لطفا منتظر باشید

سخنرانی حضرت استاد در مراسم سالگرد آیت الله العظمی بروجردی(ره)

(قم مسجد اعظم)
شوال1438 ه.ق - تیر1396 ه.ش
10.45 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

سالگرد ارتحال آیت‌الله بروجردی/ مسجد اعظم قم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

قرآن کریم در سورهٔ مبارکهٔ بقره، سورهٔ شریفهٔ یوسف، سورهٔ پر از اسرار نمل، از قول سه پیغمبر -وجود مبارک حضرت ابراهیم (دومین پیغمبر اولواالعزم)، وجود مقدس یوسف و وجود مبارک حضرت سلیمان- یک خواسته را نقل می­کند. این سه پیغمبر در سه زمان می­زیستند، ولی هر سه از پروردگار عالم یک خواسته داشتند. معلوم می­شود این مسئله در رابطهٔ با انسان از عظیم­ترین مسائلی است که برای رسیدن به این مسئله می­ارزد که انبیای الهی دست گدایی و نیاز به‌سوی وجود مقدس بی­نیاز بردارند و برای رسیدن به این حقیقت که مقدمات سنگینی دارد و همه‌شان هم طی کرده‌اند، با تضرع و زاری و اخلاص از پروردگار مهربان عالم درخواست کنند که اجابت هم شد.

بدون اینکه در این مجلس باعظمت، مجلس علم، عقل و رشد به توضیح نیازی داشته باشد، قول هر سه پیغمبر را که جنبهٔ دعایی دارد، قرائت می­کنم؛ اما گفتار ابراهیم «علیه‌السلام» در سورهٔ بقره:

 «رب هب لی حکما و الحقنی بالصالحین»، خود جملهٔ «هب لی» پر از مطلب و پر از حقیقت است. «هبه» در فقه یک جایگاه خاصی دارد. «رب هب لی حکما و الحقنی بالصالحین»، منظور در آیهٔ شریفه فقط جملهٔ پایانی است که با توسل به ربوبیت و نه با توسل به رحمانیت و رحیمیت می‌باشد. «رب هب لی ملکا»، خود این توسل به ربوبیت یک حال است، یک مسئلهٔ خاص است و آن که به ربوبیت متوسل می­شود، کاملاً به وجود خودش عرفان دارد که  مملوک است؛ کاملاً به وجود مقدس خدا عرفان دارد که مالک است؛ کاملاً به خودش عرفان دارد که هیچ‌چیزی از خودش ندارد؛ با این عرفانی که به خودش دارد، هیچ‌گاه تا لحظهٔ مرگش دچار منیّت نمی­شود و این صدای آلودهٔ ابلیسی از گلویش بیرون نمی­آید. آن که می­گوید من، در هر مرحله­ای، علم من، مال من، مقام من، صندلی من، شهرت من، زبان من، پس دچار جهل است و یک موجود بی­خبری است، یک موجود بدبختی است. با توجه به مملوکیت کامل و مالکیت ازلی و ابدیِ او دعا می­کردند، چرا این دعا مستجاب نشود؟! وقتی منی در این دعا وجود ندارد، مالک برای چه گدا را و زاری‌کننده را رد کند؟

