جلسه هفتم سه شنبه *روز مبعث*(5-2-1396)
(تهران حسینیه همدانیها)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدتهران/ حسینیهٔ همدانیها/ دههٔ سوم رجب/ بهار1396هـ.ش.
سخنرانی هفتم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
سخن گفتن دربارهٔ وجود مبارک رسول خدا با آیاتی که دربارهٔ آن حضرت نازل شده و روایاتی که ائمه دربارهٔ او دارند و خطبههایی که در نهجالبلاغه، ویژهٔ معرفی ایشان است و همهٔ این آیات و روایات و خطبهها پر از دقایق و حقایق و لطایف و اشارات است، کار ناممکنی برای ماست. درست است که آیات برای انسان نازل شده، روایات برای خاطر مردم بیان شده، سخن نهجالبلاغه با مردم است، اما کل مردم یک ظرفیتی دارند که خیلی کمتر از ظرفیت آن آیات و روایات و خطبههای نهجالبلاغه است. درحقیقت، این آیات و روایات و خطبهها را که نگاه میکنیم و میخواهیم با کمک اینها دربارهٔ شخصیت پیغمبر صحبت بکنیم، واقعاً خود را در کنار یک دریای بیساحلی میبینیم که خب باید همهٔ این دریا را چشید، این امکان دارد؟ لذا اهل تحقیق و اهل دل و اهل انصاف دراینزمینه میگویند:
آب دریا را اگر نتوان کشید
«که ما نمیتوانیم بکشیم».
هم بهقدر تشنگی باید چشید
تشنگی ما هم که بینهایت نیست، بیحدود نیست و ما با یک لیوان آبخوردن سیراب میشویم. ما با ظاهر معنای بعضی از آیات و روایات و نهجالبلاغه قانع میشویم و بیشتر از آن ظرفیتی نداریم. رسول خدا ظرفیتشان طبق گفتههای امیرالمؤمنین در تمام جهان نمونه ندارد که بشود مَثَل زد. این ظرفیت مطابق این ظرفیت است و یکدانه است؛ خب من اگر بخواهم کامل بفهمم، باید او را با همهٔ ظرفیتش در عقل من جا بدهند؛ عقلی که اهل لمس است تا بفهمم او کیست و این کار هم که میّسر نیست.
اهل حقیقت میگویند عقل ما عقل جزئی است و درست هم است؛ یعنی وجود مبارک رسول خدا کل عقل است و عقل کل است، این چگونه در عقل جزئی برای لمسشدن جا میگیرد؟ لذا آنهایی که عقلشان کار نکرده بود و معطّل بودند، چون وقتی آدم با عقلش کار نکند، یک عضو معلول میشود. ما اگر دوماه یکخرده بیشتر چشممان را ببندیم و اصلاً باز نکنیم، وقتی باز کنیم، بیناییاش بهکل از بین رفته است؛ کار که نکند، اینجور است! یا گوشمان را ببندیم و سهماه چهارماه هیچ صدایی به آن نرسد، نیروی شنوایی از کار میافتد. خیلیها بودند که با عقلشان کار نکرده بودند؛ یعنی دنبال علمی، معرفتی، تشخیصی، تمیزی و حقیقتی نرفته بودند و ازکارافتاده بود. خداوند به پیغمبر میفرماید: اینگونه افراد «تراهم»، میبینیشان، «ینظر الیک» نگاهت میکنند، «و لا تبصرون»، اصلاً درکت نمیکنند؛ یعنی آن یکذره عقل هم نمانده بود که یکذره درکش بکنند. این آیه خیلی آیهٔ عجیبی است؛ یعنی یک آیهای است که باید در کنارش ترسید که نکند من هم بهجایی برسم که از درک حقیقت صد درصد عاجز بشوم. وقتی عاجز بشوم، منکر میشوم و میگویم نه! دروغ هم میگویم؛ وقتیکه از معرفتالله عاجز شوم، قرآن مجید میفرماید: «اذا ذکر الله اشمئزت قلوبهم»، این یک روانکاوی بسیار دقیق قرآنی است! به پیغمبر میگوید: اسم من را که میشنوند، «الله، کریم، غفور، ودود»، اسمی