لطفا منتظر باشید

شب نهم چهارشنبه (6-2-1396)

(تهران حسینیه شهدا)
رجب1438 ه.ق - فروردین1396 ه.ش
4.75 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

تهران/ حسینیهٔ شهدا/ دههٔ سوم رجب/ بهار 1396هـ.ش.

 سخنرانی نهم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

در جلسهٔ قبل شنیدید چهار مسئولیت از جانب پروردگار بر عهده‌ٔ وجود مبارک رسول خدا گذاشته شد که با این چهار مسئولیت، جامعهٔ بشری را تا قیامت از ضلالت، گمراهی، فساد، خرابی دنیا و آخرت برهاند و نجات بدهد. 23 سال برای اجرای این چهار مسئولیت، همهٔ وجود خودش را بدون کمترین توقعی از مردم هزینه کرد؛ با یک لباس معمولی زندگی کرد، اغلب گرسنه به‌سر برد، در یک خانهٔ خشتی و گِلی سکونت داشت؛ اگر راحت بتوانید باور بکنید، نزدیک ازدنیا‌رفتنش در روز 28 صفر به امیرالمؤمنین فرمودند: علی‌جان! من پولی برای کفنم ندارم، شما بدن من را در همین عبا و پیراهنم کفن کن؛ این هم نتیجهٔ ارتباطش با امور مادّی تا لحظهٔ آخر عمر است، درحالی‌که هر وقت می‌خواست در مدینه وضو بگیرد، مردم می‌ریختند و آبی که از صورتش سرازیر می‌شد، از دستش برای شفا می‌گرفتند؛ اگر لب باز می‌کرد که من بهترین غذا را می‌خواهم، بهترین لباس را می‌خواهم، بهترین خانه را می‌خواهم، برایش فراهم بود. مدینه منطقهٔ کشاورزی و ثروت‌خیز بود، تنها شیء قیمتی که در دورهٔ عمرش گیرش آمد، بعضی از کشاورزان منطقهٔ خیبر -نه از طریق غنائم جنگی! طبق آیات قرآن- آمدند و به پیغمبر گفتند: ما می‌خواهیم این زمین‌هایمان را به خود شما هدیه کنیم؛ زمین‌های خوبی بود، آب داشت، محصول داشت و پیغمبر اکرم هم آن قطعه زمین‌ها را به صدیقهٔ کبری بخشید که آن‌ را هم دو سه‌روز بعد از مرگ پیغمبر در روز روشن غارت کردند و بردند. این کل مایملک پیغمبر بود؛ آن‌ را هم که بدون جنگ گیرش آمد، بخشید و بخشیده‌شده را هم دو سه‌روز بعد از مرگش بردند و خوردند، دیگر هم پس ندادند.

