لطفا منتظر باشید

جلسه چهارم جمعه (23-4-1396)

(مشهد حسینیه همدانی‌ها)
شوال1438 ه.ق - تیر1396 ه.ش
8.96 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

مشهد/ حسینیهٔ همدانی‌ها/ تابستان 1396هـ.ش./ دههٔ دوم شوال/ سخنرانی چهارم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

امام هشتم(علیه‌السلام) از جانب خداوند اعلام می‌کنند سعادت ویژهٔ مردمی است که هم مؤمن باشند و هم اهل تقوا. در روایت امام «من الله» دارد: «بالسعادة من الله لمن آمن و التقی»، یعنی این یک مسئلهٔ الهی است، این کلام خداست، نظر خداست؛ با کلام خدا هم که باید با حالت تسلیم برخورد کرد و ردّ کلام خدا کفر است، البته ردنکردن و عمل‌نکردن هم زیر کفر است و کفر نیست؛ یعنی می‌گویم خدایا کلامت را رد نمی‌کنم، اما سراغ ایمان و تقوا هم نمی‌روم و خود این هم بستنِ درِ سعادت به روی خود است؛ البته اگر کسی خواهان سعادت باشد. خیلی‌ها هم خواهان سعادت نیستند و از هدایت خدا، از هدایت انبیا، از هدایت ائمه خوششان نمی‌آید و همیشه هم در طول تاریخ اکثریت با اینها بوده است.

علت اینکه از هدایت خدا و انبیا و ائمه خوششان نمی‌آید، یک چیز است؛ جهل نیست، بی‌خبری نیست، بی‌خردی نیست، بلکه این است که دوست ندارند در زندگی مقیّدشان کنند و هر روز و هر شب، صد تا نَه جلویشان عَلَم بکنند: نخور، نپوش، نبر، نگو، نبین، خب دوست ندارند! دلشان می‌خواهد ببینند، بدون قید و شرط؛ ببرند، بدون قید و شرط؛ بخورند، بدون قید و شرط؛ شهواتشان را اعمال بکنند، بدون قید و شرط؛ خدا نکند ما این‌جوری باشیم! نقطهٔ مخالفت با خدا و با انبیا و با ائمه و با اولیای الهی همین است، وگرنه این نقطه اگر از بین برود؛ یعنی از قید خوشم بیاید و لذت ببرم، یعنی بیایند و به من بگویند که محصول بازوی خودت را بخور، حالا محصول بازو نه به‌معنی کار بدنی تنهاست، بلکه محصول بازو یعنی از معلمی‌ات، از هنرت، هنر مثبت، از علمت استفاده کن، این معنی‌اش است.

و من هم بگویم، حرف خیلی خوبی است؛ خب از محصول زحمت خودم می‌‌خورم، زحمت دیگران به من چه! یکی پول دارد و این درست نیست که من بروم بدزدم، درست نیست من غصب کنم، رشوه بگیرم، اختلاس بکنم. خیلی حرف خوبی است، چشم!

