شب هفتم جمعه (25-1-1396)
(قم حرم حضرت فاطمه معصومه(س))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدقم/ حرم حضرت معصومه/ دههٔ دوم رجب/ بهار 1396هـ.ش.
سخنرانی هفتم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
از حالات بسیار پرارزش انسان که مایهٔ آن را خداوند مهربان در قلب انسان قرار داده، امید است؛ البته طبق آیات قرآن کریم و روایات، حتماً و ضرورتاً، زلف امید باید با زلف عمل گره بخورد؛ آن که به عالِمشدن امید دارد، امیدش یک امید الهی است، امید انسانی است؛ باید به عالِمشدن امید داشته باشد، ولی زلف این امید باید به زلف درسخواندنِ معقول، زحمت کشیدن برای خواندن و نوشتن و فهمیدن گره بخورد.
امیدِ بدون عمل، امید بدون کار، امید بدون زحمت، یک حالت بیارزشی است، یک سراب است؛ اما امیدی که از باطن، دستش در ظاهر در دست عمل است، این میوه دارد، نتیجه دارد، ثمر دارد. اسلام که یک دین زندهای است و دین حیات است و دین رشد است و دین کامل است و دین تکاملدهنده است، مردم را از امید واهی، از امید بیعمل، از امید بدون کوشش نهی میکند.
من بیایم در مَثَل به رحمت خدا امید ببندم و از طریق خواندنم یا شنیدنم بگویم: پروردگار مهربان عالم، هم رحمت دارد، هم مغفرت دارد، هم بهشت دارد؛ ما هم فقط به این سه حقیقت امید میبندیم و میگوییم خدا کریم است، از هزینهکردن رحمتش، آمرزشش و لطفکردن بهشتش، بخیل که نیست! خب چرا ما زحمت تحصیل ایمان و عبادت و خدمت به عباد خدا و صدقه و انفاق و حل مشکلات مردم را به خودمان بدهیم؟ خدا که کریم است و کریم هم که بخیل نیست، میتواند بیامرزد، میتواند مهرورزی کند، میتواند بهشت عنایت کند، پس من برای چه جان بکَنم؟ برای چه بدوم؟ برای چه بکوشم؟ برای چه کار خیر بکنم؟ یقیناً این امید، یک امید شیطانی است، یک امید ابلیسی است.
شعرای حکیم هم در ادبیات فارسی، مردم را در همینزمینه به یک سلسله نکات باارزشی توجه دادهاند؛ سعدی در گلستان میگوید: «نابردهرنج گنج میسّر نمیشود»! به من گفتهاند که یک معدن طلا نزدیک قلهٔ این کوه است، من باید دوهزار متر جاده را یا با ماشین یا با مَرکب دیگر طی بکنم، سر دوهزار متری ابزار ببرم و دل زمین، دل صخره، دل کوه را بشکافم و طلا بهدست بیاورم؛ اما حالا پای کوه مینشینم، کنار صحرا مینشینم و میگویم: امیدوارم که من به این معدن طلا دست پیدا بکنم! این امید که امید غلطی است، امید پوچی است، یک امید پوکی است و صدسال هم بنشینم، به یک مثقال طلا دست پیدا نمیکنم و برای تحقق این امید حرکت لازم است، کوشش لازم است؛ البته این امید و این کوشش را هم باید به توکل به پروردگار گره بزنم، وجود مقدس او را وکیل خودم قرار بدهم که با لطفش و با رحمتش به من کمک بدهد تا من این جادهٔ امید را با مرکب عمل طی بکنم و به آن نتیجهٔ مثبت و عالی برسم که میخواهم.