تمام همتش، تمام دغدغه‌اش و تمام فکرش این بود که مرد و زن از گمراهی، از هواپرستی، از شهوت‌پرستی، از پول‌پرستی، از زن‌پرستی، از مردپرستی و از صدها نوعِ دیگر بت نجات پیدا بکنند و اهل توحید بشوند، لله بشوند، خالص بشوند؛ همه‌چیز را برای خدا بخواهند و هیچ‌وقت مَن نگویند، همیشه ما بگویند؛ یعنی هم خودشان، هم یتیم، هم فقیر، هم مسکین و هم آدم گرفتار را در مال دنیا به‌حساب بیاورند و این هدفشان بود. مرحوم شیخ طوسی از بزرگ‌ترین فقهای شیعه و از نویسندگان معتبر شیعه است و تمام حوزه‌های علمیهٔ شیعه، هر روز در نجف، مشهد و قم تحت تأثیر دانش شیخ طوسی است؛ وقتی می‌نشست و درس می‌داد، براساس پنج مذهب درس می‌داد؛ به مذهب حنفی، شافعی، مالکی، حنبلی و مکتب اهل‌بیت؛ یعنی در همهٔ امور این پنج مکتب متخصص بود و اوّلین کسی است که در کرهٔ زمین با نوشتن کتاب خلاف بنیانگذار حقوق تطبیقی است. اروپایی‌ها می‌گویند حقوق تطبیقی را ما اختراع کرده‌ایم و دروغ می‌گویند! اروپایی‌ها از این دروغ‌ها خیلی دارند! غربی‌ها کمپانی دروغ‌اند؛ اگر شما جوان‌ها دلتان می‌خواهد ببینید که آنها چقدر دروغگو هستند، فقط در مسئلهٔ دانش، بنیان‌های دانش، بنیان‌های علم، این سه جلد کتاب را بخرید و با دقت بخوانید که یک خارجی نوشته، یک غربی نوشته، اسمش هم خورشید اسلام در اروپاست؛ خیلی هم زحمت کشیده و تمام علوم پایه را در همهٔ رشته‌ها -شیمی، فیزیک، طب، هندسه، ریاضی- تمام دانش‌های پایه را در این سه جلد کتاب می‌نویسد و می‌گوید این دانش پایه را اروپا می‌گوید برای فلان دانشمند است، این دانش پایه برای فلان دانشمند است، قانون نور برای فِرما است، قانون جاذبه برای نیوتون است، قانون حرکت زمین برای یک ایتالیایی است که یک لهستانی آمد و کاملش کرد؛ بعد می‌گوید همهٔ اینها دروغ است و دانه‌دانه را آدرس می‌دهد که این دانش پایه در چه قرنی به‌وسیلهٔ کدام دانشمند اسلامی ارائه شد. می‌گوید گالیله خیلی دیرتر از مسلمان‌ها گفت کرهٔ زمین ساکن نیست و دور خورشید می‌گردد، ریشه‌اش هم در قرآن است: «لاَ اَلشَّمْسُ ینْبَغِی لَهٰا أَنْ تُدْرِک اَلْقَمَرَ وَ لاَ اَللَّیلُ سٰابِقُ اَلنَّهٰارِ وَ کلٌّ فِی فَلَک یسْبَحُونَ» ﴿یس، 40﴾، کل که می‌گوید، یعنی تمام خورشیدها، ستاره‌ها، قمرها، کل دارای گردش دَوَرانی هستند؛ مسائل جبر، ریاضی، فیزیک، شیمی، هندسه و خیلی از قوانین، اینها را می‌گوید ما به خودمان بستیم و دروغ هم می‌گوییم؛ اینها برای مسلمان‌هاست و ما تنها کاری که کرده‌ایم، آمدیم و تکمیل کرده‌ایم؛ ما کشف نکرده‌ایم و تمام این تمدن فعلی از برکت وجود پیغمبر اسلام است. تمدن علمی، تمدن اجتماعی و اقتصادی و اینها را کار ندارم؛ تمدن اقتصادی روی ربا سوار است، الآن روی دلار سوار است، دلار زلفش به ربا در اروپا و آمریکا و بانک‌های سوئیس و مناطق دیگر گره خورده است؛ تحولات اجتماعی هم بنایش در اروپا روی افکار سه آدم آلوده است: دورکاین، فروید، داروین، جهان را این سه نفر به لجن کشیدند.

در اعتقاد، در اخلاق، در هر صورت، این انسانِ والا یعنی شیخ طوسی که پایه‌گذار چندتا دانش است، اهل همین طوس خراسان بوده که فردوسی دفن است. آن‌زمان یک دِه کوچک بود؛ با اینکه براساس پنج مذهب درس می‌داد، علمای اهل‌تسنّن به او حسادت کردند و وجودش را برنتافتند. یکبار با مریدهایشان ریختند که شیخ طوسی را بکُشند و شیخ موفق شد که فرار بکند؛ ولی کتابخانه‌اش را با هرچه که تألیف کرده بود، سوزاندند، یعنی ایستادند تا خاکستر بشود.

ایشان با پای پیاده از ترس جان، از بغداد به نجف آمد. نجف شهر نبود و یک ده بود. دیگر چیزی نداشت، چهارتا ستون چوبی در زمین فرو کرد و یک حصیر روی آن انداخت، آنجا را خانه و محل درس کرد که کم‌کم در زمان حیات خودش حوزهٔ نجف پا گرفت. هزارسال است که این حوزه -که بنیانش برای شیخ طوسی است- دارد کار می‌کند. من باید یک کتابی را به شما آدرس بدهم، ولی عربی است. اینجا این هزارسالهٔ نجف نوشته شده است: «ماذا النجف و حاضرها» اسمش است. خدا می‌داند که در این هزارسال از این حوزه چقدر فیلسوف، حکیم، فقیه، مفسّر، خطیب، نویسنده و دانشمند فارغ‌التحصیل شده‌اند. شمار همه را نمی‌شود در هزارسال به‌دست آورد و همهٔ اینها از برکات شیخ طوسی است.

