شب سوم پنج شنبه (31-1-1396)
(تهران حسینیه شهدا)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدتهران/ حسینیهٔ شهدا/ دههٔ سوم رجب/ بهار 1396هـ.ش.
سخنرانی سوم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
ما میدانیم که صفات خداوند که یک بخشی از آن در دعای جوشنکبیر در حدود هزار صفت تنظیم شده است؛ این هزار صفتی است که خودش برای عموم مردم آشکار کرده است، هزار صفتش به انبیا تعلیم داده شد که ظاهراً آنها اجازهٔ اعلامش را نداشتند و هزار صفتش هم سرّ است و پیش خودش است؛ هرچه که هست، بینهایت است و اگر میگوییم خداوند علیم است، ولی از قول قرآن میگوییم حکیم است، غفور است، شکور است، ودود است، رحمان است، رحیم است، امام صادق میفرمایند: دنبال انتهایش نگردید، چون انتها ندارد؛ همهچیز انتها دارد، همهچیز اوّل دارد و فقط وجود مقدس اوست که وجود خالص است؛ نه اوّل دارد و نه آخر.
این پروردگاری که صفاتش بینهایت است که یکی از آن صفات، علم است؛ این علم بینهایت برای ما بندگانش، فقط از باب لطف و محبتش است و هیچ علتی دیگر نداشته است؛ اگر علت دیگری داشت، من در این 55 سالی که با مهمترین کتابهای اسلامی برخورد دارم و نزدیک 130 جلد کتاب نوشتهام، حتماً به آن برمیخوردم؛ فقط از باب مهرش، لطفش، احسانش و محبتش به بندگان -که یک محبت صد درصد طبیعی است و هر صانعی به مصنوع خودش علاقه دارد، سازنده ساختهشدهاش را دوست دارد- دین را برای ما مقرر کرد. درحقیقت، دینش و مهرش به ماست، لطفش به ماست، احسانش به ما بندگانش است و از باب اینکه علمْ بینهایت است، این دین را بدون نقص، بدون عیب و بدون کمبود به ما ارائه کرده است؛ یعنی ما جایی از زندگیمان را نمیبینیم، مگر اینکه دین برای آنجای زندگی ما یک راهنمایی دارد.
اینکه عرض کردم، به نتیجهگیری مطالعات خودم راجعبه دین مربوط نبوده و این را با تکیهٔ بر یک روایت که در اصول کافی نقل شده است، عرض کردم. پانزده قرن قبل، من میخواهم مطلب را بهگونهای برایتان بگویم که برای ذهن پاک و مبارک شما ثابت بشود؛ بدون شک و تردید که هیچ مسئلهای از مسائل دین، فطرتاً و عقلاً قابل ردکردن نیست که یک آدم عاقلی، یک آدم باانصافی، یک آدم باسوادی بگوید نه، این قانونْ قابل رد است و به درد نمیخورد، مزاحم است و نباید باشد.