دهتا برادر ناامید، صد درصد ناامید، کنار یعقوب پیغمبر زندگی میکردند، از چهچیزی ناامید بودند؟ از اینکه دیگر یوسف در این خانواده و در این زندگی پیدا شود، واقعاً ناامید بودند! خب میدانستند یوسف را بیرون کنعان بردهاند و در یک چاه انداختهاند و باید بعد از سرنگونشدن در چاه، سرش و بدنش به دیوارههای چاه، به صخرههای چاه خورده باشد، در آب چاه هم فرو رفته و مرده باشد؛ این فکر این دهتا برادر است، اما پدر اصلاً این فکر را نمیکرد. پدر با توجه به خوابی که در هشت-نه سالگیِ یوسف از یوسف شنیده بود و به او گفته بود: «کذلک یجتبیک ربک و یعلمک من تأویل الأحادیث»، خداوند در آینده -حالا چندسال دیگر، این را نگفت- فقط با فعل مضارعی که دلیل بر یک آینده دارد، حالا یا آیندهٔ متوسط یا طولانی، گفت: پسرم به همین گونهای که خواب دیدهای، خدا تو را در آینده به همین عظمتی که در خواب حس کردهای، انتخابت میکند و در آینده دانش تعبیر خواب را به تو مرحمت میکند؛ شاید هم برادرها از این خواب در همان وقت خبر شدند! شاید!
ولی اینکه بردند و در چاه انداختند، کاری به خوابش نداشت؛ قرآن مجید میگوید: دور هم که جمع شدند، گفتند: «احب الی ابینا منا»، جایگاه یوسف پیش پدر، خیلی بهتر از ماست و وجودش سبب شده که درصد بیشتری از محبت پدر ما متوجه یوسف بشود که این ارزیابیشان هم غلط و اشتباه بود. هیچوقت پیغمبر خدا زمینهٔ تحریک اولادش را برای ظلمکردن فراهم نمیکند، پیغمبر معصوم است و آنها خیالاتی شده بودند؛ این متن قرآن است! اینکه بردند و در چاه انداختند، هیچ ارتباطی به خواب یوسف ندارد؛ چون پدر ممنوع کرد که خوابش را برای برادرها تعریف بکند، «لا تقصص رویاک علی اخوتک»، یوسف با اینکه هفت-هشتسالش بود، اما عقل یک آدم چهلساله را داشت، وزین بود و بعد هم میدانست که گوشدادن به حرف پدر، وقتی حرف مثبت است، واجب است؛ پس یوسف خوابش را نقل نکرد. شاید آنها بو برده بودند، ولی کاری به خوابش نداشتند و بر اثر خیال نادرستشان که یوسف پیش پدر ما جایگاه ویژهتری دارد، طرح نابودیاش را کشیدند؛ حالا هم بعد از 30-35 سال بهشدت ناامید از این هستند که دوباره یوسف در این زندگی طلوع بکند، اما یعقوب ناامید نبود؛ لذا به بچههایش در سفر سوم فرمود: «اذهبوا فتحسسوا من یوسف و اخیه»، بلند شوید بروید، «و تحسس» از یوسف بکنید! این خیلی جملهٔ زیبایی است؛ کاربرد این جمله در کارهای مثبت است، اما تجسس که غیر از تحسس است، کاربردش برای مسائل منفی است؛ لذا در سورهٔ حجرات، تمام مرد و زن را از تجسس در پنهان مردم منع میکند، ولی در سورهٔ یوسف قبول میکند که بندگانش در مقام تحسس از خیر برآیند؛ یعنی احساسِ یک پدیدهٔ مثبتی را بکنند. بعد یعقوب فرمود: «إنه»، این خیلی مهم است! «لا ییأس من روح الله الا القوم الکافرون»، خدایی که به شما ایمان داده، توکل داده، مایهٔ امید را در قلبتان ریخته، دستور به عمل، کار خیر، عبادت و خدمت داده است، شما با این امیدتان که به عمل گره خورده، اصلاً نباید از پروردگار ناامید باشید و این امیدتان به نتیجه میرسد.
