شب پنجم پنج شنبه (12-12-1395)
(تهران حسینیه حضرت ابوالفضل (ع))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدتهرانپارس/ حسینیهٔ حضرت ابوالفضل/ دههٔ سوم جمادیالاوّل/ زمستان1395هـ.ش.
سخنرانی پنجم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
نوزاد تا دوسالگی و بیشتر، حاجات خودش، نیازهای خودش را با گریه اعلام میکند؛ چون زبان گفتار ندارد. هیچکسی تا حالا از درون نوزاد خبردار نشده که آیا به فقر خودش و به نیاز خودش عالم است و آگاه است یا نه، علم نیست و احساس است و احساسش هم در اختیار خودش نیست؛ بلکه او را کمک میکند که برای رفع نیازش ناله بزند. دعای نوزاد، سخن نوزاد، گفتار نوزاد، همه در گریهاش جمع است. خب او طبیعتاً نیازش، فقرش، احتیاجش را با گریه بیان میکند و نه با زبان. آنهایی که اهل خانه هستند، در کنار گریهٔ این نوزاد چهکار میکنند؟ میکوشند، سعی میکنند، به تکاپو میافتند که نیاز نوزاد و احتیاج او را برطرف کنند. پدر بیرون میرود، جان میکَند و لباسش را تهیه میکند، برای منزل تأمین معاش میکند که مادرِ نوزاد با خوردن موادّ معیشتی، شیر نوزاد را تأمین کند. مادر با داشتن سینهٔ پر شیر، با یک دنیا عاطفه و محبت -اگرچه گریهٔ نوزاد، او را نصف شب از خواب شیرین بپراند- میآید و با قربانصدقه رفتنِ طفل، او را سیر میکند. وقتی که سیر شد، میخوابد؛ یعنی یک آرامش کامل به او دست میدهد. اعلام نیاز، یکوقتی با گریه است، یکوقتی با ضعف است، یکوقتی با رنگِ پریده است، یکوقتی با درازکردن دست است، یکوقتی با گفتار ترحمبرانگیز است. معمولاً مردم در بینشان، افراد بزرگوار، کریم و شایسته زندگی میکنند که نسبت به اعلام نیاز به هر شکلی، یا با زبان رنگ یا با زبان ضعف یا با زبان سخن، بیتفاوت نمیمانند و نیاز نیازمند، احتیاج محتاج، فقر مفتقر را برطرف میکنند.
این مقدمه را که شنیدید، اگر مردی، زنی، پیری، جوانی، به پروردگار مهربان عالم نسبت به امور معنوی و نه مادّی اعلام نیاز نکند و علاوهبر اینکه اعلام نیاز نکند، طبل بیخودی و باطلِ بینیازی را هم به صدا درآورد، هم اعلام نکند و هم برعکسش صدای بینیازی از خودش درآورد و بگوید: من هیچ احتیاجی به خدا ندارم، احتیاجی به نبوت انبیا ندارم، احتیاجی به قرآن ندارم، احتیاجی به اخلاق حسنه ندارم، من پول دارم و زندگی دارم و درآمد دارم و خیلی هم خوب دارم زندگی میکنم. بهنظر شما اگر کسی به پروردگار بگوید نمیخواهمت، خواستههایت را هم نمیخواهم، انبیا را هم نمیخواهم، امامان را هم نمیخواهم، احکامت را هم نمیخواهم، قرآنت هم نمیخواهم. پروردگار عالم، خودش، نبوت انبیائش، امامت امامان و کتاب حکیمش را به زور و جبر بر کسی تحمیل میکند که میگوید نیاز ندارم و نمیخواهم؟ نه! میگوید دریادریا آب پیش من است و این میگوید که من تشنهام نیست! خب زوری که من در حلقش نمیریزم. دریادریا ارزش پیش من است و بنده هم میگوید نمیخواهم؛ نمیخواهم باوقار باشم، نمیخواهم باادب باشم، نمیخواهم منبع خیر باشم، نمیخواهم نانرسان باشم، نمیخواهم راستگو باشم، نمیخواهم صادق باشم، نمیخواهم صاف باشم، نمیخواهم پاک باشم. حالا اگر وجود این آدم را کاوش بکنیم و تحقیق درونی از او بکنیم، این صدا را از درونش میشنویم که من جهنم را میخواهم. خب آن که میخواهد پروردگار راهش را برایش باز میکند و آن که از دهاتهای فارس میگوید من ارزشها را میخواهم، آن که میگوید میخواهم، تشنهاش است و له له میزند، میخواهد، با همهٔ وجود میطلبد و دارد گدایی میکند، راه را از دهاتهای منطقهٔ فارس ایران برایش باز میکند؛ اینطور که در قرآن مجید میگوید: «و الذین جاهدوا فینا»، آنهایی که برای ارزشها میکوشند، برای من و میخواهند، «لنهدینهم سبلنا»، ما هم همهٔ راهها را به رویش باز میکنیم و او حرکت میکند. با متدینبودن به دین زرتشتی که آتش، محور این آیین در مقدسبودن آتش است، ولی این آدم در خانهٔ پدر و مادرش میبیند آنچه را که میخواهد، اینها نیست؛ چون آرامش به او نمیدهد! این آب نیست که سیرابش میکند، غذا نیست که سیرش بکند؛ میخواهد، اما آنچه در این فرهنگ است، تأمینش نمیکند. به پدرش هم میگوید که من آیین آتشپرستی، مقدسبودن آتش، آیینبرهمنی، آیین اوستایی تأمینم نمیکند و آرامش به من نمیدهد، میخواهم دنبال یک فرهنگ دیگر بگردم. یک کتک سنگینی میخورد و در زیرزمین خانه به طناب و زنجیر میکشند. خب مگر زور است، نمیخواهد! یکی آیین زرتشتی را نمیخواهد، با زنجیر و طناب و کتک که نمیشود به او تحمیل کرد؛ یکی هم خدا را نمیخواهد، دین را نمیخواهد، اسلام را نمیخواهد، قرآن را نمیخواهد، نباید که حبسش کرد و زنجیر و طناب به او بست، کتکش زد! میگوید نمیخواهم. کاری نباید به کارش داشت، اگر او کاری به کار ملت و مملکت میخواهد داشته باشد، تلنگر بزند، ضربه بزند، خب باید جلوی تلنگرزدن و ضربهزدنش را گرفت. بعد ازمدتی که زندان بود، آزاد شد و از ایران درآمد، در منطقه شامات آمد که یک سرزمین وسیع و آبادی بود، سؤال هم میکرد. سؤال خیلی کار عالی است که آدم ندانستههایش را بپرسد و تا آخر عمرش هم اهل پرسیدن باشد. این یک اخلاق بسیار عالی است و پیغمبر و ائمه، مسلمانانِ زمان خودشان را به سؤالکردن عادت داده بودند، همهچیز را هم میآمدند و میپرسیدند، هیچکس را هم رد نمیکردند و جواب میدادند.
یک عربی از بیابان به مسجد آمد و به پیغمبر گفت: «ما السعادة»، خوشبختی چیست؟ خیلی سؤال جالبی است! پیغمبر اکرم به او فرمودند: «طول العمر فی عبادة الله»، خوشبختی عمر طولانی و مطیع خدابودن است؛ زود نمُردن، جوانمرگ نشدن، آدم بماند و خودش را هزینهٔ پروردگار بکند؛ چون آدم هرچه خودش را هزینه بکند، بازگشت این هزینه ابدی است. هزینهکردن پنجاه-شصتسال است، اما بازدهی این هزینه، «خالدین فیها ابداً» است.
