شب اول سه شنبه (29-1-1396)
(تهران حسینیه شهدا)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدتهران/ حسینیهٔ شهدا/ دههٔ سوم رجب/ بهار 1396هـ.ش.
سخنرانی اوّل
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
دههٔ آخر رجب در پیشگاه پروردگار ویژگی خاصی دارد. خودِ زمان از ارزش بالایی برخوردار است و با شهادت موسیبنجعفر در 25 ماه و بعثت بندهٔ بینظیر خداوند -رسول اکرم- در 27 ماه مصادف شده است. من زمان را به دو بخش تقسیم میکنم، اگر توفیق خدا رفیق راه باشد، چندشب مهمترین مسائل را که تربیتی است، از وجود مبارک موسیبنجعفر برایتان نقل میکنم و چند شب هم راجعبه رسول خدا صحبت میکنم.
انبیا و ائمه را خداوند از باب رحمتش برای ما قرار داده که ما در حرکتی که در زندگی داریم، قطبنما داشته باشیم و راه را گم نکنیم، جاده را گم نکنیم، ماشین وجودمان منحرف نشود، در یک جادهای نیفتیم که به قول امام صادق، دزدان ببرند سرمایههای ما را ببرند؛ سرمایههای عقلمان، فطرتمان، شخصیتمان، استعدادهایمان را ببرند. تاریخ بشر هم ثابت کرده هر فردی، هر خانوادهای و هر ملتی از این قطبنماهای الهی استفاده نکردهاند، منحرف شدهاند و هم اسیر شیاطین باطن و هم اسیر شیاطین ظاهر شدهاند.
شیاطین باطن که چهرهشان شناخته شده است و گم نیستند؛ پروردگار عالم در بیشتر آیات قرآن، وقتی شیطان را مطرح میکند، بلافاصله میگوید: «انه عدو مبین»، یک دشمن پنهانی نیست، ناشناخته نیست، آشکار است و یک دشمن معلومی است. شیاطین باطنی با شیاطین ظاهری از نظر اهداف پلیدی که بر ضد انسان دارند، دشمنان آشکار هستند؛ دشمنان آشکارِ درون خواستههای نامعقول و خواستههای غیرمنطقی است؛ مثلاً آدم یک چیزی را با چشمش ببیند که حقش نباشد و باطن داد میزند میخواهم؛ مال است، یک شیء قیمتی است، یک عنصر است، خدایینکرده یک دختر نامحرمی است، یک زن نامحرمی است؛ البته خود آن مجموعهٔ خواستههای باطن که چشمِ دیدن ندارند و چشمْ کارگر آنهاست و اگر خواستهها معقول و منطقی باشد، باز هم چشمْ کارگر آنهاست؛ این بستگی دارد به اینکه خواستههای باطن مثبت یا منفی باشند و چشم ما، گوش ما، دست ما، شکم ما سربازان آن خواستهها هستند.
