شب ششم پنج شنبه (24-1-1396)
(قم حرم حضرت فاطمه معصومه(س))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدقم/ حرم حضرت معصومه/ دههٔدوم رجب/ بهار 1396هـ.ش.
سخنرانی ششم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
وجود مبارک رسول خدا به درخواست مردم یمن که یک مبلّغ برای یاددادن تعالیم الهی به مردم به یمن بفرستند، امیرالمؤمنین را که در سنین 26-27 سالگی بهسر میبردند، برای تبلیغ دین خدا انتخاب کردند و به یمن فرستادند. مدت اقامت امیرالمؤمنین را در یمن نمیدانم چه مدت بوده و جایی ندیدهام، ولی این مبلّغ الهی، این مبلّغ ملکوتی، این مبلّغ عرشی و این مبلّغی که سراسر وجودش دریایی از اخلاص موج میزد و علمش علم کتاب و علم پیغمبر بود، در مدتی که در یمن تبلیغ دین کردند و به قول ما منبر رفتند و در جلسات مردم یمن شرکت کردند، نفس حضرت، علم حضرت، اخلاص حضرت، عمل حضرت، یمنیهایی را که شایستگی نشان دادند، در اوج ایمان و تربیت و اخلاق قرار داد که البته هر مبلّغی و هر منبری در حدّ ظرفیت خودش، باید این آثار را سخنش و منبرش در مردم بگذارد.
کتاب خدا منبری را قبول دارد و سخنرانی را قبول دارد که نتیجهٔ منبرش و نتیجهٔ کارش بنا به آیات سورهٔ توبه، «لعلهم یحذرون» باشد؛ یعنی بهگونهای سخن بگوید که هم مردم دینشناس بشوند و هم مردم خطرشناس بشوند و از خطر حذر کنند، از خطر بپرهیزند، خود را از خطر حفظ بکنند؛ اگر منبر «لعلهم یحذرون» نباشد، یک هنر میشود، یک صنعت میشود؛ صنعت سخنرانی و هنر سخنرانی! و معلوم نیست اگر انسان، عمر مستمعین را به صنعت و به هنر سخن هزینه بکند، قیامت مورد بازپرسی قرار نخواهد گرفت! به او گفته نخواهد شد هزارنفر پای منبرت بودند، با یکساعت حرفزدنت، هزار ساعت از عمر مردم را تباه و ضایع کردی.
امام با آن نفسی که داشتند، با آن اخلاصی که داشتند، با آن علمی که داشتند، مردم یمن را -آنهایی که دل به دین خدا دادند- کامل تربیت کردند. پیغمبر اکرم بعد از برگشتن امیرالمؤمنین، جابربنعبدالله انصاری نقل میکند که یک گروهی از یمن آمدند و حضرت آنها را به ایمان محکم، ایمان استوار و مؤمن واقعی ستودند و به همهٔ آن گروه دعا کردند و این گروه هم به یمن برنگشتند و اغلبشان در جنگ صفین شهید شدند و در راه پروردگار جان دادند.
سه طایفه در یمن گرایش شدیدی به اسلام پیدا کردند و در میان این سه طایفه، سه گروه، سه قبیله، چهرههای بسیار برجستهای ظهور کرد: یکی طایفهٔ قرن بود که گل سرسبد این طایفهٔ مؤمنشده اُوِیس بود؛ شترچرانی که پیغمبر اسلام، چنانکه بیشتر کتابها نوشتهاند، هم کتابهای روایی و هم کتابهای عرفانی، دربارهٔ اویس که مدینه آمد و برگشت و پیغمبر را ندید، فرمودند: «انی لانشق رائحة الرحمان من طرف الیمن»، من بوی خدا را از سوی یمن استشمام میکنم!
