شب دوم چهارشنبه (30-1-1396)
(تهران حسینیه شهدا)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدتهران/ حسینیهٔ شهدا/ دههٔ سوم رجب/ بهار 1396هـ.ش.
سخنرانی دوم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
امامان شیعه نسبت به همهٔ مردم و نه فقط شیعیانشان و حتی نسبت به دشمنانشان بهشدت دلسوز بودند، خیرخواه بودند و برای هدایت مردم، نجات مردم، تربیت مردم، ادب مردم دغدغه داشتند، راحت نبودند و تا لحظهٔ مرگشان ذرهای بیتفاوتی نسبت به انسان در آنها نبود. لحظات آخر عمرشان -خیلی شگفتآور است- هرکدامشان در همان لحظات آخر، آن دلسوزی، آن خیرخواهی و آن دغدغه را داشتند. وقتی لحظات درگذشت امیرالمؤمنین در شب بیستویکم ماه رمضان رسید، فرزندانشان کنار بسترشان جمع بودند، -پسر، دختر، نوهها- یک وصیتنامهٔ مفصّل دارند که حتماً وصیتنامهشان را شنیدهاید، در نهجالبلاغه هم سید رضی نقل کرده است. الآن نمیخواهم به متن آن وصیتنامه اشاره بکنم، ولی ببینید حضرت در آن لحظات آخر به امام مجتبی و ابیعبدالله میگویند: من شما دوتا را و همهٔ فرزندانم را «و من بلغه کتابی»، به هرکسی که تا قیامت حرفهای امشب من به او برسد، به این مسائل سفارش میکنم؛ در آخر وصیتنامهاش هم به حضرت مجتبی و ابیعبدالله سفارش ابنملجم را کرد که او در تاریکی شب یک ضربت به من زد، مواظب باشید که اگر خواستید قصاص بکنید، دوتا ضربت به او نزنید؛ چون او یک ضربت به من زد و عادلانه نیست دوتا ضربت به او بزنید! کتکش نزنید و جنازهاش را دست مردم ندهید؛ چون مردم ممکن است کنار جنازه بیایند و با نوک شمشیر، نیزه، خنجر و چوب مُثله بکنند، یعنی بدن را تکهتکه بکنند! این کار را مواظب باشید که پیش نیاید.
این سفارشش دربارهٔ قاتلش است! دیگر حد نهایی دلسوزی و خیرخواهی را ائمهٔ ما برای مردم داشتند و یک جملهٔ عجیبی هم فرمودند: من اگر از این بیماری، یعنی این ضربتی که خوردم، نجات پیدا بکنم، تصمیم برای ابنملجم با خودم است که من فکر میکنم اگر از آن بستر بلند میشدند، آزادش میکردند و میگفتند برو! امام مجتبی چند لحظه به مرگش مانده، جنادةبنامیه به دیدنش آمد، حضرت شروع به نصیحت کردند: «استعد لسفرک»، جناده برای سفر آخرت آماده شو! مرگ است و هیچکس را یادش نمیرود، هیچکس را استثنا نمیکند، «کل نفس ذائقة الموت». «و حصل زادک»، و دست خالی به آن طرف نرو؛ چون اگر کسی دست خالی به آنجا برود، به سختیهایی دچار میشود که قابل مقایسه با سختیهای دنیا نیست. آدم دست خالی، هم مدیون به خدا وارد قیامت میشود، هم مدیون به انبیا، هم مدیون به ائمه، هم مدیون به فطرت خودش، هم مدیون به عقل خودش و هم مدیون به نعمتهای پروردگار!
