سخنرانی حضرت استاد در مراسم سالگرد آیت الله العظمی بروجردی(ره)
(قم مسجد اعظم)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدسالگرد ارتحال آیتالله بروجردی/ مسجد اعظم قم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
قرآن کریم در سورهٔ مبارکهٔ بقره، سورهٔ شریفهٔ یوسف، سورهٔ پر از اسرار نمل، از قول سه پیغمبر -وجود مبارک حضرت ابراهیم (دومین پیغمبر اولواالعزم)، وجود مقدس یوسف و وجود مبارک حضرت سلیمان- یک خواسته را نقل میکند. این سه پیغمبر در سه زمان میزیستند، ولی هر سه از پروردگار عالم یک خواسته داشتند. معلوم میشود این مسئله در رابطهٔ با انسان از عظیمترین مسائلی است که برای رسیدن به این مسئله میارزد که انبیای الهی دست گدایی و نیاز بهسوی وجود مقدس بینیاز بردارند و برای رسیدن به این حقیقت که مقدمات سنگینی دارد و همهشان هم طی کردهاند، با تضرع و زاری و اخلاص از پروردگار مهربان عالم درخواست کنند که اجابت هم شد.
بدون اینکه در این مجلس باعظمت، مجلس علم، عقل و رشد به توضیح نیازی داشته باشد، قول هر سه پیغمبر را که جنبهٔ دعایی دارد، قرائت میکنم؛ اما گفتار ابراهیم «علیهالسلام» در سورهٔ بقره:
«رب هب لی حکما و الحقنی بالصالحین»، خود جملهٔ «هب لی» پر از مطلب و پر از حقیقت است. «هبه» در فقه یک جایگاه خاصی دارد. «رب هب لی حکما و الحقنی بالصالحین»، منظور در آیهٔ شریفه فقط جملهٔ پایانی است که با توسل به ربوبیت و نه با توسل به رحمانیت و رحیمیت میباشد. «رب هب لی ملکا»، خود این توسل به ربوبیت یک حال است، یک مسئلهٔ خاص است و آن که به ربوبیت متوسل میشود، کاملاً به وجود خودش عرفان دارد که مملوک است؛ کاملاً به وجود مقدس خدا عرفان دارد که مالک است؛ کاملاً به خودش عرفان دارد که هیچچیزی از خودش ندارد؛ با این عرفانی که به خودش دارد، هیچگاه تا لحظهٔ مرگش دچار منیّت نمیشود و این صدای آلودهٔ ابلیسی از گلویش بیرون نمیآید. آن که میگوید من، در هر مرحلهای، علم من، مال من، مقام من، صندلی من، شهرت من، زبان من، پس دچار جهل است و یک موجود بیخبری است، یک موجود بدبختی است. با توجه به مملوکیت کامل و مالکیت ازلی و ابدیِ او دعا میکردند، چرا این دعا مستجاب نشود؟! وقتی منی در این دعا وجود ندارد، مالک برای چه گدا را و زاریکننده را رد کند؟
خیلی عجیب است! پدر تمام انبیای بعد از خودش، وجود مقدسی که آیات بسیار فوقالعادهای را در قرآن مجید دربارهاش داریم؛ وجود مبارکی که در «انعمت علیهم» از سورهٔ حمد تا جزء آخر قرآن، «صُحُف ابراهیم و موسی»، به او اشاره شده است. کلمهٔ ابراهیم در قرآن مجید موج عظیمی دارد. یکی دو سهتا آیه در اواخر سورهٔ نحل است که مطالب آن دو سه آیه دربارهٔ ابراهیم، انسان را بهتزده میکند. یک موجودی که نصف وجودش زمینی بوده، «انا بَشر مثلکم»، ولی نصف دیگر وجودش در این قالب محدود بشریت، روح الهی بوده و قدردان این روح هم بوده، تا کجا به معراج معنویت صعود کرده که پروردگار عالم از این معراج پرده را کنار زده و او را به عالمیان نشان داده و از بالا تا آخرین فرد طبقات پایین اجتماع، حجتش را با ابراهیم تمام کرده است؛ یعنی اگر بخواهد روز قیامت رفوزگی اعلام بکند، به تعداد اندکی که خودش از آنها تحت عنوان «قلیل من عبادی الشکور» نام میبرد، همه رفوزه هستند و حجت بر آنها تمام و کامل است و درِ هر عذری هم در دنیا و آخرت به رویشان بسته است. پروردگار عالم با کسی هم، نه رودربایستی دارد و نه قوم و خویشی. آن دو سهتا آیهٔ سورهٔ نحل اعجابانگیز است. مگر میدان و فضای رشد و پرواز انسان تا کجاست که وقتی پروردگار از روی این معراج ابراهیمی پرده برمیدارد، انسان را بهتزده میکند و آدمی را از وجود خودش بهشدت خجالتزده و شرمنده میکند. این معراج تا کجاست که هنوز هم دارد میرود؟ چون بعضی از آیاتِ مربوط به حضرتْ مضارع است و مضارعِ حال هم نیست، بلکه مضارعی است که بر آینده و دوام و استمرار دلالت دارد و میگوید: «هنوز هم دارد میرود». شما سورهٔ احزاب را دقت کنید: «ان الله و ملائکته یصلون علی النبی». «یصلون» فعل مضارع است، فعل حال هم نیست و فعل دوام است، فعل استمرار است. اولاً درود خدا به این بندهٔ ویژهاش چیست و در چه کیفیتی است که تمام نمیشود، کم نمیشود، دائم درحال اضافهشدن است و درود «و ملائکه؛ کل فرشتگان»، قیدی که ندارد، بر پیغمبر اکرم چه درودی است و تا کجا ادامه دارد؟ یعنی درود خدا و درود فرشتگان بر پیغمبر بعد از بهشت هم ادامه دارد؟ یعنی انسان را تا کجا میبرند؟ یعنی بهشت آخرین جای انسان است؟ پس «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» یعنی چه؟ اگر بهشت آخر کار است، بعد از بهشت هم استمرار «یصلون و ملائکته» چیست؟ کجا بهشت آخر کار است؟ و «رضوان من الله اکبر» نشان میدهد که بهشت آخر کار نیست، دیوار ندارد، سد ندارد، «حد یقف» ندارد.
خب، این یک درخواست از این پیغمبر بود. من اینجا باید عرض بکنم که خودم عمق آیهٔ شریفه را نمیفهمم. مگر ابراهیم در رأس صالحین جهان نیست؟ این چه تقاضایی است که «الحقنی بالصالحین» اینجایش را من حالیام نمیشود و عیبی هم ندارد من حالیام نشود، ولی یک چیزی را دارم میگویم که خیلیها درکش میکنند. پیغمبر در خطبهٔ منا فرمودند: «رُب حامل فقه الی من هو افقه منه»، حالا خودت نمیفهمی -پیغمبر میگوید- دلیل بر این نمیشود که مطلب را متوقف کنی؛ آن سخن و حقیقت را تو نمیفهمی، اما چندهزار نفر هستند که بفهمند؛ پس بهطرفشان ببر. ولی من نمیفهمم که چنین انسان بینظیری -بعد از رسول خدا- میگوید: «الحقنی بالصالحین»، یعنی چه؟
و اما آیهٔ دوم:
آن هم در پایان آیه همین تقاضا را دارد؛ یادم میآید در یک تفسیر قرن ششم و هفتم دیدم، حالا دقیقاً نمیدانم! من معمولاً برای سخنرانیهایم از کتابهای قرن سوم به بعد و آن زمانی که توان داشتم، مطالعه کردم. این جمله در یکی از کتابهای قرن ششم و هفتم بود که جبرئیل میگوید و ناقلش را الآن یادم نیست، جبرئیل به پیغمبر اکرم میگوید: آن روزی که تاج عزیزی مصر را بهخاطر تقوا و صبر، «انه من یتق و یصبر فان الله لا یضیع اجر المحسنین»، این وعدهٔ پروردگار است و در یوسف و قبلیهایش و بعدیهایش طلوع کامل داده است؛ یعنی تقوا و صبر از وجود اینها بدر کامل بوده، طلوع کرده است. در این دو حقیقت خیلی قوی بودند، برخلاف من که در این دو حقیقت خیلی آدم ضعیف و شل و ناتوان و لنگانی هستم، لذا پروردگار به جایی من را نرسانده است؛ اما «من یتق و یصبر فان الله لا یضیع اجر المحسنین»، به پیغمبر میگوید: آن روزی که تاج عزیزی مصر را به او دادند و نخست وزیر یک مملکتی شد که همان زمان هم از علم و تمدن برخوردار بود، من تماشاگر یوسف بودم تا ببینم حالا که از چاه درآمده، حالا که از زندان آزاد شده، حالا که از دست آن زن رهایی پیدا کرده و حالا که آمدند کلید تمام مسائل کشور را به اوسپردند، حالا میخواهم ببینم حالش چطوری میشود؟! آخر خیلیها در کمترین پول با کمترین