او با رحمتش، با علم وسیعاش، دین را کامل، جامع، بیعیب و بینقص قرار داده و بعد در قرآن مجید اعلام فرموده است: «ان الدین عندالله الاسلام»، دین نزد من اسلام است؛ یعنی هر دین دیگری را شما انتخاب کنید، دین پیش من نیست، دین مربوط به من نیست و مَندرآوردی است، ساختگی است، بشری است. خب ممکن است یکنفر بگوید: این دینْ کامل، این دینْ جامع، این دینْ بیعیب، این دینْ بدون نقص، پس چرا در جامعهٔ دینی کشورهای اسلامی، از جمله کشور خودمان با این دینِ کامل، اینهمه فساد رواج دارد؟ اینهمه کار ناروا رواج دارد؟ اینهمه ظلم به همدیگر رواج دارد؟ ما باید ببینیم این گناهان، این فسادها، این ظلمها، این مال مردمخوریها به دین مربوط است؟ دین که کامل است! جوابش خیلی روشن است! کسی که نظام بدنیاش بههمریخته، در یک آزمایشگاه بسیار دقیق -حالا یا در ایران یا در خارج- رفته و آزمایش داده است، آزمایش را پیش دکتر متخصص میبرد، دکتر به او چه میگوید؟ میگوید: شما نظام بدنت بههمریخته، یعنی بدن تو دچار گناهان مختلفی شده است؛ شما فشار خونت باید طبیعتاً دوازده باشد، ولی چهارده است، ولی نُه است، خب این گناه بدن است، بدون اینکه دست خود آدم باشد؛ این یک گناه است، یعنی یک انحراف! حالا اسمش را انحراف بگذاریم. فشارخون دقیق که پروردگار در بدن قرار داده، دوازده روی هفت است، یازده روی هفت است، دوازدهونیم روی هفت است؛ ولی اگر به سیزده برسد، به ده برسد، به نه برسد، به چهارده برسد، این گناه خونی است، گناه فشار خون است، انحراف است.
خب این انحراف اگر بیشتر شود و فشار بیستویک، دو، سه بشود، باید آن بدن آمادهٔ سکته مغزی بشود، فشارْ رگ را پاره کند و نصف بدن از کار بیفتد، زبان از کار بیفتد، یک چشم از کار بیفتد؛ یا اگر سکته قوی باشد، زبانْ بند بیاید، فکرْ بند بیاید؛ اگر انحرافش انحراف نزولی باشد، یعنی روی چهار یا پنج بیاید، دیگر قلب تحملش را ندارد و میایستد. خب میگوید در دستگاه بدن تو یکدانه گناه، یکدانه انحراف برای فشار خونت است و این هم دستگاه من که دارد نشان میدهد.
یک انحراف برای حرارت بدنت است. طبع حرارت در این عالم در تمام بدنها مثلاً باید سیزده باشد، دوازده باشد و شما الآن روی چهارده-پانزده هستی؛ یعنی تب داری و تب هم ضرر دارد، اگر یکخرده بالا برود، تشنج میکنی و وضعت بههم میریزد و اگر حرارت کمتر باشد، باز هم ضرر دارد. میگوید این عیب هم داری! ضربان قلبت باید هفتاد باشد، ولی الآن برای تو پنجاه است؛ یعنی کمکار است! الآن هشتاد-نود است؛ یعنی پرکار است و قلب، هم در کمکاری هم در پرکاری دارد اشتباه میکند.
و اما چربی خونت: دو نوع چربی خون در بدن تو مریض هست و آزمایش نشان میدهد که تریگلیسیرید تو که باید طبعش در بدن تو 220 باشد، 600 است. یک رفیق داشتم که گفت: من تازگی رفتم آزمایش دادم و تریگلیسیریدم را دکتر گفته هزار است و تعجب هستم که چرا نمردهای؛ گفت: حالا نمردهایم و آمدهایم داریم معالجه میکنیم. یک نوع چربی هم کلسترول است که دیگر باید 150 باشد؛ حالا اگر بالا برود، تا 200 و 300 برود، مشکل قلبی قطعی است و میگوید این ناراحتی را هم بدنت دارد.
اما فشار چشمت هم انحراف دارد و این را اگر معالجه نکنی، ممکن است چشمت کور شود؛ حالا من دکتر نیستم و اینهایی که دارم برایتان میگویم، خواندههای در کتابها یا صحبتکردن با مریضهاست؛ گاهی پیش من میآیند و میگویند ما درد داریم، ناراحتی داریم! میگویم: چه شده است؟ میگوید: مثلاً آزمایش دادهام، اینجور شده، اینجور شده؛ من هم یک راهنماییهای سادهای از طریق طب ابنسینا یا زکریای رازی میکنم که خیلی هم پولی نیست، یعنی میتواند آن راهنماییها را با چهار-پنج تومان انجام بدهد و بعد میآید به من میگوید: شما خیلی دکتر بالایی هستی! میگویم: نه بابا، من دکتر نیستم و اینها را در کتابهای ابنسینا دیدهام؛ از تو پرسیدم چه شده، او برای علاج این بیماری، این دارو را پیشنهاد کرده است؛ یا زکریای رازی یا حکیم مؤمن که بسیار طبیب فوقالعادهای بوده و من کتابش را دارم که 1600-1700 صفحه است. آدم معرکهای بوده است!