بعد میگوید: هیچکسی از خدا ناامید نمیشود، «ولا ییأس من روح الله الا القوم الکافرون»، مگر مردمی که درونشان نجس است، پلید است، نفهم هستند، درک حقایق نکردهاند، واقعیات را نمیدانند، آنها ناامید هستند؛ ولی مؤمن همیشه امیدوار است، ولی بهعلاوهٔ عمل! شما الآن یک عمری است در حد خودتان عبادت کردهاید، در حد خودتان هم خدمت کردهاید، در حد خودتان هم از گناه اجتناب کردهاید، حق دارید ناامید باشید و بگویید: معلوم نیست که خدا در قیامت به این هفتادسال نماز ما، روزهٔ ما، حج ما، جلسهٔ علمی رفتن ما، پای منبر رفتن ما، زیارتهای ما محل بگذارد؛ معلوم نیست و نمیدانیم! شاید به فرشتگان بگوید که گردنش را بگیر و بهطرف جهنم بکش! اگر این حالت در ما باشد، پروردگار میگوید: حالت کافران است و این حالت، حالت آدمحسابیها نیست؛ این حالت، حالت آدمهای معقول نیست.
کراراً در قرآن مجید به مردان و زنان مؤمن وعدهٔ رحمت داده، وعدهٔ مغفرت داده، وعدهٔ جنت داده و کراراً هم در حق خودش گفته است: «ان الله لا یخلف المیعاد»، من وعدهشکن نیستم؛ مؤمن هستی، اهل عبادت هستی، اهل خدمت هستی، اهل پول خرجکردن در راه خدا هستی، اهل زکات هستی، اهل خمس هستی، من مغفرتم و رحمتم را شامل حال تو میکنم، درهای بهشتم هم به رویتان باز میکنم؛ اگر آدم با اینهمه مسائل الهیه دلسرد باشد، کسل باشد، ناامید باشد، نه! فکر نمیکنم خدا با بودن انبیا و ائمه و اولیا و شهدا در روز قیامت به ما محل بگذارد، فکر نمیکنم؛ شاید هم دست رد به سینهمان بزند؛ این کفر است، چرا؟ چون من هنوز به وعدهٔ خدا یقین پیدا نکردهام، من هنوز به آیات قرآن یقین پیدا نکردهام، من هنوز به وعدههای انبیا ایمان پیدا نکردهام؛ نماز دارم میخوانم، روزه دارم میگیرم، کار خیر هم دارم میکنم، اما قلبم نسبت به وعدههای خدا و انبیا لنگ است! نباید اینگونه باشد و ما باید تا آخر عمرمان نشاط داشته باشیم، شاد باشیم، سرحال باشیم، کسل نباشیم، حالا در گذشته پنجاهتا گناه هم مرتکب شدیم، بیش از صدبار خدا در قرآن فرموده است که گناهان مؤمن را با توبه و با پشیمانیاش میبخشم؛ یعنی اصلاً خدا جای دلسردی برای ما نگذاشته و این خیلی مهم است که آدم به وعدهٔ راستگوترینها که پروردگار است، «و من اصدق من الله قیلا»، در وعدهدادن راستگوتر از خدا کیست؟ آدم یقین پیدا بکند به وعدهٔ راستگوترینها که خداست، بعد انبیا هستند و بعد ائمهٔ طاهرین هستند.
گاهی شیعهها پیش ائمه میآمدند، روایت دراینزمینه کم نیست! مرحوم فیض کاشانی، هم در کتاب شافی و هم در کتاب وافی نقل کرده که برگرفتهشده از چهار کتاب ریشهای شیعه است. بعضی از شیعیان پیش امام باقر و امام صادق میآمدند، گردن کج میکردند و قیافهٔ غصهدار نشان میدادند، امام سؤال میکردند: چه شده است؟ چه پیشامدی برایت آمده است؟ میگفت: هیچ پیشامدی نیامده، چیزی نشده، ولی میبینم پیر شدهام! هفتاد-هشتادسالم است و من را دو روز دیگر از دنیا بیرون میبرند و وارد عالم برزخ و بعد قیامت میکنند، یابنرسولالله نمیدانم وضعم چه خواهد شد و نگران هستم، ناراحت هستم. ائمهٔ ما در مقابل اینها یکدانه سؤال میکردند، یک دانه! آیا پیرو ما اهلبیت هستید؟ آنها هم میگفتند: پدر و مادرمان فدایتان، کاملاً پیرو شما اهلبیت هستیم. امام میفرمودند: بیجا کردی که نگران هستی، بیخود کردی که مضطرب هستی که کارت بعد از مردن به کجا میکشد؛ به هیچ جا نمیکشد! بعد از مردن هم با ما هستید، قیامت هم با ما هستید، در بهشت هم با ما هستید!