خیلی عجیب است! پدر تمام انبیای بعد از خودش، وجود مقدسی که آیات بسیار فوق‌العاده­ای را در قرآن مجید درباره­اش داریم؛ وجود مبارکی که در «انعمت علیهم» از سورهٔ حمد تا جزء آخر قرآن، «صُحُف ابراهیم و موسی»، به او اشاره شده است. کلمهٔ ابراهیم در قرآن مجید موج عظیمی دارد. یکی دو سه‌تا آیه در اواخر سورهٔ نحل است که مطالب آن دو سه آیه دربارهٔ ابراهیم، انسان را بهت­زده می­کند. یک موجودی که نصف وجودش زمینی بوده، «انا بَشر مثلکم»، ولی نصف دیگر وجودش در این قالب محدود بشریت، روح الهی بوده و قدردان این روح هم بوده، تا کجا به معراج معنویت صعود کرده که پروردگار عالم از این معراج پرده را کنار زده و او را به عالمیان نشان داده و از بالا تا آخرین فرد طبقات پایین اجتماع، حجتش را با ابراهیم تمام کرده است؛ یعنی اگر بخواهد روز قیامت رفوزگی اعلام بکند، به تعداد اندکی که خودش از آنها تحت عنوان «قلیل من عبادی الشکور» نام می­برد، همه رفوزه هستند و حجت بر آنها تمام و کامل است و درِ هر عذری هم در دنیا و آخرت به رویشان بسته است. پروردگار عالم با کسی هم، نه رودربایستی دارد و نه قوم و خویشی. آن دو سه‌تا آیهٔ سورهٔ نحل اعجاب­انگیز است. مگر میدان و فضای رشد و پرواز انسان تا کجاست که وقتی پروردگار از روی این معراج ابراهیمی پرده برمی­دارد، انسان را بهت­زده می­کند و آدمی را از وجود خودش به‌شدت خجالت­زده و شرمنده می­کند. این معراج تا کجاست که هنوز هم دارد می­رود؟ چون بعضی از آیاتِ مربوط به حضرتْ مضارع است و مضارعِ حال هم نیست، بلکه مضارعی است که بر آینده و دوام و استمرار دلالت دارد و می‌گوید: «هنوز هم دارد می­رود». شما سورهٔ احزاب را دقت کنید: «ان الله و ملائکته یصلون علی النبی». «یصلون» فعل مضارع است، فعل حال هم نیست و فعل دوام است، فعل استمرار است. اولاً درود خدا به این بندهٔ ویژ­ه­اش چیست و در چه کیفیتی است که تمام نمی­شود، کم نمی­شود، دائم درحال اضافه‌شدن است و درود «و ملائکه؛ کل فرشتگان»، قیدی که ندارد، بر پیغمبر اکرم چه درودی است و تا کجا ادامه دارد؟ یعنی درود خدا و درود فرشتگان بر پیغمبر بعد از بهشت هم ادامه دارد؟ یعنی انسان را تا کجا می­برند؟ یعنی بهشت آخرین جای انسان است؟ پس «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» یعنی چه؟ اگر بهشت آخر کار است، بعد از بهشت هم استمرار «یصلون و ملائکته» چیست؟ کجا بهشت آخر کار است؟ و «رضوان من الله اکبر» نشان می­دهد که بهشت آخر کار نیست، دیوار ندارد، سد ندارد، «حد یقف» ندارد.

خب، این یک درخواست از این پیغمبر بود. من اینجا باید عرض بکنم که خودم عمق آیهٔ شریفه را نمی­فهمم. مگر ابراهیم در رأس صالحین جهان نیست؟ این چه تقاضایی است که «الحقنی بالصالحین» اینجایش را من حالی‌ام نمی­شود و عیبی هم ندارد من حالی‌ام نشود، ولی یک چیزی را دارم می­گویم که خیلی­ها درکش می­کنند. پیغمبر در خطبهٔ منا فرمودند: «رُب حامل فقه الی من هو افقه منه»، حالا خودت نمی­فهمی -پیغمبر می­گوید- دلیل بر این نمی­شود که مطلب را متوقف کنی؛ آن سخن و حقیقت را تو نمی­فهمی، اما چندهزار نفر هستند که بفهمند؛ پس به‌طرفشان ببر. ولی من نمی‌فهمم که چنین انسان بی­نظیری -بعد از رسول خدا- می­گوید: «الحقنی بالصالحین»، یعنی چه؟

و اما آیهٔ دوم:

 آن هم در پایان آیه همین تقاضا را دارد؛ یادم می­آید در یک تفسیر قرن ششم و هفتم دیدم، حالا دقیقاً نمی­دانم! من معمولاً برای سخنرانی­هایم از کتاب‌های قرن سوم به بعد و آن زمانی که توان داشتم، مطالعه کردم. این جمله در یکی از کتاب‌های قرن ششم و هفتم بود که جبرئیل می­گوید و ناقلش را الآن یادم نیست، جبرئیل به پیغمبر اکرم می­گوید: آن روزی که تاج عزیزی مصر را به‌خاطر تقوا و صبر، «انه من یتق و یصبر فان الله لا یضیع اجر المحسنین»، این وعدهٔ پروردگار است و در یوسف و قبلی­هایش و بعدی­هایش طلوع کامل داده است؛ یعنی تقوا و صبر از وجود اینها بدر کامل بوده، طلوع کرده است. در این دو حقیقت خیلی قوی بودند، برخلاف من که در این دو حقیقت خیلی آدم ضعیف و شل و ناتوان و لنگانی هستم، لذا پروردگار به جایی من را نرسانده است؛ اما «من یتق و یصبر فان الله لا یضیع اجر المحسنین»، به پیغمبر می­گوید: آن روزی که تاج عزیزی مصر را به او دادند و نخست وزیر یک مملکتی شد که همان زمان هم از علم و تمدن برخوردار بود، من تماشاگر یوسف بودم تا ببینم حالا که از چاه درآمده، حالا که از زندان آزاد شده، حالا که از دست آن زن رهایی پیدا کرده و حالا که آمدند کلید تمام مسائل کشور را به اوسپردند، حالا می­خواهم ببینم حالش چطوری می­شود؟! آخر خیلی­ها در کمترین پول با کمترین سواد، با کمترین صندلی که چهار کیلو چوب خشک است و نجارها برای کلّه هم نساخته‌اند و برای اسافل اعضا ساخته‌اند که حالشان به‌هم می­خورد، یک مرتبه خدا از دلشان غروب می­کند، نبوت غروب می­کند، قرآن غروب می­کند، امامت غروب می­کند، علم و پول و صندلی و جاه بازیگر زندگی‌شان می­شود و ریشه­شان را می‌کَند؛ حالا جبرئیل می­گوید: دارم می­بینم که امروز این از چاه درآمده، چه حالی پیدا می­کند! شب شد و شب از نیمه گذشت و همه دیگر خواب بودند، لباس‌هایش را درآورد، یک دست لباس کهنه پوشید و آرام از مقرّ حکومت مصر بیرون آمد، به بیرون شهر رفت. شهرها که مثل تهران و اصفهان و قم نبوده است، بلکه راحت یک ربع که می­رفتند، بیرون می­رفتند. یا رسول‌الله، در بیابان آمد، یک گودالی را پیدا کرد و با تمام روی بدن در گودال خوابید، صورت مبارکش را روی خاک گذاشت و ناله زد: «رب»، این همان «رب» ابراهیمی است، این همان عرفان به مملوکیت خود و مالکیت ذاتی وجود مقدس اوست. رب یعنی من فقر ذاتی دارم و تو غنای ذاتی داری؛ این را آدم باید بفهمد که به خودم می­گویم آدم بشوی و اگر نفهمی، خیلی تیره­بخت هستی. «رب قد اتیتنی من الملک»، خدایا این عزیزی مصر شدن برای من نیست، هیچ چیزش برای من نیست و بعد هم این عزت ظاهری مصری کل عزت نیست؛ این فرمانروایی که به من دادی، اندکی است؛ چون کرهٔ زمین پنج‌تا قاره دارد و چندهزار تا اعلی‌حضرت و ارباب و رئیس و وکیل و وزیر و تیمسار و همین حرف‌هایی که در این عالم بازی است و در کنار ربوبیت حق زیر صفر است. گفت: از همهٔ مقامْ اندکی به من دادی؛ حالا با این اندک که غرور ندارد! یک ده شاهی کف دست من گذاشته‌ای و این ملت اسمش را عزیزی مصر گذاشته‌اند و مدام دهانشان را پر می­کنند، ولی برای من دهان پر کن نیست. برای آن‌کسی که دهان پر کن است، آدم نیست؛ ولی برای من دهان پر کن نیست! «قد آتیتنی من الملک»، اندکی «من الملک»، و نه «آتیتنی الملک».