درست شد؟ کاملاً این مطالب و این مقدمهٔ سخنرانی را لطف فرمودید و گرفتید؟ حالا این مریض به دکتر میگوید: خب کار ما چه میشود؟ دکتر میگوید: هیچ! من یک نسخه براساس طب دقیق مینویسم که اگر عمل بکنی، تمام گناهان درونت از انحراف و ضلالت به هدایت برمیگردد؛ یعنی این نسخه، بدن تو را هدایت میکند تا حرارتش سیزده درجه بشود، فشارت دوازده روی هفت بشود، ضربان قلبت هفتاد بشود، تریگلیسیریدت 200 بشود، کلسترول 150 بشود، تمام رسوبات کلیهات دفع شود و نماند؛ اگر به نسخهٔ من -که برای بدن تو یک نسخهٔ کامل است- عمل کردی، سالم میشوی و زنده میمانی؛ عمل هم نکردی، انشاءالله و به امید خدا بهشت زهرا میروی. این حرف درست شد؟
این بیماریهای بدن، انحرافات و معاصی درون بدن؛ طبیب و نسخه؛ عملکردن، برگشتن به بدن سالم و عملنکردن، مردن و فرو رفتن در قبر؛ حالا یک آیه و یک روایت گوش بدهید!
اما آیهٔ شریفه: «ننزل من القرآن ما هو شفاء»، همین و دنبالهٔ آیه را لازم نیست بخوانم. این قرآنِ من درمانکننده است. طبیبی که پیش او رفتی و گفت در بدنت گناهان زیادی با خون، با قلب، با مغز، با اعضای دیگر صورت گرفته، همهٔ آن گناهان با دوا علاج میشوند و نسخهٔ من برای این دردهایت توبه است، کاملاً خوب میشوی. قرآن من درمانکننده است، یعنی یک نسخه است؛ اگر سالمِ سالم هستی، خب سلامتت در گرو عملکردن به این نسخه است. اگر آدم سالمی هستی! مثلاً یک رشتهٔ سلامت تو عبادت است. تو خیلی از منفعتها را در عبادت میبَری و خیلی از منفعتها را در عبادت میپردازی؛ مثلاً خیلی از منفعتها را میبری: میخواهی دو رکعت نماز درست بخوانی، آن نمازی که من گفتهام. خب برای تحققدادن آن دو رکعت نماز درست، فرشت باید غصبی نباشد؛ پس باری از دیگران به دوش نداری که در قیامت با آن بار جهنم بروی و در دنیا هم چون فرش کسی را ندزدیدهای، با رشوه نخریدهای، غصب نکردهای، دل هیچکس را نسوزاندهای، مردم از دست تو در امنیت هستند؛ خانهای که میخواهی در آن نماز بخوانی، صد درصد و نه نود درصد باید زمینش حلال باشد؛ از پول پاک خریده باشی، کسی به تو با پول حلال هدیه داده باشد، از پدرت با پول حلالی که داشته به تو ارث رسیده باشد، پس در زمین هم تو ظلمی نکردهای، دل کسی را نسوزاندهای، مال کسی را یغما نکردی، غارت نکردی، لباسهای بدنت هم همینجور است، دکمههای سر دستت هم همینجور است؛ چون اگر یک دکمهٔ حرام به پیراهنت باشد، کل هیکل نماز نجس و باطل میشود، یعنی آن نماز بینماز! آن پیراهن را باید درآوری و یک پیراهن دیگر بپوشی که دکمهٔ حرام نداشته باشد تا نماز بخوانی؛ یعنی تو در عبادت من، خیال همه را از طرف خودت راحت نگه میداری، امنیت همه را هم تأمین میکنی و از همه مهمتر امنیت باطن خودت است، خیال راحت خودت است.