 هر که نان از عمل خویش خورد

 منت از حاتم طایی نبرد

 این درست است! آقا آزاد نگاه نکن، چون دلت در نگاه‌کردنت یک جای دیگر گیر می‌کند و گره دلت از همسرت باز می‌شود و یک‌خرده هم که دراین‌زمینه دست‌وپا بزنی، همسرت جلوی چشمت دیو می‌شود و آن نامحرمی که به او دل بسته‌ای، حوریه می‌شود؛ ولو اینکه بدترکیب‌تر از یک بدترکیب باشد. آن‌وقت می‌گویی من اگر بخواهم خوش باشم، باید این زن را طلاق بدهم! خب تکلیف بچه چه می‌شود؟ پیش مادرش برود، به من چه! اگر قرآن می‌گوید نبین، علت هم دارد می‌گوید نبین، سبب دارد می‌گوید نبین؛ اگر حکیمانه می‌گوید: «قل للمومنین یغضوا من ابصارهم و یحفظوا فروجهم»، چشم به نامحرم ندوز! چشم به نامحرم ندوز، منظور قرآن این نیست که چشم به پیرزن نودساله ندوز؛ پیرزن نودساله چادر و روسری‌اش هم بردارد، خب چشم بدوز؛ این چشم دوختن کاری نمی‌کند و خیلی که چشم بدوزی، اصلاً از زن بدت می‌آید. چشم ندوز که پشتش هم می‌گوید: «و یحفظوا فروجهم»، برای اینکه این چشم دوختن ایجاد جریانات غریزهٔ جنسی می‌کند و بعد در باطن خودت با آن که چشم به او دوخته‌ای، هی حرف می‌زنی، بازی می‌کنی، دل می‌بندی و این طرف تقویت می‌شود، ارتباط با همسرت ضعیف می‌شود، بعد با همدیگر تلخ می‌شوید، اختلاف پیدا می‌‌کنید و بعد هم از همدیگر جدا می‌شوید. الآن بیشتر علت‌های طلاق، چشم است و اختلافات مالی و بدنی نیست. بسیاری از مردم که به من نامه نوشته‌اند یا خانم‌ها نامه نوشته‌اند، خودشان علت به‌هم‌خوردن روابط خانوادگی‌شان را ماهواره‌ها بیان کرده‌اند؛ نُه شب می‌نشینند و زیباترین حوریه‌های اروپایی، آمریکایی و اسرائیلی را می‌بینند، بعد هواوهوسشان به آنها می‌گوید که اگر زن این است، زن تو چه می‌گوید! خب این زخم‌زدن به محبت است. قرآن می‌گوید: دل وقتی مریض شد، «فی قلوبهم مرض»، تبعات هم پیدا می‌کند که یکی از تبعاتش هم طلاق است. در طلاق هم بچه‌ها له می‌شوند، در طلاق هم پنج‌سال باید به دادگاه و دادگستری و پیش دادیار و قاضی بروی و سی-چهل کیلو هم کاغذ و قلم مصرف بشود تا به قول خودت، از شرّ زنت نجات پیدا بکنی! زن بیچاره که شر نداشت، زندگی که آرام و خوب بوده است، چرا به اینجا رسید؟ چشم، چشم مگر چه‌کار می‌کند؟ هیجان شهوت، «و یحفظوا فروجهم»، قرآن خیلی روانکاوی قوی کرده است. روانکاوان جهان و روان‌شناسان با کتاب‌هایشان باید کنار آیات قران بیایند و ماست‌هایشان را کیسه کنند.

 خب این مقیّدبودن در نگاه به مردان اختصاص ندارد: «و قل للمومنات یغضضن من ابصارهن و یحفظن فروجهن»، به خانم‌ها هم بگو که از چشم دوختن به مردان فرو ببندید! به مردان یعنی چه کسی؟ یک پیرمردی که عصا دستش است، کمرش هم خمیده است، دندان‌هایش هم ریخته، موهایش هم به کل از بین رفته، در زمین کشاورزی هم پوستش سیاه سوخته شده است؛ یعنی خدا به خانم‌ها می‌گوید به این نگاه نکن؟ حالا به این نگاه بکند، اصلاً چه می‌شود؟ هیچ‌، نگاهش را تلف می‌کند! اینکه می‌گوید به خانم‌ها بگو که نگاه نکنند، یعنی به منِ جوان هفده-هجده‌ساله تا چهل‌ساله با موهای فری زیبا، با صورت آسفالت کرده، با لباس رنگی و با چهرهٔ تو دل‌بُرویی نگاه نکن! مگر می‌گوید به شمر نگاه نکن؟ چون پشت نهی از نگاه خانم‌ها می‌گوید: «و یحفظن فروجهن»، چون این نگاه تحریک شهوات می‌کند. آن‌وقت می‌آیی می‌نشینی و می‌گویی، عجب این جوان‌هایی که من در ماهواره می‌بینم، در کوچه و پارک می‌بینم، این‌طرف و آن‌طرف می‌بینم، این شوهر من که از نظر قیافه پیش اینها دیو سفید است! خب رابطه‌ات ضعیف می‌شود و خانم می‌بُرّد. این‌همه زِنای با مرد زن‌دار، با مرد بی‌زن، دلّالش کیست؟ چشم است و هیچ‌کس دیگر نیست. اگر دلّال دیگری دارد، بعد از منبر به من معرفی بکنید که دلّالش کیست؟

یک جوان نمی‌آید برود و با یک پیرزن 93 ساله زنا بکند، چون چشمش در نگاه به آن پیرزن دلالی نمی‌کند. یک زن که سی‌سالش است، چهل‌سالش است، نمی‌آید به یک پیرمرد 89 ساله بگوید که آقا عکست با شمارهٔ تلفنت را به من می‌دهی؟ اصلاً چنین اتفاقی نمی‌افتد!

