شب دوم یکشنبه (20-1-1396)
(قم حرم حضرت فاطمه معصومه(س))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدقم/ حرم حضرت معصومه/ دههٔ دوم رجب/ بهار 1396هـ.ش.
سخنرانی دوم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
سه کلاس است که اگر مسلمانی این سه کلاس را طی نکند و با عقلش و با قلبش و با بدنش در این سه کلاس شرکت نکند، اگرچه صدسال در این دنیا بماند، میوه کال خواهد بود، درخت بیثمر خواهد بود، چراغ بینور خواهد بود، زمین بیمحصول خواهد بود.
وجود مبارک حضرت حق در آیات قرآن مجید، بهویژه در آیهٔ 218 سورهٔ بقره، این سه کلاس را مطرح کرده است: کلاس ایمان، باورکردن حقایق، کلاس هجرت که مهمترین این کلاس، کلاس عبورکردنِ از خود است، خارجشدنِ از خود است؛ اگر ابلیس از خودیت خودش عبور میکرد، رجیم نمیشد، ملعون نمیشد، محروم نمیشد، ملوم نمیشد، مضعون نمیشد؛ همهٔ این مارکها را خورد و همهٔ این مهرها و داغها به پیشانی او زده شد، چون از خودش عبور نکرد. وقتی پروردگار به او فرمود: «قٰالَ مٰا مَنَعَک أَلاّٰ تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُک» ﴿الأعراف، 12﴾، مگر من به تو فرمان واجب ندادم که سجده کنی؟ چهچیزی باعث شد که سجده نکردی؟ پاسخ داد: «خَلَقْتَنِی مِنْ نٰارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ»، یعنی من در خودم هستم، من حاضر نیستم که از خودیت خودم عبور بکنم و به فرمان تو کاری را که میگویی، برای آدم انجام بدهم و این مهمترین مرحلهٔ هجرت است.
کسی از یکی پرسید: از ما تا خدا چقدر راه است که ما این راه را طی بکنیم؟ جواب داد: دو قدم؛ اگر دو قدم برداری، به خدا میرسی! یک قدم این است که از دنیا بگذری؛ البته منظور از دنیا مجموعهٔ نعمتهای پاک پروردگار نیست. از دنیا بگذری، یعنی از دنیایی که کلنگ خرابکنندهٔ آخرت است، از دنیایی که کلنگ خرابکنندهٔ ساختمان انسانیت است؛ یعنی از دنیای فرعونها، نمرودها، امویها، عباسیها و از این دنیایی که امروز غربیها دارند و پیروان شرقی آنها. این یک قدم است که از چنین دنیایی رد شوی؛ چون اگر در این دنیا بایستی، حتماً و بیبرو و برگرد دچار هر نوع حرام مالی خواهی شد. آن که رشوه میخورد، آن که غصب میکند، آن که میدزدد، آن که اختلاس میکند، حبس در دنیاست؛ ولی شماها که این لقمههای نجس را بهدنبالش نمیروید و عبور کردید، دنیای شما دنیای انبیاست، دنیای اولیای الهی است. آنها هم در این دنیا زندگی میکردند و با همین دنیا هم در ارتباط بودند؛ میخوردند، میپوشیدند، خانه داشتند، مرکب داشتند، زن و بچه داشتند، بافندگی داشتند، دامداری داشتند، سدسازی داشتند؛ اینهایی که در قرآن مطرح است، این شغلهایی که عرض کردم، همه در قرآن مطرح است.
اسم حضرت ادریس در قرآن آمده است، پروردگار میفرماید: «وَ عَلَّمْنٰاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ» ﴿الأنبیاء، 80﴾، ساخت لباس را به او یاد دادم. خب یک کسی که میخواهد لباس بدوزد، باید بافندگی هم داشته باشد، نقشه هم بلد باشد، سوزن هم داشته باشد، نخریسی هم داشته باشد تا بتواند لباس بسازد.