خب ما این وعدهها را باید مطمئن بشویم و این مقدمهٔ مطلب امشبم است؛ البته به مناسبت شب شنبه و روز جمعه و ساعات متعلق به امام عصر، من این مقدمه را برای یک ذیالمقدمه گفتم. ذیالمقدمه این است که پسر مهزیار میگوید: بیست سفر به امید زیارت امام دوازدهم که غایب بود، از اهواز تا مکه رفتم و ندیدمش؛ نه در مسجدالحرام، نه مشعر، نه منا، نه عرفات، هیچجا نبود و ناامید شدم که نباید میشد! چرا ناامید شدی؟ خود همین امیدت به اینکه امام عصر را ببینی، عبادت بوده است؛ حالا نبینی، ولی همین امید مثبتت قابلقبول قرآن است، قابلقبول دین است، قابلقبول عقل است. چرا کسل شدی؟ چرا ناامید شدی؟ حق نداشتی؛ چون مؤمن حق ندارد ناامید بشود! گفت به خودم گفتم: من دیگر به مکه نمیروم؛ اگر بنا بود ببینمش که میدیدمش! نوزده سفر رفتم، اینهمه خرج سفر، هزینهٔ سفر، این جادهها، خب ندیدمش! نمیخواهد که دیگر بروم.
آنها هم خیلی کمکِ شیعه هستند، چون عاشق شیعه هستند. شیعه میگویم، شیعه؛ نه رباخور، نه زنباز، نه آنهایی که رابطهٔ نامشروع دارند، نه آنهایی که حرامخور هستند، نه آنهایی که به مردم بدهکارند و پایشان را در یک کفش کردهاند و میگویند نمیدهیم؛ آنها را نمیگویم! آنها شیعه نیستند، آنها شیرهٔ شیرین برای چشیدن شیطان هستند و نه شیعه؛ شیعه آن است که قلب ائمهٔ طاهرین را راضی نگه میدارد و خدا را از خودش شاد نگه میدارد، این شیعه است! یک عدهای شناسنامهشان شیعه است، ولی خودشان شیره هستند که دائماً شیطان به آنها زبان بزند؛ برای آن شیرین هستند، ولی برای ائمه تلخ هستند.
آنها هم به شیعه کمک میدهند! گفت: وقتی به خودم گفتم که دیگر این سفر را نمیروم و بس است؛ بنا بود ببینمش که میدیدم! معلوم میشود که نمیشود دید. گفت: یک شب خواب دیدم و فقط این صدا را شنیدم: ناامید نباش و این سفرِ امسال را هم بیا! امید است که چشمت به جمال نورانی این انسان ملکوتی روشن بشود. بیدار شدم و سراغ کاروان رفتم و گفتم: من میآیم. گفتند: قصدت بود که نیایی! گفت: حالا قصدم شده که بیایم؛ حالا لازم نیست آدم نیتش را به دیگران بگوید که چه نیازی دارد؛ خیلی چیزها را آدم باید در خودش نگه دارد و در مردم، عادی نشان داده شود که مردم، آدم را امامزاده نکنند و برایش هر روز دوتا سهتا کرامت و معجزه نسازند!