مگر میشود مؤمن بو داشته باشد؟! امام صادق میفرمایند: من نوجوان بودم و دستم در دست پدرم بود، وارد مسجد پیغمبر شدیم و جمعیت زیادی در مسجد بود، ولی پدرم به آن جمعیت توجه نکردند؛ یک سلاموعلیک معمولی و عبور کردند. یک جمعیتی در یک گوشهٔ مسجد پیغمبر نشسته بودند، پدرم -حضرت باقر- آمدند و بالای سرشان ایستادند، «فسلم علیهم»، پدرم به آنها سلام کردند. این روایت در کتاب بسیار باارزش و باحال مجموعهٔ ورّام است؛ وقتی که به این چندنفر سلام کردند که معلوم شد اینها شیعهٔ واقعی هستند، فرمودند: «والله انی احب ریحکم و ارواحکم»، «والله»، به پروردگار سوگند ای شیعیان من، من بوی شما را دوست دارم و ارواح شما را دوست دارم. معلوم میشود مؤمن واقعی و شیعهٔ واقعی بوی خدا را میدهد، بوی قرآن را میدهد، بوی اهلبیت را میدهد؛ اگر کسی بوی خدا ندهد، بوی اهلبیت را ندهد، بوی قرآن را ندهد، پس بوی شیطان میدهد، پس بوی تعفن میدهد، پس بوی آلودگی میدهد، پس بوی عفونت میدهد؛ چون گناهان کم و زیادش، صغیرهاش، کبیرهاش بدبوست و بوی گناهان قیامت آشکار میشود که جهنمیها حس میکنند تمام طبقات جهنم بوی تعفن میدهد و این بوی تعفن هم برای گناهان خود مردم است و مسئلهٔ سومی در کار نیست؛ یا آدم بوی خدا و انبیا و ائمه و قرآن را میدهد و یا بوی دیوان و شیاطین و ابلیسیان را میدهد و ما دیگر بوی سومی دراینزمینه نداریم. این یک گروه یمنی، اهل قَرَن، گروه قرن، قبیلهٔ قرن که گل سرسبدشان اویس است که پیغمبر در مدینه از یمن، بوی خدا را استشمام کرد و نه از نزدیک؛ نه اینکه اویس کنارش بود، بغل دستش بود و فرمودند: «انشق رائحة الرحمان من اویس»، نه! اویس رفته بود و اینقدر بوی خدا در این مرد قوی بود که شامهٔ پیغمبر در مدینه، بوی خدا را از یمن استشمام کرد.
گفت احمد ز یمن بوی خدا میشنوم
یمنی برقع من، بوی خدا بوی تو بود
اما طایفهٔ دومی که با نَفَس امیرالمؤمنین، با علم امیرالمؤمنین، با حال امیرالمؤمنین، با وجود امیرالمؤمنین، با اخلاق و عمل امیرالمؤمنین تربیت شدند، طایفهٔ نَخَع بود که گل سرسبد این جمعیت و این قبیله، مالکاشتر نخعی است. انسان وقتی نگاه امیرالمؤمنین را به مالک در این کتابهای مهم میخواند، بهتش میبَرد؛ مثلاً یک جملهای که امیرالمؤمنین دربارهٔ مالک دارد، بعد از شهادت مالک بر روی منبر مسجد کوفه فرمودند: من علیبنابیطالب، مادری را تا روز قیامت سراغ ندارم که نمونهٔ مالک از او بهدنیا بیاید. چه کسی بود که پروندهٔ بهوجودآمدن مِثل خودش را تا قیامت بست؟ چه ایمانی داشته است؟ مالک چه حالی داشته، چه قلبی داشته که امیرالمؤمنین در یک جملهٔ دیگر میفرمایند: نقش مالک برای من، مانند نقش من برای پیغمبر بود؛ اگر امیرالمؤمنین بین ما بیایند، این حرفها را میتواند دربارهٔ چندتا از ما بزند؟ چرا از خودمان کم میگذاریم؟ چرا در حرکت ایمانی و اخلاقی و عملی تنبلی میکنیم؟ چرا عمرمان را به باغ پرمیوهٔ معنوی تبدیل نمیکنیم؟ چرا میخواهیم دست خالی از این دنیا بیرون برویم؟ چرا بلند نمیشویم و پیش یک عالم ربانی برویم و بگوییم آقا چطوری عمر خودم را هزینه کنم؟ عمر که دارد میگذرد و دست من نیست، ولی من چهکار بکنم که این عمر من غذای شیطان نشود؟ چه بکنم که این وجود من سطل زباله برای شیطان نشود تا هر آشغالی مثل حسد و کبر و ریا و طمع و بدبینی دارد، در وجود من بریزد، چهکار بکنم؟ ما حداقل سالی یکبار باید یک دکتر معنوی را ببینیم و خودمان را نشان بدهیم، معاینهمان بکند.
