لطفا منتظر باشید

روز دوم سه شنبه (10-12-1395)

(تهران ستاد کل نیروهای مسلح)
جمادی الاول1438 ه.ق - بهمن1395 ه.ش
4.7 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ ستاد نیروهای مسلّح/ دههٔ سوم جمادی‌الاوّل/ زمستان1395هـ.ش.

سخنرانی دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

در رابطهٔ با قرآن کریم، مقدمه‌ای را از قول امیرمؤمنان برایتان نقل می‌کنم و سپس دو سپاس ویژه و دو ستایش مخصوص را در رابطهٔ با کیفیت رابطهٔ صدیقهٔ کبری(علیهاالسلام) با قرآن را بیان می‌کنم.

بیاناتی که امیرمؤمنان راجع‌به قرآن دارند، اوّل ببینید قرآن مجید چه منبعی است که امیرالمؤمنین چهار دستور بسیار مهم راجع‌به قرآن به همهٔ مردان و زنان داده‌اند.

وجود مبارک حضرت سیدالشهدا می‌فرمایند: خداوند برای هدایت مردم، راهنمایی مردم، علت دیگری نداشته، فلسفهٔ دیگری نداشته است. از زمان آدم تا حضرت مسیح، 113 کتاب نازل کرده که این کتاب‌ها عقل مردم را رشد می‌داده است، و اگر دنبال آن می‌رفتند؛ قلب مردم را تصفیه می‌کرده، اگر دنبالش می‌رفتند؛ عمل مردم را اصلاح می‌کرده، اگر می‌پذیرفتند؛ حضرت می‌فرمایند: مجموع علوم و معارف و حقایق آن 113تا کتاب را برای اینکه بندگانش یک‌ذره محروم نباشند، به قرآن مجید انتقال داد. این را حضرت حسین می‌فرمایند که قرآن در خانه‌شان نازل شده و خودشان به تمام ظاهر و باطن قرآن آگاه‌اند؛ پس اگر کسی در حد -باز به قول قرآن- استطاعت خودش و توان خودش، راهنمایی‌های این کتاب را به‌کار بگیرد، درحقیقت راهنمایی‌های 113 کتاب گذشته و همهٔ انبیای الهی را به‌کار گرفته است. ما ظاهری از این مسائل را می‌بینیم، اگر باطن‌نگر باشیم، عمق‌نگر باشیم، به ما نشان داده می‌شود که فراگیری قرآن، عمل به قرآن، انتخاب راه از قرآن، بالاترین سرمایه و تجارت در دنیاست که سود این سرمایه و تجارت -به قول قرآن مجید- مغفرت است، رحمت است، رضایت‌الله است و جنت‌الله است.

ما هیچ‌وقت نباید قرآن را به‌صورت این جلدهای مقوایی و نقاشی شده و خطوط روی کاغذ ببینیم. اینها که کاغذ و الفاظ و کلمات و جلد است. ما باید این‌گونه که قرآن نازل شده، قرآن را ببینیم: «انزلنا الیکم»، خیلی این آیهٔ جالبی است که به پیغمبر نمی‌گوید: «الیک»! «انزلنا الیکم»، اینجا معنی «انزلنا الیکم» این نیست که امین وحی پیش تک‌تک شما آمده و این آیات من را آورده است؛ نه من این سرمایه و این مایه را به همه‌تان نازل کردم، برای همه‌تان فرستادم. «انزلنا الیکم»، چه‌چیزی هست؟ جلد نیست، کاغذ نیست، لغات چاپی و دستی نیست، «انزلنا الیکم نورا مبینا»، یک نور روشنگری است و این‌قدر دید باز به شما می‌دهد که با کمک این کتاب بتوانید حق را از باطل بشناسید. این شناخت، شناخت کمی نیست که من بفهمم حق در همه‌چیز چیست و به حق تکیه کنم. باطل در همه‌چیز چیست و از باطل فرار کنم و نگذارم باطل به زندگی‌ام چنگ بزند و نگذارم حق از من غریب بماند، تنهای از من بماند، بیگانهٔ از من بماند.