دلم می‌خواست ایشان و عظمتش را بشناسید؛ حالا این روایت را نقل بکنم که شیخ نوشته‌اند. من کتاب‌های شیخ را دارم که کتاب‌های پرقیمتی است. اینها همه را در بیابان‌های نجف نوشته است، برای بغداد را که همه را آتش زدند. عالمان واقعی شیعه برای حفظ مردم و هدایت مردم و دین مردم و کشور مردم، بالاترین زحمت را کشیدند و توقعی هم نداشتند. شما باید عالمان ربانیِ واجد شرایط شیعه را بشناسید؛ عالمی که ما می‌گوییم و نه عبا و قبا و عمامه! اینها را که هرکسی می‌تواند بپوشد. دو متر پارچه که چیزی نیست، می‌روند می‌خرند و به کله‌شان می‌بندند، یک کت درازتر از شما هم می‌پوشند، یک عبا هم رویش می‌اندازند و اسم خودشان را روحانی می‌گذارند؛ اینها را من نمی‌گویم! اینها بعضی‌هایشان به حال دین و به حال شما و به حال آبروی اسلام و به حال آبروی آبروداران مضر هستند. شما اینها را نگاه نکنید! شما می‌خواهید روحانی شیعه را ببینید، اگر می‌خواهید ببینید، حداقل یک کتابی هست، یک‌دانه کتاب به نام اعیان‌الشیعه که شصت جلد در شرح حال علمای بزرگ شیعه است. شصت جلد است، اما فقط یک جلدش را بخوانید تا ببینید عالم شیعه یعنی چه کسی و با چه شرایطی؛ بعضی‌ها لباس‌های ما را دزدیده‌اند و متولی هم در این مملکت نیست که این آشغال‌ها را جمع کند تا بیشتر از این به آبروی دین لطمه نزنند.

یک داستان جالبی را از مرحوم آیت‌الله‌العظمی حاج‌شیخ عبدالکریم حائری، مؤسس حوزهٔ قم نقل می‌کنند و می‌گویند: رضاشاه که پایش را در یک کفش کرده بود تا اسم ابی‌عبدالله را از این مملکت ریشه‌کن کند. پایش را در یک کفش کرده بود و هفت‌سال در این مملکت، کسی جرئت روضه‌گرفتن در دههٔ عاشورا را نداشت. پدرِ مادر من که از سادات محترم و از اولاد حضرت جواد بود، خودش برای من گفت: ما ده‌تا دوازده‌تا قرار می‌گذاشتیم و سه نصف شب با بقچهٔ زیر بغل به‌عنوان اینکه به حمام می‌رویم. منطقهٔ ما هم که یکی از بخش‌های صد کیلومتری اصفهان بود و پاسبان هم نداشت و پنج‌تا ژاندارم داشت. ما قرار گذاشته بودیم ده دوازده نفر، بقچه زیر بغلمان بگیریم و سه نصف شب، دو ساعت به نماز صبح مانده، بیاییم و تک‌تک وارد خانهٔ یکی از دوستان بشویم که زیرزمین دارد. نوبتی بقچه بغلمان بود که اگر گیر افتادیم، به ژاندارم بگوییم داریم به حمام می‌رویم. هفت‌سال، دو ساعت مانده به اذان صبح در زیرزمین می‌آمدیم، در را می‌بستیم، یک‌دانه نمد هم جلوی در می‌انداختیم تا صدا بیرون نرود؛ این‌جوری برای ابی‌عبدالله گریه می‌کردیم. روضه‌ها را این‌جوری نگه داشتند!

پایش را در یک کفش کرده بود که حوزهٔ علمیهٔ شیعه را نابود کند؛ پایش را در یک کفش کرد که حجاب را به کل ریشه‌کن کند تا زنا زیاد شود، فحشا زیاد شود، روابط نامشروع زیاد بشود، طلاق زیاد شود و در آن بخشی که بی‌حجابی پیاده شد، اینها هم فراوان شد.

