شب سوم سه شنبه (10-12-1395)
(تهران حسینیه حضرت ابوالفضل (ع))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدتهرانپارس/ حسینیهٔ حضرت ابوالفضل/ دههٔ سوم جمادیالاوّل/ زمستان1395هـ.ش.
سخنرانی سوم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
رسول خدا فرمودند: هنگامی که نور وارد قلب بشود، قلب از بسته بودن و از مردگی درمیآید و به یک جهان گستردهٔ وسیعی تبدیل میشود، «النور اذا دخل القلب انفصح له و انشرح»، این نوری که پیغمبر میفرمایند، چیست؟ اگر وارد قلب شود، ما باید به آیات قرآن کریم مراجعه بکنیم و ببینیم منظور از این نور در کتاب خدا چیست که جای آن هم فقط در قلب است، ظرف این نور قلب است. قرآن مجید میفرماید: «افمن شرح الله صدره للاسلام فهو علی نور من ربه»، کسی که خودش به اختیار خودش، به انتخاب خودش، شایستگیاش را به پروردگار نشان بدهد و بگوید من مستحق هستم، من نیازمند هستم، استحقاقم و نیازمندیام هم به نور است، پروردگار عالم که اخلاق ردکردن گدا را ندارد. به داود پیغمبر فرمود: از زمانی که انسان را آفریدم تا حالا که زمان تو است، سابقه ندارد که خواهندهای را که درست بخواهد و حقیقت بخواهد، به دردخور بخواهد، من رد کرده باشم.
یکوقتی آدم از پروردگار عالم درخواست میکند و درخواست درستی نیست، پروردگار عالم هم به درخواستهای نادرست جواب نمیدهد؛ مثلاً یکی بیاید بگوید: خدایا! من امشب میخوابم، صبح که بلند شدم، قیافهٔ من را به قیافهٔ یوسف تبدیل کن، خب این کار را نمیکند؛ چون درخواست معقولی نیست؛ یا بگوید: من صبح میخوابم و غروب بیدار میشوم، ثروتم اندازهٔ قارون شود، خب این خواستهٔ معقولی نیست؛ یا بگوید: خدایا ما هم دوست داریم آواز بخوانیم، میشود ما شب خوابیدیم و صبح بلند شدیم، صدای داود را به ما بدهی؟ خب این خواستهٔ معقولی نیست. خدا به هرکسی در حد سعهٔ وجودیاش قیافه داده و از طریق کارکردن مشروع هم به انسان مال میدهد؛ ولی ضمانت هم نداده که از طریق کارکردن، هر کارکنندهای را میلیاردر کند. در قرآن مجید میگوید: من در روزیدادن دوتا پرونده دارم: یک پروندهٔ رزقم، پروندهٔ بسط است و یک پروندهٔ رزقم، پروندهٔ قدر است. یک عدهای را بیش از اندازهٔ نیازشان ثروت میدهم و یک عدهای را هم بهاندازهٔ گذران امور زندگیشان ثروت میدهم که هر دو هم، ثروت و تنگدستیشان امتحان است؛ یعنی خود آن ثروت، امتحان است که اگر ثروتمند در کنار ثروتش مست بکند، باخته است و اگر آن که کم دارد، در کنار کمداشتن و یک مقدار سختگذشتن زندگیاش پست شود و بگوید من تحملش را ندارم، همه خانهٔ بزرگ دارند، همه آپارتمان سیصدمتری دارند، همه ماشین دویست-سیصدمیلیون تومانی دارند و ما فقط خرج زندگی بر و بچهها را داریم، اینجوری نمیشود؛ حالا که از کانال مشروع و حلال نمیتوانم گیر بیاورم، جاده خاکی میزنم، این رفوزگی است. این دوتا در رفوزهشدن اگر در دنیا بیدار نشوند، جبران نکنند، توبه نکنند، خودشان را اصلاح نکنند، در قیامت نجاتی نخواهند داشت و نجات نداشتنشان هم گردن خودشان است و کاری به پروردگار ندارد. محال است خدا خودش، کسی را بهطرف بهشت هُل بدهد یا کسی را بهطرف جهنم هل بدهد. کاری که خدا در حق ما کرده و خیلی هم لطف کرده، این است که اعلام کرده بندگان من، «قد تبین الرشد من الغی»، من راهی که شما را به سعادت دنیا و آخرت میرساند، به رویتان باز کردم و راهی هم که شما را به گمراهی مینشاند، نشانتان دادم، گفتم این راه است و این هم چاه است. من دیگر کاری با تو ندارم؛ اگر خودت به انتخاب خودت در صراط مستقیم حرکت کنی، به این مسائل میرسی: لقاءالله، قربالله، رضایتالله، مغفرتالله، رحمتالله، جنتالله؛ اما اگر خودت این راه را انتخاب نکنی و بگویی نمیخواهم، خوشم نمیآید، از اسلام خوشم نمیآید، از نور خوشم نمیآید! اگر خودت انتخاب بکنی، خودت با دست خودت، خودت را در چاه گمراهی بردی و قیامت هم در چاه دوزخ هستی. من به تو نسخه دادهام و نسخهام هم این است: «قد تبین الرشد من الغی»، خودت میدانی خدا جلوی هیچ گنهکاری را نمیگیرد که گناه نکند، چنانکه در کربلا جلوی شمر را هم نگرفت. خب داشت میدید که شمر دارد در گودال میرود ، دارد میرود تا پا بر روی سینهٔ ابیعبدالله بگذارد و سر ابیعبدالله را جدا کند، اما جلویش را نگرفت.
