سخنرانی استاد حسین انصاریان
(قم مسجد اعظم)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
برای معرفی این مرد الهی و عبد صالح پروردگار که نزدیک به پنجاهسال از نزدیک با او در ارتباط بودم، دو روایت از جلد دوم کتاب شریف و متقن اصول کافی قرائت می کنم که سند هر دو روایت نیز سند استواری است و بهتر از این دو روایت را هم برای معرفی ایشان نیافتم. هر دو روایت از منبع علم خدا، از چشمه ٔ حکمت الهی، از عبد ویژه ٔ پروردگار -که امیرالمؤمنین می فرمایند: در مسابقه ٔ هیچ ارزشی و فضیلتی در همه ٔ عالم، کسی از او برنده نشد- پیغمبر عظیمالشأن اسلام نقل شده است. راوی روایت اول، اصحاب امامیه هستند و راوی روایت دوم هم امام صادق است.
اما روایت اول: در کل کتاب شریف کافی که من کلمه به کلمهٔ روایات در هر دو جلدش را بیاستثنا دیدم؛ یعنی یک کلمه هم از نظرم پنهان نمانده بود. حدود چهارهزار روایت است و این کلمه ای که در این روایت بهکارگرفته شده، همین یکبار است و دوبار در این چهارهزار روایت نیامده است. رسول خدا می فرمایند: «من عشق العباده»، این کلمه ٔ عشق است که در این چهارهزار روایت، یکبار بهکارگرفته شده و یک بار هم به زبان امیرالمؤمنین جاری شده است؛ وقتی که برای جنگ صفین از کربلا عبور کردند، اشاره به زمین فرمودند: «هذا مصائب عشاق»، اینجا جای افتادن کسانی است که آخرین حرف را در عشق زدند. کسی که «عشق العباده»، دلداده ٔ به عبادت است، دلبسته ٔ به عبادت است و قوی ترین موتور حرکت بهسوی عبادت را دارد که عشق است، «و عانقها»، عبادت را بغل می کند، عبادت را در آغوش می گیرد و نمی نشیند که عبادت بهدنبالش بیاید، بلکه دنبال عبادت می دود که عبادت را بغل بگیرد، عبادت را در آغوش بگیرد، «و احبها بقلبه»، دلش به عبادت گره خورده، مزه ٔ عبادت را چشیده، شیرینی عبادت را چشیده، «و باشرها بجسده»، با همه ٔ وجود، با همهٔ بدن، با همه ٔ اعضا و جوارح با عبادت است؛ با چشمش، با گوشش، با زبانش، با پوستش، با گوشتش، با رگ و پیاش، «باشرها بجسده و تفرق لها»، خودش را از همهچیز برای عبادت خالی کرده، همه ٔ موانع عبادت را برطرف کرده و فراری داده است. این آدم با این خصوصیت ها، «افضل الناس» است و نه «افضل المؤمنین». «افضل الناس»، از همه ٔ مردم عالَم مقام بالاتری دارد، مقام برتری دارد. این روایت اول بود.
و اما روایت دوم که امام صادق از پیغمبر نقل می کنند، بخشی از آن توضیحی برای این روایت است. چه کسی عاشق عبادت است؟ چه کسی عبادت را مستانه و عاشقانه در آغوش می گیرد؟ چه کسی قلبش به عبادت گره خورده و نمی تواند عبادت را رها کند و عبادت محبوبش است؟ چه کسی همه ٔ زندگی اش را برای عبادت خالی کرده که چیز دیگری جای آن نیاید و همه ٔ درها را به روی شیطان و هوای نفس و تعلقات بی ارزش بسته است؟ چه کسی اینگونه است؟ چه شده که اینگونه شده است؟
پیغمبر می فرمایند: «من عرف الله و عظمه»، کسی که خدا را بشناسد، «علم بالله» افضل علوم است. خداوند بالای دوهزار بار خودش را در قرآن به زیباترین صورت مطرح کرده است؛ امیرالمؤمنین در کمیل، ابیعبدالله در عرفه، زینالعابدین در ابوحمزه، خدا را معرفی کردهاند. «من عرف الله»، آنهایی که خدا را شناختند، کسی که خدا را فهمید و دانست، خدا را از کجا شناخت؟ با قرآن، با نورانیت کلام امیرالمؤمنین در کمیل، با عرفه ٔ ابیعبدالله، با ابوحمزه ٔ زینالعابدین، خدا را شناخت، «و عظمها»، بعد از شناخت، خدا را باور کرد.