«و علمتنی من تأویل الأحادیث»، اندکی علم اسرار را به من آموختی، همه‌اش که پیش من نیست و پیش خودت است، یک قطره‌چکانش هم در دهان من ریخته‌ای. «علمتنی من تأویل الأحادیث فاطر السماوات و الارض»، ای وجود مقدسی که پردهٔ عدم را شکافتی و از شکافتن پردهٔ عدم کل این کهکشان­ها و زمین را ظهور دادی. «فطر» یعنی شکافتن، این هم فقط کار تو است؛ پردهٔ عدم را شکافتی و حالا خود عدم چه چیزی بوده که پرده­اش باشد؛ حالا از پشت پرده یک مشت خاک‌و‌گِل کروی شکل بیرون آمده، برای تو چه چیزی هست که در پیغام­هایت به این جنس دوپا گفته‌ای کل این عالم، عالم مادّی به اندازهٔ پر یک پشه پیش من اصلاً جولان ندارد؛ ولی این کار تو است که پردهٔ عدم را شکافتی و آسمان­ها و زمین را بیرون آوردی، حالا چه هست که من به اینها دل ببندم؛ اصلاً مگر اینها گیره دارند که من به اینها دل ببندم؟ هیچ گیره‌ای ندارد؛ هیچ حیوانی، هیچ معدنی، هیچ پولی، هیچ صندلی و هیچ مقامی گیره ندارد و من اشتباهاً فکر می­کنم که دلم گیر کرده است! گیره ندارد که دلم گیر کرده! کو گیره؟ اگر گیره داشت که نمی­مردم، پیر نمی­شدم، شَل و کور نمی­شدم، مریض نمی­شدم، با کله در گور نمی­انداختند، هیچ گیر ندارد. «و ما الحیاة الدنیا الا متاع الغرور توفنی مسلما»، خدایا بنده­ات یوسف، امروز عزیز مصر شده، ولی امشب دارد عالم آخرت را می­بیند؛ خدایا روزی که روح من را می­خواهی از این قالب بیرون بیاوری، من مسلمان باشم و روحم را بیرون بیاور؛ چون دیگر اگر بی­دین بمیرم، وقت تدارک دیندار شدن نیست.