حر توبه کرد، جلویش را نگرفت که بیاید بگوید: تو هشتروز پیش، حسین و بچهها و یاران و زن و بچهاش را در دام این گرگها انداختی، حالا میخواهی بیایی با من آشتی کنی؟ نه، جلویش را نگرفت؛ چون درِ آشتی باز است و من باید آشتی را انتخاب بکنم، خدا مرا هُل نمیدهد. خدا فقط در را به من معرفی میکند، راه را به من معرفی میکند. پروردگار عالم در زمینهٔ سعادتمندشدن، شقاوتمندشدن، بهشتیشدن، جهنمیشدن، خوبشدن، بدشدن، طناب اجبار به بازوی کسی نمیبندد. یک لطف عجیبش این است که ما را آزاد گذاشته، عقل هم به ما داده، پیغمبر هم داده، امام هم عنایت کرده، قرآن هم عطا کرده و ما را هم آزاد گذاشته که میخواهی یک زندگی پاک داشته باشی، یک مرگ زیبا داشته باشی، یک برزخ نورانی داشته باشی، یک قیامت با نعمتهای ابد داشته باشی، این جاده را طی کن.
خیلی جالب است! به ما یاد داده که شبانهروز برای افتادن در این جاده هم بهصورت واجب دهبار دعا بکنیم و ما را هل نمیدهد؛ ولی میگوید اگر از من بخواهی، من زمینهاش را برایت جور میکنم و زمینهاش را هم جور کرده که این نبوت است، امامت است، قرآن است، عقل است، فطرت است؛ ولی به ما گفته شبانهروز هم دهبار بیا و از من بخواه! «اهدنا الصراط المستقیم» بخواه و من هم به تو یاری میدهم. هل نمیدهم، اما به تو یاری میدهم. یاری خدا این است که آدم را از درون تشویق میکند، عشق میدهد، محبت میدهد که این راه را انتخاب بکند؛ اگر من این راه را نخواهم، نه کاری به کارم دارد و نه کمکم میدهد که در گمراهی بیفتم، گمراهم هم نمیکند، به گمراهی هم تشویقم نمیکند. این کار خداست.
پیغمبر میفرمایند: خدا طبیب است، «عباد الله»، این خیلی روایت زیبایی است! «عباد الله انتم کالمرضاه»، شما در پیشگاه خدا مثل یک آدم بیمار میمانید که کم دارید، در قلب، در عقل، در روح، در اخلاق کم دارید و این کمبودها ضرر ایجاد میکند، «و رب العالمین کالطبیب»، و خدا برای شما دکتر است، «فصلاح المریض فیما یعمله الطبیب و یدبره»، مصلحت بیمار نیز این است که خودش را به دست دکتر بسپارد، در کارهایی که دکتر میخواهد بکند؛ در دوادادن، در راهنماییکردن، در پرهیزدادن، «لا فیما یشتهیه المریض و یقترفه»، مریض نباید مهار زندگی را به اشتهای خودش بدهد و بگوید من دوست دارم خربزه بخورم، من دوست دارم سرکه بخورم. خب تو یک بیماری گرفتی که دکتر خیلی با محبت در پشت نسخهات نوشته است چندروز خربزه نخور، سرکه نخور، ترشی نخور، خوب میشوی. پیغمبر میگویند: مهار بیماریتان را به اشتهایتان ندهید و اگر به اشتها بدهید، اشتها که حدود ندارد، شما هم از خوراکیها لذت میبرید و میخورید، بیماریتان بیشتر میشود، سنگکوب میکنید، سکته میکنید و میمیرید. ببینید طبیب چه میگوید!