ما یک «علم بالله» داریم و یک «یقین بالله» داریم. من امروز در سخنان انیشتین می دیدم و اوّلینبار هم بود که میدیدم، انیشتین می گوید: من در هیچ موجودی در این جهان هستی به تصادف قائل نیستم؛ از نظر ریاضی، از نظر علمی، از نظر فیزیکی، از نظر لیبرالیسم عالم، من تصادف را صددرصد باطل می دانم، اتفاق را صددرصد باطل می دانم. من نظام هستی را به کارگردانی بزرگ، حکیم و دانا وابسته می دانم. این علم به خداست. کتابی در اثبات وجود خدا از چهل دانشمند معروف کره ٔ زمین هست که چهل مقاله در این کتاب است؛ اینها همه عالِم به خدا بودند، ولی مؤمن به خدا نبودند و فقط عالِم بودند؛ می دانستند که این عالَم خدایی دارد، ولی از این مرز عبور نکردند که عبدالله بشوند. همه ٔ حرف برای عبداللهشدن است! 124 هزار پیغمبر برای عبداللهشدن مردم به رسالت مبعوث شدند. اول خدا را معرفی کردند، «لا اله الا هو» گفتند، «لا اله الا الله» گفتند تا مردم به خدا عالِم شوند و بعد زمینه ٔ تعظیم به خدا را برایشان فراهم کردند که عبدالله شدند.
«من عرف الله و عظّمه»، چه می شود که آدم «عشق العباده» می شود؟ ریشه اش معرفت الله است، ریشه اش تعظیم به ربوبیت پروردگار است، ریشه اش این است که من لمس بکنم مملوکم و یکدانه مالک هست، مربوبم و یکدانه رب هست، عبدم و یکدانه معبود هست. البته این سِیر کار ساده ای نیست و باید به بیشتر مردم امروز جهان گفت:
ای هواهای تو خداانگیز
درصد بالایی از مردم جهان بتساز هستند و خیلی کم هستند آنهایی که عبد یک معبودند و تا انسان از این بتسازی درونی نجات پیدا نکند، عبدالله نمی شود. انبیا برای تحقق عبداللهی جان کندند و تمام انسان ها مسئول زحمات انبیا هستند. خب، کسی که او را شناخت، عاشقش می شود؛ چون وقتی خدا را از طریق قرآن و کمیل و ابوحمزه و عرفه بشناسد، می بیند که فقط زیبایی مطلق است، عاشقش می شود. زیبایی های دیگر را که می بیند، در حد معمول می پسندد، ولی محکوم نمیشود، اسیر هم نمی شود؛ اگر عارف بالله را پیش یوسف بگذارند، دو ساعت هم که نگاهش بکند و بعد به او بگویند ارزیابی ات چیست؟ خیلی راحت جواب می دهد و می گوید:
حُسن یوسف را به عالم کَس ندید
حُسن آن دارد که یوسف آفرید
نقاش را ببین و معطل نقش نشو؛ این نقش بر باد است، این قیافه دو روز دیگر چروک می خورد، دو روز دیگر می شکند، چهار روز دیگر همین یوسف را در خاک می گذارند، گول این نقش را نخور و نمان و رد شو؛ چون همین ماندن باعث پوسیدهشدن و گندیدن است. انسان باید از همهچیز رد شود تا مقام عبداللهی ظهور کند؛ رد نشود، هم در دنیا و هم در آخرت معطل است.
خب عرفان به وجود مقدس او با این منابع مولد عشق است؛ عشق که آمد، قوی ترین موتور در وجود انسان بهطرف عبادت کار گذاشته می شود، بهمعنای مطلق جذب می شود. خب کسی که او را شناخت و به اینگونه او را بزرگ عالَم دانست، «عظم الخالق فی انفسهم و صغر ما دونه ما اعینهم»، جالب است که امیرالمؤمنین می گویند: هرچه در این عالم است، از چشم اینها عبور نمی کند و آن که عبور کرده، فقط خداست. «عظم الخالق فی انفسهم و صغر ما دونه ما اعینهم»، همه یک پرده ٔ سینماست که دارد عبور می کند و هیچچیزی نیست.