چیزی هم نداری که این دِین را ادا بکند، آنجا میخواهید چهکار بکنید؟ به قول زینالعابدین(علیهالسلام)، طلبکارها طلبشان را میخواهند. یک وقتی یک نفر در کوچه از حضرت پرسید: حالتان چطور است؟ امام چهارم فرمودند: محاصرهٔ بین هشتتا طلبکار هستم! این مرد فکر کرد که زینالعابدین از قصابی گوشت خریده، از بقالی نخود و لوبیا خریده، از نانوایی نان خریده، از بزازی پارچه خریده است! گفت: چرا اینجوری زندگی میکنی که دچار هشتتا طلبکار باشی؟ شاید در فکر آن سؤالکننده آمده باشد و شاید هم نیامده باشد. بعد حضرت هر هشتتا طلبکار را شمردند: طلبکار من خداست، پیغمبر است، زن و بچه است، کرامالکاتبین هست، شیطان است، ملکالموت است و آخرین طلبکارم هم زمین است، «و القبر یطلبنی بالجسد»، میگوید این بدن برای خودت نیست! زینالعابدین، کل عناصرش برای من است و این بدن تو از منِ زمین ساخته شده است؛ بدن را به من برگردان! این طلبکار است.
حالا اگر کسی دستِ خالی وارد قیامت بشود که در این دنیا دعوت خدا را نپذیرفت، دعوت انبیا را نپذیرفت، دعوت ائمه را قبول نکرد، حرف دلسوزها در او اثر نکرد، خیرخواهی خیرخواهان در باطنش حرکتی ایجاد نکرد و فقط عین یک حیوان هشتادسال-نودسال به قول قرآن، «وَ اَلَّذِینَ کفَرُوا یتَمَتَّعُونَ وَ یأْکلُونَ کمٰا تَأْکلُ اَلْأَنْعٰامُ» ﴿محمد، 12﴾، این آیهٔ خیلی جالبی است! ارزیابی پروردگار از کل بیدینهای عالَم است. دین که خیلی خوب است! در جلسهٔ گذشته هم شنیدید که هیچچیز دین قابل رد نیست. دینْ خوب است و خوبی را که آدم عاقل رد نمیکند! مثلاً دین میگوید: «و بالوالدین احسانا»، این قابل رد است؟ دارد میگوید پدر و مادر تو یک حق عظیمی به گردنت دارند و فقط نُهماه نبوده که در رَحِم مادر بودهای؛ فقط دوسال نبوده که از او شیر خوردهای؛ فقط این نبوده که پدرت برود، عرق بریزد و تو را تأمین بکند؛ اصلاً بالاترین حقشان این است که عامل بهوجودآمدن تو بودند و آنها سبب شدند که تو وارد این دنیا و این سفرهخانهٔ پروردگار بشوی؛ اگر آدم قدر بداند، باید دائم دست پدر و مادرش را ببوسد، اگر مؤمن باشد! چون آنها باعث شدهاند که خاک مُرده به یک انسان زنده تبدیل شود و اینجا بیاید و مؤمن بشود و دائماً رحمتالله و مغفرتالله را بهطرف خودش و ثوابالله را جذب بکند؛ مگر میشود از پدر و مادر تشکر کرد؟
اصلاً قمربنیهاشم میخواست از پدر و مادرش تشکر کند که دست شما درد نکند که من را بهدنیا آوردید! با این عظمتی که ایشان پیدا کرد، با این شخصیتی که ایشان پیدا کرد، با این ایمانی که ایشان پیدا کرد که حالا پروردگار بعد از حادثهٔ کربلا بهتدریج تمام قلوب عاشقان، پاکان و خوبان را متوجه او کرد و خدا میداند که از بهرههایی که به او میرسد، چه خبر است! اصلاً قابلشمارش نیست. خب باعث همهٔ اینها پدر و مادرش بودند؛ آنها بودند که با هم ازدواج کردند و قمربنیهاشم بهدنیا آمد.