میپرسید، او را نمیشناختند و به او گفتند: اگر میخواهی روحت و وجدانت سیراب شود، در شهر بُصریٰ برو که از مناطق شامات است. آنجا یک معبدی هست، پیش صاحب آن معبد برو، سیراب میشوی، سیر و قانع میشوی! آمد، دید یک کشیش باادب، مجرد، تنها و باوقاری در این معبد زندگی میکند، به او گفت: من زرتشتی هستم و قواعد زرتشتی، من را قانع نکرد، به من آرامش نداد، چه دینی داری که به من آرامش بدهد؟ زندهباد آدمهای باانصاف! زنده باد آدمهای باانصاف! گفت: ما یک آیینی به اسم نصرانیت داریم که فکر نمیکنم به تو آرامش بدهد، فکر نمیکنم نیاز تو را برطرف بکند! گفت: پس من چهکار بکنم؟ گفت: ما در کتابهای گذشتهمان خواندهایم مردی در حجاز به رسالت مبعوث میشود که آخرین پیامبر است، من هم خیلی پیر هستم و نمیتوانم مسافرت بروم، اگر آمده باشد! من نمیدانم آمده یا نه یا نیامده یا آمده و هست یا نه آمده و عمرش تمام شده و رفته است، تو بلند شو و به حجاز برو! من یقین دارم که دین او به تو آرامش میدهد. درست هم میگفت، «ان الذین آمنوا و لم یلبسوا ایمانهم بظلم فاولئک لهم الامن».
و من اینجور آدمها را در دورهٔ عمرم زیاد دیدهام، در هر صنفی هم دیدهام. بیش از پانزدهسال با یک حمّال رفیق جونجونی بودم، یک جایی زندگی میکرد که یک رختخواب داشت، یک چراغ والر داشت، دوتا استکان داشت، دو-سه تا کاسه داشت، بار هم خوب به او میدادند. فقط سنّش بالا بود، ولی بار را میبرد ووقتی هم ازدنیا رفت، 116سالش بود، خیلی هم من را دوست داشت و محبت او خیلی برای من سرمایه بود؛ یعنی یقین داشتم که محبت من در دل او، یکی از عوامل نجات من در قیامت است؛ چون خدا عاشق بندگان پاکش است و بنا هم دارد به حرف اینها در قیامت گوش بدهد.
بار میبرد، پول باربری اضافه میآمد، اضافهٔ پول باربری را به یک خانوادهای میداد که سهتا دختر داشتند. پدر این سهتا دختر هم دستفروش بود، کمک کرد و با اضافهٔ پول حمّالیاش یک خانه برایشان خرید. یک روز هم به من گفت: دوست دارم یک فقیری هست که من برایش خانه خریدهام، سهتا دختر دارد. یک ناهار به آنجا بیایی، گفتم: حتماً میآیم، آن فقیر هم که رفتم دیدم، شکلی بود، روحی بود، نوری بود، ولی باز به این حمال نمیرسید.
یک کار این حمال، این بود که هر سه شبانهروز، کمتر نه، سه شبانهروز کامل، قرآن مجید را قرائت میکرد، ختم میکرد. در تمام صفحات قرآنی که میخواند، چشمش پر از آثار اشک بود. در کمال آرامش بود، در کمال امنیت بود، یعنی اصلاً عوامل اضطراب در کنارش نبود.