خب ادریس، هم در دنیا بود و کسبش هم دوختودوز لباس بود؛ داود در دنیا بود، ولی در آهنگری و صنعت تبدیل آهن در زمان خودش نمونه نداشت. لقمان حکیم میگوید: یکروز به دیدنش رفتم، دیدم با دست و بدون کوره، بدون آتش، آهن را به مفتول نازک تبدیل میکند، مفتول را حلقه میکند، حلقهها را در همدیگر میاندازد و پروردگار متعال به یک علتی آهن را در دست داود نرم کرد؛ علتش هم امیرالمؤمنین بیان کرده و یک داستانی است که در قرآن مجید میفرماید: آهن را به دست داود نرم کردم و احتیاج به کوره نداشت، مینشست و مفتول آهن را میگرفت و عین خمیر میکشید.
«تو با خدای خود انداز کار و دلْ خوشدار»، خدا همه کاری برایت میکند. اشتباه مردم دنیا این است که کار را دست خودشان دادند، کار را دست غیرخدا دادند، کار را دست دنیا دادند و تمامشان هم گرفتارند، تمامشان هم دچار مشکلات هستند؛ اما آن که کل کارش را به خدا وامیگذارد، خداوند متعال فیوضاتش را دریاوار بهطرف او سرازیر میکند.
ما از قدیم از منبریها میشنیدیم که پروردگار عالم در یک حدیث قدسی فرمودند: «عبدی اطعنی حتی اجعلک مثلی»، تو مطیع من باش، من تو را نمونهٔ خودم میکنم. یکیاش همین است! خب خدا به آهن فرمان میدهد که نرم شو و آهن در دست داود به امر پروردگار نرم میشود؛ نه در هر دستی! روزی یک جوانی با یک عصا پیش حضرت مسیح آمد، یک چوب صافی را درست کرده بود؛ خیلی خوب و خیلی درست، بعد به مسیح گفت: یک کاری کن که این چوب در دست من اژدها بشود؛ مثل چوبدست موسی که میانداخت و اژدها میشد. این کار را برای من بکن! من این چوب خشک و این عصا را بیندازم و اژدها شود، عیسی گفت: مانعی ندارد، ولی تو برو یک دستی مثل دست موسی را برای خودت بیاور؛ نیاز ندارد که من با آن دست اژدها بکنم؛ اگر عصا را بیندازی، اژدها میشود.
تا خدا چقدر راه داریم؟ گفت: دو قدم؛ یکی عبور از دنیا، یعنی عبور از محرّمات دنیا، یعنی عبور از گناهان در این خانه، یعنی عبور از همهٔ معصیتها؛ قدم دومش هم عبور از نفس است، عبور از خواستههای نامشروع و بیمنطقِ نفس است که پروردگار اسمش را در قرآن هوا گذاشته است؛ هوا یعنی خواستن، هوا یعنی مجموعهٔ خواستههای نامشروعی که در وجود خیلی از مردان و زنان میدانداری میکند و میگوید میخواهم؛ اما برای کیست، برای چیست، از کجاست، حلال است، حرام است، حق دیگران است، حق بیتالمال است، اینها را کار ندارد و میگوید میخواهم؛ من لذت میخواهم و کاری ندارد به اینکه این لذت از چه راهی بهدست میآید. صندلی میخواهد، کاری ندارد که از چه راهی بهدست میآید و حاضر است دینش را بدهد، صندلی را بگیرد.
پول میخواهد! عبور از این خواستههای نامشروع، یک عارفی آنجا بود و گفتوگوی این دوتا را شنید، برگشت و به آن پاسخدهنده گفت: چرا راه بین انسان و خدا را اینقدر طولانی میکنی؟ چرا میگویی دو قدم؟ فاصلهٔ بین انسان و خدا یک قدم است و آن هم عبورکردن از خود است! خب این عالیترین مرحلهٔ هجرت است؛ این کلاس دوم است که البته این کلاس دوم بدون ایمان برپا نمیشود.