که بر احسان کامل دلالت دارد، بر لطف کامل دلالت دارد، بر بخشیدهشدن گناهان دلالت دارد، «اذا ذکر الله وحده»، خدا به وحدانیت یاد بشود که کرم این کریم بینهایت است و در کرم شریک ندارد؛ این عزیز در توانمندیاش وحدت دارد و شریک ندارد؛ اگر بشنوند، «اشمئزت قلوبهم»، بهشدت متنفر میشوند و این دیگر نهایت سقوط انسان است که قرآن مجید یا پیغمبر یا امام یا یک عالم ربانی بیاید و خدا را که منبع همهٔ ارزشها و منبع همهٔ کمالات است، جلوی چشمش نشان بدهد و دلش بهشدت متنفر بشود؛ این دیگر نمیگیرد! یعنی اگر ما با عقلمان، با قلبمان، با عاطفهمان، با بدنمان کار نکنیم، میبینید که چقدر میگویند ورزش کنید، ولو دهدقیقه، ولو پنجدقیقه؛ خب کار که نکنیم، لَخت میشود، رنجور میشود و نظام خون بههم میخورد؛ آنوقت دیگر طبیب میگوید این پنجاهتا غذا را نخور، این صدتا میوه را نخور، این کار را نکن، آن کار را نکن، بهخاطر اینکه بدن را بیکار گذاشتم؛ لذا شما یک موجود ساکن در این عالم خلقت پیدا نمیکنید و تمام موجودات عالم متحرک هستند. ممکن است در ذهنتان بفرمایید نه، کوهها همه ساکن هستند! قرآن مجید میگوید که اشتباه میکنی: «وَ تَرَی اَلْجِبٰالَ تَحْسَبُهٰا جٰامِدَةً» ﴿النمل، 88﴾، کوهها را نگاه میکنی، به خیالت میرسد و نه به عقلت، گمان میکنی «تحسبها جامده»، فکر میکنی جامد است و روان نیست. جامد در مقابل مایع است، آب راه میرود، روغن آبشده راه میرود. جامد یعنی بیحرکت، «تحسبها جامده»، بعد قرآن میگوید: «وَ هِی تَمُرُّ مَرَّ اَلسَّحٰابِ»، همهٔ کوهها مانند ابر دارای حرکت است؛ چون هرچه را ساکن کنند، میپوسد و مریض میشود، متلاشی میشود. خب خیلی آیهٔ عجیبی است! وقتی قلب کار نکند و اسم خدا را بشنود، صفاتش را بشنود، نفرت پیدا میکند؛ خودتان را نگاه نکنید! میلیاردها نفر الآن در این کرهٔ زمین از شنیدن اسم پروردگار متنفرند. شاید هم در اقوامتان دیده باشید! برو بابا، این حرفها کدام است؟! اینها به درد روزگاری میخورد که فرهنگ نبود و علم نبود و سواد نبود.
خب رسول خدا با آن گنجایش و ظرفیتش که امیرالمؤمنین میفرمایند: فقط یک نمونه است و دوتا نیست، «تراهم»، حبیب من میبینی، «ینظرون الیک»، نگاهت میکنند، «و لا تبصرون» و نمیفهمند، درکت نمیکنند؛ چون عقل کار نکرده است. خب حالا که درکت نمیکنند، بر تمام برنامههایی که بر ضد تو دارند، در مکه شکیبا باش؛ حالا که زمینهٔ جنگ نیست، صبر کن! چه صبر تلخی که جمعیت شهر و وطن خودش که از زمان تولد یک نسلشان او را دیدهاند. مکه شهر محدودی بود و جمعیتش هم محدود بود و همه او را میشناختند؛ تا چهلسالگی هم همهٔ اطوار، رفتار، اخلاق، فکر، دلالتها و راهنماییهایش را دیده بودند؛ ولی وقتی به رسالت مبعوث شد، بهخاطر اینکه عقلشان کار نکرده بود، نگاهش که میکردند و او را نمیفهمیدند، در مقام انکار برمیآمدند. عقل کل را به دیگران و به آنهایی که در خود شهر زندگی میکردند و مسافرهایی که برای مسجدالحرام میآمدند، قرآن میگوید: به همه، نه یکبار و نه دوبار، بلکه تکرار میشد، «یقولون انه لمجنون»، میگفتند این را میبینید، دیوانه است، جنزده است.