من یک رفیق داشتم که چهلسالش بود، مریض شد. خیلی مریضی سخت! آنوقت که او چهلسالش بود، من شاید 21-22 سالم بود. دکتر رفت، دکتر به او گفت: سهماه دیگر میمیری. گفت: مشکلی نیست! از مطب بیرون آمد و گفت: اینها که دکتر اصلی نیستند، تو از کجا میدانی ما سهماه دیگر میمیریم؟ یک دکتر دیگر رفت، آن دکتر دومی هم معاینه کرد و گفت: بیماریات خطرناک است و احتمال ازبینرفتنت هست؛ اما حاضر هستی به نسخهٔ من عمل بکنی و دکتر دیگری هم نروی؟ اینور و آنور نروی؟ من یک سلسله پرهیز به تو میدهم و یک سلسله دارو، گفت: حاضرم. چون دین به من گفته است: تو مجتهد بدنت نیستی، مجتهد بدنت طبیب است. مرجع تقلید هستی، مریض شدی، باید از دکتر تقلید بکنی و این حکم دین است. گفت: من عمل میکنم. چهلسالگی این بیماری سخت درونی را گرفت و پنجاهسال بعد مُرد و سرپا بود.
احترام به طبیبی مثل خدا و عملکردن به نسخهٔ این طبیب، آدم را از نظر فکر، روان و اخلاق، با سلامت بار میآورد، راحت بار میآورد. برادران و خواهران! اگر خدا چیزی را حرام کرده و گفته نخورید، نمیخواسته که این حرامها را ذخیره کند و به فرشتگانش بدهد که بخورند. امام صادق میفرمایند: حرام یا برای جسم ضرر دارد یا برای روان. خدا گفته گوشت خوک حرام است، میگویم: خب ما گوشت خوک را در دستگاههای بسیار مهم فیزیکی و شیمیایی میبریم و تمام ضررهایش و میکروبهایش را میگیریم، به گوشت سالم تبدیل میکنیم. حالا کجایش حرام است؟ باز هم حرام است، چرا حرام است؟ چون ما ترکیبی از بدن و روان هستیم و گوشت خوک ممکن است زیانش را در دستگاه بگیرند، ولی زیانهای روحیاش را نمیتوانند بگیرند. اصلاً دستگاهی وجود ندارد که زیان معنوی گوشت حرام را بگیرد. اگر خدا فرموده حرام است، فلسفهٔ حرمت فقط ضرر است.
پدر مهربان، مادر مهربان وارد آشپزخانه میشود، دهدقیقه قبل در یک شیشهٔ تمیز برای پاککردن یکمشت لکه روی سرامیکها و کاشیها و لباسها بنزین سفید در این شیشه پر کردند، شیشهٔ بلوری، بنزین سفید، الآن در آشپزخانه آمده تا شیشهٔ پر کرده را ببرد، میبیند بچهٔ پنج-ششسالهاش دارد به طرف شیشه میرود، به خیال اینکه آب است، بردارد که مادر ناله میزند، پدر متغیر میشود و شیشه را بلند میکند، بچه شروع میکند زار زار گریهکردن. آیا پدر کار بدی کرده؟ پدر خیلی کار خوبی کرده است. آیا مادر کار بدی کرده؟ خیلی کار خوبی کرده است. بچه چرا دارد گریه میکند؟ بچه اشتباه میکند گریه نکند؛ چون اگر این شیشهٔ بنزین را برمیداشت و بهعنوان آبخوردن میخورد، بنزین تمام زبان و عصبها و ماهیچهها و مری و نای را تا معده، همه را میسوزاند و تکهتکه میکرد؛ اگر خدا گفته حرام، از روی عشقش به بشر گفته حرام و بخلی در کار نبوده است. ما نمیتوانیم به آن پدر بگوییم خیلی آدم بخیلی هستی! خب شیشه را بده بچه بخورد. اصلاً اینجا جای گفتن این حرف است؟ واقعاً این پدر بخیل است یا این پدر عاشق است؟ این مادر بخیل است یا این مادر کانون محبت است؟ هر دو میبینند که اگر بچه بنزین بخورد، ضرر میکند و میمیرد یا امعا و احشایش زخم میشود. این عشق است که خدا میگوید گوشت خوک نخورید، عشق است که میگوید نخورید، عشق به انسان! میبیند گوشت خوک برای خوردن خلق نشده است. جای خوک در نظام آفرینش، درست است و جایش این نیست که بیاورند بکشند و گوشتش را تکهتکه کنند، بستهبندی کنند و بفروشند. جای انگور این است که در دیس بچینند، در سبد بچینند و برگ هم بغل آن بگذارند، دوتا گل رز هم روی آن بگذارند، در مهمانخانه بیاورند، همه دور هم بنشینند و بخورند. جای انگور همینجاست و برای چند جور بیماری هم خوب است؛ اما جای انگور مشروبشدن نیست، آن انحرافی است. وقتی مشروب میشود، الکلِ آن خیلی بالاست و این ضرر دارد؛ چون ضرر دارد، خدا گفته حرام است و از عشقش هم گفته حرام است. بندههایش را دوست دارد و ضرر بندههایش را نمیخواهد.
یکی از آن شعرهایی که در کلاس هفتم دبیرستان بودم و معلممان برای ما خواند، من هم به او گفتم که این را بنویس و به من بده. نوشت و داد، من هم همان روز حفظ کردم. آن را برایتان بخوانم، ببینم حالا تقریباً شعری که من حفظ کردم، من کلاس هفتم یازدهسالم بوده، یعنی من 61 سال پیش حفظ کردم، حالا بخوانم ببینم همهاش را میتوانم بخوانم.
ابلیس شبی رفت به بالین جوانی
آراسته با شکل مهیبی سر و بر را
گفتا که منم مرگ اگر خواهی زنهار
«که تو را نبرم».
باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را
یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار
يا بشكني از مادر خود سينه و سر را
یا آنکه بنوشی دو سه جامی تو از این می
«بیا یک لیوان مشروب بخور که من کاریات نداشته باشم، اگر میخواهی چشم بپوشم، یا بلند شو پدرت را بکش»،
گفتا پدر و مادر من هر دو عزیزند
هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را
لکن چو به می دفع شر از خویش توان کرد
نوشم دو سه جامی و کنم دفع خطر را
نوشید دو جامی و چو شد خیره ز مستی
هم مادر خود را زد و هم کشت پدر را
«اگر میگوید حرام است چون ضرر دارد».
هرچه هم در این عالم ضرر قابل توجهی ندارد، حلال است و این ملاک دین است، ملاک اسلام است. خب پروردگار عالم، یک نسخهٔ کامل برای ما نوشته و اسم این نسخه را هم خودش اسلام گذاشته، اسلام روشنایی است، اسلام نور الهی است، «افمن کان شرح الله صدره للاسلام فهو علی نور من ربه»، کسی که با انتخاب خودش، با دقت خودش، با تعقل خودش، با تفکر خودش، با نشاندادن شایستگی که خدایا آدمی که تشنه است، آب باید به او داد؛ گرسنه است، نان باید به او داد؛ من در خانهٔ تو تشنهٔ ارزشها هستم، دهان جانم هم باز است، تو هم خدای غنی، سخی و جواد هستی، به من عنایت کن. خداوند، نور اسلام و پذیرش اسلام را در آن قلب ایجاد میکند. وقتی که در قلب ایجاد کرد و قلب ظرف نور شد، ظرف روشنایی شد، قلب گسترده میشود. با گستردهشدن قلب، آدم طاقت نمازخواندن پیدا میکند؛ چون قلب گسترده شده و تحملش بالا رفته است و آدم طاقت عبادت پیدا میکند؛ گسترده شده و آدم طاقت خدمت به عباد خدا را پیدا میکند؛ گسترده شده و آدم عاشقانه دنبال کار خیر میرود و خسته نمیشود، دنبال علم میرود و خسته نمیشود؛ ولی قلبی که بهصورت قلب روزگار تولد مانده بسته است و شرح ندارد، به قول پیغمبر فصح ندارد، گستردگی ندارد، نه حوصلهٔ خدا را دارد، نه حوصلهٔ انبیا، نه حوصلهٔ ائمه، نه حوصلهٔ عبادت و نه حوصلهٔ خدمت به مردم را دارد.