اما کلاس سوم، جهاد فیسبیلالله است، جهاد، جهد در لغت عرب بهمعنی فعالیت است، بهمعنی کوشش است؛ ولی کوشش و فعالیتی که لله انجام بگیرد، یعنی کوشنده با وجود مقدس پروردگار معامله بکند. کسی میگفت: پنجاهسال منبر خوب رفتم، پنجاهسال منبر اثرگذار رفتم، پنجاهسال حال مستمعام را تغییر دادم؛ اما خودم برای این پنجاهسال منبر دغدغه دارم، اضطراب دارم، ناراحتم! چرا؟ تو که خیلی کار مهمی در این پنجاهسال کردهای! جواب داد: برای اینکه میترسم اگر قیامت بشود و در فکر گرفتن مزد پنجاهسال تبلیغ باشم، پروردگار بگوید: ته دلت برای تبلیغکردن، گرفتن پول خوبی بوده و مزد پنجاهسالت را گرفتهای، چه طلبی از من داری؟ اینها خیلی آدمهای نورانی هستند. جهاد، اما فیسبیلالله؛ نه فیسبیلالمقام، نه فیسبیلالمال، نه فیسبیلالثروت، نه فیسبیلالشهره، «جاهدوا فی سبیل الله» و آیه هم دراینزمینه کم نداریم.
ایام ولادت امیرالمؤمنین است، به مناسبت نام مبارک حضرت و به مناسبت زمانی که تناسب با امیرالمؤمنین دارد، من یک جهادی را از یک عرب بیابانی برای خدا و بهخاطر امیرالمؤمنین برایتان نقل بکنم که مرحوم مجلسی در این کتاب بحارالأنوار -احتمالاً در جلد 26- نقل میکنند. یک جهاد در برابر ظالم و ستمگر، گفتنِ حق است؛ یک نوع جهاد است، یک نوع کوشش است، اما فیالله. این کلاس سوم است که تا کلاس اول –ایمان- طی نشود، تا کلاس هجرت در بخش از خود عبورکردن طی نشود؛ چون من اگر از خودم عبور نکنم، خدا را در زندگیام راه نمیدهم و میگویم خودم و زیرِ بار فرمانهای خدا هم نمیروم و میگویم خمس برای چه، زکات برای چه، نماز برای چه، عبادت برای چه. صدقه برای چه؟ زیارت برای چه؟ گریه برای چه؟ اگر از خودم عبور نکنم، هیچچیزی را برای خدا نمیخواهم و همهچیز را برای خودم میخواهم، همهچیز خدا را هم رد میکنم و این بیماری بسیار سنگینی است که خدا نه، خودم! انبیا نه، خودم! ائمه نه، خودم! قرآن نه، خودم! عبادت نه، خودم! خودم میدانم! خودم بلد هستم! خودم میفهمم! من به خدا و انبیا و قرآن و مسائل حلال و حرام نیازی ندارم و خودم هستم و خودم که این بدترین تاریکی است.
ایمان که باشد این از خود عبورکردن کار آسانی میشود، چون مؤمن دائماً در حرکت است؛ حرکت فکری، عقلی، روحی، قلبی، عملی و دائم در حرکت است. مرحوم آیتاللهالعظمی حاجآقاحسین قمی -مرجع پیش از آیتاللهالعظمی بروجردی- فرموده بودند: من خواب هم که هستم، در خوابم حرکت ایمانی دارم، حرکت دینی دارم و یک مطلبی را هم فرموده بودند، یعنی یکی از حرکتهای ایمانیشان را در عالم خواب فرموده بودند، یعنی مؤمن در خواب هم حرکت ایمانی دارد.
کلاس ایمان باید طی بشود که بشود کلاس هجرت را طی کرد و کلاس هجرت به این معنایی که شنیدید، باید طی شود تا وارد کلاس جهاد شد؛ اینکه خدا در آیه سهتایش را با یک نظم خاصی بیان کرده است: «إِنَّ اَلَّذِینَ آمَنُوا»، اوّل ایمان، «وَ اَلَّذِینَ هٰاجَرُوا»، دوم هجرت؛ چون اگر ایمان نباشد، هجرت تحقق پیدا نمیکند و سوم «وَ جٰاهَدُوا فِی سَبِیلِ اَللّهِ»، کوشش برای خدا، «أُولٰئِک یرْجُونَ رَحْمَتَ اَللّٰهِ وَ اَللّٰهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ» ﴿البقرة، 218﴾؛ اینهایی که این سه کلاس را طی کردند، تا وقتی زنده هستند، در فضای امید به پروردگار و در فضای انتظارِ قیامتِ آباد بهسر میبرند، «و الله غفور رحیم»، و به آمرزش و رحمت خدا هم وصل هستند؛ چرا در این آیه میگوید: «و الله غفور رحیم»؟ چرا در آیهای که کلاس ایمان و هجرت و جهاد مطرح است، میگوید: «و الله غفور رحیم»؟ یعنی اینها ماهی دریای آمرزش و دریای رحمت هستند.