در احوالات شیخ انصاری نوشتهاند: مادرش که اهل دزفول یا شوشتر بود، در نجف با خود شیخ زندگی میکرد. شیخ در یک خانهٔ کاهگلی زندگی میکرد که سهتا اتاق داشت. مرجع بزرگ شیعه بود و تا حالا هم هنوز کسی جایش را علمی پر نکرده است؛ یک اتاق خودش و خانمش بود، یک اتاق برای دوتا دخترش بود، چون غیر از آنها هم بچه نداشت و یک اتاق هم به مادرش داده بود؛ کل خانه هم 110-120 متر بود، کاهگلی هم بود. هر روز که میخواست به درس برود، پیش مادر میآمد و زانو میزد، از درس هم که برمیگشت، زانو میزد. هفتهای یک دفعه هم که مادر حمام میرفت، چون مادر پایش درد میکرد و درست نمیتوانست راه برود، مادرش را کول میکرد، مرجع تقلید! الآن یکی رئیس میشود، ششتا دربان دارد و دوتا دفتردار دارد و سهتا تلفنچی دارد! کس مهمی هم نیست و یک آدم معمولی است و حالا یک صندلی به او دادهاند؛ حالا یا به حق یا بهخاطر قوم و خویشی! خیلیها مقامشان حقشان نیست، ولی آتش دوزخ را راحت گرفتهاند و جلویشان گذاشتهاند و دارند میخورند.
مرجع تقلید یعنی کسی که وقتی روی منبر درس میداد، حداقل سیصدتا مجتهد جامعالشرائط پای درسش بودند! یک شاگردش میرزای شیرازی بود که این کشور را با فتوای تحریم تنباکو از حلقوم انگلیس بیرون کشید؛ وگرنه اگر آن فتوا نبود، الآن کل مسجدهای ایران کلیسا بود یا محل روشنکردن آتش زرتشتیگری و هیچ اثری از مساجد نمیماند! «لَهُدِّمَتْ صَوٰامِعُ وَ بِیعٌ» ﴿الحج، 40﴾، قرآن میگوید: اگر یک پیشامدهایی نباشد، دفاعیاتی انجام نگیرد، تمام معبدها نابود میشود. آنها خیلی برای ما خواب دیده بودند و حالا چهارتا آخوند خوب و واجد شرایط از زمان میرزای شیرازی که استعمار داشت اوج میگرفت و یک شخصیتهای سیاسی-مذهبی مثل امیرکبیر و قائممقام فراهانی به داد ما رسیدند؛ به داد دینمان، مملکتمان آب و خاکمان، وگرنه تا حالا اگر این چهارتا روحانیِ واردِ دلسوزِ جانفدا نبودند و آن چهار رجلِ الهیمَسلک مثل امیرکبیر، ما از هضم رابع انگلیس هم گذشته بودیم و ما را خورده بودند و کار دینمان تمام شده بود و کشورمان و ناموسمان، همه رفته بود.
یکی از آنهایی که پای درس شیخ مینشست در اوج علم میرزا بود، مرحوم آخوند خراسانی بود. خیلی شخصیتها پای درس شیخ بودند؛ اصلاً یک چهرهٔ کمنمونهای در شیعه شده بود! پنجشنبهها که درسش تعطیل بود، میآمد و مادر پیرش را کول میکرد، دم حمام میآمد؛ خب حمام زنانه بود و پرده جلویش بود، با صدای بلند میگفت: خانم حمامی، مادرم را آوردهام، کنار پرده میگذارم، ببر! برای اینکه منتظر من نباشد، من در کوچه قدم میزنم؛ وقتی استحمامش تمام شد، بگو تا بیایم کولش بگیرم و او را ببرم؛ دوباره کولش میگرفت و برمیگرداند.
وقتی هم مادرش ازدنیا رفت، خیلی گریههای شدید میکرد! به او گفتند: شیخ، شما شصتسالت است و مادر هم که هشتادسالش بود، دیگر ازکارافتاده بود، برای چه گریه میکنی؟ گفت: من برای مرگ مادرم گریه نمیکنم، مرگ که حق بود و باید میرفت، راحت هم شد؛ من گریه میکنم که چرا با مرگ او از اداکردن حق مادر محروم شدم! از چه ثوابی محروم شدم! من گریهام برای این است که یک درِ رحمت خدا به روی من بسته شد. خب «بالوالدین احسانا» خوب است یا بد است؟ خب هر آدم عاقلِ باانصافی میگوید خوب است؛ خب این یک بخش دین است! این یک بخش دین است! دینْ خوبیِ کامل است و همهاش خیر محض است.