سؤال علاج از طبیبان دین کن
توسل به ارواح آن طیبین کن
نپرسیم، بیماری به ما هجوم میکند و بیماری میماند؛ اگر بیماری بماند، عقلمان را میکُشَد، قلبمان را میکشد. یک امتیازی که شیعه دارد، برای همین سؤالکردنش است. پیغمبر و ائمه، اصحاب را جوری بار آورده بودند که دائماً بیایند و بپرسند. شما اگر روایات را بررسی بکنید، خیلی از روایات با سؤال راوی شروع شده و نه با ابتداکردن سخن بهوسیلهٔ امیرالمؤمنین یا زینالعابدین یا امام صادق یا حضرت رضا، بلکه جواب پرسش دادهاند؛ خودمان را بسنجیم، خودمان را بفهمیم، به خود معرفت پیدا بکنیم، کمبودهایمان را بشناسیم، خلأهایمان را بفهمیم، بدون طبیب معنوی زندگی نکنیم؛ زشت است، بد است.
شما گاهی کنار قبر مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی برای فاتحه میروید، من به زندگی آیتاللهالعظمی بروجردی آگاهیام زیاد است؛ چون انواع کتابها و رسالههایی که در شرح حالش نوشتهاند، من خواندهام؛ غیر از اینکه از بزرگان، از علمایی که یا در بروجرد یا در قم شاگردش بودند، راجعبه ایشان خیلی مطلب پرسیدم. ایشان زمانی که تک مرجع شده بود، با اینکه قم سه مرجع بزرگ داشت و نجف نزدیک به هشتاد مجتهد جامعالشرائط بعد از مرگ آیتاللهالعظمی اصفهانی داشت؛ ولی خداوند متعال، تک مرجعی را در وجود ایشان ظهور داد و شیعه در زمان ایشان مقلّد ایشان بودند. ایشان با این عظمتش، عظمت علمیشان، عظمت اخلاصیشان، عظمت حالیشان که من از یکی از مراجعی که شانزدهسال به درس ایشان میرفت، پرسیدم: آیتالله بروجردی را در یک کلمه برای من تعریف کن، یک کلمه! ایشان یک مقدار فکر کرد و گفت: آیتاللهالعظمی بروجردی مرد خدا بود و تمام!
شبِ مردانِ خدا روزِ جهانافروز است
روشنان را به حقیقتْ شبِ ظلمانی نیست
این مرد با آنهمه عظمت، سالی یکبار یک نامه به نجف به محضر مرحوم آیتاللهالعظمی عارف کبیر، مخلصِ واقعی، مرحوم آقاسیدجمالالدین گلپایگانی مینوشتند. مینوشتند: حضرت آیتالله آقاسیدجمالالدین گلپایگانی، حسین بروجردی را نصیحت کنید. ما چرا دیگر دنبال این حرفها نمیرویم؟ ما چرا دیگر خودمان را به طبیب معنوی نشان نمیدهیم؟ حالا نشان ندهیم، دنبال طبیب معنوی هم نرویم، ولی چرا مردم با زبانشان، اینهمه عالمان خودشان را میکوبند، چرا؟
شما یک مسیحی را پیدا کن و یکسال کنار زبانش بشین، اگر کشیش را کوبید، اگر پاپ را کوبید؛ یک یهودی پیدا کن و دوسال بغل دستش بنشین، اگر هاخام را کوبید؛ یک سنّی را پیدا کن و بغل دستش بنشین، اگر مفتیانش را کوبید؛ این عادت زشت ملت ایران شده که به طبیبان روحی خودش، بی در و پیکر، مطلق، بدون سواکردن بد میگویند. خب این خیلی گناه است، خیلی معصیت است.