این خطر عظیمی که در راه افرادی است که دارای عقل جزئی هستند و همان عقل جزئی هم ازکارافتاده، چهچیزی از وجودشان مانده است؟ «کالانعام بل هم اضل»، یک حیوان زنده که جز شکم و غریزهٔ جنسی، هیچ شغل دیگری در این دنیا ندارد؛ اما حالا آن که همان عقل جزئی از کار نیفتاده و یکخرده کار میکند، فقیر هم هست، کارگر معمولی هم هست، غلام خریداریشدهٔ کسی هم هست، قیافهاش هم صفر است، یک لکهٔ سفید هم در کل بدنش نیست؛ غلام یعنی به تعبیر زمان ما نوکرِ در خانه. ما در ایران یادمان است که این افراد پولدار و خانزاده و باغدار و کشاورزهای مهم در شهرها، اینها نوکر داشتند و این نوکرها در این خانهها در کمال پَستی بودند، هیچ احترامی نداشتند و باید حمّالی میکردند؛ اگر هم یک کاری را درست انجام نمیدادند، میزدند. یک آدمی که غلام خریداری شده است، نوکر است، سیاه است، بیریخت است، عرب هم نیست، این عقل جزئیاش کار میکرده و حالا از کجا این عقل جزئی بیدار بوده، من نمیدانم! شرححالش را کامل خواندهام، ولی نمیدانم این عقل جزئی را از کجا بهکارانداخته بود؟! این میآید و به نبوت مؤمن میشود و به بلال تبدیل میشود و پروردگار عالم برایش در قرآن سردوشی میگذارد: «ان اکرمکم عندالله اتقاکم».
ولی اگر عقل کار نکند، انکار حتمی است؛ انکار خدا، انکار نبوت، انکار ولایت و امامت ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام). یک کتابی هست که ده جلد است، پنجهزار صفحه است، به نام دائرةالمعارف عربی است و نویسندهاش یک مصری به نام فرید وجدی است. من اوّلهای طلبگیام این کتاب دهجلدی را خریدم و به فکرم افتاد ببینم این کتاب که اطلاعات عمومی گسترده در آن است، دربارهٔ امام صادق که انواع رشتههای علمی را به چهارهزار نفر یاد میداده، چه نظری دارد؟! خب امام صادق که همهٔ دنیا میدانند یک کلاس گسترده داشت؛ همهٔ دنیا میدانند یک شاگردش هشامبنحکم این دانشمند عزیزالقدر است، یک شاگردش محمدبنمسلم است، یک شاگردش حمرانبناعین است، یک شاگردش مؤمن الطاق است، یک شاگردش بهلول است، یک شاگردش جابربنحیان طرطوسی است که از کلاسهای امام صادق حدود سیصدوچند جلد کتاب علمی نوشته است. من یک کتابش را لندن در کتابخانهٔ بریتیش دیدم که در قفسه هم نبود، در یک جعبهٔ آینه بود و بالای سرش نوشته بود: «رسائل الصادق جابر ابن حیان طرطوسی»، دوهزار صفحه بود! گفتیم خب این دانشمند مصری، حتماً در این دائرةالمعارف که اطلاعات عمومی زیادی در آن هست، پنجاه صفحه راجعبه امام صادق مطلب دارد! ببینیم چهچیزی گفته است؟ کتاب را ورق زدم و به حرف «ج» رسیدم، چون به حروف الفبا ترتیب داده شده است، جعفر پنجاهتا شصتتا جعفر را که مشهورند، نام میبرد، قلمفرسایی میکند و مطالب مینویسد، اما به جعفر صادق که میرسد، جعفر صادق، دوتا نقطه یعنی توضیح: هو رجل کیمیایی! جعفر صادق یک آدمی بوده که یکخرده شیمی بلد بوده است، همین! این برای عقل جزئی ازکارافتاده در باب معنویت است که آدم را به انکار میکشد؛ توحید را به انکار میکشد، نبوت را به انکار میکشد، حلال و حرام را به انکار میکشد؛ همان عقل جزئی مثل عقل جزئی من و شما اگر کار بکند، انکار نمیکند و باور هم میکند، «ان الذین آمنوا و عملوا الصالحات» باور میکند؛ اما در مقابل ما «ان الذین کفروا» هستند