کسی که یک غذای حرامی را میخواهد، یعنی خواستهاش غذای حرام است یا آشامیدنی حرام است؛ همینی که در دنیا الآن رسم است و گوشت خوک میخواهد، عرق میخواهد، ورق میخواهد، خب این شیطان در باطن است. چه کسی به این شیطانها کمک میدهد؟ اعضا و جوارح آنها! ما الآن در اوّلِ مغرب نماز خواندیم، چرا؟ چون اوّلاً حالا در هر حدی از ایمان که باشیم، خدا را میخواهیم و این یک خواسته است؛ یک خواستهٔ صد درصد مثبت و دارای منفعت، بعد آمدم فهمیدم این خدایی که او را میخواهم، قرآن دو هزار آیه دربارهاش دارد؛ دعای کمیل، دعای عرفه، دعای ابوحمزه، آنهم دعاهایی که در روزگاری که هنوز فرهنگ جاهلیت بر مردم حاکم بوده، از وجود امیرالمؤمنین، ابیعبدالله و زینالعابدین طلوع کرده که تا الآن فرهنگهای پنج قاره، نمونهٔ یک خطش را نیاوردهاند. خدا در این دعاها مطرح است که چه کسی است و کارش چهچیزی است و صفاتش چیست؟ حالا یا رفتهام و آن دوهزارتا آیه را خوب دیدهام، کمیل و عرفه را خوب فهمیدهام، ابوحمزه را خوب فهمیدهام و حالا خدا را شناختهام و او را میخواهم؛ یا نه، اینها را من دقیق نخواندهام و شنیدهام! یک آدم پاکی آمده بیان کرده؛ یک آدم درستکاری آمده بیان کرده؛ یک عالم ربانی بینظر آمده و پروردگار عالم را از روی این مدارک به من شناسانده است و میبینم هرچه هم خواندهام یا شنیدهام، مثبت بود؛ هرچه هم فکر میکنم که کدام آیه در قرآن مجید منفی است! در دعای کمیل کدام جملهاش منفی است! در دعای ابوحمزه کدام خط منفی است! در دعای عرفهٔ ابیعبدالله کدام خط منفی است! میبینم اصلاً هیچچیز منفی در اینها پیدا نمیکنم و همهاش مثبت است، با عقل جور است، با فطرت هماهنگ است و میبینم خیلی هم پذیرشش برایم آسان است؛ خب مثلاً وقتی در دعای عرفه میخوانم که ابیعبدالله از دوتا چشمش مثل دو مَشک آب اشک میریخت و میگفت: «یا ارحم الراحمین، یا اسمع السامعین، یا اکرم الاکرمین»، میبینم مثبت است و قبول میکنم، باطنم رد نمیکند.
ما اگر به یک کمونیست، به یک لائیک، به یک کافر بگوییم: آقا اتفاقاً -حالا اثباتاً نه- به او بگوییم اتفاقاً یک کسی است که مهربانترین مهربانان است، ارحمالراحمین است، تو رد میکنی یا قبول میکنی؟ خب او هم مثل ما فطرت دارد، عقل دارد و میگوید: اگر کسی با کسی برخورد کند که مهربانترین مهربانان است و او را رد کند، بگوید نمیخواهم، این آدم بیعقلی است، آدم دیوانهای است. اتفاقاً یکبار یک لائیکی را پیش من آوردند، یواشکی به من گفتند: ما که نتوانستیم این را به خدا پیوند بدهیم، هیچجوری زیر بار نمیرود و قبول نمیکند. تهران هم نبود و من یک سفر دوری بودم، آنجا هم منطقهٔ کشاورزی بود و دوستان من هفت-هشت نفر آنجا برای دیدن من آمده بودند که سه-چهار روز پیش من باشند و ایشان هم با خودشان آورده بودند؛ البته نزدیکیهای آنجا به او گفته بودند ما جایی که داریم میرویم، پنج-شش تا از دوستان باحال، خوشرو و خوشگفتار داریم، اما یکیشان روحانی است! گفته بود من را پیاده کنید، من برگردم و بروم! چرا؟ گفت: برای اینکه من چشم ندارم این قیافهها را ببینم! گفتند: تو با کسی از آنها مربوط بودهای؟ گفت: نه! گفتند: خب حرفت درست نیست! آدم یکی را رد میکند که با او معاشرت کرده و دیده خائن است، چشمش ناپاک است، هدفش منفی است، خب میگوید بدم میآید و نمیخواهم. شما که با هیچکدام از اینها رودررو نشدهای، همصحبت نشدهای، حالا بیا برویم و این یک روحانی را یکساعت، دوساعت ببین؛ اگر دیدی خیلی متنفر هستی، ما سوئیچ ماشین خودمان را میدهیم، تو با ماشین ما برگرد و به شهرت برو و ما هم با یک ماشین میآییم؛ قبول کرد و آمد.