خب این عبادت، حرامها را هم که انجام ندهی، نه ضرر بدنی میکنی و نه خانوادگی، نه اجتماعی، آبرویت هم سر جایش است؛ اگر حرامها را مرتکب نشوی! و اگر مرتکب شوی، هم بدنت را اذیت میکنی، یعنی ظالمی و هم غیر از ظلم به خودت، به دیگران هم ظلم میکنی؛ چون تو باید منبع خیر باشی. اگر اهل گناه باشی، منبع شر هستی و بعد هم آثار این گناه در تو میماند. خیال نکن به این زودی پاک میشود، ممکن است توبه کنی، من ببخشمت؛ ولی آثارش از درونت پاک نمیشود.
در خیابان، قدیم شمیران میگفتند که حالا شریعتی میگویند، یک مسجدی در وسطهای خیابان شمیران، من قبل از انقلاب، ایام فاطمیه منبر میرفتم. 27-28 سالم بود. الآن هم آن مسجد هست. در همین ایام فاطمیه، امام جماعت آنجا که آدم محترمی و مهندس بسیار بالایی است، ولی بعداً آمد و روحانی شد، پای منبر آمد و یک یادی از آن گذشته کرد. در آن 27-28 سالگی، زمان قبل از انقلاب، مسجد در شب پر میشد. من از منبر پایین آمدم، از شبستان به حیاط آمدم و دیدم یک پیرمردی دارد دنبالم میآید؛ خیلی آدم وزین، باادب، الآن چهرهاش را کامل یادم است. چهلسال پیش است و فکر نمیکنم حالا زنده باشد؛ حالا شب جمعه است و خدا همهٔ اموات را مخصوصاً گنهکارانشان را بیامرزد، از آنها بگذرد و گرفتاریشان را در برزخ برطرف بکند. حیاط تمام شد، از درِ حیاط در پیادهرو آمدم، در پیادهروى و دید دیگر کسی نیست، همه رفته بودند. من چون پیش امام جماعت آن زمان نشستم، دیگر کسی نمانده بود و آخرین نفر من و این پیرمرد بودم.
دقیق یادم است گفت: من یک سؤالی از شما راجعبه یک مشکل درونی خودم دارم که چطوری قابل حل است. گفتم: بفرمایید! گفت من هشتادسالم است، در 24-25 سالگیام، یعنی 55 سال پیش، 55 تا 365 شبانهروز ضربدر کنید، یک زمان خیلی طولانی میشود! 55 سال پیش با یک زن شوهردار زنا کردم، توبه هم کردم و دیگر هم این کار را تکرار نکردم؛ اما 55 سال است از درون خودم دارم چوب میخورم، تازیانه میخورم، کتک میخورم و درونم با من در جنگ است، هی میگویم: چرا این کار را کردهام؟ چرا چنین اشتباه بزرگی را مرتکب شدهام؟ به قول امروزیها دچار عذاب وجدان هستم که چرا به ناموس مردم خیانت کردهام؟ چرا به قرآن خیانت کردهام؟ چرا به روایات پیغمبر و اهلبیت خیانت کردهام؟ قرآنی که میگوید: «و لا تقرب الزنا»؛ نمیگوید زنا نکنید، میگوید اصلاً نزدیکش نروید که آتش است. یک وقت قرآن یا روایت میگوید دروغ نگو، نمیگوید نزدیک دروغ نرو؛ چون لازم نیست آدم نزدیک دروغ نرود و آدم خیلی راحت میتواند دروغ نگوید، راحت است! ولی نزدیکشدن به زنا با تلفن، با نامه، با ردوبدل کردن پیغام، با ردوبدل کردن عکس در این همراهها 99 درصد افراد را در چاه زنا میاندازد که راحت نمیتوانند از دستش فرار بکنند. از دروغ میشود راحت فرار کرد، از غیبت میشود راحت فرار کرد؛ اما حالا یکی هم بغل دستم میآید و مینشیند، خیلی الآن اینجور هم هست! آقا در جامعه چه خبر، چه میگویند، چه شنیدی، آن یک تکه سخنرانی را دیدی، دیدی او چه گفت؟ میگویم آقا حالا یا من شنیدم یا نشنیدم، ولی نشنیدم؛ شما به چه مجوزی داری وارد اموری میشوی که روحت را تاریک میکند، چرا؟ خب از این میشود خیلی راحت فرار کرد، خیلی! یک کسی پریشب به من گفت: من در این قضیه چهکار بکنم؟ گفتم: من علمش را ندارم. گفت: چرا علمش را نداری؟ گفتم: برای اینکه طرفی که شما میگویی، اصلاً نمیشناسم. گفت: اینکه معروف است و عکسش در تلویزیون و روزنامههاست. گفتم: بزرگوار! به شما میگویم، میدانی من چند سالم است؟ 72 سال! به پیر، به پیغمبر، هنوز خودم را نشناختهام، تو میگویی فلانی را میشناسی؛ مگر من با فلانی بودهام؟ مگر شب و روزش را دیدهام؟ مگر به باطنش راه پیدا کردهام؟ نه نمیشناسم! میتواند آدم جلوی حرف را بگیرد تا کش داده نشود و به غیبت نرسد، به تهمت نرسد، به خردکردن افراد نرسد؛ حالا همدیگر را دارند در جامعه خرد میکنند، خب تو نکن! در سر همدیگر دارند میزنند، تو نزن! میبینی بد است، تو وارد این بدی نشو! میبینی زشت است، تو وارد این زشتی نشو!
برادرانم! برای امثال من که یک مقدار نمیگویم عملی، اگر بخواهم بگویم عملی، روی منبر پیغمبر ممکن است دروغ باشد! برای کسانی مثل من که حداقل عرفان نظری را خواندهاند و عرفان بلد هستند، اما عامل به عرفان نیستم. عارف نیستم، ولی عرفان بلدم؛ بلدبودن غیر از مصداقبودن است و حداقل برای امثال ما که طلبههای قدیم قم هستیم و عرفان نظری خواندهایم و افرادی را هم دیدهایم و تجربه داریم، ثابت شده که بعضی از حرفهایی که آدم میشنود، حتی بعضی از افرادی که بغل هم مینشینند، بغل آدم مینشینند و نفس میکِشند، نفسشان آدم را تاریک میکند، نفسشان آدم را از خدا میبرّد، نفسشان آدم را کسل میکند؛ اینکه برابر روایات، جلالالدین در این دیوانش میگوید:
«ای بسا ابلیسِ آدمرو، یعنی به شکل آدم، آدمرو یعنی به شکل آدم».
ای بسا ابلیس آدمرو که هست
پس به هر دستی نباید داد دست
گاهی لمس هم آدم را تاریک میکند؛ لمس یعنی آدم به یک کسی دست میدهد و این دیگر در عرفان عملی ثابت شده است. ظاهراً آدم خوبی است، اما آدم تاریک میشود. نفسش به آدم میخورد و تاریک میشود. چرا پیغمبر میفرمایند جوانی و مردی که به دختر نامحرم، به زن نامحرم دست بدهد، عرش خدا به لرزه میآید، چرا؟ چون ظلمت این دستدادن بسیار پرفشار است و عرش را به لرزه میآورد؛ چون این دستدادن مقدمهٔ لذتبردن، مقدمهٔ ایجاد محبت، مقدمهٔ ارتباط، مقدمهٔ زناست! بیخودی که پیغمبر نمیگویند عرش به لرزه میآید. من نمیدانم عرش یعنی چه، ولی در کلام رسول خداست؛ حالا این دستدادن، عرش را به لرزه میآورد، خود زناکردن چهچیزی را به لرزه میآورد؟ و کارهای دیگر!