یکی از کوششها حقگفتن است، گرچه به ضرر آدم تمام شود. ایشان نقل میکند: عرب فقیر، یهلا قبای ندار، زندگی اقتصادی به مشکلخورده، گفت: بلند شوم و به شام در بارگاه ولیدبنزیاد ابنیزیدبنعبدالملک بروم، هفت-هشت خط شعر در مدحش بخوانم؛ راست که نمیخواهم بگویم، برای اینکه یک پولی به من بدهند! من که میدانم این شعرهایی که در مدح ولیدبنیزید میخواهم بخوانم، دروغ است.
در شعر مکوش و در فن او
چون اکذب اوست احسن او
ولی حالا سنگ مفت و گنجشک هم مفت، میرویم تا ببینیم چه میشود!
آمد، گفتند: یک آدم فقیری، یک آدمی با کهنهلباسی آمده و میخواهد در دربار بیاید! گفت: بگویید بیاید. این چند خط شعری که در مدح ولیدبنیزید سروده بود، خواند. ولید به او گفت: جایزه خوبی پیش من داری، یک پول کلانی پیش من داری، پول هم که برای پدرش نبود و برای بیتالمال بود! آدمهای بیدین، بیتالمال را به هر شکلی که دلشان میخواهد و هر کجا که دلشان میخواهد، خرج میکنند. میگفت: پول خوبی به تو میدهم؛ اگر هم به او میداد، حقش بود و حرام نبود؛ چون امیرالمؤمنین میفرمایند: ثروت جمعشده برای گرسنگان است، برای برهنگان است، برای تهیدستان است؛ اگر جمع نمیکردند، گرسنه و برهنه و تهیدست نمیماند، این حق مردم است که بردهاند! به او گفت: ایعرب، پول خوبی میخواهم به تو بدهم؛ اما چند خط دیگر شعر بخوان. گفت: چه شعری بخوانم؟ گفت: در بدگویی علیبنابیطالب و علی را هجو کن، به علی با شعر ناسزا بگو، به علی با شعر بد بگو! اینجا باید چهکارکرد؟ جهاد! چه کسی جهاد میکند؟ مؤمن! چه کسی جهاد میکند، آن که از خودش گذشته و از خودش هجرت کرده، از خودش عبور کرده است. گفت: ولید، این شعرهایی که برای تو خواندم، اینها اصلاً لایق تو نبود! آن که از همه لایقتر است تا من او را مدح کنم، امیرالمؤمنین است. یک نفر از این دینفروشان متملق برگشت و با صدای بلند گفت: ساکت شو، زبانت را ببند! گفت: چرا ساکت شوم؟ من دارم از مردی صحبت میکنم که لباسش در این دنیا لباس وقار، لباس هیبت، لباس کرامت، لباس شرف بود؛ من دارم از کسی حرف میزنم که زندگیاش عدالت بود و انصاف کل زندگیاش بود؛ من دارم از کسی حرف میزنم که شب و روزش را خرج دفاع از حق کرد؛ من دارم از کسی حرف میزنم که به جنگ عمروبنعبدود رفت و شرّش را از سر اسلام کوتاه کرد؛ من دارم از کسی حرف میزنم که عمروبنمعدی کرب، وقتی وارد میدان مبارزه شد و عربده میکشید و یک نفر جرئت نداشت که مقابلش برود، علیبنابیطالب مثل یک باز شکاری رفت که چنگ به کبوتر بیندازد، چنگ به عمروبنمعدی کرب انداخت و له و لوردهاش کرد و کشان و کشان پیش پیغمبر آورد؛ من از این آدم دارم حرف میزنم، چرا خاموش باشم؟ چرا حرف نزنم؟ این جهاد است و این زیباترین جهاد است؛ دفاع از علی زیباترین جهاد است؛ حرف علی را زدن زیباترین جهاد است؛ اقتدای به امیرالمؤمنین زیباترین جهاد است؛ شکلگیری از امیرالمؤمنین بهترین جهاد است؛ شکلگیری از حکومت امیرالمؤمنین بهترین جهاد یک دولت است.