خب به من آمادگی داده بودند که این کمونیست است یا لائیک است یا خدا را قبول ندارد. خدا هم نسبت به منکرینش و مخالفینش اصلاً عجلهای در جریمهکردن ندارد و کراراً در قرآن مجید میگوید: «و یؤخرکم الی اجل مسمی»، مهلت به شما میدهم، چون نمیتوانید از دست قدرت من فرار کنید که عجلهای در عذابتان داشته باشم. کسی باید در جریمهکردن عجله داشته باشد که بترسد مجرم از دستش دربرود؛ ولی هیچ موجودی در این عالم از دایرهٔ قدرت من نمیتواند بیرون برود، پس من برای جریمهکردن عجلهای ندارم. من آنچه که برای بندهٔ بد و بندهٔ گنهکارم، بندهٔ معصیتکارم، بندهٔ ظالمم، بندهٔ منکرم میپسندم، مهلتدادن است؛ حالا سی-چهل سال دیگر در دنیا بمان، بلکه بیدار بشوی، بلکه به تور یک آدم درست و حسابی بخوری و او بیدارت کند.
حالا فرض بکنید بیدار شد، یک مسیحی هفتادسال اعتقادش نسبت به خدا تثلیث بوده است، یعنی کل مسیحیان عالم میگویند خدا ترکیبی از پدر، پسر و روحالقدس است؛ البته ما آنها را خیلی راحت در مسئلهٔ تثلیث گیر انداختهایم! اینجور هم گیرشان انداختیم، با یک بحث علمی ساده که اینها هر سه در کل وجودشان مابهالاشتراک دارند یا مابهالامتیاز هم دارند؟ خب جواب ندارند که بدهند. شما میگویید اینها سهتا هستند و ما میگوییم اگر فقط مابهالاشتراک داشته باشند، یکدانه است و اگر مابهالامتیاز داشته باشند، دیگر خدا نیستند؛ پسرْ پسر است، پدرْ پدر است و روحالقدس هم روحالقدس است. شما میگویی اینها یک واحد نیستند، اما به ما میگویید شما اینها را یک واحد قبول کنید و بگویید یک خدا! ولی مرکب از سه نفر است. حالا این مسیحی بعد از هفتادسال کنار یک عالم، یک آگاه، یک عارف، یک باکرامت، یک صاحب نفس قرار میگیرد و بیدار میشود که ما هفتادسال راجعبه خدا اشتباه داشتیم و مشرک بودیم، فکر میکردیم موحد هستیم! چون سهتا را با هم شریک اعتقاد داشتیم و میگفتیم این سهتا شریک، یک خدا هستند؛ حالا فهمیدهایم که باطلِ باطل است و میگوید من میخواهم اهل توحید بشوم که خدا هیچچیزش با مخلوق یکی نیست، «لیس کمثله شیء»، و واقعاً هم اهل توحید میشود.
حالا خدا با این هفتادسال گذشتهٔ عمرش چهکار میکند؟ گوشت خوک هم میخورده، عرق هم میخورده، کارهای دیگر هم میکرده، خدا با این چهکار میکند؟ قرآن مجید میگوید: یک، اینها صد درصد بخشیده شده؛ دو، گذشتهٔ باطل هفتادسالهشان را در قیامت محاسبه نخواهند کرد و به رخشان هم نمیکشند. حالا این آدم مسیحی هفتادساله یا یهودی یا زرتشتی یا کمونیست که هفتادسال در تاریکی بوده، در ظلمت بوده، در گمراهی بوده و مسلمان شده، نمازهای هفتادسالهاش چه میشود؟ خدا میگوید: نمیخواهد و هفتادسال نماز را به او بخشیدم. روزههای ماه رمضانش که هفتادماه رمضان نشسته و خورده، گوشت خوک خورده، عرق خورده، آن هفتادسال چه میشود؟ خدا میگوید: روزههایش را هم نمیخواهم! چقدر دیگر زنده است؟ ششماه دیگر؛ دین میگوید: تکلیفش این است نماز را ششماه بخواند، اگر ماه رمضان هم نیامد که نیامد؛ اصلاً ششماهی است که هنوز به ماه رمضان وصل نمیشود و تکلیفش همان ششماهه است، گذشتهاش بخشیده شده است. خدا عجلهای در جریمهکردن ندارد، اما بعضی از ما عجله داریم و میگوییم: فلانی، فلانی، فلانی، اینهمه ظلم، چطور یک سردرد هم نمیگیرند؟ این برای همان مهلت پروردگار است، مگر به خود ما مهلت نداده است؟ الآن اگر من روی منبر بگویم خودم و شما –هرکدام- از اوّل تکلیف تا حالا هیچ گناهی نکردهاید، دستتان را بلند کنید تا ببینیم چندنفر هستید! اوّل از همه چه کسی دستش را بلند میکند؟ هیچکس! دوم، هیچکس! آخر، هیچکس! ولی خدا عجلهای در جریمهٔ ما نکرد و مهلت داد؛ ما هم از مهلت استفاده کردیم، توبه کردیم، گریه کردیم، احیا گرفتیم، دعا خواندیم، نماز خواندیم، روزه گرفتیم، خب بس است، درِ نجات به روی ما باز است.