در آیات قرآن می‌خوانیم که خدا می‌فرماید: «ان الله علیم بذات صدور»، آنچه در پنهانِ وجود شما از نیت‌ها، افکار، طرح‌ها، نقشه‌ها، خوبی‌های معنوی، بدی‌ها جریان دارد، همه را من آگاهم. می‌خوانیم که می‌فرماید: پروردگار محیط به کل شیء است و همه‌چیز در دایرهٔ احاطه اوست. این را یک چوپان سیاه‌چهرهٔ پابرهنهٔ سوخته در آفتاب درک کرده بود؛ یعنی جلد نمی‌دیده، کاغذ نمی‌دیده، چاپ نمی‌دیده، خط دست‌نویس نمی‌دیده، بلکه نور را می‌دیده است. یک روزی در بیابان‌های بین مکه و مدینه دارد گوسفند می‌چراند. آنجا خیلی کم علف هم هست. چهار-پنج نفر حالا در کتاب‌ها اسمشان را اصحاب پیغمبر گذاشته‌اند، ولی داستانشان با این چوپان نشان می‌دهد که خیلی هم اصحاب پیغمبر نبودند! مردم گاهی برای خرما به‌دنبال انبیا می‌رفتند و کاری به خدا نداشتند. امام حسین از مکه که بیرون آمدند تا به کربلا بروند، به جمعیتش رو کردند و گفتند: ما داریم به‌سوی خدا می‌رویم و به‌دنبال خرما نمی‌رویم؛ اگر کسی برای پولی، زمینی، ملکی، شهردارشدنی، فرماندارشدنی، حاکم‌شدنی دارد به‌دنبال من می‌آید، اینهایی که فکر می‌کنند، در این سفر نیست و نیایند. یک نفرشان هم رو برنگرداندند و اینها اصحاب بودند، اینها قرآن را به‌صورت نور در زندگی می‌دیدند؛ یعنی جلویشان تا ابد روشن بود و با همین قرآن می‌دیدند، خوب می‌دیدند و حق و باطل را خیلی خوب تشخیص می‌دادند که از زمان پیغمبر تا روز عاشورای 61 هجری، یعنی از روز هجرت، چون بعضی‌هایشان آن ایام را درک کرده بودند و بعضی‌ها هم ایام امیرالمؤمنین را درک کرده بودند، بعضی‌ها ایام امام مجتبی و بعضی‌ها هم نه، این معصومینِ قبل از ابی‌عبدالله را ندیده بودند. وقتی شب عاشورا شد، این شب را هیچ‌کسی کامل‌تر از امام زمان بیان نکرده است، رو کردند به یارانشان، به اهل‌بیتشان، به بچه‌هایشان، گفتند: فردا این مردم با من کار دارند و راه باز است و خطری هم متوجه شما نیست، بلند شوید و بروید؛ اما هیچ‌کس بلند نشد! امام به یکی از این مستمع‌ها رو کردند، هفتادتا نمی‌شدند، چون یک تعدادی‌شان بچه بودند، شیرخواره بودند، هفت-هشت‌ساله بودند، نمی‌دانم در جلسه بودند یا نبودند! به یکی‌شان رو کردند، گفتند: چرا نمی‌روی؟ گفت: یابن‌رسول‌الله، یکی بیاید و مچ دست من را بگیرد، من را پابرهنه در پنج قاره بر روی تیغ، سنگ، قلوه‌سنگ، سرازیری دره‌ها، سربالایی تپه‌ها و کوه‌ها بچرخاند و دائم هم در چرخاندن من بگوید که این بلا را دارم سرت درمی‌آورم تا کامل نشده، از حسین دست بردار، من یک لحظه هم از تو جدا نمی‌شوم. این دیگر عمق روحِ معرفت به امام است. آخر چه کسی طاقت دارد که پابرهنه بر روی این‌همه تیغ‌ و قلوه‌سنگ‌، آن‌هم در خشکی‌های پنج قاره در دره، کوه! واقعاً هم اگر این کار را می‌کردند، از حق جدا نمی‌شدند و این کار قرآن است، کار هیچ‌چیز دیگری نیست. قرآن یک چنین نیرویی را ساخته است؛ حالا بقیه‌شان هم خودشان بلند شدند و صحبت کردند که صحبت‌هایشان را امام زمان نقل می‌کند و فکر می‌کنم برای ده-پانزده نفرشان را حضرت نقل کرده است. یکی‌شان که مغازه‌دار نبود، کاسب و تاجر نبود، کشاورز نبود، اصلاً نظامی بود؛ یعنی از ابتدا در کار جنگ و در کار برخوردها و رفیق با اسلحه و یک شخصیت نظامی بود و قواعد نظامی را هم خیلی خوب بلد بود. یکی دو سه‌تا پیشنهاد نظامی به ابی‌عبدالله داد، حضرت فرمودند: پیشنهادت بسیار عالی است، اما ما حرکتمان مأموریت از جایی دیگر است، ولی پیشنهادهایت خیلی خوب است.