کسی بلند شد و به این عرب گفت: برو گمشو! عرب بیرون آمد، ولی یقین داشت که او را میکُشند؛ چون دستگاه بنیامیه و دستگاه ظلم و دستگاه فرعونمسلک و دستگاه نمرودمسلک، مگر حاکم شیطانصفت تحمل دارد که به او بگویند هیچچیزی نداری و به او بگویند علی همهچیز دنیا و آخرت را دارد! میدانست که او را میکشند؛ وقتی وارد دالان خروجی شد، دید که یک نفر دارد داخل میآید و معلوم بود که این یک نفر از افراد همین حکومت است، از افراد همین بارگاه است، از افراد همین سلطنت ظالمانه است، خیلی شیرین به او سلام کرد و خلاصه دلش را بهدست آورد و عاطفهاش را تحریک کرد، گفت: بیا لباسمان را با هم عوض بکنیم؛ این لباس من را ببین پارهپوره است و به درد نمیخورد! حالا تو هم بیا و در عمرت یک کار خیر بکن، لباسهایت را به من بده، من لباسهایم را به تو میدهم و تو به خانهتان میروی، قیمتیترین لباس را میپوشی؛ ما هم بیاباننشین هستیم، چادرنشین هستیم، میرویم و با این لباس پُز میدهیم. گفت: باشد و گول خورد! لباسها را عوض کردند، عرب رفت و این بندهٔ خدا وارد جایی شد که باید اجازه میدادند وارد بارگاه شود؛ چون حکم قتل عرب را صادر کرده بودند، گردنش را زدند و خیال کردند آن عرب است. سر بریدهاش را پیش ولید آوردند، ولید یک نگاه کرد و گفت: اینکه از رفقای خودمان است، چرا او را کشتید؟ گفتند: مگر این همان عرب نبود که بیادبی کرد؟ لباسهایش را بیا ببین! معلوم شد که این مؤمنِ زرنگِ هوشمند، حسابی کلاه سر دشمن گذاشته است. دستور داد که به هر شکلی هست، بروید او را بگیرید و بیاورید. یک گردان دنبالش کردند و او را چند فرسخ بیرون شام دیدند، به او ایست دادند و او هم ایستاد، درجا هرچه تیر داشت، بهسرعت در کمان گذاشت و زد، چهلنفر از این دینفروشان خائن را کشت، بقیه اینقدر ترسیدند که در رفتند و آمدند، به ولید گفتند: ما او را دیدیم، اما نشد که بگیریم، چهلتا از ما را هم کشت. بیهوش شد! وقتی به هوش آمد، گفت: غصهٔ سنگینی روی دلم نشست که ما با این شوکت و جلال و شکوه و ارتش و لشکر و ثروت و اسلحه، زورمان به یک کهنهپوش عاشق علی نرسید. این یک جهاد است.
خب یادتان میماند اگر کسی در این دنیا سهتا کلاس را طی نکند، ایمان، هجرت و جهاد، حیوان میماند، بیارزش میماند، تیرهبخت میماند، کال میماند، درخت بیثمر میماند، چراغ بینور میماند تا فردا شب به خواست خدا.
میدانید امیرالمؤمنین در سن سیسالگی روی دست پیغمبر قرار گرفت، آنهم در برابر صدهزار نفر و منصوب به حکومت الهیه شد؛ روز شادی هم بود، همه هم آمدند و به امیرالمؤمنین تبریک گفتند. نوهٔ این امیرالمؤمنین که اسمش علی بود، در برابر سیهزار نفر و در سن ششماهگی روی دست ابیعبدالله قرار گرفت، میدانید که با این علیِ روی دست حسین چه کردند!