ما طلبه که بودیم، شماها هم بعضی هایتان که آن زمان طلبه بودید، در یکی از کتاب ها خواندیم:
کل ما فی الکون وهم أو خیال
او عکوس فی المرایا أو ظلال
هیچچیز دیگری نیست و تعیّن ها اموری اعتباری است. «قل الله ثم ذر»، خب یک چنین انسانی عاشق است، «منع فاه من الکلام»، اصلاً زبانش سراغ کلام بیهوده نمی رود و لازم هم نیست اصلاً بیهوده بشنود. این مرد، یعنی آیتالله حاجسیدمهدی ابنالرضا، خدا را شناخته بود و تعظیم خدا اخلاقش شده بود، «و منع فاه من الکلام». من در این پنجاهسالی که با او در ارتباط بودم، چون قوم و خویش نزدیک هم با ایشان بودیم، اصلاً غیبت کسی را از ایشان نشنیدم، «منع فاه من الکلام»؛ بله حرف می زد، اما حرف خدا؛ حرف می زد، حرفی که برای مردم سودمند باشد؛ حرف می زد، حرفی که یک حوزهٔ علمیه درست کند؛ حرف می زد، حرفی که طلبه ساخته شود؛ حرف می زد، حرفی که مردم از گناه ببرّند؛ اما نسبت به دیگر سخنان، «منع فاه من الکلام»، جلوی زبان را گرفته بود و تا یکی هم می آمد که پیش او غیبت کند، اگر بوی غیبت استشمام می کرد، در این 83 سالش، منهای چندسال کودکی اش، این ورد زبانش بود و با قدرت «لا حول ولا قوة الا بالله»، غیبت را خرد می کرد و طرف را زمینگیر می کرد؛ یعنی مؤدبانه می گفت فضولی نکن؛ ولی با «لا حول ولا قوة الا بالله».
«و بطنه من الطعام»، خیلی مواظب حلیت غذا بود و به این راحتی نمی شد به مهمانی دعوتش کرد، به این راحتی نمیشد او را سر هر سفره ای کشاند. امیرالمؤمنین می فرمایند: رفیقم از سلطنت شکم آزاد بود(حضرت یک رفیقش را تعریف می کند و اسم نمی برد). در حکمت های نهجالبلاغه می گویند: شکم اصلاً محکوم و زیردستش است. خود امیرالمؤمنین هم همین اخلاق را داشتند؛ آنوقت که رئیسجمهور بودند، بعد از نماز عشا آمد که به خانه برود، قصابی باز بود، صدا زد: مولاجان! یککیلو، نیمکیلو گوشت مانده، بیا و ببر! رئیسجمهور مملکت به او گفتند: به اندازه ٔ خرید این گوشت پول ندارم؛ چون چهارسالی که حاکم بود، چندتا درخت خرما در مدینه گذاشته بود، می فروختند و پولش را به کوفه می فرستادند، تنظیم می کرد که یکسال با آن پول زندگی کند. گفت: نسیه ببر! فرمودند: نه با شکمم رفیق ترم تا با تو؛ به آن می توانم بگویم صبر کن! اگر گوشت گیرم آمد، به تو می دهم؛ اما اگر پول تو دیر شود، هر وقت بیایم رد شوم، یکجوری من را نگاه می کنی که آقا تو آخوندی، چرا پول ما را نمی آوری بدهی؟ نمی خواهم!
«و بطنه من الطعام و عنی نفسه بالقیام و الصیام عنی»، یعنی اصفی با قیام به امر خدا، «أَعِظُكُمْ بِوٰاحِدَةٍ أَنْ تَقُومُوا لِلّٰهِ مَثْنىٰ وَ فُرٰادىٰ» ﴿سبإ، 46﴾، خودش را با قیام برای خدا و با خالی نگهداشتن شکم از حرام تصفیه می کرد. «قالوا یا رسول الله هولاء اولیاء الله؟»، اینهایی که گفتی، مربوط به اولیای خداست؟ «اباء و امهات»، پدران ما و مادران ما فدایت بشوند؛ فرمودند: نه، «ان اولیاء الله سکتوا فکان سکوتهم ذکرا»، اولیای خدا مردم ساکتی بودند و درونشان پر از غوغا بود، نه بیرونشان. اولین باری که پیش او می نشستی، فکر می کردی علمی ندارد، زرنگی ندارد، مدیریتی ندارد، توانمندی ندارد؛ اما درون غوغایی از توحید و از ذکر خدا بود.
جز ذکر الله است هر ذکری ز شیطان
جز یاد او هر سود و سودایی است باطل.