این بلند شد، آدم نظامی، شجاع، متهور، قوی، زن هم دارد، بچه هم دارد، قبیله هم دارد و خیلی مورد احترام است. در این 72 نفر، یک‌دانه ناتوان، بی‌پول، بی‌مال، تهی‌دست، بی‌سواد وجود نداشت؛ بلکه یک بخشی از اینها در کوفه تاجر بودند که دنبال هله‌هوله نیامده بودند؛ ولی بهتر از این کاروان در کوفه غذا داشتند، لباس داشتند، خیلی احترام داشتند و یکی‌شان هم بی‌سواد نبود. این هم که پیغمبر می‌فرمایند: «مداد العلماء»، مداد در عربی یعنی مُرکّب و نه این مدادهای ایرانی و خارجی! مداد یعنی مُرکب، «مداد العلما افضل من دماء الشهدا»، آدم فکر می‌کند که مرکب دانشمندان هدایتگر از خون شهیدان برتر است و دیگر حضرت یک اِلّا هم نگفتند، اِلَا شهدای کربلا؛ یعنی واقعاً مُرکب در خودنویس یا خودکار یا روان‌نویس یک عالِم از خون شهیدان کربلا برتر است؟ نه، چون شهیدان کربلا عالِم شهید بودند، عارف شهید بودند، بامعرفت شهید بودند؛ اگر داستان معرفت اینها را بخواهید بدانید، تقریباً در سه‌هزار صفحه در هفتادسال پیش، یک مجتهد جامع‌الشرایط خوش‌قلم، خوشفکر، آگاه به علومِ روز در آن روز در هفت جلد نوشته است. نه تاریخشان را و داستانی در این کتاب ندارد، بلکه ایشان آمده و این 72 نفر را شخصیت‌شناسی کرده و غوغا هم کرده است. من که کتاب خیلی دیده‌ام و خیلی مطالعه کرده‌ام، خودم هم تا حالا 130 جلد کتاب نوشته‌ام و سه رشتهٔ کتابم هم به کربلا و ابی‌عبدالله مربوط است، یقین دارم از روز عاشورای اول تا حالا، کتابی به این خوبی، به این محکمی و با این تحلیل عالمانه و عارفانه نوشته نشده است. نام کتاب، عنصر شجاعت است. این کتاب نبود و خدا یک محبتی به من کرد و یک دوره‌ از این کتاب را پیدا کردم و مؤسسهٔ قم دادم. تمام این هفت جلد را تحقیق کردند، مدرک‌یابی کردند و خودمان هم یک جلد به آن اضافه کردیم، فهرست عام زدیم و نُه نوع فهرست به این کتاب زدیم. خب این کتاب، شخصیت‌شناسی این بزرگواران است. سه جلدش دربارهٔ اصحاب است، سه جلد دربارهٔ ابی‌عبدالله است، یک جلد هشتصد صفحه‌ای دربارهٔ مسلم‌بن‌عقیل و اوضاع کوفه است، یک جلد هم فهرست عام است که همین مطلب امام زمان را از این شخصیت نظامی، ایشان نقل می‌کند.