و در مقابل ما آنهایی هستند که «تراهم ینظرون الیک و لا هم یبصرون»، زمان خودت زندگی میکنند و چهلسال عمرت را هم در مکه دیدهاند، اما الآن که نگاهت میکنند، درکت نمیکنند و میگویند «انه لمجنون»، دیوانه است، ساحر است، دروغزن است. یکی از حرفهایی که مردم مکه دربارهٔ حضرت زدند که خدا بیش از دهبار نقل میکند، این است که میگفتند این آدم کمپانی دروغزنی است! این تازه برای عقل جزئی ازکارافتاده است؛ حالا اگر این عقل جزئی کار کرده باشد و نورانیت گرفته باشد، به عالم غیب اتصالی پیدا کرده باشد، خب بلال میشود، سلمان میشود، ابوذر میشود، عمار میشود، شماها میشود؛ این خیلی راحت و بیدردسر، خدا را باور کردی و آنهم با یک کلمه، بیشتر هم نه؛ یک کلمه را هم یا معلم کلاس ابتدایی یادمان داد یا پدرمان یادمان داد که پسرجان، این ساختمان بنّا دارد یا ندارد؟ ما میدانستیم بنا دارد، یعنی درک کرده بودیم و برایمان یقینی بود که بنّا دارد، در جا گفتیم بله، بنّا دارد و راست هم گفتیم. بعد به ما گفت: این ساختمانی که در آن مینشینیم، بنّا ساخته است، این بنای عالم چه، آن بنّا ندارد؟ ما گفتیم: وقتی این بنای آجری و خشتی بنّا دارد، مگر میشود بابا این بنای عظیم عالم بنّا نداشته باشد! خدا را اینجوری به ما دادند و در ما هم ماند و دیگر هم بیرون نرفت. همانوقت بچه بودیم و عقل جزئیمان کار میکرد، بهخاطر دوتا کلاس درسی که خوانده بودیم یا حرفهای خوبی که از پدری، مادری، معلمی و در مهمانیها شنیده بودیم. ما خدا را خیلی راحت باور کردیم. بعد هم آمدند و این را از امام صادق گرفتند و به ما گفتند که این خدا که بنّای عالم خلقت است، ما را بهخاطر کرامتش، لطفش و احسانش رها نکرده است؛ چون ما نمیتوانستیم مستقیم با او روبرو شویم، یک انسانهای بافضیلت، باکمال، دارای عقل کامل را از جانب خودش فرستاده که راه را از چاه به ما نشان بدهند، در بچگی به ما گفتند و بعد گفتند: پسرم، یکی از آنها که آخرینشان است و از همه بالاتر است، اسمش محمدبنعبدالله است؛ گفتند: ایشان را خدا فرستاده که به ما بگوید راه این است و چاه این است، تو قبول نداری یکی به تو بگوید راه این است و چاه این است؟ گفتیم: ما با کمال میل قبول داریم، خودمان که تشخیص نمیدهیم راه چیست و چاه چیست؛ بعد به ما گفتند: همین پیغمبر برای بعد از خودش هم تا روز قیامت فکر ما را کرد و گفت: من که دارم میروم، یکی را به جای خودم قرار میدهم که او هم مثل خودم، راه را از چاه نشانتان بدهد، اسم او امام است و اسم من نبی است؛ و به همین راحتی وجود مبارک مقدس امیرالمؤمنین را به باور ما دادند.
هنوز هم ما عقلمان عقل جزئی است، ولی جوری به باور ما دادهاند که چون عقل ما کار میکرد و میگرفت، ما الآن بعضیهایمان هفتادسالمان است دیگر؛ از شش-هفتسالگی تا حالا که اینها را به ما یاد دادهاند، ما نه خدا را از دست دادهایم و نه پیغمبر، نه ائمهٔ طاهرین و نه قرآن را؛ اینهمه عوامل، قلمها، اینترنتها، ماهوارهها، فیلمها، مجلهها هجوم کردند که اینها را از ما بگیرند، اما نتوانستند، چرا نتوانستند؟ چون هم ما باور کردیم و هم خدا به ما در قرآن وعده داد که «ان تنصرالله»، اگر اینها را باور بکنید، «ینصرکم»، من هم کمکتان میکنم که دشمن نسبت به عقاید شما هیچ غلطی نتواند بکند.