چنان خدا بندگان درستش را زیبا اداره میکند که صد دانا در آن حیران بماند! این همین است که قرآن میگوید: «اولئک لهم الامن»، آرامش، امنیت، خیلی هم انسش با قرآن قوی بود. یک روزی به منزل ما زنگ زدند و گفتند: یک دکتر با شما کار دارد. آمدم، سلام کردم، گفت: من مقیم آمریکا هستم، ایران آمدهام. آنجا نوارهای شما را زیاد شنیدهام؛ کمیل، احیا، عرفه، منبر، ایران آمدهام تا شما را ببینم. ببینم تو چه کسی هستی؟! گفتم: عیبی ندارد من را ببینی، اما من عین خودت، یک آدم معمولی هستم. تو یکخرده سواد داری و من هم یکخرده سواد دارم و کسی نیستم. از آمریکا بلند شدی، اینجا آمدی که من را ببینی! اما این آدرس من است. روز چهارشنبه بود و من پنجشنبهها در طول بیش از دهسال نوبت گذاشته بودم که ده صبح پیش این حمال بروم و ترک هم نکردهام، آن هم ده صبح منتظر من بود. به او گفتم: آقای دکتر، من یک رفیق دارم که هر پنجشنبه دیدنش میروم، میآیی برویم؟ گفت: برویم! حالا دکتری که در آمریکا فقط روی مبل مینشسته و روی تختخواب حسابی آمریکایی میخوابیده و اتوکشیده و بهداشتی بوده، نمیدانست که کجا دارد میآید! وقتی آمدم در زدم، آمد و در را باز کرد. یک اتاق بود، گفتم: آقای دکتر بفرمایید! آمد و دید نصف اتاق خالی است، نصف اتاق هم یک گلیم است، یکدانه از این چراغ والرهای قدیمیِ سهفتیلهای، یک قوری چینی که سیتا بند بهش خورده بود، یک کتری پنجاه-شصتساله که دیگر هیچ جای سفیدی نداشت و سیاه بود. حالا صندلی هم نیست، مبل هم نیست، ما چطوری به این دکتر بگوییم آقای اتوکشیده، روی همین گلیم بنشین! گفتم: آقای دکتر میایستید یا مینشینید؟ گفت: نمیدانم من را کجا آوردهای! گفتم: اینجا که میبینی، نمیدانی اینجا کجاست؟ اینجا بهشت است، اینجا نور پروردگار تجلی دارد. بالاخره یک جایی، کت و شلوارت را میزان کن و بنشین! بندهٔ خدا نشست، حالا در دلش به من چه گفته، نمیدانم! اما نشست. من نزدیک حمّال بودم، اولاً عینک نداشت و چشمش در 116سالگی خوب میدید، گوشش هم قشنگ میشنید، خدا یک یاریهایی به رفیقهایش میکند که واقعاً آدم را حیرت میگیرد، آهسته در گوش من گفت: این کیست؟ گفتم: یک دکتر برای آمریکاست. گفت: به من خبر میدادی تا یک میوهای، یک انگوری، خیاری بگیرم. گفتم: نه من اهلش هستم و نه او اهلش هست. گفت: چای درست بکنم؟ گفتم: بکن. حالا جلوی این دکتر مخِ بهداشت، دیدم یک کاسهٔ روی ناصاف، یک مقدار آب در آن ریخت، دوتا استکانها را با دستش در آن کاسه شست. آن قوری بندزده را هم شست، یکذره چای ایرانی ته قوری ریخت، چای دم کشید. حالا دکتر هم دید چطوری استکان را شست و دو تا چای ریخت! دکتر به من گفت: من میل ندارم! گفتم: غلط کردی که میل نداری، دکتر این چایی دارو هست، من پانزدهسال است دارم این چای را میخورم و هیچیام هم نشده است. اشتباه میکنی میگویی نمیخواهم! گفت: چشم، بده بخورم. چیزیام نمیشود؟ گفتم: نه، اگر بدنت ناسالم است، این چای به تو کمک میکند.
بعد این دکتر به من گفت: اجازه میدهد من آزمایشش بکنم؟ بهش گفتم: پیر، این میخواهد تو را معاینه بکند. گفت: نیازی نیست، من هیچیام نیست؛ ولی حالا دلش میخواهد معاینه بکند، بکند. یک دستگاههایی را از کیفش درآورد، من تا حالا در ایران در آن وقت ندیده بودم. با این دستگاهها گوش، قلب، رگهای دست، همهچیزش را معاینه کرد. گفتم: آقای دکتر نظرت چیست؟ گفت: این سیسال پیش از نظر قواعد پزشکیِ ما باید مُرده باشد، این چطوری زنده است؟ گفتم: آقای دکتر، یک رفیق دارد که به ملکالموت اجازه نمیدهد بیاید روحش را بگیرد! گفت: درست است.