یا به تمام کاسبها -چه کاسبهایی که جنس وزنی، چه جنس عددی و چه جنس کیلی- میفروشند. کیلی مثل پمپ بنزینها که آنها کشیدنی نیست، شمردنی هم نیست، لیتری است و کِیل است. قرآن مجید به تاجر، به بقال، به لبنیاتی، به نخفروش، به دارندگان پمپ بنزین، به لبنیات، به پارچهفروش میگوید: «اوفوا الکیل و المیزان بالقسط»، هر جنسی را به مردم میفروشید، عدالت را مراعات کنید! رعایت عدالت در فروش، این است که مطابق پول مردم، جنسشان را پُر بدهید. من کاسبهای قدیم را در محلهمان یادم است؛ بچه بودم، چندتا کاسب در محلهٔ ما بودند، مردم متدین مسجدیِ محلهٔ ما هر وقت استخاره میخواستند، پیش آنها میرفتند. یک بقالی سر کوچهٔ ما بود که مردم پیش او میآمدند و استخاره میکردند، استخارههای درستی هم میکردند! من کاملاً یادم است؛ اینها اولاً جنسکشیدنی که میفروختند، کشیدنی مثلاً یک کیلو برنج میفروختند، یک کیلو و بیست گرم میدادند؛ یعنی همیشه ترازویی که جنس در آن بود، از پارهسنگها سنگینتر بود. پارچهفروشهای محلهمان یادم است که وقتی پارچه را متر میکردند، ده متر، پنج متر، آخر پارچه هم پنج سانتِ دیگر روی متر میگذاشتند. مردم چای یا شکر یا آلو میخریدند، آنوقتها این پلاستیکنازکها نبود و تمام پاکتها کاغذی بود، کاغذکاهی بود؛ مثلاً وقتی میرفتیم و میگفتیم یک کیلو شکر بده! یک پاکت خالی روی این کفه میگذاشت و سنگها را رویش میگذاشت، سنگ یک کیلویی و بعد شکر را یک کیلو در پاکت میریخت و میداد؛ یعنی یک پاکت هموزن پاکتِ جنس در این کفه میگذاشت و میگفت این مشتری از من یک کیلو شکر میخواهد، نه یک کیلو شکر و کاغذ کاهی! شکر میخواهد!
جنسهای دانهای هم پنج-ششتا دانه اضافه میگذاشتند، مثلاً میگفت: صدتا تخممرغ میخواهم، مهمان داریم؛ پنجتا تخممرغ هم رویش میگذاشت و اگر به او میگفتند خب صدتا تخممرغ، پنجتا برای چیست؟ میگفت: نکند یک دانه از این صدتا یک سوراخ سوزنی داشته باشد و تخممرغ سالمی نباشد، من هم در قیامت نمیتوانم جواب این سوراخ سوزنی را بدهم! پنجتا هم من را فقیر نمیکند. خب این دستور دینْ خوب است یا نه؟ مردم خوششان میآید بروند ده کیلو برنج بخرند و نُه کیلو و نیم در کَتِشان کنند یا بروند پنجاه لیتر بنزین بزنند، پشت فرمان نشسته و میگوید من پایین نمیآیم، خودت بنزین بزن! او هم قند در دلش آب کند و بگوید قشنگ میشود پنج لیترش را دزدید و نمیبیند! یعنی کل این 75 میلیون ایران راضی هستند که هر نوع کاسبی از جنسشان کم بگذارد یا ناراضی هستند؟ اگر کسی راضی است که کم بگذارند، کم دارد! اگر کسی راضی است که برود مثلاً صدهزار تومان بدهد و یک جنسی را بخرد، او مطابق نودهزار تومان بدهد و بگوید: به! خوشم آمد که این آدم اینقدر از پول من را در کمدادن جنس دزدید! اگر بگوید خوشم آمد، خودش هم عقلش پارهسنگ دارد؛ ولی شما هر چیز دین را امشب به من از پای منبر پیشنهاد بکنید، با یک توضیح مختصر برایتان ثابت میشود که دین خیر است؛ مثلاً همین نصف آیه، این را شما فکر کن که اگر در مملکت ایران پیاده شود، چه میشود! نصف آیه است و نه تمام آیه، نه یک آیه! «وَ لْیسْتَعْفِفِ اَلَّذِینَ لاٰ یجِدُونَ نِکٰاحاً» ﴿النور، 33﴾، جوانها و مردهایی که هنوز برای ازدواج راهی پیدا نکردهاند، حالا یا پول کم دارند یا دختر پیدا نکردهاند یا علت دیگری دارد یا مادر غر میزند و میگوید نمیخواهم این دخترِ خواهرم را بگیری، نمیخواهم دخترداییات را بگیری، قرآن میگوید: کل آنهایی که به ازدواج نیاز دارند، از جوان تا آدمهای بالاتر از جوان، تا وقتی زمینهٔ ازدواجشان فراهم شود، من هم کمک میکنم، من هم مشکلشان را حل میکنم تا جلوی غریزهٔ جنسیشان را بگیرند؛ یعنی دختربازی نکنند، پسربازی نکنند، زنبازی نکنند، دنبال ناموس مردم نباشند، چشمچرانی نکنند. این نصف آیه است؛ یعنی اگر کل مملکت، جوانهایش، مردهایش، حافظ شهوت جنسی خودشان باشند، کشور چه میشود؟ الآن چقدر این شخصیها دختر و زن سوار میکنند و میبَرند تجاوز میکنند، گردنبند و انگشترشان را میبَرند و بعد دختر را میکشند؛ هر روز هم هست، هر روز! اصلاً یک 24 ساعت نمیگذرد که براساس مسائل شهوانی قتل صورت نگیرد.
چقدر زیاد است که زن شوهرداری عاشق مرد غریبه میشود، بعد میگوید شوهر دارم؛ مرد غریبه میگوید طلاق بگیر! میگوید نمیتوانم! قرار میگذارند که شوهر زن را سر یک قراری دوتایی بِکُشند که به همدیگر برسند؛ چقدر بیگناه سر این یکذره شهوت کشته میشوند! حالا ایکاش بکشند و بدن را بگذارند تا اقوامشان بیایند و ببرند دفنشان کنند، اما گاهی پیت بنزین هم پشت ماشین میگذارند و میبرند روی جنازه میریزند و آتش میزنند؛ خب بیرحمها! مُرده را چرا آتش میزنید؟ بهنظر شما که حالا به این جلسات مذهبی عادت دارید، کدام مسئلهٔ دین قابل رد است؟ شما یکیاش را بگویید!
ما یک کتابی داریم که بیست جلد است؛ البته زمان آیتاللهالعظمی بروجردی بیست جلد چاپ شد که هر جلدی پانصد صفحه بود؛ اما الآن در چاپ جدیدش سی جلد شده است. حالا من آن بیست جلدی زمان مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی را میگویم، به قول ما تهرانیها از سیر تا پیاز زندگی را این بیست جلد بیان کرده و هیچ مقالهای هم در آن نیست، هیچ! این بیست جلد که دههزار صفحه است، از ورق اوّل تا آخرین صفحه، شروع مطالب اینجوری است: قال رسولالله، قال الحسین، قال الصادق، قال ابوالحسن موسیبنجعفر، قال الرضا؛ یعنی یکپارچه این بیست جلد روایت است، یک پارچه!