یک فرد دولتی را مأموریت می‌دهد که شبی با لباس آخوندی در قم از دیوار یک خانه برای دزدی بالا برود، گیر می‌افتد، چطوری؟ به شهربانی قم گفته بود که زاغ سیاهش را بزنید و بگیرید. فردا در قم کاملاً پخش بکنید که یک آخوندی دیشب دزدی رفته بود و ما گرفتیم. خب صبح هم پخش شد و مرحوم آیت‌الله حائری کسی را فرستاد و به شهربانی گفت: این آخوند دزد را بیاورید تا ما ببینیم؛ بالاخره هم‌لباس ماست. علمای بزرگ قم را دعوت کرد و گفت: بیایید و دور من بنشینید. آن آخوند را آورد، حاج‌شیخ‌عبدالکریم گفت: این دزد است؟ با همین عمامه و عبا و ریش و قبا! گفتند: بله. خودش از جا بلند شد، عمامه‌اش را برداشت، عبایش را از تن این دزد درآورد -دزد مأمور رضاشاه بود-، قبایش را هم درآورد، یک بقچه پهن کرد و قبا را تا کرد و در بقچه گذاشت، عبا را تا کرد و در بقچه گذاشت، عمامه را هم روی عبا و قبا گذاشت و بقچه را بست، به رئیس شهربانی قم گفت: لباس ما را هم دزدیده بود؛ ما لباس خودمان را گرفتیم، حالا تو برو و مال مردم را از او بگیر! او را ببر.

شما برادران! خواهرانم! نسبت به همه‌چیز اهل تفکیک بشوید؛ یعنی وقتی می‌خواهید قضاوت بکنید، قضاوت کلی نکنید؛ اگر یک هم‌لباس ما بد کرد، اگر مشکلی ایجاد کرد، اگر گناهی کرد، نگویید همه! همه این‌جور نیستند. ما هنوز هم روحانی واجد شرایط در کشور داریم. من گاهی از تهران، مخصوصاً راه‌های خیلی دور را دو شب، سه شب برای منبر قول می‌دهم، فقط برای دیدن این روحانیون واجد شرایط. یک روحانی در یک شهری هست که آن شهر از پردرآمدترین شهرهای ایران است. من آنجا می‌رفتم، برای دیدن من به منبر آمد؛ خواستم برای بازدیدش بروم، رضایت نداد! هر کاری کردم، راضی نشد! گفتند: وقت ایشان برای همهٔ مسلمان‌هاست و من در قیامت نمی‌توانم جواب بدهم که به دیدن من بیاید. حاضر نشد! فقط از قول یکی از مراجع بزرگ نقل می‌کنم که ایشان-این مرجع-  به من گفت: این آقا شیخ که در آن شهر پیش‌نماز است، این شیخ هر دو ماهی، سی‌میلیون -اینکه دارم می‌گویم برای ده‌سال پیش است- سی‌میلیون، چهل‌میلیون، گاهی تا نودمیلیون، پول سهم امام می‌آورد، در بانک هم نمی‌گذارد و چون خیلی لباس‌های معمولی دارد، اینها را می‌گیرد، دسته‌بندی کرده و در یک گونی می‌گذارد. آن گونی را زیر عبا می‌گیرد و از آن شهر تا قم هزار و خرده‌ای کیلومتر فاصله است، با اتوبوس به قم می‌آید. گفت: من التماسش می‌کنم که آقا من پول بلیط هواپیمایت را می‌دهم، بیا در تهران پیاده شو و با یک سواری به قم بیا! به من می‌گوید: شما مرجع تقلید هستی و این پولی که می‌خواهی برای بلیط من بدهی، سهم امام است. من چون می‌توانم از جیب خودم با ماشین بیایم، با ماشین می‌آیم؛ در قیامت نمی‌توانم این یک بلیط را پیش خدا جواب بدهم! می‌گوید پول امام زمان را برده‌ای و بلیط هواپیما خریده‌ای؟! هنوز از اینها داریم؛ در برابر آنهایی که در روز روشن، هزار میلیارد، دوهزار میلیارد، پنج‌هزار میلیارد از این مملکت دزدی می‌کنند، هنوز اولیای خدا را به این سبک در شیعه داریم. می‌گفت: پنجاه‌ میلیون را می‌گذارد، می‌گویم آقا خودت خرج نداری؟ می‌گوید: من خرجی ندارم! من هستم و یک نان و آبگوشت، یک خانهٔ قدیمیِ تیرچوبی دارم و پسرم خرجی من را می‌دهد؛ من نمی‌توانم این پول را قبول بکنم. تفکیک کنید؛ همه بد، حرف درستی نیست! همه خوب، این هم حرف درستی نیست!