بلند شد و از حضرت پرسید: یابن‌رسول‌الله! حالا جالب مسئله این است که این آدم سه-چهار روز بود که با ابی‌عبدالله پیوند خورده بود. در یاران ابی‌عبدالله قدیمی نبود، ابتدا آن طرفی بود و عشقش بود و عثمان؛ اصلاً در احوالاتش نوشته‌اند عثمانی‌مسلک بود! خب چهار-پنج روز است به ابی‌عبدالله برخورد کرده و عوض‌شدنِ حال، حالا قرآن را دیگر جلد و کاغذ و کلمهٔ چاپی و دستی نمی‌بیند و نور می‌بیند. کامل دارد حق را به او نشان می‌دهد، باطل را نشان می‌دهد، از باطل بُرید و به حق پیوست. عرض کرد: پسر پیغمبر! فردا هر‌کسی بماند، کشته‌شدنش قطعی است؟ فرمودند: قطعی است! گفت: آقا ما را چند دفعه می‌کُشند؟ فرمودند: کُشتن که یک دفعه است، آدم که دو دفعه کشته نمی‌شود و یک دفعه کشته می‌شود و تمام می‌شود. گفت: یابن‌رسول‌الله! فردا صبح، اگر هزاربار من را بکشند و هر یکباری که می‌کشند، زنده بشوم و دوباره بِکُشند، بعد این بدن من را قطعه‌قطعه کنند، قطعه‌قطعه‌ها را در آتش بریزند، بسوزانند، خاکستر بشود، به باد بدهند و دوباره من را برگردانند، من از تو دست برنمی‌دارم. این کمک قرآن است. شما هر رجل الهی را که فکر بکنید و اسمش را به من بگویید، من با دلیل به شما عرض می‌کنم که این ساخته‌شدهٔ قرآن است.

 خب این پنج-شش‌تا که نوشتند اصحاب پیغمبر بودند و من قبولشان ندارم. اسم ببرم، شما هم قبولشان ندارید! قصد کردند که یک برّه از این چوپان بخرند، بکُشند، کباب بکنند و بخورند. به یکی‌شان گفتند: برو و یک بره بخر! پیش چوپان آمد، آن‌هم در صحرای بین مکه و مدینه و گفت: این بره‌ها دانه‌ای چند است؟ گفت: مثلاً به قیمت روز بیست‌درهم. گفت: یک‌دانه به ما بفروش! گفت: فروشی نیست! گفت: چرا؟ گفت: برای اینکه من مالک این بره‌ها نیستم و اینها مالک دارد. من کارگرم، چوپانم و نمی‌توانم بفروشم. خب تو اگر اصحاب پیغمبری، با رفیق‌هایت کنار برو! دیگر حرف ادامه ندارد. گفت: نه، تو یک‌دانه را به ما بفروش، ما مثلاً بیست‌درهم را پنجاه درهم می‌دهیم. بیست‌درهم را با سی‌درهم، پنجاه‌درهم و خیلی کارت را راه می‌اندازد. گفت: خب من این بره را بفروشم پنجاه درهم بفروشم، غروب که به آغل برمی‌گردانم، صاحب بره‌ها که بیاید، می‌بیند یکی‌اش کم است، بره کو؟! گفت: به او بگو گرگ حمله کرد، پاره کرد و خورد. ببینید حالا اتصال به قرآن، «ان الله علیم بذات صدور»، «ان الله بکل شیء علیم»، «ان الله بکل شیء محیط». چوپان گفت: من عصری خیلی راحت می‌توانم به مالک گله بقبولانم که بره را گرگ پاره کرد، قبول هم می‌کند؛ چون خیلی به من اعتماد دارد و پنجاه‌درهم شما را هم می‌خوریم. حالا به من بگویید این دروغ را من در قیامت، چطوری به پروردگار بقبولانم؟! خدا بگوید بره کو؟ بگویم گرگ خورد! این اتصال به نور است.

آن‌هم که اتصال به نور ندارد، از هیچ‌کاری‌اش تعجب نکنید؛ چون طبیعی است. اگر در روز روشن از مال این مملکت، سه‌هزار مثلاً میلیارد هم که بدزدد، تعجب ندارد! اگر شمر سر امام حسین را نمی‌برید، تعجب داشت؛ اما آمد و برید، طبیعیِ حالش بود، طبیعیِ فرهنگش بود، طبیعیِ نفسش بود. آن که اهل قرآن است، یک مملکت از دستش راحت است! نه برهٔ مالک را می‌فروشد و نه دست به پول بیت‌المال می‌برد و نه از کارش در هشت ساعت کم می‌گذارد، نه به زن و بچه‌اش ظلم می‌کند و همه از او راحت هستند.