خب به اوّل حرف برگردم که آن خیلی زیباست! وقتی ظرفیت ما یک لیوان است، اگر ما را کنار دریا ببرند و بگویند همه را بِکِش و بخور، میگوییم: آقا چنین طاقتی و ظرفیتی را از اصل خلقت به ما ندادهاند! بله من آب این دریای شیرین را میخورم، اما بهاندازهٔ تشنگیام و بیشتر اصلاً نمیشود. حالا پروردگار آمده و یک اقیانوس بیساحل را به نام پیغمبر در برابر ما گذاشته است؛ اقیانوس علم، اقیانوس اخلاق، اقیانوس کمالات، اقیانوس ارزشها، به ما هم نمیگوید تشنگیات بهاندازهٔ این اقیانوس است، کل آن را بِچِش؛ به ما نمیگوید! فقط در قرآن به ما میگوید: «ما استطعتم»، بهاندازهٔ ظرفیتت بِچِش، مغفرت و بهشت و رضایت هم برای تو؛ فقط بهاندازهٔ توانت.
آن که همهٔ اقیانوس را چشید، بهاندازهٔ خود آن اقیانوس هم ظرفیت داشته است، «انفسنا و انفسکم»، این قطعهٔ آیه «انفسنا انفسکم»، نود درصد آخوندهای باسواد سنّی، نود درصد و صد درصد علمای شیعه میگویند: «انفسنا و انفسکم»، اینکه این دوتا نفس را خدا کنار هم گذاشته، این تکه آیه به علیبنابیطالب مربوط است و معنیاش این است: آن که میتواند کل فضائل، کل معارف و کل حقایق این دریا را بچشد، علیبنابیطالب است؛ لذا پیغمبر به امیرالمؤمنین فرمودند(این هم خیلی مهم است): «روحک روحی، لحمک لحمی، دمک دمی»، یعنی ما دوتا ظرفیتمان یکی است، ولی دو شاخه شدیم؛ یکی نبی شد و یکی با این ظرفیت ولیّ شد. یکی نبی شد، یکی ولیّ شد! خب بعد از مرگ پیغمبر، دیگران که ادعا کردند، چه کسی بودند؟ آنها را در کتابها نوشتهاند: یکی در مکه چاروادار –خَرَکچی- بوده، یکیشان هم دستفروش بوده و یکیشان هم ثروت بادآورده داشته است. تمام مقامشان این بود! اوّلی در مکه دستفروش جنس بوده، دومی خرکچی بوده و سومی هم پول یامفت داشته است. کل امتیازات این سهتا همین بوده است؛ حالا شما تمام کتابها را بگردید و ببینید از اینها معارفی نقل شده، حقایقی نقل شده، لطائفی نقل شده، تفسیری بر یک آیه نقل شده، مطلب بکری نقل شده، مطلب بدیعی نقل شده، بهاندازهٔ یک خط نهجالبلاغه از سهتاییشان روی هم چیزی نقل شده است! هیچچیزی نداشتند؛ اما آن که ظرفیتش در حد خود رسول خدا بود و تمام آب این دریای معنوی را چشید، امیرالمؤمنین بود. ما «ما استطعتم» هستیم، یعنی بهاندازهای که قدرتمان اقتضا دارد؛ بهاندازهای که میفهمید، بفهمید؛ بهاندازهای که میتوانید عمل کنید، عمل کنید؛ بهاندازهای که میتوانید از گناه کنارهگیری کنید، بکنید؛ من به شما قانع هستم و بهشتم را میدهم، مغفرتم را میدهم، رحمتم هم میدهم، «ما استطعتم»؛ وگرنه اگر میخواست بگوید بنشینید و دریای بیساحل وجود پیغمبر را بشناسید، این امری غیر حکیمانه بود؛ یعنی ما ظرفیتش را نداشتیم و خدا میگفت باید ایشان را بشناسید! پروردگار به همین اندازه از ما رضایت دارد؛ به همین اندازه که پیغمبر اکرم در قیامت، ما را نگاه بکند و بگوید تو امت من هستی، همین! این کلید نجات است.