دنیا به روشنایی و تاریکی مخلوط است، به تلخی و شیرینی است، به خوبی و بدی است، به رنج و خوشی است؛ مخلوط است و ما هیچ‌چیزی را در دنیا یک‌جهته نداریم، هیچ‌چیزی! بد داریم، خوب هم داریم؛ شیخ طوسی می‌نویسد: یک جوان یهودی که تقریباً در مرز بلوغ بود و نبود. مسجد هنوز ساخته نشده بود، همهٔ همتی را که پیغمبر و مؤمنین به خرج دادند، مسجدِ زمان پیغمبر 1200 متر بود و فقط توانسته بودند که یک دیوار یک‌متر و نیمی دور مسجد بکِشند. مردم که برای نماز جماعت می‌آمدند، یا یک پارچه می‌آوردند یا عبایشان را روی زمین می‌انداختند و مسجد فرش نداشت. این‌جوری اسلام را دست به دست دادند تا به ما رساندند. این جوان یهودی یک مدتی بیرون مسجد می‌آمد، دست‌هایش را روی این دیوار یک‌متری، نیم‌متری می‌گذاشت و عاشقانه چهرهٔ پیغمبر را نگاه می‌کرد.

گاهی هم رسول خدا به او یک نگاه لطفی می‌کرد و صدایش می‌زد، مثلاً می‌گفت: این دوتا نان را به فلان جای مدینه ببر و به فلان خانواده بده؛ گاهی پیغمبر یک کاری روی دوشش می‌گذاشت. دو روز پیدایش نشد، این اخلاق پیغمبر بود که اگر غریبه و آشنا پیدایش نمی‌شد، در جا می‌گفت کجاست و خبر می‌گرفت. در زمان ما بیشتر مردم، بیشتر قوم‌و‌خویش‌ها از همدیگر بیخبر هستند؛ پیغمبر این بی‌خبری را دوست نداشت. پیغمبر مردم با خبر را دوست داشت.

گفتند: آقا مریض شده است. تا گفتند که این جوان یهودی مریض شده، از جا بلند شده و فرمودند: من دارم به دیدنش می‌روم، هرکدامتان دلتان می‌خواهد با من بیایید، عیبی ندارد بیایید؛ حالا همه که بیکار نبودند و کار داشتند، دو-سه نفر همراه پیغمبر شدند، حضرت آمدند و در زدند. پدر این جوان که یهودی بود، یهودی‌های آن زمان هم بسیار بر ضد پیغمبر بودند، تا در را باز کرد و دید پیغمبر است، همچنین مِن مِن کرد که پیغمبر را راه ندهد! پیغمبر فرمودند: این پسر تو دوست من است و من به عیادتش آمده‌ام. بالاخره ناچار شد و گفت بفرمایید! آمدند و دیدند درحال احتضار است، ماندنی نیست؛ بالای سرش نشستند؛ حالا این را من می‌گویم و شیخ هم ننوشته است. اصلاً روش پیغمبر این بود! با این دست مهربانشان به سر و روی این جوان یهودی کشیدند و چون درحال مردن بود، فرمودند: جوان یک «اشهد ان لا اله الا الله» و یک «انی رسول الله» می‌گویی؟ جوان یک نگاه به پدرش کرد و دید پدرش خیلی عصبانی است، ترسید و سکوت کرد. پیغمبر فرمودند: جوان این دوتا کلمه را بگو و برو؛ من ناراحتم که نگویی و بروی و گرفتار بشوی؛ باز به پدرش نگاه کرد و دید پدر تند است، ولی دیگر به نگاه بابا کاری نداشت و گفت: «اشهد ان لا اله الا الله» و انک رسول الله» و ازدنیا رفت. پیغمبر بلند شد و به پدرش گفت: به این جنازه کاری نداشته باش! این جنازه برای ماست و من الآن می‌فرستم تا آن را ببرند و غسلش بدهند، کفن کنند، دفن کنند و به اصحابشان فرمودند: این با همین دوتا کلمه برای ابد اهل بهشت شد. یک رکعت نماز هم نرسید بخواند، یک روزه هم نگرفت. دوتا کلمه با دلش گفت؛ دلی کار بکنیم! ‌ای‌کاش همهٔ مردم این مملکت دلی کار می‌کردند و نه زبانی؛ زبانی خیلی بد است، دلی کار می‌کردند.

وقتی پیغمبر از خانهٔ این یهودی بیرون آمد، این‌قدر شاد شده بود که تا به مسجد برسد، می‌گفت: خدایا! تو را ستایش می‌کنم که توفیق دادی با زحمت من، یک بنده‌ات را از عذاب ابد نجات دادم و اهل بهشت دائم کردم. این نظر پیغمبر در طول 23 سال بعثتش بود و خیلی غصهٔ مردم را می‌خورد.