چرا این بدن صد درصد سالم است؟ آرامش، آرامش از کجا آورده است؟ اتصال به خدا، ایمان به پروردگار، نمازهای شبانهروز، خودِ نماز خیلی آرامش میدهد. یک دستگاههایی هست که از خارج آمده، به مچتان ببندید، رنگ سبز دارد، زرد دارد، قرمز دارد، این رنگها نشاندهندهٔ وضع اعصاب شماست. من پیش یکی از رفیقهایم بودم، آن میگفت: من یک مقدار ناراحتی دارم، همیشه باید این را به مچم ببندم و ببینم چهکاره هستم؟ زرد است، قرمز است، سبز است! گفتم: کِی سبز است؟ گفت: فقط وقتی دارم نماز میخوانم و در آرامش کاملم! امنیت کامل، آرامش کامل.
این کشیش به این جوان یا به این آدم متوسط گفت: من که از دین خودمان خبر دارم، فکر نمیکنم آن آرامشی که دنبالش هستی، به تو بدهد؛ بلند شو و به حجاز برو. سؤال کرد، سؤال کرد و آمد، معلوم شد آن پیغمبری که آن کشیش میگوید، در مدینه است. مدینه آمد، در ملاقات اوّل به پیغمبر گفت: من زرتشتی بودم، یک مقدار هم نصرانی شدم، اما آرامش پیدا نکردم، دینت را به من ارائه کن! پیغمبر ارائه کرد و او هم دین را قبول کرد. چقدر گذشت؟ یکسال! مهاجرین مکه و انصار مدینه سرِ این آدمی که یکسال بود مؤمن شده بود، دعوایشان شد. مهاجران مدینه گفتند: چون این از جای دیگر آمده، مهاجر است و جزء ماست. انصار گفتند: نه این جزء ماست و با هم درگیری داشتند. درگیری داشت بالا میگرفت که رسول خدا به بلال فرمودند: جمعیت را بگو به مسجد بیایند. مسجد پر شد، پیغمبر روی منبر رفتند و فرمودند: مردم! سلمان، نه از شما مهاجرین است و نه از شما انصار است، بلکه «السلمان منا اهل البیت»، یکسال گذشته بود.
گاهی بعضی مردها و زنها پنجاهسال است در تهران زندگی میکنند، اصفهان، شیراز، بندرعباس، بوشهر، شمال، مسلماناند، پنجاهسال است، اما آرامش ندارند، امنیت ندارند، اضطراب دارند، در خانه دعوا دارند، با بچهها دعوا دارند، زن با شوهر دعوا دارد، شوهر با زن دعوا دارد، با همسایه دعوا دارد، با خریدار دعوا دارد، با فروشنده دعوا دارد. پنجاهسال است هنوز آن اسلام آرامشبخش را بهدست نیاورده است! پنجاهسال است دارد در فرهنگ ابلیس رفتوآمد میکند. آخر دعوا برای دوتا مؤمن نیست، قرآن مجید میگوید: «و لا تنازعوا»، با همدیگر درگیر نشوید، نزاع نکنید! «تنازعوا»، طرفینی است، «تنازعوا» از باب تفاعل است و حتماً دو طرف میخواهد؛ دعوا نکنید، یعنی زن و شوهرها دعوا نکنید، رفیقها دعوا نکنید، پدر و مادر با بچهها دعوا نکنید، بچهها با پدر و مادر دعوا نکنید. من دعوا را نمیپسندم و حرام است. خب وقتی در یک خانه دعوا نباشد، هیجان نباشد، بین دو نفر دعوا نباشد، هیجان نباشد، چهچیزی به جای آن است؟ آرامش و امنیت.
ما میتوانیم یک زندگی که مردم میگویند مسالمتآمیز داشته باشیم. در کلمه ٔمسالمت، اسلام هست. مسالمت یعنی حروف اضافهاش را که بیندازیم، آن سه حرفیِ اصلی میماند: «سلم»، زندگیِ با سلامت.