اما اگر رباخور حرفهای را در قیامت ببیند، بیحجاب حرفهای را ببیند، معصیتکار حرفهای را ببیند، منکر حرفهای را ببیند، طاغی را ببیند، یاغی را ببیند و آنها هم زار بزنند و بگویند اسم ما تقی است، نقی است، حسن است، حسین است و جزء امت تو بودیم، پیغمبر میفرمایند: شما بدانید که «انا بریء منهم»، از این گروهها با همهٔ وجود بیزار بیزارم و اصلاً آنها جزء من نیستند؛ اما یک بویی از این گل در ما باشد، یک بویی، این بو قیامت را پر میکند! مثلاً ما فرض بکنید چهارصدهزار فرسخ در محشر در آنطرفتر ایستادهایم، چهارصدهزار فرسخ! فاصلهٔ ما با صدیقهٔ کبری، با امیرالمؤمنین چهارصدهزار فرسخ پانصدهزار فرسخ راه باشد، فرض بکنیم از قبر که درآییم، ما را در آن نقطه بگذارند یا در آن نقطه وارد شویم، در جا صدیقهٔ کبری به فرشتگان سر چهارصدهزار فرسخی میگویند: این آدم بوی پدر من را میدهد، بوی شوهر من را میدهد، بوی حسین من را میدهد، این را جلو بیاورید. جدا میشویم دیگر؛ در قرآن -سورهٔ یس- هم خواندهاید: «و امتازو الیوم ایها المجرمون»، مجرمین کنار، جدا بشوید! آنها فقط بوی شیطان را میدهند، بوی ابلیس را میدهند، بوی تعفن جهنم را میدهند؛ اگر در خودتان هم شک دارید، با منبر امروز شکتان را برطرف کنید؛ یقینی است که ما بوی حسین را میدهیم، ما بوی علی را میدهیم، ما بوی پیغمبر را میدهیم؛ این بو را در قرآن نخواندهاید؟ «فَأَمّٰا إِنْ کٰانَ مِنَ اَلْمُقَرَّبِینَ» ﴿الواقعة، 88﴾ «و الروح و الریحان» بو دارند، بوی گل بهشت را دارند، «فِی جَنّٰاتِ اَلنَّعِیمِ» ﴿الواقعة، 12﴾ «وَ أَمّٰا إِنْ کٰانَ مِنْ أَصْحٰابِ اَلْیمِینِ» ﴿الواقعة، 90﴾، یکخرده پایینتر، «فَسَلاٰمٌ لَک مِنْ أَصْحٰابِ اَلْیمِینِ» ﴿الواقعة، 91﴾، به پیغمبر میگوید: سلام بر تو از جانب اصحاب یمین؛ درست است دیگر! ما یک عمری است که این سلام ما بر تو ای، «سلام لک» از جانب اصحاب یمین، درست است؟ خب ما یک عمری است حداقل بعد از نمازها و بعد از روضهها رو به قبله بلند شدیم: «السلام علیک یا رسول الله، السلام علیک یا نبی الله، السلام علیک یا ابا عبدالله»، باز برگشتیم: «السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا»، باز برگشتیم: «السلام علیک یا نور الله یا شریک القران یا حجة ابن الحسن، سلام لک من»، همهٔ این سلامها در دم مُردنمان جمع میشود و کل آن را به پیغمبر میدهند.
و اما این محتضر: دربارهٔ محتضر، «و اما ان کان من اصحاب الیمین»؛ اگر این محتضر از اصحاب یمین است، از امام صادق پرسید: اصحاب یمین یعنی چه؟ فرمودند شیعیان ما! «فسلام لک من اصحاب الیمین»، خب همهٔ سلامهای ما را که دم مردنمان درحال احتضار به پیغمبر میدهند، پیغمبر چه میگوید؟ جواب سلام مستحب است یا واجب است؟ سلام مستحب است، جوابش که واجب است و جواب میدهند. خب پیغمبر دریای بیساحل است و عقل ما هم جزئی است، کل آن را نمیتوانیم بشناسیم و در بخش «ما استطعتم» میافتیم تا جایی که ممکن است؛ اما تا جایی که ممکن بوده، قدم برداشتهایم.
خدایا! این قدمهای ما را با آبروی پیغمبر قبول کن.
خدایا! ما را از پیغمبر و آل پیغمبر در دنیا و آخرت جدا نکن.
خدایا! باقیماندهٔ داعش را نابود کن.
خدایا! به حقیقتت امروز که روز عید است، تمام اموات ما را اگر گرفتارند، به آبروی پیغمبر نجاتشان بده.
خدایا! امام زمان را دعاگوی ما قرار بده.