برادران و خواهران! دو-سه‌بار –یکی‌اش در سورهٔ طه است- پروردگار به پیغمبر گفت: حبیب من! چنان داری برای این مردم غصه می‌خوری که جانت از غصه بدنت را رها می‌کند؛ خودت را به اینجا نرسان، مواظب خودت باش که از غصهٔ مردم نمیری. این پیغمبر است.

اینهایی که می‌گویند اسلام در این کشور نباشد، اینهایی که می‌گویند نبوت نباشد، اینهایی که می‌گویند امامت ائمه نباشد، چیزی دارند که به جای این قرآن و پیغمبر و امیرالمؤمنین و ابی‌عبدالله بگذارند؟ چه‌چیزی دارند؟ زال را می‌خواهند به جایش بگذارند؟ رستم را می‌خواهند بگذارند؟ گیو را می‌خواهند بگذارند؟ آریو برزن، سردار هخامنشیان را می‌خواهند بگذارند؟ خشایارشاه را می‌خواهند بگذارند؟ خسروپرویز را می‌خواهند بگذارند؟ چه کسی را می‌خواهند بگذارند؟ بابک خرم‌دین را می‌خواهند بگذارند؟ بهزاد نقاش را می‌خواهند بگذارند؟ به جای رسول خدا و قرآن و ائمه، اوستا را می‌خواهند بگذارند؟ چه کسی را به جایش می‌خواهند بگذارند؟ یک حرف عاقلانه‌ای بزنید که وقتی می‌گویید پیغمبر نباشد، قرآن نباشد، امام معصوم نباشد، به جایش اینها باشند که بهتر از آنها هستند! خب یک حرف درست و حسابی بزنید، حیف است! چرا مجانی دارید سعادت دنیا و آخرت خودتان را به باد می‌دهید؟ به عشق چه کسی؟ به عشق چه‌چیزی؟ چه‌چیزی گیرتان می‌آید که بخواهید پیغمبر را از این مردم بگیرید؟ ابی‌عبدالله را بگیرید، قرآن را بگیرید، شما چه‌چیزی گیرتان می‌آید؟

می‌گویید ما یک ذوالقرنین داریم که کوروش است! شما کتاب‌ها را نگاه بکنید، ذوالقرنین لقب ویژهٔ کوروش نیست و خیلی دیگر از شاهان را ذوالقرنین می‌گفتند. ذوالقرنین مثل قیصر و کسری لقب بعضی از شاه‌ها بوده است. جنازه و مجسمه‌ای که دوتا شاخ و دوتا بال داشته باشد که این مجسمه را برای کوروش درست کرده‌اند، باستان‌شناسان صدجور از این مجسمه‌ها را تا حالا پیدا کرده‌اند و این اختصاص ندارد.

 برادران و خواهران! این چند‌روزهٔ باقی‌ماندهٔ عمر، قدر خدا، قدر قرآن، قدر پیغمبر، قدر ائمه و مخصوصاً و مخصوصاً قدر حضرت سیدالشهدا را بدانید؛ اینها سرمایه‌های دنیا و آخرت بشریت هستند و نه ایران و عرب!

حرفم تمام!

 آنهایی که داغ دیده‌اند، می‌دانند من چه می‌گویم! آنهایی که داغ ندیده‌اند، لمسش خیلی مشکل است و من خودم چون داغ دیده‌ام، می‌فهمم یعنی چه!

 پس بیامد شاهِ معشوقِ اَلَست

 بر سر نعش علی‌اکبر نشست

 سر نهادش بر سر زانوی ناز

 گفت کای بالیده سروِ سرفراز

 ای درخشانْ اخترِ برجِ شَرَف

 چون شدی تیر حوادث را هدف

 ای ز طَرْف دیده خالی جای تو

 پسرم خیز تا بینم قد و بالای تو

 این بیابان جای خواب ناز نیست

 ایمن از صیاد تیرانداز نیست

 خیز بابا تا از این صحرا رویم

 نک به‌سوی خیمهٔ لیلا رویم

 این‌قدر بابا دلم را خون مکن

 زادهٔ لیلا مرا محزون مکن

 خیلی دلش می‌خواست این بدن قطعه‌قطعه را از وسط میدان به کناری بیاورد؛ اما دید هر کجای بدن را بلند کند، جای دیگر روی زمین می‌ماند. این را من نشنیده‌ام و خودم در روایت دیده‌ام، بلند شد و عبایش را پهن کرد، آرام‌آرام زیر بدن علی کشید، بعد روی دو زانو بلند شد و صدا زد: جوانان بنی‌هاشم بیایید و بدن عزیز من را بردارید!

 

 

برچسب ها :