یک شب ساعت هشت و نه بود، این آخرین بچهٔ من که حالادر قم مدرّس درسهای بالاست، کلاس سوم بود. به من گفت: پدر من یک مطلبی دارم! گفتم: بگو بابا؛ چون در خانه باید بچهها را آزاد گذاشت تا حرفشان را بزنند؛ اگر حق بود، باید به آنها اطمینان داد، قبول میکنند و اگر حق نبود، با دلیلِ نرم و بامحبت باید به آنها ثابت کرد که این مطلب شما ضرر دارد، اگر بخواهد عمل شود. ولی به بچهها میدان بدهید تا حرفهایشان را بزنند، گاهی حرفهای خیلی خوبی دارند، گاهی پیشنهادهای خیلی عالی دارند. بعضی از گذشتگان رسم بدی داشتند که تا بچه میآمد حرف بزند، میگفتند: ساکت شو، دهانت هنوز بوی شیر میدهد، فضولی نکن! این اخلاق شیطانی است.
گفتم: حرفت را بگو بابا. گفت: من روزها که مدرسه میروم، حرف ندارم که بزنم. همینجوری باید گوش بدهم. گفتم: چه حرفی نداری بزنی؟ گفت: برای اینکه این هممیزیها و همصندلیهایم، وقتی زنگ تفریح است و کنار هم هستیم، یکیشان میگوید: دیشب بابایم یک مشت در گیجگاه مادرم زد و زمین افتاد، آن یکی میگوید: کجایی! بابای من یک لگد به مامانم زد و مامانم پرت شد، آن یکی میگوید: چه میگویی! مادرم چنان در کلهٔ بابایم کوبید که بابام افتاد؛ اما من هیچچیزی ندارم که بگویم. شما با مامان دعوا نمیکنی تا ما هم یک حرفی داشته باشیم و فردا در مدرسه بگوییم مامانمان بابایمان را زد، بابایمان مامانمان را زد! گفتم: پسرم، دین به من و مادرت دعوا یاد نداده، آنچه یاد من و مادرت داده، محبت و خنده و آرامش و سازش و هماهنگی و باهم بودن و باهم خانه را ادارهکردن است. گفت: بابا اینجوری نمیشود، من حرف ندارم! حالا بنشینید و با شوخی باهم دعوا کنید! گفتم: نه با شوخی هم به ما اجازهٔ دعوا ندادهاند، چه برسد به دعوای جدی! اصلاً ما مردها با زنهایمان غرق در نعمتهای خدا هستیم، چه جایی پیدا میکنید که دلیل بر دعوا داشته باشد؟ چه جایی؟ ما چهچیزی کم داریم؟
شما برادران، شما خواهران، فکر بکنید! حالا فکرکردنش که عیبی ندارد. امشب پروردگار عالم اراده کند که این بینی زیبا و زیباسازی صورت از صورت شما کَنده شود و دور بیفتد! همین از نعمت بینی محرومتان کند که هیچ بویی را استشمام نکنید و همین یک نعمت را از شما بگیرد. چهکار میکنید؟ چه میکنید؟ ما یک دوست دوری داریم که یک سلاموعلیکی با هم داریم. دو هفته پیش، یک کسی را که میشناخت، من احوالش را از او پرسیدم و گفتم: فلانی خوب است؟ گفت: نه! گفتم: چطور؟ گفت: صبح از خواب بلند شده که برود وضو بگیرد و بیاید نماز بخواند، 44-45 سالش است، از خواب که بیدار شده، کل بینایی را از دست داده است و متخصصترین دکترهای تهران دیدند و گفتند هیچ علاجی ندارد! فکر کن، حالا این دوتا چشم را از ما بگیرند! فکر کن، پروردگار عالم یک اشاره به دوتا گوش ما بکند؛ چون مالک اوست و ما که مالک نیستیم! به گوش بگوید که دیگر صدایی نشنو! فکر کنید به زانوی ما بگوید که دیگر خم و راست نشو! اینها سر جای خودش! پدر یکی از رفیقهای من که این دیگر خانواده را بسیار در تنگنا قرار داده، این پدر دوست من که با من هم در قم همدرس بود، دچار فراموشی صد درصد شد. این دوست من نمیتوانست دیگر هر روز به درس بیاید، گاهی یک روز نمیآمد و گاهی میآمد. من به او گفتم: چرا درس نمیآیی؟ درس که خیلی عالی است. گفت: پدرم دچار فراموشی کامل شده، دکتر بردیم، فقط وقت تنظیم کرده که چه ساعتی دستشویی ببرید. دستشویی میبریم، یادش نمیآید باید دستشویی کند، دو ساعت باید من، مادرم، خواهرم کنار دستشویی بایستیم تا بیاختیار این دستشویی کند، میشوریمش و میآییم، دیگر ظهر میشود. غذا را در دهانش میگذاریم، خوشمزه یادش نمیآید بِجَوَد، یادش نمیآید قورت بدهد.