انسان کمحرفی بود، ولی درونش خیلی پُرحرف بود؛ این دو ماهی که دیگر در بستر افتاده بود، من هفت-هشت بار خدمتش رفتم، گوشه ای از درونش را ظهور می داد و اشک می ریخت و خودش را نشان نمی داد. احتمالاً این دوماهه هم که گوشه ای از درون خودش را نشان می داد، داشت به همه ٔ عیادتکنندگانش درس می داد که:
ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
«سکتوا فکان سکوت ذکرا»، این ذکر در لغت بهمعنی سخنگفتن هم هست و فقط بهمعنی یاد نیست. ایشان در درون خودش با خدا غوغایی داشت و اگر نداشت، پس اینهمه آثار از کجا ظهور کرد؟ از همان غوغای درونی ظهور کرد، والّا بدن که پنجاه-شصت کیلو بیشتر وزن نداشت! ایشان خیلی کمخوراک بود، اینهمه آثار که فقط یک رشته آثارش حوزه ٔ علمیه اش بود که طلبههایش، فارغالتحصیلانش در آسیا، در اروپا، در آفریقا، در آمریکا، در نماز جمعه ها، در مراکز فرهنگی دارند کار می کنند؛ اینهمه برون برای غوغای درون بود، ولی بیرون سکوت بود و موج نداشت، آرام و مطمئن بود. «و اذا نظروا فکان نظرهم عبره»، اولیای خدا نگاه می کنند، نگاهشان دستگرفتن است، پند گرفتن است.
بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کِشته ٔ خویش آمد و هنگام درو
نگاه می کنند، ولی دارند از همه ٔ جهان و از همه ٔ حرکات درس می گیرند. «و نطقوا»، حرف میزنند، «فکان نطقهم حکمه»، حرفشان سخن استوار و محکم است و در این روایت دوم در مصداقبودن ایشان، اینجا در مصداقبودنش دریاوار بود، «و مشوا»، بین مردم زندگی میکردند، حرکت میکردند، رفتوآمد داشتند، «فکان مشیهم برکة»، زندگیشان بین مردم سود خالی بود؛ برکت یعنی سود ماندگار و مبارک اسم قرآن است، یعنی سود ماندگار؛ ماه مبارک رمضان، یعنی عبادت ماندگار؛ «جعلنی مبارکاً» در کلام مسیح، امام صادق می فرمایند: «این نفاعا»، یعنی پرسود و سود ماندگار. «و لولا الاجال التی قد کتبت علیهم لم تستقر ارواحهم فی اجسادهم شوقا الی الثواب و خوفا من العقاب»، اگر پروردگار دستش را روی روحشان نمی گذاشت که الآن وقت پریدن نیست، می پریدند، نمی ماندند و می مردند.
این دوتا روایت ایشان بود؛ قرآن و روایات میزان شناخت انسان ها در فرهنگ اهلبیت است. ما با قرآن باید مردم را ارزیابی کنیم؛ با روایات باید مردم را ارزیابی کنیم؛ خیلی فرصت تنگ است و من کسی را به عمرم در بعضی از بخش ها مثل ایشان ندیده بودم. من خیلی از اولیای خدا را زیارت کردهام و هرجا شنیدم که بودند، بلند شدم و رفتم.
«وَ قَضىٰ رَبُّكَ أَلاّٰ تَعْبُدُوا إِلاّٰ إِيّٰاهُ وَ بِالْوٰالِدَيْنِ إِحْسٰاناً»﴿الإسراء، 23﴾، در پرستاری در این مملکت ندیدم قدرت پرستاری کسی را مثل مرحوم آقای ابنالرضا داشته باشد. چندسال از کنار پدر تکان نمی خورد و مواظب غذایش بود؛ مواظب راهرفتنش بود؛ مواظب سرماخوردنش بود؛ پدر را به بیمارستان آورد، با پدر وارد بیمارستان شد و بعد از نمی دانم یکماه یا چهلروز با پدر از بیمارستان بیرون آمد؛ گاهی یکشب برای دیدن سه تا فرزند عالم برومندش به قم می آمد، یک زیارت و یک دیدار، می گفت پدر و سریع برمی گشت؛ غذا برای پدر آماده کند؛ وقت نمازِ پدر را مواظب باشد؛ وضوگرفتنِ پدر را مواظب باشد؛ من ندیدم، پرستاری را کامل کرد! «و بالوالدین احسانا» را واقعاً کامل کرد. این جنبه ٔ ظرف عملش را پُر کرد، این برای درون خانه است.