گفتند: این آقاست که ما آوردهایم و سواد هم دارد، سواد فنّی هم دارد. خب نشستند و چای خوردند و غذا خوردند، ساعت پنج بعدازظهر شد و هوا خیلی لطیف، بیرون هم گلها باز شده بود و درختها هم جلوهٔ زیبایی داشت. من به او گفتم: من میتوانم بیرون و در این درختها، در این گلها، کنار این باغچهها با شما یک قدمی بزنم؟ آدمی که نمیخواست یکبار قیافهٔ یک روحانی را ببیند، پیشنهاد تلخی بود، نه؟! گفت: میآیم، شل هم گفت! فهمیدم ناراحت است، ولی باید تحملش کرد؛ حالا اگر برمیگشت و به من میگفت که نه، نمیآیم؛ اصلاً با تو نمیآیم قدم بزنم! من هم برمیگشتم و به او میگفتم که من خیلی دلم میخواهد با تو قدم بزنم؛ حالا دوتاییمان جوان هم که نیستیم، ولی قدمزدن که عیب ندارد! حالا دوتا جوان با هم قدم میزنند، خیلی به آنها خوش میگذرد. گفت: میآیم! گفتم: بلند شو تا برویم.
نیمساعت طول نکشید و برهمیناساسی که در اوّل منبر گفتم که کسی که منکر خداست و پروردگار را قبول ندارد؛ پروردگاری که او را 124هزار پیغمبر معرفی کردهاند؛ 114 کتاب معرفی کردهاند؛ این دعاهای عجیب اهلبیت معرفی کردهاند؛ هر موجودی هم در این عالم، یک آیهٔ معرفیکردن او در کتاب آفرینش است؛ سعدی میگوید:
اینهمه نقشِ عجب بر در و دیوار وجود
همه هم واقعاً نقش عجیبی است! خورشید یک نقش شگرفی است، یکمیلیونوسیصدهزار برابر زمین است و میگویند شش میلیارد عمرش است، نه با زنجیر به سقف بسته و نه ستون زیرش است. این کرهٔ آتشین یکمیلیونوسیصدهزار برابر کرهٔ زمین حجم دارد؛ یعنی اگر ما یکمیلیونوسیصدهزار کرهٔ زمین را در آن ببریم، در آن جای میگیرد. خب این یک نقش عجب است! چه کسی این نقاشی را بر صفحات هستی نقش زده است؟ چه کسی؟ خودِ خورشید خودش را بر صفحهٔ آفرینش نقاشی کرده است؟! خودش که ششمیلیاردسال پیش نبود که خودش را نقاشی کند! یکی این نقش زیبا را نقاشی کرده است. ماه، میلیاردها ستاره، میلیونها گلهای رنگارنگ، من یکبار هلند در پارک گلها رفتم و آنجا برای پاکستانیها، افغانستانیها و ایرانیها سخنرانی داشتم، بعدازظهری بود، گفتند: پارک گل هلند خیلی زیباست و واقعاً هم زیبا بود! اصلاً گلها شماره نداشت؛ یعنی آدم میایستاد و این صحنهٔ عظیم را که نگاه میکرد، این رنگهای متنوع، شکلهای متنوع، این قیافههای زیبا، انگار خدا را دارد با چشم میبیند!