خانمها، آقایان، ما غرق در نعمت هستیم! جنگ و دعوا و بیدینی و گناه در این بستر نعمت، به خدا قَسم نادرست نادرست است. ما بیاییم بنشینیم و نعمتهای خدا را یادآور بشویم که چه داریم و در مسیر شکر نعمت بیفتیم؛ نه اینکه در بستر اینهمه نعمت، اینهمه به همدیگر بد کنیم، ظلم کنیم، تلنگر بزنیم، دعوا کنیم، سر همدیگر داد بکشیم، پول همدیگر را بخوریم، حق همدیگر را ببریم، آخر ما کم نداریم!
برادران و خواهران، ما به هیچ گناهی احتیاج نداریم! ما چه نیازی به دروغ گفتن داریم؟ ما نیازمند راستگویی هستیم. ما چه نیازی به زنا داریم؟ ما نیازمند نکاح مشروع هستیم. ما چه نیازی به چشمچرانی داریم؟ اینهمه آثار عظمت الهی، چشم ما را سیر میکند. ما چه نیازی به لقمهٔ حرام داریم؛ درحالیکه بیشترمان در سال از درآمدمان اضافه میآوریم! چه نیازی داریم ما که اضافه میآوریم، به حرام متوسل شویم؟ ما که احتیاجی به حرام نداریم، ما نیاز به گناه نداریم؛ اما ما نیازمند ارزشها هستیم، ما نیازمند معارف هستیم، ما نیازمند حقایق هستیم؛ ما اگر این نیازهای خود را سرپوش بر روی آن نگذاریم و طبل استقلال نزنیم و اعلام بکنیم؛ مثل بچهٔ شیرخواره که با گریه، همهٔ نیازهایش را اعلام میکند، ما به پروردگار بگوییم: محبوب ما، راست میگوییم، ما به توفیق نیاز داریم، ما به مهرورزی نیاز داریم، ما به دینداری نیاز داریم، ما به عبادت نیاز داریم، ما به دست جیبکردن برای کمک به مردم ضعیف نیاز داریم. خداوند هر نیازی را که به او اعلام بکن،ی راهش و جادهاش را برایت صاف میکند و خودش هم راهت میاندازد، «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا».
چه شب با عظمتی است! شب جمعه، من عادتم است که شبهای جمعهٔ طول سال، اگر به شهادت هر یک از ائمه، حتی پیغمبر بخورد، فقط باید سراغ ابیعبدالله بروم. آدم با امام حسین آرامش پیدا میکند. امامصادق میگویند: وقتی مینشینید و برای حسین گریه میکنید، از جا بلند نشده که خدا گناهان بین خودتان و خودش را میبخشد و رحمتش را بر شما نازل میکند و گریهٔ بر ابیعبدالله مُهر شفاعتشدن از طرف ما را هم به پروندهتان میزند.