سواد، با کمترین صندلی که چهار کیلو چوب خشک است و نجارها برای کلّه هم نساختهاند و برای اسافل اعضا ساختهاند که حالشان بههم میخورد، یک مرتبه خدا از دلشان غروب میکند، نبوت غروب میکند، قرآن غروب میکند، امامت غروب میکند، علم و پول و صندلی و جاه بازیگر زندگیشان میشود و ریشهشان را میکَند؛ حالا جبرئیل میگوید: دارم میبینم که امروز این از چاه درآمده، چه حالی پیدا میکند! شب شد و شب از نیمه گذشت و همه دیگر خواب بودند، لباسهایش را درآورد، یک دست لباس کهنه پوشید و آرام از مقرّ حکومت مصر بیرون آمد، به بیرون شهر رفت. شهرها که مثل تهران و اصفهان و قم نبوده است، بلکه راحت یک ربع که میرفتند، بیرون میرفتند. یا رسولالله، در بیابان آمد، یک گودالی را پیدا کرد و با تمام روی بدن در گودال خوابید، صورت مبارکش را روی خاک گذاشت و ناله زد: «رب»، این همان «رب» ابراهیمی است، این همان عرفان به مملوکیت خود و مالکیت ذاتی وجود مقدس اوست. رب یعنی من فقر ذاتی دارم و تو غنای ذاتی داری؛ این را آدم باید بفهمد که به خودم میگویم آدم بشوی و اگر نفهمی، خیلی تیرهبخت هستی. «رب قد اتیتنی من الملک»، خدایا این عزیزی مصر شدن برای من نیست، هیچ چیزش برای من نیست و بعد هم این عزت ظاهری مصری کل عزت نیست؛ این فرمانروایی که به من دادی، اندکی است؛ چون کرهٔ زمین پنجتا قاره دارد و چندهزار تا اعلیحضرت و ارباب و رئیس و وکیل و وزیر و تیمسار و همین حرفهایی که در این عالم بازی است و در کنار ربوبیت حق زیر صفر است. گفت: از همهٔ مقامْ اندکی به من دادی؛ حالا با این اندک که غرور ندارد! یک ده شاهی کف دست من گذاشتهای و این ملت اسمش را عزیزی مصر گذاشتهاند و مدام دهانشان را پر میکنند، ولی برای من دهان پر کن نیست. برای آنکسی که دهان پر کن است، آدم نیست؛ ولی برای من دهان پر کن نیست! «قد آتیتنی من الملک»، اندکی «من الملک»، و نه «آتیتنی الملک».
«و علمتنی من تأویل الأحادیث»، اندکی علم اسرار را به من آموختی، همهاش که پیش من نیست و پیش خودت است، یک قطرهچکانش هم در دهان من ریختهای. «علمتنی من تأویل الأحادیث فاطر السماوات و الارض»، ای وجود مقدسی که پردهٔ عدم را شکافتی و از شکافتن پردهٔ عدم کل این کهکشانها و زمین را ظهور دادی. «فطر» یعنی شکافتن، این هم فقط کار تو است؛ پردهٔ عدم را شکافتی و حالا خود عدم چه چیزی بوده که پردهاش باشد؛ حالا از پشت پرده یک مشت خاکوگِل کروی شکل بیرون آمده، برای تو چه چیزی هست که در پیغامهایت به این جنس دوپا گفتهای کل این عالم، عالم مادّی به اندازهٔ پر یک پشه پیش من اصلاً جولان ندارد؛ ولی این کار تو است که پردهٔ عدم را شکافتی و آسمانها و زمین را بیرون آوردی، حالا چه هست که من به اینها دل ببندم؛ اصلاً مگر اینها گیره دارند که من به اینها دل ببندم؟ هیچ گیرهای ندارد؛ هیچ حیوانی، هیچ معدنی، هیچ پولی، هیچ صندلی و هیچ مقامی گیره ندارد و من اشتباهاً فکر میکنم که دلم گیر کرده است! گیره ندارد که دلم گیر کرده! کو گیره؟ اگر گیره داشت که نمیمردم، پیر نمیشدم، شَل و کور نمیشدم، مریض نمیشدم، با کله در گور نمیانداختند، هیچ گیر ندارد. «و ما الحیاة الدنیا الا متاع الغرور توفنی مسلما»، خدایا بندهات یوسف، امروز عزیز مصر شده، ولی امشب دارد عالم آخرت را میبیند؛ خدایا روزی که روح من را میخواهی از این قالب بیرون بیاوری، من مسلمان باشم و روحم را بیرون بیاور؛ چون دیگر اگر بیدین بمیرم، وقت تدارک دیندار شدن نیست.