اهل حال همین‌طور هستند. من ارادت عجیبی به مرحوم آیت‌الله‌العظمی حاج‌سیدمحمدهادی میلانی داشتم. سالی چندبار که به مشهد برای زیارت امام هشتم می­رفتم، جوان بودم و یک عشقم هم این بود ایشان را ببینم. ایشان هم با آن عظمت فقه­شان، اصولشان، عرفانشان، تفسیرشان، روایتی­شان و رجالی­شان، خیلی راحت من را راه می­دادند.  آن وقت نمی­فهمیدم که راحت من را راه می­دهند، نه برای من است؛ بلکه برای تخلق او به اخلاق الهی است. ساعت ده صبح آمدم و در زدم، کسی نبود در را باز کند، حیاط کوچکی جلوی منزلشان بود که سه چهار تا پلهٔ آجری در اتاق روبروی در بود، خودشان آمدند و در را باز کردند. من داشتم از خجالت آب می­شدم، فرمودند: بیا بالا! بیست دقیقه در اتاق روبرویشان بودم، از آنهایی بود که «رؤیته یذکرکم الله؛ قیافه خدا را به یاد آدم می­آورد»، بعد گفتم: آقا می­خواهم بروم، من حق ندارم وقت شما را که وقت کل شیعه است، بگیرم! گفت: شما وقت من را نگرفته‌ای؛ ولی می­خواهی بروی، آزاد هستی؛ اگر دلت می­خواهد، من دوست دارم بیشتر بنشینی. گفتم: نه، اجازه بدهید بروم. گفت: کجا می­خواهی بروی؟ چون مشهد هم هیچ‌کس من را نمی‌شناخت و من یک اتاقی در یک مسافرخانه گرفته بودم. گفتم: دارم می­روم جایی که گرفته‌ام. فرمود: الآن آنجا نرو! گفتم: کجا بروم؟ فرمود: از این اتاق نیت کن که از جانب من، برای خودت نه، از جانب من به حرم حضرت رضا برو، پایین پا برو، اینجا حال ایشان خیلی دگرگون شد، گفت: از جانب من پایین پا برو؛ چون حضرت رضا لطفش به زائر اضافه­تر از به حاضر است. ما که در مشهد هستیم، مورد لطف هستیم؛ شماها که از راه دور آمدید، امام هشتم یک نگاه دیگری به شما دارد. پایین پا بنشین و زیارت کن. در را باز می­کند، او را نمی­بینی، ولی در را باز می­کند؛ چون سلام مستحب است و او واجب است که جوابت را بدهد، هرکسی که هستی. در را که باز کرد، حس می­کنی؛ از قول من به حضرت رضا بگو: محمدهادی گفت محبت کنید و دستتان را در عالم برزخ در پیشگاه حق بالا ببرید، به پروردگار بگویید که محمدهادی را مسلمان از دنیا ببر! «توفنی مسلما و الحقنی بالصالحین»، این آخرین حرف حضرت یوسف بود.

و اما سلیمان، این چهرهٔ باعظمت، این چهرهٔ بزرگ:

 «رب»، باز هم حرف «رب» است؛ انبیا عجب عرفانی داشته‌اند! «رب اوزعنی ان اشکر نعمتک التی انعمت علی و علی والدیه»، خدایا دلم نمی­خواهد نعمت­هایی که به من دادی، تک و تنها نعمت­های تو را شکر بکنم؛ خدایا دلم می­خواهد برای دیگران هم که نعمت به آنها داده‌ای، شکر بکنم؛ خدایا به من عنایت کن و توفیق بده کل نعمت­هایی که به خودم، به پدرم، به مادرم داده‌ای، آنها را هم شکر بکنم. «و الحقنی»، اینجا یک جمله اضافه­تر از آن دو تا آیه دارد و این اضافه را هم من حالی‌ام نمی­شود! «و الحقنی برحمتک فی الصالحین»، خدایا وقتی من می­خواهم بمیرم، من را به صالحین ملحق کن!

این سه‌تا آیه را عنایت داشتید؛ امشب هم که شب ابی‌عبدالله است، در این خانه خدا عنایت کردید. ما صالحین آن سه آیه را نمی­شناسیم، اما یک جمله از یک زیارت برایتان بگویم که صالحین چه کسانی هستند. ما وقتی با همهٔ فروتنی و تواضع در برابر قمر بنی‌هاشم قرار می­گیریم، یک سلاممان این است: «السلام علیک ایها العبد الصالح». نمونهٔ صالحین، یکی‌اش قمر بنی‌هاشم است. من نمی­دانم این حرفم تا چه حد قابل‌قبول است. گویی وجود نوری قمر بنی‌هاشم را ابراهیم و یوسف و سلیمان می­دیدند و به خدا التماس می­کردند که بعد از مردن، ما را کنار امثال قمر بنی‌هاشم قرار بده. خب بحث این سه آیه تمام، من برای چه اصلاً این سه آیه را مطرح کردم؟