حالا با یک دنیا محبت، فردا شب برو دنبال کسی که قلب گسترده ندارد، بگو آقا یکساعت با من بیا تا یکجا تو را ببرم، کفشهایت را جفت میکنند، چای هم به تو میدهند، احترام هم به تو میگذارند، یک معلمی هم میآید و یک مقداری درس زندگی درست میدهد. تمام هم که شد، با احترام یک ظرف پرپیمانه شام هم به تو میدهند، میگوید حوصلهاش را ندارم؛ یعنی تا وقتی قلب، این نور را پیدا نکند، آدم نه حوصلهٔ خدا را دارد، نه انبیا، نه معارف الهیه و نه عبادت را دارد؛ اما قلب نورانی، خیلی قلب پرحوصلهای است. من این آقایی را که میگویم، دوبار دیده بودم. مرحوم علامهٔ امینی صاحب کتاب جهانی الغدیر که زمان زندهبودن خودش، یازده جلدش چاپ شد و الآن هجده جلد کاملش چاپ شده است. خیلی آدم فوقالعادهای بود! الغدیرش یک کتابی است که هیچ عالم ورزیدهٔ متخصصِ هنرمندِ سنّی نتوانسته تا حالا جواب این کتاب را بدهد. اینقدر این کتاب دربارهٔ حق امیرالمؤمنین بتونآرمه است.
هجده جلد در دفاع از امیرالمؤمنین برای بعد از مرگ پیغمبر است. هجده جلد، فقط این را میخواهد بگوید که بعد از پیغمبر، حق با علی بوده، حق ولایت با علی بوده، حق خلافت با علی بوده و با دیگران نبوده است، همین! حکومت زمان پیغمبر را محاکمه کرده، محکوم کرده و از علی هم دفاع کرده است. خب این هجده جلد را از آیات قرآن و روایات شیعه نظام داده است؟ ابداً! کل این هجده جلد از روایات خود اهلتسنن است؛ یعنی هر جلدی چهارصد صفحه است، ده جلدش چهارهزار صفحه و هشت جلد دیگرش هم 3200 صفحه است، حدود هشتهزار صفحه از روایات اهلسنت، از کتابهایی که خودش میگفت صدهزار کتاب آنها را من مطالعه و فیلمبرداری کردم، از روایات آنها ثابت کرده که حق با علی است.
من دوبار هم خدمتشان رسیدم، ایشان میفرمودند: من از نجف به ایران آمدم، میخواستم دو ماه بمانم و بیشتر این دو ماه را عشق داشتم مشهد خدمت حضرت رضا(علیهالسلام) بروم. بعد من از یکی از علمای مشهد، مرحوم آیتالله مروارید پرسیدم، آقاشیخحسنعلی گفت: من این را شاهد بودم که آقای مروارید، آدم عادلی بود و مورد توجه بدنهٔ دین در مشهد و در استان خراسان بود. گفت: درست است! به من گفت درست است. علامهٔ امینی میگوید: من وقتی که مشهد رسیدم، گفتم من مسافر هستم و از عراق آمدم و آخوند هم هستم، دارم خدمت حضرت رضا(علیهالسلام) میروم، یک هدیهٔ مناسب برای امام هشتم ببرم. خیلی فکر کردم که چه هدیهای لایق امام هشتم است، چه هدیهای؟ مثلاً یک شِمش طلا ببرم و بگویم این را روی ضریح بگذارید، یک جام نقره ببرم و بگویم روی ضریح بگذارید. نشستم و به ارزشها فکر کردم، دیدم در مسائل الهی هیچچیزی ارزش نماز را ندارد. هیچچیزی ارزش نماز را ندارد!