اهل حال همینطور هستند. من ارادت عجیبی به مرحوم آیتاللهالعظمی حاجسیدمحمدهادی میلانی داشتم. سالی چندبار که به مشهد برای زیارت امام هشتم میرفتم، جوان بودم و یک عشقم هم این بود ایشان را ببینم. ایشان هم با آن عظمت فقهشان، اصولشان، عرفانشان، تفسیرشان، روایتیشان و رجالیشان، خیلی راحت من را راه میدادند. آن وقت نمیفهمیدم که راحت من را راه میدهند، نه برای من است؛ بلکه برای تخلق او به اخلاق الهی است. ساعت ده صبح آمدم و در زدم، کسی نبود در را باز کند، حیاط کوچکی جلوی منزلشان بود که سه چهار تا پلهٔ آجری در اتاق روبروی در بود، خودشان آمدند و در را باز کردند. من داشتم از خجالت آب میشدم، فرمودند: بیا بالا! بیست دقیقه در اتاق روبرویشان بودم، از آنهایی بود که «رؤیته یذکرکم الله؛ قیافه خدا را به یاد آدم میآورد»، بعد گفتم: آقا میخواهم بروم، من حق ندارم وقت شما را که وقت کل شیعه است، بگیرم! گفت: شما وقت من را نگرفتهای؛ ولی میخواهی بروی، آزاد هستی؛ اگر دلت میخواهد، من دوست دارم بیشتر بنشینی. گفتم: نه، اجازه بدهید بروم. گفت: کجا میخواهی بروی؟ چون مشهد هم هیچکس من را نمیشناخت و من یک اتاقی در یک مسافرخانه گرفته بودم. گفتم: دارم میروم جایی که گرفتهام. فرمود: الآن آنجا نرو! گفتم: کجا بروم؟ فرمود: از این اتاق نیت کن که از جانب من، برای خودت نه، از جانب من به حرم حضرت رضا برو، پایین پا برو، اینجا حال ایشان خیلی دگرگون شد، گفت: از جانب من پایین پا برو؛ چون حضرت رضا لطفش به زائر اضافهتر از به حاضر است. ما که در مشهد هستیم، مورد لطف هستیم؛ شماها که از راه دور آمدید، امام هشتم یک نگاه دیگری به شما دارد. پایین پا بنشین و زیارت کن. در را باز میکند، او را نمیبینی، ولی در را باز میکند؛ چون سلام مستحب است و او واجب است که جوابت را بدهد، هرکسی که هستی. در را که باز کرد، حس میکنی؛ از قول من به حضرت رضا بگو: محمدهادی گفت محبت کنید و دستتان را در عالم برزخ در پیشگاه حق بالا ببرید، به پروردگار بگویید که محمدهادی را مسلمان از دنیا ببر! «توفنی مسلما و الحقنی بالصالحین»، این آخرین حرف حضرت یوسف بود.
و اما سلیمان، این چهرهٔ باعظمت، این چهرهٔ بزرگ:
«رب»، باز هم حرف «رب» است؛ انبیا عجب عرفانی داشتهاند! «رب اوزعنی ان اشکر نعمتک التی انعمت علی و علی والدیه»، خدایا دلم نمیخواهد نعمتهایی که به من دادی، تک و تنها نعمتهای تو را شکر بکنم؛ خدایا دلم میخواهد برای دیگران هم که نعمت به آنها دادهای، شکر بکنم؛ خدایا به من عنایت کن و توفیق بده کل نعمتهایی که به خودم، به پدرم، به مادرم دادهای، آنها را هم شکر بکنم. «و الحقنی»، اینجا یک جمله اضافهتر از آن دو تا آیه دارد و این اضافه را هم من حالیام نمیشود! «و الحقنی برحمتک فی الصالحین»، خدایا وقتی من میخواهم بمیرم، من را به صالحین ملحق کن!