من زندگی مرحوم آیت‌الله‌العظمی بروجردی را خیلی مطالعه کرده‌ام؛ غیر از اینکه خدا به من توفیق داد و این دو چشم آلوده­ام، چهرهٔ الهی ایشان را دید، غیر از اینکه دستش را بوسیدم، غیر از اینکه هنگام دفنش نزدیک قبر بودم، خیلی مطالعه کرده‌ام و برایم یقین یقین است که وجود مقدس این مرد بزرگ که یک زمانی به یک کسی از اولیای خدا که مرحوم آیت‌الله‌العظمی بروجردی را درک قلبی کرده بود(درک قلبی غیر از درک عقلی و درک شخصیت است)، درک قلبی کرده بود، از اولیای الهی بود و شانزده‌سال هم با ایشان محشور بود، گفتم: آقا می­شود آیت‌الله‌العظمی بروجردی را در یک کلمه به من معرفی کنید! واقعاً وضع حالش عوض شد. اسم ایشان را که بردم، گفت: فلانی، من فقط یک جمله می­توانم به تو بگویم که ایشان را معرفی کند. آیت‌الله‌العظمی بروجردی مرد خدا بود و بس؛ از این عالم بیرون بود! بدن اینجا بود و روح جایی دیگر زندگی می­کرد. این مرد الهی یقیناً از صالحین بوده است. همهٔ این آیات را که من خواندم، برای این بود که امشب به شما بشارت بدهم، نوید بدهم که امیرالمؤمنین -که علمش علم‌الله است، عین‌الله است، اذن‌الله است- می­فرمایند: «عند ذکر صالحین تنزل الرحمه»، در یک مجلسی که بنشینید و از یک انسان صالح برایتان حرف بزنند، خدا تمام درهای رحمتش را به رویتان باز می­کند. عظمت صالحین را ببینید که الآن مرحوم آیت‌الله‌العظمی بروجردی بین ما نیستند، اما امیرالمؤمنین به ما ضمانت داده که حرف بروجردی را بزنید، درهای رحمت خدا به روی شما باز می­شود. ای خدا! اینها بین ما بودند و ما چرا این‌قدر عقب‌افتاده هستیم؟ من چرا این‌قدر کم دارم؟ چرا این‌قدر دستم خالی است؟ مرحوم آیت‌الله‌العظمی اصفهانی صالح بود، مرحوم شد. سه‌ماه آیت‌الله‌العظمی حاج‌آقاحسین قمی مرجع تقلید بود. ایشان تازه به دعوت علمای بزرگ آن زمان به قم آمده بودند. یکی از عالمان معروف تبریز با آن جاده­های خاکی از تبریز بلند می­شود، به قم و محضر ایشان می­آید و می­گوید: آقا بعد از مرحوم سید و حاج‌آقاحسین قمی برایم یقین است که اعلم هستی. من در تبریز به منبر رفتم و همه را به شما ارجاع دادم، چندهزار مقلد با زبان من پیدا کرده‌ای. ایشان می­فرمایند: سریع به تبریز برگرد، روی همان منبر برو و مردم را جمع کن. اعلمیت با شهادت دو نفر ثابت است و شما یک نفر هستی، به مردم بگو: اگر دو تا عالم و عادل، اعلم معرفی کردند، مقلد آن بشوید. شما در حق من و در حق مردم اشتباه کردید. اینها را الآن از کجا باید پیدا کنیم؟ کجا باید دنبالشان بگردیم؟ از کجا بیاوریم؟

من یقه پاره می­کنم تا یک منبر خوب، چهار تا پارتی و چهار تا کلّه‌گنده برایم جور بکنند و منبر بروم، یک لفت و لیس شخصیتی بکنم؛ چندهزار تا را مقلدش کرده‌اند، می­گوید سریع برگرد و بگو من اشتباه کردم! تو تقلید مردم را چرا خراب کردی؟ این مرد خداست. این صالح است. حرفم طول کشید، ببخشید!