رفقا، جوانها، خانمها، دخترخانمها، من حداقل هزار صفحه دربارهٔ نماز مطالعه داشتهام. نماز یک مسئلهٔ عجیبی است که از زمان آدم تا زمان پیغمبر جریان داشته و از زمان پیغمبر هم تا روز قیامت در جریان است. نماز خیلی سرمایه سنگینی است! علامهٔ امینی میفرمودند: تصمیم گرفتم نماز هدیه کنم. به همه گفتم کاری به کار من نداشته باشید و من را اینور و آنور نبرید، مهمانی نبرید، دیدوبازدید زیاد برای من نگذارید. چهل شبانهروز وضو گرفتم، حرم حضرت رضا در بالای سر ضریح آمدم، چهل شبانهروز، چهلهزار رکعت نماز خواندم و هدیهٔ حضرت رضا کردم. این حوصله! این حوصله از کجاست؟ از نور دل! آن نور دل چیست؟ آن حالت تسلیم به پروردگار مهربان عالم است. خداخواهی!
نمیدانید عشق به خدا با آدم چهکار میکند! عشق به پروردگار، خیلی عجیب است! آدم کاملاً تشنه باشد، گرسنه باشد، حداقل از سینهاش تا نوک پایش تا جایی که شده بوده زخم خورده باشد، 71 داغ دیده باشد که نمونهٔ یکدانه از این 72 تا نَه در گذشتهٔ عالم بوده و نه در آیندهٔ عالم هست، اینها هم بدنهایشان قطعهقطعه روی خاک، جلوی چشمش صدای گریهٔ زن و بچهاش هم بیاید، آنوقت بیاید خاک در گودال را صاف کند و صورت خون آلودش را روی خاک بگذارد و عشقبازی کند! من آن جملات عربیاش را که استاد خودم به شعر درآورده، برایتان بخوانم؛ یعنی آن جملات عربی ابیعبدالله را استاد من، مرحوم الهی قمشهای که قبل از انقلاب ازدنیا رفت و عارف عجیبی بود، ایشان ترجمه کردند. این چه حوصلهای است! گفت:
الها ملکا داورا پادشها ذوالکرما یاورا
در رهت ای شاهد زیبای من
شمع صفت سوخت سراپای من
گر ارنیگوی به طور آمدم
خواستیام تا به حضور آمدم
بلله اگر تشنهام، آبم تویی
«فرات یعنی چه، دجله یعنی چه؟! عالمی گدای من هستند و من گدای یک ظرف آب باشم و به شمر بگویم یک لیوان آب به من بده؟! عالم گدای من هستند».
بحر من و موج و حبابم تویی
تشنه به معراج شهود آمدم
بر لب دریای وجود آمدم
ای سر من در هوس روی تو
بر سر نی رهسپر کوی تو
«تنها هم نیامدم».
راه تو پویند یتیمان من
کوی تو جوید سروسامان من
آینه بشکست و رخ یار ماند
«یعنی بدنم قطعهقطعه شد».
ای عجب این دل شد و دلدار ماند
نقش بشد، جلوهٔ نقاش شد
سرّ هو الله ز من فاش شد.
من باید بخواهم و اگر بخواهم، یقیناً به من میدهند. یقیناً این نور خواستنی است و باید رفت گدایی کرد که خدایا این اسلامت، این تسلیمت، این نوری که در قرآن میگویی و این دل و ظرف این نور را ساختهای، این را به من بده. عنایت میکند و حوصلهٔ آدم در عبادت و خدمت به خلق عجیب میشود! من که نمیتوانم روی منبر دروغ بگویم! بگویم که این نور را ندارم، دارم؛ اما بهاندازهٔ یک سرِ کبریت! آن قلبهایی هست که این نور را بهاندازهٔ خورشید دارد. من همین اندازهٔ سر کبریتی که دارم و گدایی کردم، اینقدر حوصلهٔ من را بالا برده که با این سنّم وقتی منبر ندارم، البته منبر که دارم، ساعتم کم میشود؛ اما وقتی منبر ندارم، شش صبح نوشتن را شروع میکنم و تا یازده شب، یک نماز ظهر و یک ناهار و یک استراحت، ولی نهایتاً من دوازده-سیزده ساعت با این سن کار میکنم و اصلاً خسته نمیشوم، این نور به آدم حوصله میدهد و خواستنی هم هست.
یک دو بیت هم از سعدی برایتان بخوانم، چقدر زیبا گفته است!
دست حاجت چو بَری، پیش خداوندی بَر
که کریم است و رحیم است و غفور است و ودود
کَرَمش نامتناهی، نِعَمش بیپایان
هیچ خواهنده نرفت از درِ او بیمقصود