این سهتا آیه را عنایت داشتید؛ امشب هم که شب ابیعبدالله است، در این خانه خدا عنایت کردید. ما صالحین آن سه آیه را نمیشناسیم، اما یک جمله از یک زیارت برایتان بگویم که صالحین چه کسانی هستند. ما وقتی با همهٔ فروتنی و تواضع در برابر قمر بنیهاشم قرار میگیریم، یک سلاممان این است: «السلام علیک ایها العبد الصالح». نمونهٔ صالحین، یکیاش قمر بنیهاشم است. من نمیدانم این حرفم تا چه حد قابلقبول است. گویی وجود نوری قمر بنیهاشم را ابراهیم و یوسف و سلیمان میدیدند و به خدا التماس میکردند که بعد از مردن، ما را کنار امثال قمر بنیهاشم قرار بده. خب بحث این سه آیه تمام، من برای چه اصلاً این سه آیه را مطرح کردم؟
من زندگی مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی را خیلی مطالعه کردهام؛ غیر از اینکه خدا به من توفیق داد و این دو چشم آلودهام، چهرهٔ الهی ایشان را دید، غیر از اینکه دستش را بوسیدم، غیر از اینکه هنگام دفنش نزدیک قبر بودم، خیلی مطالعه کردهام و برایم یقین یقین است که وجود مقدس این مرد بزرگ که یک زمانی به یک کسی از اولیای خدا که مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی را درک قلبی کرده بود(درک قلبی غیر از درک عقلی و درک شخصیت است)، درک قلبی کرده بود، از اولیای الهی بود و شانزدهسال هم با ایشان محشور بود، گفتم: آقا میشود آیتاللهالعظمی بروجردی را در یک کلمه به من معرفی کنید! واقعاً وضع حالش عوض شد. اسم ایشان را که بردم، گفت: فلانی، من فقط یک جمله میتوانم به تو بگویم که ایشان را معرفی کند. آیتاللهالعظمی بروجردی مرد خدا بود و بس؛ از این عالم بیرون بود! بدن اینجا بود و روح جایی دیگر زندگی میکرد. این مرد الهی یقیناً از صالحین بوده است. همهٔ این آیات را که من خواندم، برای این بود که امشب به شما بشارت بدهم، نوید بدهم که امیرالمؤمنین -که علمش علمالله است، عینالله است، اذنالله است- میفرمایند: «عند ذکر صالحین تنزل الرحمه»، در یک مجلسی که بنشینید و از یک انسان صالح برایتان حرف بزنند، خدا تمام درهای رحمتش را به رویتان باز میکند. عظمت صالحین را ببینید که الآن مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی بین ما نیستند، اما امیرالمؤمنین به ما ضمانت داده که حرف بروجردی را بزنید، درهای رحمت خدا به روی شما باز میشود. ای خدا! اینها بین ما بودند و ما چرا اینقدر عقبافتاده هستیم؟ من چرا اینقدر کم دارم؟ چرا اینقدر دستم خالی است؟ مرحوم آیتاللهالعظمی اصفهانی صالح بود، مرحوم شد. سهماه آیتاللهالعظمی حاجآقاحسین قمی مرجع تقلید بود. ایشان تازه به دعوت علمای بزرگ آن زمان به قم آمده بودند. یکی از عالمان معروف تبریز با آن جادههای خاکی از تبریز بلند میشود، به قم و محضر ایشان میآید و میگوید: آقا بعد از مرحوم سید و حاجآقاحسین قمی برایم یقین است که اعلم هستی. من در تبریز به منبر رفتم و همه را به شما ارجاع دادم، چندهزار مقلد با زبان من پیدا کردهای. ایشان میفرمایند: سریع به تبریز برگرد، روی همان منبر برو و مردم را جمع کن. اعلمیت با شهادت دو نفر ثابت است و شما یک نفر هستی، به مردم بگو: اگر دو تا عالم و عادل، اعلم معرفی کردند، مقلد آن بشوید. شما در حق من و در حق مردم اشتباه کردید. اینها را الآن از کجا باید پیدا کنیم؟ کجا باید دنبالشان بگردیم؟ از کجا بیاوریم؟
من یقه پاره میکنم تا یک منبر خوب، چهار تا پارتی و چهار تا کلّهگنده برایم جور بکنند و منبر بروم، یک لفت و لیس شخصیتی بکنم؛ چندهزار تا را مقلدش کردهاند، میگوید سریع برگرد و بگو من اشتباه کردم! تو تقلید مردم را چرا خراب کردی؟ این مرد خداست. این صالح است. حرفم طول کشید، ببخشید!