حالا ببینیم نظر امیرالمؤمنین راجع‌به قرآن چیست؟ چهارتا دستور است: «تعلموا کتاب الله فانه احسن الحدیث و ابلغ الموعظة»، بر شما واجب است کتاب خدا را بفهمید، نه اینکه تماشاگر جلد و کاغذ و چاپ و قرآن خطی باشید. علم در اینجا یعنی فهم، لمس، «تعلموا کتاب الله فانه احسن الحدیث»، کلامی زیباتر از قرآن در این آفرینش نیست! «و ابلغ الموعظة»، پندی، نصیحتی رساتر از قرآن مجید نیست. همین پریروز در یک کتاب خارجی دیدم که نوشته بود اگر این مسلمان‌های دنیا از کل قرآن، همین یک‌دانه آیه را بیشتر نداشتند و اصلاً قرآنشان یک آیه بود و به این عمل می‌کردند، حکومتشان در کرهٔ زمین یک حکومت واحد بود و کل کرهٔ زمین هم مسلمان بودند، آن هم آیهٔ نود سورهٔ نحل است:

«ان الله یامرکم بالعدل و الاحسان و ایتاء ذی القربی»، انتخاب سه کار مثبتِ عدالت، نیکی، رسیدگی به اقوام و حذف سه تا کار از زندگی‌شان، «و ینهی عن الفحشا و المنکر و البغی». نوشته بود اگر کل جامعهٔ اسلامی به این آیه عمل بکند، بر کل جهان پیروز فرهنگی می‌شوند و جنگ هم نمی‌خواهد. همه اعمال اینها را ببینند، عاشق مسلمان‌شدن می‌شوند و این یک سفارش امیرالمؤمنین است.

«و تفقه فیه»، دقت کنید که آیات قرآن را عمقی بفهمید! «فانه ربیع القلوب»، قرآن بهار دل‌هاست و واقعاً دلِ مرده را زنده می‌کند. من حالا مواردی در پنجاه‌سال منبر خودم پیش آمده که چطوری یک آیه، مرده‌ای را زنده کرده است! مرده، نه مردهٔ بهشت زهرا؛ بلکه مرده‌ای که متحرک است، بدن حرکت می‌کند و روح، عقل، قلب مرده است. اینها همه در قبر بدن هستند، ولی چطوری زنده کرد؟!

سوم، «و استشفوا بنوره»، از نور قرآن طلب درمان کنید، «فانه شفاء لما فی الصدور»، روان‌شناس نمی‌تواند حسد و بخل و کینه و نفاق و اینها را از ما معالجه کند و این کار قرآن است.

چهارمین دستورشان، «واحسنوا تلاوته فانه احسن القصص»، نیکو قرآن را فرا بگیرید، چون بهترین داستان‌های دنیا و درست‌ترینش در این کتاب است. این حرف امیرالمؤمنین است، اما حضرت زهرا چه؟ حضرت زهرای قرآن‌شناس دوتا ستایش به پیشگاه خدا برده است: «الحمدلله الذی لم یجعلنی جاهدا لشیء من کتابه»، خدا را ستایش می‌کنم که به من کمک داد و من ذره‌ای از این قرآن مجید را انکار نکردم، در کل عمرم قبول کردم و قبول داشتم، عمل کردم و یک حکمی را پس نزدم. گفتم نه، این به درد ما نمی‌خورد! نه من همه‌چیز قرآن را قبول دارم، مگر حجاب قرآن! خب قرآن چهارده آیه دربارهٔ حجاب دارد. حجاب به این معنا که زیباترین زن و جوان‌ترینشان از خانه برای کار مثبت بیرون برود تا شب برگردد و یک نفر با دیدن او تحریک نشود، این حجاب قرآن است.