از سیر تا پیاز زندگی در این روایات است و چه روایاتی است! اینهمه که اروپا دو قرن است از قرن هجدهم تا حالا هی عربده میکشد بهداشت، بهداشت، بهداشت بدن، بهداشت لثه، بهداشت دندان و دهان، بهداشت منزل، بهداشت شهر؛ کل عربدهکشی اروپا در مسئلهٔ بهداشت به هزارتا قانون نمیرسد و من اینها را بررسی کردهام که برایتان میگویم؛ ولی ائمهٔ ما و پیغمبر در این کتاب وسائل، پنجهزار روایت برای بهداشت گفتهاند؛ مثلاً پیغمبر اکرم در 1500 سال پیش و در آن اوضاع جاهلیت عرب، کبر و غرور و شکمچران و شهوتپرست که پیغمبر به چه زحمتی اینها را مهارشان کرد! 1500 سال پیش! میفرمایند: در شانهکردن موی سر شانهٔ خودتان را بهکار ببرید و اصلاً با شانهٔ کسی سرتان را شانه نکنید؛ با حولهٔ کسی بدنتان را خشک نکنید؛ اگر آبی را میخواهید بهکار بگیرید -حالا برای غسل است، برای وضوست، برای هرچه- اوّل آب را نگاه بکنید و ببینید طبعتان برمیدارد که آن آب را بخورید، این آب مصرفی را هم آب صد درصد بهداشتی میگوید؛ بعد میگوید: اگر -این روایت را کتب فقهی هم دارند- بر امت من سخت نبود و مردم تحملش را داشتند، حالا بهنظر رسول خدا به مردم سخت میآید یا تحملش را کم دارند! اگر بر امت من سخت نبود و تحمل میکردند، هر شب مسواکزدن را مثل نماز بر امتم واجب شرعی میکردم. خب اگر آدم هر شب دندانهایش را مسواک بزند، هشتادسال دندانهای سالم دارد، لثهٔ سالم دارد؛ یا شما بروید از دکترهای متخصص بپرسید، میگویند نمکْ زیاد نخورید، برای فشار خون بد است، برای قلب بد است؛ حالا نمک که نعمت خداست، چرا نخوریم؟ غذا را خوشمزه میکند! اما نمکخوری پیغمبر اینگونه بود که حالا باید از دکتر متخصص بپرسید، اوّل غذا و آخر غذا این انگشتزدن به نمک و یکذره خوردن چهکار میکند؟ در سلامت دستگاه گوارش غوغایی میکند. پیغمبر در اوّل غذا و قبل از شروع، نوک انگشت را به نمک میزدند، مزهمزه میکردند و غذایشان هم که تمام میشد، باز نوک انگشت را به نمک میزدند و مزهمزه میکردند؛ یعنی غذا را از دو طرف با کمربند نمکِ بسیار کم میبستند که مشکلی پیش نیاید؛ نمک ضد عفونی میکند.
پیغمبر میفرمایند: آلودهکردن هوای مردم حرام است، آلودهکردن آب مردم حرام است! پیغمبر میفرمایند: قهوهخانهها، کافهها، چلوکبابیها، غذای شبمانده را فردا به مردم نفروشید؛ به اندازه غذا درست بکنید که نماند. جدیداً در دنیا میگویند زبالهها را ساعت نُه شب بیرون بگذارید و ایران هم دارد همین کار را میکند؛ پیغمبر در پانزده قرن قبل فرمودند: نه ظرفهای نشسته را برای صبح بگذارید، سفره را که جمع کردید، تمام ظرفهایی که در آن غذا خوردید، همان شب بشورید و زباله را هم در خانه نگه ندارید!
پیغمبر میگفتند: زباله مرکز شیاطین است، نه مرکز ابلیس، بلکه شیاطین! بلد بودند که چه بگویند؛ شیطان یعنی موجود ضررزننده، حالا این ضررزننده ممکن است یک حیوان درنده باشد، ممکن است یک عقرب باشد، ممکن است یک مار باشد، ممکن است یک آدم عوضی باشد و ممکن است میکروب باشد. شیطان اسم عام است و شامل هر چیزی میشود که ضرر دارد؛ ابلیس نه، ابلیس اسم یک نفر است که خدا بهخاطر ضررداشتنش، شیطان را هم برای او بهکار برد. خب روی منبر مدینه که نمیتوانست به مردم بگوید یک موجودات ریزی به نام میکروب در این زبالهها شناورند، ملت ماتشان میبرد که پیغمبر چه دارد میگوید! اینکه پیغمبر صفت میکروب را گفت و گفت: شیطان!