گفتند: نه، چرا دلسردی؟ بیا! گفت: رفتم. عمرهٔ تمتع تمام شد، ندیدمش؛ مُحرِم به حج تمتع شدم، ندیدمش؛ عرفات و مشعر و منا رفتم، ندیدمش؛ حج تمام شد و همهٔ کاروانها میخواهند برگردند، شب سهشنبه داشتم طواف مستحب میکردم، بارهایمان هم داشتیم میبستیم که برگردیم، آرام یک کسی در طواف دستش را روی شانهٔ من گذاشت و سلام کرد، به من گفت: پسر مهزیار، ابنخضیب را میشناسی؟ گفتم: آقا میشناسم، از دنیا رفت؛ اهوازی بود، اما دیگر نیست. فرمود: خدا رحمتش کند! دوتا کار داشت، دوتا کار محوری: یک، قرآن را نیکو تلاوت میکرد، تلاوت یعنی چه؟ تلاوت را همهٔ محققین میگویند از سه حقیقت مرکّب است: خواندن، فهمیدن و عملکردن. «ان الذین یتلون کتاب الله اولئک یؤمنون به»، تلاوتکنندگانْ مؤمن واقعی به قرآن هستند. «یتلون کتاب الله حق تلاوته»، «حق تلاوته»، یعنی میخوانند و میفهمند و عمل میکنند. گفت: قرآن را نیکو تلاوت میکرد و نیکو نمازش را میخواند؛ یک نماز درست و حسابی؛ یک نمازی که یک دکمهٔ حرام در لباسش نبود؛ یک نمازی که یک لقمهٔ حرام در شکمش نبود؛ یک نمازی که یک سانتیمتر مربع از خانهاش غصبی نبود؛ یک نمازی که حال داشت؛ یک نمازی که واقعاً با خدا حرف میزد؛ یک نمازی که «تنهی عن الفحشا و المنکر» بود.
خدایا! این کیست؟ چطور این ابنخضیب را میشناسد؟ من این را تا حالا اهواز ندیدهام و بعد چطور دارد از نماز و تلاوت قرآن ابنخضیب خبر میدهد؟! زیاد من را معطل نکرد و به من گفت: شب جمعه در همینجا بیا و اصلاً به دوستانت نگو! آنها بارها را بستهاند، بگو: من میخواهم بمانم و چند روز دیگر، بعداً به اهواز میآیم؛ بگذار آنها بروند، چون دوستان تو نباید با تو باشند. تو شب جمعه بیا، وجود مبارک امام عصر اجازه داده که بیایی و او را ببینی؛ ولی دوستان تو و همکاروانیهایت باب امام زمان نیستند و صلاحیت دیدن او را ندارند! خودت تنها صلاحیت داری.
به قول ما ایرانیها، از این خبر داشتم دیوانه میشدم که شب جمعه زودتر بیاید و من بروم این آقایی که همهٔ انبیا منتظرش بودند، همهٔ اولیا منتظرش بودند، همهٔ مؤمنین انتظارش را میکشند، ببینم. شب جمعه دیدمش، گفت: بیا برویم! بالای عقبهٔ طائف آمدیم، نیمهشب شد، گفت: پیاده شو و نماز شب بخوان؛ داری به دیدن امام عصر میروی.
غسل در اشک زنم کاهل طریقت گویند
پاک شو اوّل و پس دیده بر آن پاک انداز
اول باید لباس نماز شب به دلت بپوشی و با خدا گره بخوری! یازده رکعت نماز شب را خواندم، خود او هم خواند و گفت: راه بیفت. بعد از نماز صبح به پایین عقبهٔ طائف رسیدیم که یک بیابان سرسبزی بود. طائف منطقهٔ کشاورزی است؛ یک خیمه در آن بیابان بود، به من گفت: پسر مهزیار، این خیمهٔ امام دوازدهم است، جلو بیا! ولی کار هنوز تمام نیست. پشت خیمه رسیدیم، به من گفت: بایست تا من بروم اجازه بگیرم؛ اگر اجازه دادند، پردهٔ خیمه را بالا بزنم؛ یعنی ممکن است در راه یک لغزشی در باطن خودت پیدا کرده باشی و خودت را محروم کرده باشی.