شما حساب کن که در پارک هلند یک آب است و یک هوا و یک خاک و یک نور؛ بیشتر که نبود! چه کسی بوده که این خاک و آب و نور و اکسیژن و ازت، یعنی هوای دور کرهٔ زمین را با هم قاطی کرده و هزاران نوع گل بهوجود آورده است؟ این کارخانهٔ رنگ و این گلها کجای این است؟ کارخانهٔ رنگ قرمز، قرمز آتشی، سفید، صورتی، ارغوانی، زرد پررنگ و کمرنگ، این کارخانهٔ رنگکردن گلها در هواست یا در آب است یا در خاکِ مردهٔ زمین است یا در نور است، چرا همه یکرنگ نشدهاند؟
اگر جهان کارگردان عالِمی نداشت، همهچیز باید یکدانه بود، همهچیز! ولی این تنوعها نشان میدهد که جهان متنوع هست؛ این حرکتها نشان میدهد که جهان محرک دارد؛ حالا به این استدلالها کاری ندارم! این حرفهای خیلی زیباتر را بزنم، به یک بیدین بگویید اگر کسی در این دنیا باشد که مهربانترین مهربانان باشد، قبولش داری یا رد میکنی و میگویی نمیخواهم! میگوید: نه، هرکسی بگوید نمیخواهم، بیعقل است! میگوییم: یکنفر را اگر ما به تو معرفی بکنیم که تمام مشکلات را میتواند حل بکند، تمام حوائج را میتواند روا کند و تمام صداها را میشنود، تو رد میکنی یا قبول میکنی؟ میگوید: والله! این دیدنی است. این کیست که همهٔ صداها را میشنود، همانی که ابیعبدالله در عرفه میگوید: «یا اسمع السامعین»، ای شنوندهترین شنوندگان؛ همان بیدین میگوید: این کیست؟ این مهربانترین مهربانان کیست؟ این مشکلْ حلکن کیست؟
اگر کسی را به تو معرفی بکنیم که بیدردسر صبحانهات را بدهد، ناهارت را بدهد، شامت را بدهد؛ یعنی بسازد و سر سفرهات بگذارد. پول که کاری نمیکند؛ اگر سوپری نباشد، بقالی نباشد، نانوایی نباشد، سبزیفروشی نباشد، میوهفروشی نباشد، که اینها را در مغازههایشان بیاورند، میلیاردها تومان هم دستت باشد، وقتی هیچچیزی نباشد که بخری، خب این پول به چه درد میخورد؟ این پول مُرده است! وقتی پول ارزش دارد که من بتوانم بروم و دو کیلو کدو بخرم، دو کیلو خیار بخرم، سه کیلو انار بخرم، سبزیخوردن بخرم؛ اگر دنیا خالی از اینها بود، حالا ما که نبودیم، اگر خالی بود و حالا فرض که ما بودیم و یک لقمهٔ خوراکی گیر نمیآمد، این پول چه ارزشی داشت؟ هیچ! واسهٔ این خوب بود که ما همهٔ این پولها را در تنور بریزیم، الو کنیم و آب هم در کتری بریزیم، یک آب جوش بخوریم؛ به درد دیگر نمیخورد!