من بنا ندارم حالا قوانین اسلام را بگویم؛ خیلی قوانین عجیبی است! چرا به مردها میگوید بهشدت اهل گذشت باشید و چرا به خانمها میگوید اهل گذشت باشید، چرا؟ برای اینکه دعوا در خانه پیش نیاید، جنگ پیش نیاید و روحیهٔ بچهها خراب نشود، طلاق پیش نیاید! خب پیغمبر میداند ممکن است مرد اشتباه بکند، به زن میگوید: این اشتباه را عَلَم نکن و آتش زیرش را روشن نکن، عربده نکش، پدر و مادرت را صدا نزن و جیغت بالا نرود، برای چه این کارها را میکنی؟ همهاش حرام است؛ حالا شوهرت یک اشتباه کرده است، با محبت گذشت کن؛ به مرد میگوید: خانمت یک اشتباه کرد، با محبت گذشت کن. سورهٔ تغابن را بخوانید که به مردها راجعبه زن و بچهشان چه سفارش زیبایی دارد و به مردها میگوید: اصلاً درگیر نشوید؛ غیر از اینکه درگیر نشوید، میگوید: چشمپوشی و گذشت کنید، «واعفوا و اصفحوا»؛ به خانمها هم همین را میگوید.
حالا این قانون گذشت و قانون چشمپوشی خوب است یا بد است؟ یا عمل نکنیم و بگذاریم خانهمان جهنم بشود؛ نزاع، دادوبیداد، فریاد، فحش، کتککاری، شکستن اشیای قیمتی در طاقچه و در دکور و بعد هم طلاق، کدامش بهتر است؟ خود قرآن میگوید: «و الصلح خیر»، با آرامش زندگیکردن، با امنیت زندگیکردن به خیر شماست؛ نه با دادوبیداد کردن!
چقدر این امامان ما و پیغمبر دلسوز بودند! لحظات آخر عمر ابیعبدالله است، اما برای مردم دغدغه دارد، برای مردم دلسوزی دارد، میآید با زینالعابدین خداحافظی بکند که برود شهید بشود، یک سفارش به زینالعابدین میکند. زینالعابدین این کاره نبود که امام حسین به او سفارش کردند! امام به زینالعابدین گفتند که گوش همهٔ مردم بشنود؛ امام حسین که میداند بچهاش معصوم است و اهل گناه نیست، فرمودند: پسرم! «ایاک و الظلم علی من لم یجد ناصرا الا الله»، مواظب باش به کسی که غیر از خدا یاری ندارد، ستم نکنی! آه بکشد، به باد میروی. زینالعابدین که اهل ظلم نبود، بود؟ ولی این سفارش چطور است؟ خوب است یا قابل رد است؟ قبول بکنیم یا نکنیم؟ بیفتیم در مردم و ظلم بکنیم و هرکسی هم هر آهی میخواهد بکشد، به جهنم! این خوب است؟ یا نه، تا آخر عمرم دستم را از ظلمکردن به مردم ببندم؛ کدامهایش خوب است؟
خب گفت: پسرم! من دیگر دارم میروم، ما دیگر همدیگر را نمیبینیم. دید بابا آخرین لحظاتش است، گفت: بابا! من از صبح تا حالا که در خیمه افتادهام و تمام بدنم هم درد میکند، نمیتوانم حرکت کنم. این دوستان باکرامت تو و این عاشقان تو، حبیب، مسلم، بریر، زهیر، نافعبنهلال، عابسبنشبیب، اینها چرا نیامدند یک سَری به من بزنند؟ من دوست داشتم که اینها را ببینم، عیادت مریض هم که دستور است! فرمودند: پسرم! همه کشته شدند. گفت: بابا! چرا برادرم علیاکبر نیامد؟ فرمودند: عزیزدلم! برادرت هم شهید شد. یک سؤال دیگر کرد که دیگر دل ابیعبدالله منقلب شد: «أین عمی العباس»، یار و پشتیبان ما کجاست؟ فرمودند: عزیزدلم! شهید شد. پسرم! دیگر غیر از من و تو، مردی برای این خیمهها باقی نمانده است. منتظر برادرت اصغر هم نباش، ششماهه را هم با تیر سه شعبه از ما گرفتند.