آدم باید همهٔ لحظات مواظب خودش باشد؛ مخصوصاً در این روزگار ما که از در ودیوار و بالا و پایین و مغرب و مشرق و پشت سر و روبهرو، دریاوار فساد میبارد! در خیمه رفت و من دلهرهٔ شدیدی دارم؛ اگر بعد از بیستسال بگوید نه، چهکار بکنم؟ پرده را کنار زد و گفت: اجازه دادند که وارد شوی؛ اینجا جای پرهیزکاران است؛ اهل تقوا به اینجا راه دارند و نه اهل شکم، نه اهل اسکناس، نه اهل دلار، نه آنهایی که برای دو روز ریاست گریبان پاره میکنند و گاهی دینشان را میفروشند که ده کیلو تخته به اسم صندلی گیرشان بیاید؛ اگر صندلی خیلی باارزش بود که از زمان اختراع صندلی، صندلی را برای کلّه میساختند که مردم کلّهشان را روی صندلی بگذارند، نه پستترین عضوشان را بگذارند! بعضیها چه خبرشان است؟!
در این چندروزه گاهی که آدم تلویزیون را میبیند، بُهتش میبرد که چه دیوانهبازی در بعضی از مردم است؟! ریاستجمهوری چه لقمهٔ دهانپرکنی است که هرکسی راه افتاده و رفته رئیسجمهور بشود، چیست؟
مَستاند ذرات جهان، هُشیار کو، هشیار کو؟
در قیلوقالاند اینهمه، بیدار کو، بیدار کو؟
بعد دیدم امام عصر به من فرمودند: دوست دارم، اللهاکبر! دوست دارم چندروز پیش ما بمانی. یابنرسولالله! حالا ما نمیتوانیم تو را ببینیم، خب نمیتوانیم ببینیم؛ اما یک قاشق چایخوری از آن دوستداشتنت هم در کام ما بریز! ما هم گدا هستیم، ما هم فقیر هستیم، ما هم تهیدست هستیم؛ تو اگر ما را دوست داشته باشی، ما را در هفت طبقهٔ جهنم هم بگذارند، مثل ابراهیم نمیسوزیم؛ از اینور میرویم و از آنور درمیآییم، اگر دوستمان داشته باشی!
امام معصوم قسم میخورد، آنهم امام زمان قسم بخورد؛ خیلی حرف است! قسم میخورد که در پیشگاه ابیعبدالله، امام زمان خیلی به ابیعبدالله وابسته است و احترام عجیبی برای ابیعبدالله دارد. روز سوم شعبان، نامهای که به علیبنمسیّب همدانی نوشته، خیلی عجیب است! امام زمان نوشته است: علیبنمسیّب، امروز که روز سوم شعبان است، روز ولادت مولای ماست و ما غلام او هستیم. قسم میخورد که حسینجان! برایت صبح و شب گریه میکنم و تعطیل نمیکنم؛ من این گریهام را تعطیل نمیکنم. خب یک مدتی ممکن است من گریه کنم و چشمم دیگر اشک نداشته باشد و خشک بشود؛ اما گریهام را قطع نمیکنم و اگر دیدم اشک ندارم، برایت خون گریه میکنم؛ بر آن وقتی که 84 زن و بچه در خیمهها منتظر نشستند و یکمرتبه دیدند صدای شیههٔ اسب میآید؛ اما صدای اسب عوض شده و اسب حالت عادی ندارد، اسب دارد پا به زمین میکوبد! اولین کسی که از خیمه بیرون دوید، دختر سیزدهسالهٔ ابیعبدالله، سکینه بود. این اوّلین نفر بود! دختر برای پدر یک ویژگی خاصی دارد، دید زین اسب واژگون است، یال اسب غرق خون است، چنان ناله زد که امام زمان میگویند: تمام زنان و دختران با پای برهنه از خیمهها بیرون ریختند و وقتی منظرهٔ اسب را دیدند، نایستادند؛ امام زمان میفرمایند: بهشدت به سر و صورت و سینه میزدند، موها را در زیر چادر پریشان میکردند و به صورتشان ناخن میکشیدند. همه با پای برهنه، با آن حال بهطرف میدان دویدند؛ نمیدانم چطوری برایتان بگویم! تحملش را ندارم! امام زمان میفرمایند: وقتی این زن و بچه رسیدند، دیدند که «و الشمر جالس علی صدره».