ما در قدمزدنهایمان به همین شکل، خدا را به این آدم انتقال دادیم و همان شب خدایی شد، خیلی گریه کرد! این آدمی که اصلاً منکر بود و میگفت من چشمم به آخوند نخورد؛ البته به آخوند خوب خورد و دوبار به مکه رفت، چهاربار به کربلا رفت. من الآن در دوستان شهرهایم، از نظر گریهٔ برای خدا و برای ابیعبدالله مثل او ندارم و حسرتش را میخورم که کاش خدا این دوتا چشم را به من میداد! شما بنشین و اسم خدا را جلویش ببر، تمام صورت خیس میشود؛ اسم ابیعبدالله را ببر، تمام صورت خیس میشود؛ یکخرده فقط آدم باید فکر بکند و همینجوری بیخودی شانه بالا نیندازد. آقا! بیا برویم یک جلسهای در خیابان عدل است، درجا شانه بالا نیندازد که نه! نمیآیم، نمیخواهم، دوست ندارم. این درجا نمیخواهم و دوست ندارم، کار بسیار غلطی است. اصلاً نمیخواهم به کسی توهین بشود، میگویند در مَثَل مناقشه نیست؛ یعنی اگر آدم مَثَل زد، نباید با او دعوا کرد! حیوانات در این بیابانها، علف سمی هم زیاد است که بخوریم و میمیریم؛ ولی گوسفندها، بزها، گاوها، الاغها، شترها در این بیابانها درجا به علف دهان نمیگذارند! دیدهاید؟ پوزهشان را دَم علف میگذارند و با شامهشان بو میکشند، علف سمی را تشخیص میدهند و نمیخورند، شیرین را تشخیص میدهند و میخورند؛ اما در ما انسانها عجول زیاد است! تا حرف آدم تمام نشده، بگوید که آقا! نیمساعت بلند شو برویم، کفشهایت را جفت میکنند، چای به تو میدهند، کارگردانهای جلسه دست روی سینه میگذارند و خوشامد به تو میگویند، احترام میگذارند و یکی هم نیمساعت، سهربع، یکساعت حرف میزند؛ اصلاً بدون اینکه بپرسد خب چیست و چه حرفی میزند؟! نه، نه، من خوشم نمیآید! اما اگر بیاید، خوشش میآید؛ این درجا شانه بالاانداختن کار بسیار زشت و نادرستی است.
به اوّل سخن برگردم، اگر یادتان مانده باشد! من خودم یادم مانده است. خداوند که شنیدید ارحمالراحمین است، اکرمالأکرمین است، 124 هزار پیغمبر، دوازده امام و قرآن مجید را بهعنوان قطبنما در زندگی ما گذاشته که ما با آنها راه درست را ببینیم، پیدا کنیم و در مسیر راه درست حرکت کنیم که ضرر نکنیم، همین! وگرنه امیرالمؤمنین میفرمایند: اگر کل مردم عالَم اهل گناه بشوند؛ کل یعنی یکدانه مؤمن در کرهٔ زمین از آدم تا روز قیامت نماند، «لا تضره معصیة من عصاه»، گناه کل انسانها هیچ ضرری به خدا نمیزند! گناه ضرر دارد، ولی ضررش برای خود گناهکار است؛ اگر کسی یک لیوان زهر بردارد و بخورد، ضررش این است که میمیرد؛ به خدا چه ضرری میزند؟ تمام مردم عالم هم گوشت خوک بخورند، چه ضرری برای خدا دارد؟ کل مردم عالم مشروبخور بشوند، چه ضرری برای خدا دارد؟ کل مردم عالم از نظر ایمان و عبادت هموزن امیرالمؤمنین بشوند، چه سودی برای خدا دارد؟ هیچ! یک زمانی بوده که روایات ما میگوید، «کان الله»، خدا بود، «و لم یکن معه شیئ»، هیچچیز دیگری نبود؛ مثلاً خدا آنوقت که تنها بود، میترسید؟ نیازی داشت؟ آنوقتی که فقط خودش بود، بینیاز مطلق بود و الآن هم که اینهمه دستگاه را بهپا کرده، میلیاردها کهکشان و آسمانها و سحابیها و از زمان آدم تا حالا میلیاردمیلیارد انسان و حیوانات حلال گوشت و پرندگان و میلیونها درخت و گیاه، چه سودی برایش دارد؟ چه نیازی به اینها دارد؟
من به ادب نیاز دارم، من به عبادت نیاز دارم، من به ایمان نیاز دارم که در زندگی دنیا به کسی ظلم نکنم و در آخرت هم به جهنم نروم، همین؛ حالا اگر کسی دلش بخواهد ظلم بکند و جهنم هم برود، خدا جلویش را نمیگیرد! میگوید: تو این راه را میپسندی، برو! نه کسی را بهطرف گناه هُل میدهد و نه کسی را بهطرف عبادت هُل میدهد؛ هیچکدام از این دو کار را نمیکند و تنها کاری که او برعهدهٔ خودش دانسته، این است: «قد تبین الرشد من الغی»، من مهربان هستم و مسئولیت من این است که راه را نشان بدهم، چاه هم نشان بدهم، همین! و برایتان هم قطبنما بگذارم تا راه را پیدا کنید؛ انبیا قطبنما هستند، ائمه قطبنما هستند؛ اینها ما را به چه راهی هدایت میکنند؟ امشب در نماز چهار مرتبه خواندید، دو رکعت در مغرب و دو رکعت درعشا: «اهدنا الصراط المستقیم»؛ اما اگر من پیغمبر را قبول نداشته باشم، امیرالمؤمنین را قبول نداشته باشم، قرآن را قبول نداشته باشم، اصلاً نمیتوانم صراط مستقیم را پیدا بکنم و گیر شیاطین باطنی و ظاهری میافتم؛ آنوقت مجرم معصیتکار میشوم، مزاحم مردم میشوم، مزاحم زن و بچه میشوم، مزاحم دیگران میشوم و قلب دیگران را تلخ میکنم.