آن می‌گوید: نه من نمازش را می‌خوانم، روزه‌اش را می‌گیرم، اما این یکی را خوشم نمی‌آید! دلم می‌خواهد موی من، بدن من، حجم بدنم، لباس زیبایم، اینها را از خانه که بیرون می‌روم، هر نامحرمی دلش می‌خواهد ببیند و هر فکری هم دلش می‌خواهد بکند! زهرا(علیها‌السلام) می‌گوید: من ستایش می‌کنم خدا را که ذره‌ای از این قرآن را در زندگی‌ام پس نزده‌ام و نگفتم نمی‌خواهم، همه‌اش گفته‌ام می‌خواهم! «لم یجهدنی جاهدا لشیء من کتابه و لا مرددا فی شیء من امره»، به من کمک داد و یکبار در مسائل قرآن شک نکردم؛ یعنی زهرا تمام وجودْ قرآن کریم بود. می‌خواند و می‌شنید و از شنیدن کلمات الهیه لذت می‌برد؛ الّا یکبار! این دو سه‌روزه، یا امروز بوده یا دیروز بوده، نمی‌دانم! خیلی آرام درحالی‌که در بستر افتاده بود و امیرالمؤمنین پرستاری می‌کرد، امام صادق می‌فرمایند: از او فقط یک پوست و استخوان مانده بود و آب شده بود! به امیرالمؤمنین گفت: دوست دارم، چه صداهایی در این دنیا بوده، چه صداهای پاکی، گلوهای پاکی، تُن صداهای ملکوتی که خیلی‌ها بدشان می‌آمد بشنوند؛ اما صدیقهٔ کبری نور است و صدای حق و باطل را می‌شناسد. گفت: علی‌جان! یکبار دیگر دلم می‌خواهد اذان بلال را بشنوم. نمی‌دانم خود امیرالمؤمنین به درِ خانه بلال رفتند، بچه‌ها رفتند! تا به بلال پیشنهاد شد، گریه کرد و گفت: من عهد کرده بودم که بعد از مرگ پیغمبر، اصلاً برای این حکومت اذان نگویم؛ اما به زهرا بگویید من همین امروز اذان می‌گویم؛ چون اذان من برای این حکومت سقیفه تأییدیه است، نمی‌گویم. آمدند و به صدیقهٔ کبری گفتند: قرار گذاشته در اوّل ظهر اذان بگوید. می‌دانید خانهٔ حضرت زهرا به مسجد وصل بود، نزدیک ظهر -مرحوم محدث قمی می‌نویسد- همین دو سه دقیقه به ظهر صدا زد: حسن‌جان، حسین‌جان! بیایید دو طرف من بنشینید و عصای پیغمبر را هم بیاورید، پیراهن پیغمبر را هم بیاورید، هنوز صدای بلال بلند نشده بود، مثل مادر داغدیده شروع به گریه کرد. حسن‌جان، چرا جدت دیگر نمی‌آید به مسجد برود؟ حسین‌جان، بلال می‌خواهد اذان بگوید، چرا پیغمبر نمی‌آید مثل همیشه شما را روی دوش سوار کند و مسجد ببرد؟ ظهر شرعی شد، بلال فریاد زد: «الله‌اکبر»، و زهرا جواب داد: «الله‌اکبر ان یوصف»، بلال گفت: «اشهد ان الا اله الا الله»، زهرا گفت: گوشتم، پوستم، استخوانم، رگم و پی‌ام به وحدانیت خدا شهادت می‌دهد. تا بلال از دوبار «اشهد ان محمد رسول الله»، اوّلی‌اش را گفت، همین که گفت «اشهد ان محمد رسول الله»، حسن و حسین دویدند و گفتند: بلال ادامه نده، مادر ما افتاد و دیگر نفس ندارد! دختر پیغمبر، من از قول این نیروهای پاک، وارسته، خدمت‌گزار به دین و این مملکت، از شما سؤال می‌کنم، از قول این بزرگواران سؤال می‌کنم، این شنیدن صدای بلال که اسم بابایتان در آن صدا بود، برای شما سخت‌تر بود یا آن دختر سیزده‌ساله‌ای که بدن قطعه‌قطعهٔ بابایش را دید و گریه می‌کرد و می‌گفت: مردم، من را نبرید و بگذارید پیش پدرم بمانم و برای پدرم گریه کنم؛ من طاقت معنی‌کردن این جملهٔ عربی را ندارم و فقط می‌خوانم. دیدند از بدن جدا نمی‌شود، رها نمی‌کند، گلوی بریده را بغل گرفته و بلند نمی‌شود، «و اجتمعت عدة من الامراء فجروحا ان جسد ابیها».

 

برچسب ها :