چه شب باعظمتی است! سخن از یک حسین بود که مثل خورشید از بروجرد طلوع کرد، از غرب بهطرف شمال ایران، این خورشید چهکار کرد! علم را روشن کرد، اصول را روشن کرد، فقه را روشن کرد، رجال را روشن کرد، وسائل را روشن کرد، اسانید را روشن کرد، جهان را روشن کرد، ایران را روشن کرد، دلها را روشن کرد، حالا امیرالمؤمنین میگویند: بنشین و حرفش را بزن تا رحمت خدا به تو نازل بشود، این یک حسین است، اما حسین دیگر که اصلاً برای من قابل هضم نیست! کشتن یکنفر چند تا اسلحه لازم دارد؟ یکدانه تیر کافی بود، یکدانه نیزه کافی بود، یکدانه خنجر کافی بود، یکدانه شمشیر کافی بود. من نمیدانم این جمله را از قول امام صادق چطوری برایتان بگویم؛ این را خودم گشتهام و پیدا کردهام. بعد از آن همه اسلحه و حمله، امام صادق میفرمایند: در گودال زنده بود که اسب روی بدنش تاختند، هنوز جان داشت! حالا به خواهر حق میدهید که بیاید اوّل بنشیند و از میان قبر، نیزه و خنجر و شمشیر کنار بزند. و اگر امام باقر نمیگفت، من نمیگفتم! میگویند: عمهام نشست، حالا اسلحهها را که کنار زد، شروع کرد سنگها و چوبها را کنار زد و زیر بغل بدن قطعهقطعه را گرفت؛ وضعی دید که مجبور شد سهتا سؤال بکند: «اانت اخی؛ تو برادر من هستی؟»، «و ابن والدی؛ تو پسر امیرالمؤمنین پدر من هستی؟»، «و ابن امی؛ حسین من تو پسر فاطمهٔ زهرا مادر من هستی؟».
ما طلبهها همهمان میدانیم که ضمیر غایب چیست، ضمیر مخاطب و حاضر چیست، همهٔ ما خواندهایم. همینجوری که کنار بدن داشت دستوپا میزد و داشت جان میداد، یکمرتبه چشمش به پیغمبر افتاد و گفت: «صلی علیک یا رسول الله». اگر پیغمبر را نمیدید، میگفت: «صلی علیه»، اما معلوم میشود که زینب کبری پردهٔ برزخ از جلویش کنار رفت و دید پیغمبر با سر و پای برهنه در کنار گودال دارد مثل سیل اشک میریزد. «صلی علیک یا رسول الله، هذا حسینک مرمل بالدماء، مقطع الاعضاء، مسلوب الامامة و الرداء».
خدایا! به حقیقت ابیعبدالله، امثال آیتاللهالعظمی بروجردی را دوباره به شیعه عطا کن.
خدایا! مرجعیت این ملت، محرم و صفر و ماه رمضان و رهبری را از حوادث حفظ فرما.
خدایا! ما را عالم عامل قرار بده.
خدایا! ما را با صالحین محشور کن.
خدایا! به حقیقت صدیقهٔ کبری، الآن و در این وقت شب جمعه، وجود مبارک امام زمان را دعاگوی ما و زن و بچههای ما و نسل ما قرار بده.
خدایا! گرفتاریها دیگر اوج گرفته، به حقیقت زینب کبری فرجش را نزدیک کن.
خدایا! همهٔ ما از جا بلند نشده، تمام گناهان گذشتهمان را ببخش و بیامرز.
خدایا! ما سه سال است در خانهات گریه کردیم و از تو درخواست کردیم که شرّ داعش را ریشهکن کنی و دعاهایمان را مستجاب کردی، خدایا ریشههای پراکندهشان را هم نابود کن.