پیغمبر میفرمایند: شما باید مثل زنبور باشید؛ برای دوستان تولید عسل بکنید و نیشتان را هم برای دشمنانی مثل اسرائیل و آمریکا بگذارید، اما به خودتان نیش نزنید که حرام است. شما برای همدیگر تولید عسل اخلاق، عسل پاکی، عسل صفا، عسل صمیمیت، عسل محبت بکنید و به هم نیش نزنید، دعوا نکنید، نزاع نکنید، در سر همدیگر نزنید.
خب یکی از این قطبنماها وجود مبارک موسیبنجعفر است که من به خواست خدا از قول امام صادق، یک متنی را دربارهٔ موسیبنجعفر برایتان نقل میکنم تا در جلسهٔ بعد که بیشتر با این قطبنما آشنا بشوید؛ بعد هم شبها بهتدریج یک راهنماییهای بسیار مهمی برای زندگی، برای زن و بچهداری، برای معاشرت با همدیگر، برای کسبوکار، برای عبادت از موسیبنجعفر نقل میکنم و حرفم تمام!
هرکسی زندان رفته، میداند من چه میگویم؛ البته زندانْ زندان است! یا آدم برای خدا به زندان میرود یا برای گناه؛ بالاخره زندان یعنی یک جای بسیار محدود که آدم زن و بچهاش را نمیبیند، فضا را نمیبیند، جا تنگ است و به آدم سخت میگیرند؛ اگر این زندان طولانی مدت بشود، خیلی سخت است و اگر حتی در این زندان، بدن آدم را هم آزاد نگذارند و بیایند از گردن آدم تا مچ پا را به زنجیر ببندند و زندان را بهگونهای قرار بدهند که یکذره نور آفتاب نتابد، روشنایی نتابد، یک روز این زندان هم خیلی سخت است! حالا حداقلی که برای حضرت نوشتهاند، سهسال یعنی هزار شبانهروز در این زندان، آنهم سختترین زندان بغداد، آنهم بدون اینکه یکنفر ملاقاتی داشته باشد؛ نه حضرت رضا میتوانند به ملاقات بیایند، نه حضرت معصومه میتواند به ملاقات بیاید، نه فرزندان دلسوختهٔ دیگرش میتوانند به ملاقات بیایند. ملاقاتش فقط با مأموران زندان بود که با تازیانه به حضرت حمله میکردند و این غل و زنجیر در این سهسالی که به بدن بود، پوست بدن را آزرده کرد و حلقههای زنجیرها به استخوان رسید. ما شب در زیارتش، در حرمش میخواندیم و ناله میزدیم و گریه میکردیم؛ سلام بر تو ای آقایی که زنجیرها استخوانهای پایت را کوبیده بود! بعد هم چهار حمّال بیایند و بدنش را روی چهار تختهپاره بیندازند؛ یابنرسولالله! باز زمان شما زمانی بود که یک تخته آوردند، چهارتا حمّال آوردند، اما در کربلا بدن ابیعبدالله سه شبانهروز بر روی خاک بیابان افتاده بود.