خب خدا میگوید دین، در ابتدای سخن شنیدید، خدا میگوید: دین پیش من، اسلام است؛ یعنی هر دین دیگری در این عالَم بعد از قرآن و پیغمبر باشد، قبول ندارم و پیش من هم نیست، ساخت بشر است. نسخهای که برای این دین به شما دادم، «شفاء»، درمانکننده است. آن دکتر را یادتان باشد که گفتم، مریضی که همهچیزش بههم ریخته بود؛ یعنی خونش گناهکار شده بود، قلبش گناهکار شده بود، ظاهرش انحراف پیدا کرده بود و دکتر گفت: نسخه را عمل بکنی، سالم میشوی و سیسال دیگر هم زندگی میکنی؛ اگر نکنی، میمیری! پروردگار میگوید: این نسخهای که من دادم، درمانکننده است. پیغمبر میگویند: «عباد الله انتم کالمرضاه»، شما مثل بیماران بدنی هستید که دکتر رفته و دکتر تشخیص داده، دکتر نسخه داده، دکتر هم گفته اگر به نسخهٔ من عمل بکنی، همهٔ انحرافات بدنت درست و هدایت میشوند؛ خونت هدایت میشود، قلبت هدایت میشود، درست میشود و سالم میشوی. «عباد الله انتم کالمرضاه و رب العالمین کالطبیب»، نسخهٔ طبیب قرآن است و این نسخه صد درصد کامل است؛ پس چرا جامعهٔ ما جامعهٔ ناقص، گناهکار، فاسد، در آن زنا هست، مال مردمخوری هست، ظلم هست؟ تقصیر این دین است یا تقصیر من است که نسخه را عمل نکردهام؟ به اسلام چه؟!
بعضیها میگویند اگر این دین کارهای بود، اوضاع اینجوری نبود! دین که کارهای هست، ما دنبال دین نیستیم؛ وگرنه دین که کارهای هست! شما سراغ دیندارانی برو که هنوز در ایران کم نیستند، هنوز کم نیستند. من یک دوستی دارم، همین یکی دو ماه پیش آمد که ماشینش را پارک بکند، البته من نبودم و بعد پدرش برایم گفت. آمد ماشینش را در پارکینگ خانه پارک بکند، یک آقایی یک موتور آورده بود و موتورش را کاملاً در مرز پارک حق این آقا گذاشته بود. این جوان هم پشت فرمان، ماشینش را خیلی بادقت پارک کرد، ولی یک تق مختصری صدا آمد؛ پایین آمد و دید که یک گوشهٔ ماشینش به چراغ خطر عقب موتور خورده و یک تکه چراغ شکسته، ولی ماشین خودش هیچچیزی نشده است. یک نامه با خودکار از جیبش درآورد، اسمش و تلفنش را نوشت و روی موتور گذاشت؛ چون نمیدانست موتور برای کیست و موتور برای اهل آن خانه نبود؛ چون کسی در آن آپارتمانها موتور نداشت، نوشت: من آمدم پارک کنم، دقت هم کردم و اینجور شد؛ این آدرس من، این تلفن من، به من زنگ بزنید تا من بیایم و پول چراغ و پول نصب چراغ را به شما بدهم. این اسلام در این جوان است. موتور را آن شخص بد پارک کرده، ولی این دغدغه دارد که نکند این یکذره چراغی که شکسته، من آدرسم را ندهم و نیاید پولش را بگیرد، در قیامت گرفتار بشوم! اسلام که نسخهاش کامل است، اسلام که نسخهاش جامع است، اسلام که عیبی ندارد، اسلام نقصی ندارد.
