ببخش. ما بیست‌سال به تو بدگمان بودیم. خب حالا از من بگذر! فرمود: مشکلی نیست و از تو گذشتم. گفت: استاد چطوری مُردی؟ وقت احتضار چه وضعی داشتی؟ این نصیحت جبرئیل خیلی جالب است! «یا رسول الله! عش ما شئت فانک میت»، هر جوری دلت می‌خواهد، زندگی کن؛ اما آخرش در کام مرگ می‌افتی و با مُردنت هم راحت نمی‌شوی؛ اگر آدم بدی باشی، تمام بدی‌هایت را حساب می‌کنند و اگر آدم خوبی هم باشی، کاری به کارت ندارند و در روح و ریحان می‌روی.

استاد چطوری مردی؟ گفت: من در بستر افتاده بودم، حالا مرحوم مجلسی بیماری‌اش را نگفته که چه بیماری داشته و به سید می‌گوید: تمام این استخوان‌های من دردی داشت که من با همهٔ آشنایی‌ام با آیات و روایات، تحمل این درد را نداشتم و خیلی درد سنگینی بود! این‌قدر درد به من فشار آورد که من آرزوی مرگ کردم، گفتم: خدایا! دیگر بس است، مرگ من را برسان. همین‌جوری که در رختخواب افتادم، زن و بچه و داماد و عروس و همه در اتاق بودند، دیدم بین این زن و بچه، یک جوان نامحرم که زیبایی‌اش قابل بیان نیست، یک دفعه در پایین پای من آشکار شد و خیلی مؤدب ایستاد و خیلی هم قیافه‌اش قشنگ بود. من در 72 سالی که عمر کردم، اصلاً شکل این قیافه را در اصفهان و این‌ور و آن‌ور ندیدم، خیلی زیبا بود! به‌قدری با محبت با من شروع به صحبت کرد که نمی‌دانی چطوری! گفت: چه شده است؟ گفتم: درد، درد! گفت: کجایت درد می‌کند؟ گفتم: تمام استخوان‌هایم دارد می‌ترکد. گفت: خم شد و خیلی باادب، دستش را روی پای من کشید و تا دم زانوهایم آورد، دیدم عجب، دوتا پایم خنک شد، راحت شد و هیچ دردی دیگر حس نمی‌کنم! گفت: دردی نیست؟ از زانوهایم هم تا دمِ شکمم و از شکمم تا دم گلویم کشید، بعد هم با آن کف دست بامحبتش روی صورتم کشید و دیگر او را ندیدم؛ ولی دیدم صدای گریهٔ کل آنهایی که در اتاق بودند، بلند شد. من گفتم: من که کاملاً خوب شدم، اینها برای چه گریه می‌کنند؟ دیدم ریختند و ما را رو به قبله کشیدند و بعد از یک ساعت دیدم شهر شلوغ شد و تابوت آوردند و من دارم می‌بینم که جنازهٔ من، بدن من را در تابوت گذاشتند و تمام مردم اصفهان به دنبال تابوت من هستند. من هم تعجب، آخر برای چه دارید گریه می‌کنید؟ من از همهٔ مریضی‌هایم خوب شدم. وقتی وارد این عالم شدم، فهمیدم آن جوان با آن زیبایی بی‌نظیرش که من ندیده بودم، ملک‌الموت بوده است. این وضع نیکان در وقت احتضار است.

یک آیهٔ دیگر هم از وضع بدان بخوانم و حرفم تمام؛ اما از این آیه نترسید. برایتان سنگین نباشد و گریه هم نکنید! پروردگار می‌فرماید: بَدان را که می‌خواهم جانشان را بگیرم، قبل از اینکه ملک‌الموت را بفرستم، یک دسته فرشتگانی را می‌فرستم که با تازیانه‌های دوزخ، هم به پشتشان می‌زنند و هم به رویشان! یکبار پیغمبر به جبرئیل گفت: چوپان که بودم، گاهی گوسفندها یکه می‌خوردند، این چه بود؟ گفت: آقا بدکاری را تازیانه می‌زدند، از صدای تازیانه و دردش، حیوان‌ها یکه می‌خوردند! چرا بخشی از مردم ایران، راهی را دارند می‌روند که به آن مرگ بخورند که با یک تازیانه، حیوان های ایران یکه بخورند؟ آن‌جور زندگی صرف می‌کند؟ نه! این نصیحت اوّل جبرئیل، حالا تا چهارتا نصیحت دیگرشان را ببینیم چیست!

 

 

برچسب ها :