این مالک و اما قبیلهٔ سومی که گل سرسبد داشتند، باز همین قبیلهٔ نخع است، کمیلبنزیاد نخعی و از طایفهٔ همین مالکاشتر است. نوشتهاند که کمیل صاحب سرّ امیرالمؤمنین بوده و خیلی عجیب است! چیزهایی که امیرالمؤمنین نمیتوانسته عمومی برای مردم بگوید، حقایق خیلی بلند ملکوتی و آسمانی بوده، کمیل را صدا میزده و برای او بهتنهایی میگفته است. کمیل میگوید: یک شب جمعه در بصره بودم، دیدم امیرالمؤمنین از نیمهشب صورتشان را روی خاک گذاشتند و دعایی را خواندند که این دعا به قول من، آدم را دیوانه میکرد. از اوّل دعا تا آخر دعا هم امیرالمؤمنین یک لحظه گریهاش در سجده بند نیامد. اگر ما کمیل علوی بخوانیم، خیلی اثرگذار است! صبح شد، پیش امیرالمؤمنین رفتم و گفتم: من دیشب یک دعایی را از شما شنیدم که در تاریکی و در سجده خواندی، میشود این دعا را یکبار بخوانی و من آرامآرام بنویسم؟ امیرالمؤمنین فرمودند: برو قلم و کاغذ بیاور تا برایت بخوانم و بنویس. کمیل میگوید: آمدم و کاغذ و قلم بردم، کلمهکلمه امیرالمؤمنین گفتند و من نوشتم؛ چون کمیل این دعا را پخش کرد، بین شیعه به نام او سکهاش زده شد که ما دعای کمیل میگوییم. این دعا درحقیقت دعای امیرالمؤمنین است و خود امیرالمؤمنین به کمیل فرمودند: این دعا برای خضر پیغمبر است و معلوم میشود که این دعا را خدا به خضر وحی کرده و این دعا وحی است. نوشتن که تمام شد، فرمودند: کمیل، این دعا را در شب پانزده شعبان بخوان؛ یعنی جایش شب پانزده شعبان است. یک! اگر نرسیدی در شب پانزده شعبان بخوانی، شب جمعهٔ هر هفته بخوان و اگر نشد که هر هفته بخوانی، ماهی یک شب جمعه بخوان؛ اگر نشد، سالی یکبار بخوان؛ اگر نشد تا نمردی، یکبار این دعا را نوبر کن و بمیر، بگذار در پروندهات ثبت شود. اینقدر این دعا مهم است! و بعد به من فرمودند: کمیل این دعا چهارتا خاصیت دارد؛ اگر واقعاً دعاخوان باشی، اگر دل به این دعا بدهی، اگر از این دعا رنگ بگیری، اگر از این دعا شکل بگیری، اگر این دعا برایت نسخه باشد، اگر اینگونه باشد، چهار خاصیت برای تو دارد: یک، «ترزق» و مورد رزق خدا قرار میگیری. من این را در یک شهری دیدم؛ در تیرماه و در یک مسجد هشتهزار متری، دهشب منبر، یک شب آن به شب جمعه خورد و بنا بود کمیل بخوانم؛ وقتی وارد مسجد شدم، دیدم تمام مسجد پر از جمعیت است و تا خیابان جمعیت کشیده شده است. در حال ورودیِ درِ مسجد، یک خانمی که یک چشمش فقط پیدا بود، تا من رسیدم، زارزار گریهٔ شدید کرد و نتوانست حرفش را بزند. من هم سرم پایین بود تا گریهاش آرام شد و گفت: من یک درد دارم و دردم هم این است که دهسال است ازدواج کردهام و بچهدار نشدهام؛ نه شوهرم دلش میخواهد من را طلاق بدهد و برود ازدواج دیگر بکند و نه من دلم میخواهد از این مرد بزرگوار جدا بشوم، چون شوهرم خیلی آدم حسابی است، چهکار کنم؟ گفتم: خانم، من نمیدانم تو چهکار بکنی و نسخهٔ تو پیش من نیست. گفت: من همهٔ دکترهای متخصص این کار را هم رفتهام و نشده است، ولی امیرالمؤمنین به کمیل گفت: اگر کمیل را بخوانی، مورد رزق خدا قرار میگیری و یک رزق هم اولاد است. امشب با دلت، با جانت، دامن این دعا را بگیر و اهل این دعا شو! امید است که خداوند از چهار سود این دعا که یکیاش رزق است، آنهم اولاد، به تو عنایت بکند. به بیبی معصومه قسم، دختر موسیبنجعفر، سال دیگر در آن شهر که اصلاً هم در ذهنم نبود، وارد مسجد شدم و دیدم آن خانم که نمیشناختم و باز یک چشمی بود، من خانم پارسالی هستم و فقط آمدم به شما بگویم که هفتماهه حامله هستم، خداحافظ! این کمیل است؛ اما آدم دعا بخواند و نه الفاظ عربی، نه خطهای کتاب؛ دعا یعنی به پروردگار وصل بشود و از دعایش شکل بگیرد.
دو، «و تنصر»، کمیل، اگر اهل این دعا بشوی، دائم مورد یاری و کمک خدا قرار میگیری؛ «و ترحم»، اگر اهل این دعا بشوی، دائم مورد رحمت خدا قرار میگیری و اگر واقعاً اهل این دعا بشوی، «و تغفر»، مورد آمرزش پروردگار قرار میگیری. من در دعاهای دیگر ندیدهام که گفته باشند این خاصیتها هست و فقط در کمیل دیدهام: «ترزق، تنصر، ترحم، تغفر». این دعای کمیل، آنهم از چه زبانی و آنهم از چه راوی! سراسرش حال و اخلاص و عشق است.
شب جمعه است، کنار حرم دختر موسیبنجعفر، خانهٔ خدا، امشب شب دو نفر است: اوّل شب پروردگار مهربان عالم است که شب بسیار مهمی است. یک نفر به حضرت باقر گفت: وقتی بچههای یعقوب پیش پدرشان آمدند، گفتند: پدر، ما یک اشتباهی کردیم، یک خطا کردیم، بچهات را در چاه انداختیم و تو را چهلسال دچار فراق کردیم، حالا بیا از خدا برای ما طلب مغفرت کن! فرمودند: بعداً طلب مغفرت میکنم، الان نه! به امام باقر گفت: چرا پیغمبر خدا مغفرتخواهی را عقب انداخت؟ خب همانجا دستش را بلند میکرد و میگفت: خدایا! گناه این دهتا بچهٔ من را بیامرز. فرمودند: نه، یعقوب منظورش این بود که شب جمعه بیاید، در سحر شب جمعه بلند شود و به درگاه خدا بنالد، آنوقت برای بچههایش طلب مغفرت کند؛ چون شب جمعه دعا مستجاب است، یعنی انبیا هم شدیداً به این شب معتقد بودند. یکی شب خداست و یکی هم شب وجود مقدس ابیعبداللهالحسین(علیهالسلام) است.