من یک روایتی را هم از وجود مقدس موسیبنجعفر بخوانم، خیلی روایت نابی است و فکر نکنم شنیده باشید. زمان حضرت، کشور محتاج یک شیعهٔ تربیتشده شد. همه به تربیتشدگان محتاجاند، تربیتشدگان منبع خیر هستند. حکومت بنیعباس این آدم را خواست و به قول ما تهرانیها گفت: الّا بالله باید پست نخستوزیری را قبول بکنی! گفت: به من مهلت بده! گفت: مهلت داری. کشور هارون هم کل خاورمیانه بود و یک مقدار هم آفریقا؛ یعنی به این وسعت بود و کشور ما یک استان کشور هارون بود؛ حالا نخستوزیری یک چنین جغرافیایی را میخواهند به ایشان بدهند و ایشان یک رفیق سرّ داشت که یک نامه به موسیبنجعفر نوشت و گفت: این را سریع مدینه ببر! به حضرت نوشت: من را برای پست نخستوزیری دعوت کردهاند، تکلیفم چیست؟ این دین است؛ یعنی اگر قبول بکنم، جهنم نمیروم؟ اگر قبول بکنم و جهنم بروم که نروم! این دین است که دین میگوید آنچه که باعث خسارتت است، زیر بارش نرو و آنچه که برایت سود دارد، برو و قبول کن. حضرت نوشتند: این پست را قبول کن، برای اینکه تو اگر این پست را قبول بکنی، شیعیان گرفتار ما که گرفتار ادارهها میشوند، بهوسیلهٔ تو از گرفتاری نجات پیدا میکنند. یکبار هم یواشکی به مدینه آمد که دولت نفهمد و نصف شب خدمت موسیبنجعفر رسید و گفت: آقا، من از این پست میخواهم کنار بیایم! فرمودند: راضی نیستم. چقدر باید آدم خوب باشد که در دولتی که خاورمیانه و آفریقا دستش است، منحرف نشود، پولکی نشود، اختلاسچی نشود، رشوهگیر نشود؛ چقدر آدم باید خوب باشد که موسیبنجعفر بگویند راضی نیستم که از این پست کنار بیایی! چقدر!
بعد یک جمله به حضرت گفت(البته این جملهای که موسیبنجعفر فرمودند، این را باید به شأن و تناسب افراد تقسیم بکنید و فرق میکند، یعنی جابجا فرق دارد)، گفت: یابنرسولالله! شیعیان شما که به من مراجعه میکنند، حالا آنها که نمیگویند ما شیعه هستیم و ما میدانیم شیعه است، چون اگر بگویند ما شیعه هستیم که آنها را میکُشند؛ ولی شیعیان شما که به من یا به اطرافیانم مراجعه میکنند که به آنها سپردهام، به آنها ضمانت میدهم که مشکل اینها را حل کنم و یکیشان را رد نکنم. نمیدانم شنیدهاید یا نه، هرکسی آدم مؤمنی را رد بکند، خدا را از خودش ناراضی کرده است. مؤمن پیش خدا خیلی احترام دارد. گفت: یابنرسولالله! من مشکلشان را حل میکنم و این ضمانت را به شما میدهم. موسیبنجعفر فرمودند: کسی که مثل تو -حالا امروز، فردا، قرن دوم، ششم، یازدهم، همین الآن- کسی که مثل تو مشکلگشای شیعیان ما باشد، من هم به او ضمانت میدهم که سقف زندان را نبیند، حرارت اسلحه را هم نچشد، تهیدست هم نشود! این دین است؛ یعنی دین آمده و میگوید مشکل مردم را حل کن تا خدا مشکلاتی که میخواهند برایت پیش بیاورند، دفع بکند و نگذارد بیاید، رد بکند.