چه شب باعظمتی است! سخن از یک حسین بود که مثل خورشید از بروجرد طلوع کرد، از غرب به‌طرف شمال ایران، این خورشید چه‌کار کرد! علم را روشن کرد، اصول را روشن کرد، فقه را روشن کرد، رجال را روشن کرد، وسائل را روشن کرد، اسانید را روشن کرد، جهان را روشن کرد، ایران را روشن کرد، دل‌ها را روشن کرد، حالا امیرالمؤمنین می­گویند: بنشین و حرفش را بزن تا رحمت خدا به تو نازل بشود، این یک حسین است، اما حسین دیگر که اصلاً برای من قابل هضم نیست! کشتن یک‌نفر چند تا اسلحه لازم دارد؟ یک‌دانه تیر کافی بود، یک‌دانه نیزه کافی بود، یک‌دانه خنجر کافی بود، یک‌دانه شمشیر کافی بود. من نمی­دانم این جمله را از قول امام صادق چطوری برایتان بگویم؛ این را خودم گشته‌ام و پیدا کرده‌ام. بعد از آن همه اسلحه و حمله، امام صادق می­فرمایند: در گودال زنده بود که اسب روی بدنش تاختند، هنوز جان داشت! حالا به خواهر حق می­دهید که بیاید اوّل بنشیند و از میان قبر، نیزه و خنجر و شمشیر کنار بزند. و اگر امام باقر نمی­گفت، من نمی­گفتم! می­گویند: عمه­ام نشست، حالا اسلحه­ها را که کنار زد، شروع کرد سنگ‌ها و چوب‌ها را کنار زد و زیر بغل بدن قطعه‌قطعه را گرفت؛ وضعی دید که مجبور شد سه‌تا سؤال بکند: «اانت اخی؛ تو برادر من هستی؟»، «و ابن والدی؛ تو پسر امیرالمؤمنین پدر من هستی؟»، «و ابن امی؛ حسین من تو پسر فاطمهٔ زهرا مادر من هستی؟».

 ما طلبه­ها همه­مان می­دانیم که ضمیر غایب چیست، ضمیر مخاطب و حاضر چیست، همهٔ ما خوانده‌ایم. همین‌جوری که کنار بدن داشت دست‌وپا می­زد و داشت جان می­داد، یک‌مرتبه چشمش به پیغمبر افتاد و گفت: «صلی علیک یا رسول الله». اگر پیغمبر را نمی­دید، می­گفت: «صلی علیه»، اما معلوم می­شود که زینب کبری پردهٔ برزخ از جلویش کنار رفت و دید پیغمبر با سر و پای برهنه در کنار گودال دارد مثل سیل اشک می­ریزد. «صلی علیک یا رسول الله، هذا حسینک مرمل بالدماء، مقطع الاعضاء، مسلوب الامامة و الرداء».

خدایا! به حقیقت ابی‌عبدالله، امثال آیت‌الله‌العظمی بروجردی را دوباره به شیعه عطا کن.

خدایا! مرجعیت این ملت، محرم و صفر و ماه رمضان و رهبری را از حوادث حفظ فرما.

خدایا! ما را عالم عامل قرار بده.

خدایا! ما را با صالحین محشور کن.

خدایا! به حقیقت صدیقهٔ کبری، الآن و در این وقت شب جمعه، وجود مبارک امام زمان را دعاگوی ما و زن و بچه­های ما و نسل ما قرار بده.

خدایا! گرفتاری­ها دیگر اوج گرفته، به حقیقت زینب کبری فرجش را نزدیک کن.

خدایا! همهٔ ما از جا بلند نشده، تمام گناهان گذشته­مان را ببخش و بیامرز.

 خدایا! ما سه سال است در خانه­ات گریه کردیم و از تو درخواست کردیم که شرّ داعش را ریشه­کن کنی و دعاهایمان را مستجاب کردی، خدایا ریشه­های پراکنده­شان را هم نابود کن.

 

 

برچسب ها :