چه اهتمامی به تربیت فرزندانش داشت که سه عالِم برای دولت امام زمان تربیت کند، نه تربیت نوکر برای این و آن؛ تربیت سه نیرو برای امام زمان، برای درس، برای محراب، برای منبر. پنجاهسال به داد دین رسید، به داد مردم خوانسار رسید، آنچه که امکان کار خیر برای آن مردم بود، انجام داد؛ آنچه که امکان بود، ولی فروگذار نکرد و می دوید؛ برای حل مشکلات مردم این را ببین، آن را ببین، استاندار را ببین و ابداً تعظیمی هم برای کسی نداشت! این استاندار است، این روحانی است، این طلبه است، این بازاری است، این مدیرکل است؛ اگر دنبال اینها را می گرفت، برای خدمت به عباد خدا می گرفت؛ اگر در این پنجاهسال عمر عبادت و خدمتش، تکتک دو نسل خوانسار از او بهترین قدردانی را کرده باشند، مطلقاً قدردانی نکردهاند؛ چون آنقدر در ارزش بالا بود که نمی شد از او قدردانی کرد و چقدر عاشق شما طلبه ها بود! عاشق طلبه پروری بود! نمی توانم بگویم مثل یک پدر، بلکه بالاتر از یک پدر مواظب امور طلاب بود. برای همه احترام قائل بود، خدا هم به او محبت کرد. برای دفنش، دهروز به فوتش مانده بود، به ایشان اصرار کردند که کنار پدر و عموی و پدربزرگش بزرگوارش دفن شود. گفت: نه! برایش هم یقینی بود که اگر آنجا دفن شود، یک امامزاده می شود و یقینی بود! گفت: نه، فقط من را کنار امیرالمؤمنین ببرید. دهسال پیش در وادیالسلام آمده بود و کنار مقام امام زمان نشسته بود، روبه روی گنبد امیرالمؤمنین زارزار گریه می کرد؛ بعد از آن دهسال، همین هشتروز به فوتشان مانده بود، آن ده سال قبل به فرزند محترمشان حضرت حجتالاسلاموالمسلمین آقای حاجآقامحمد گفته بودند اینجا عجب جایی است! اینجا همان جایی است که بحرالعلوم مرحوم سید با امام عصر دیدار داشته و عجب جایی است! تمام شد و اینها هم فراموش کرده بودند؛ اما هشتروز به مرگش مانده که دیگر شمردهشمرده حرف می زد، خانواده اش اصرار کردند خوانسار دفن شود، به آقازاده اش گفت: یادت است که دهسال پیش، کنار مقام امام زمان و روبه روی حرم مطهر امیرالمؤمنین گفتم که عجب جایی است! حالا می گویم که من را آنجا ببر و همانجا هم کنار مقام که دروازه ٔ ورودش به رضوان الهی بود، قرار گرفت.
خصوصیت های زیادی دارد! من بهنظر خودم بعد از اینهمه خدمات، تربیت نزدیک به دههزار روحانی عالِم، بیمارستان، درمانگاه، مسجد، حسینیه، قرضالحسنه، دارالایتام، کتابخانه؛ این امتیازات همه یکطرف، اما بالاترین امتیازش که من تعبیر تهرانی بکنم و فکر نمی کنم خوانسار یا قم، خیلی این تعبیر را برای یک عالم بهکار ببرند، اما من چون پنجاهسال با او مربوط بودم، این تعبیر را می کنم و خودش هم راضی است و خوشش می آید! او دیوانه ٔ ابیعبدالله بود، بیقرار بود، گریهکن بود و هر وقت هم من را برای سخنرانی به حوزه دعوت می کرد، حالت ملتمسانه داشت؛ لازم هم نبود، ولی آن چشمش و آن قیافه اش به من می گفت: آقا روضه برایمان زیاد می خوانی؟! می دانست، یعنی لمس کرده بود که دنیا و آخرت حسین است. حالا یک روضه برایش بخوانم، روحش که اشراف دارد؛ تشییع قم، نماز قم، تشییع خوانسار، کل مردم با بستن مغازه ها و سهروز عزای عمومی، تشییع نجف، دفن در مقام امام زمان، اگر دنبال این تشییعکنندگان قم، خوانسار و نجف میرفتید و سؤال می کردید که آقا برای چه آمدید؟ با گریه می گفت: عالم است، سید است، اولاد امام هشتم است، احترام دارد و باید می آمدیم! حسین عالِم نبود؟ سید نبود؟ چند روز دیگر وفات خواهرش است!