 حفظ خود از گناه چشم برای طراوت جوانی است، برای روزگار زیبایی است، برای روزگار قشنگی است. پروردگار عالم در سورهٔ یوسف، نه از زلیخای 85 ساله سخن دارد و نه از یوسف 25 ساله، نه از یوسف نودساله؛ بلکه بحث پروردگار دربارهٔ یک خانمی است که قدرت عشوه‌گری، طنازی و زبان‌بازی او بسیار بالا بوده، قیافه هم خیلی قشنگ بوده و نهایتاً هم 27-28 سال یا سی‌سالش بوده است و سخن از جوانی به‌میان آورده که حدود چهارده-پانزده‌سالگی حرکت زلیخا به‌سوی او شروع شده است. قرآن در کنار این دو تا غوغا کرده، یعنی در کنار این جوانِ تازه ورودکننده به پانزده-شانزده‌سالگی که یکبار من نشستم و در سورهٔ یوسف شمردم، بیش از یازده ارزش عقلی، فکری، دوراندیشی، قیامتی و توحیدی برای یوسف بیان می کند. خیلی اعجاب‌انگیز است! من یک چیزی دارم برای شما می‌گویم و اصلاً خودم حالی‌ام نمی‌شود؛ چون در سن چهارده-پانزده‌سالگی که این زن را با انواع ترفندها و طنازی‌ها و عشوه‌گری‌ها و آن لباس‌های عجیب و غریب پوشیدنش رد می‌کند، در درگیری شدید زلیخا با یوسف، در آیه‌ای که درگیری را بیان می‌کند، در آخر آیه می‌گوید: «انه من عبادنا المخلَصین»، واقعاً الله‌اکبر دارد! یک جوان در پانزده-شانزده‌سالگی، »انه من عبادنا المخلَصین»، نه «مخلِصین». می‌فهمم چه می‌گویم، اما نمی‌فهمم معنی‌اش چیست که یک جوان در مرز بلوغ، «انه من عبادنا المخلَصین» بشود. اصلاً یوسف را به خودش چسبانده است! «عبادنا المخلَصین»، نه «مخلِصین»، یعنی جادهٔ مخلِصین را طی کرده و تمام شده، از آنهایی است که هفت شهر عشق را رد کرده و بعد به کل ما هم می‌گوید: شما هنوز اندر خَم یک کوچه هستید.

این‌جوری معامله‌کردن با خدا کار ما را به سامان نمی‌برد؛ باری به هر جهت، بشود، نشود، بخوانم، نخوانم، بخوابم، حالا بعداً توبه می‌کنم، بعداً یک کاری می‌کنم، اینها فایده‌ای ندارد!

هفت شهر عشق را عطار گشت

 «عطار، نه آن شاعر نیشابوری است، بلکه عطار یعنی اولیای الهی، یعنی انبیای خدا»

 ما هنوز اندر خَم یک کوچه‌ایم

 نگاه نکن! خب یکی از این حرف حکیمانهٔ خدا خوشش می‌آید و لذت می‌برد، می‌گوید: پروردگار من آمده و چشم من را دارد در اختیار فرمانش می‌برد، پس معلوم می‌شود من آدم محترمی هستم که خدا این‌قدر به من ارزش داده که می‌گوید: بندهٔ من، این چشمی که من خودم برایت ساخته‌ام، این را دست چهرهٔ زنان جوان و مردان و جوانان نده! این‌ چیزی که برای خود من است، به خودم بده! خب یک عده‌ای از این گفت‌وگو ، از این معامله، از این برخورد لذت می‌برند: بندهٔ من، بازو و بدنت را برای تولید پول به خودم بده؛ بیا تا من راهنمایی‌ات بکنم و بگویم حلال چیست و دنبال حلال برو، بگویم حرام چیست تا بدنی که مِلک من است، این را با حرام نجس نکن، آلوده نکن.

خب آدم عاقل قبول می‌کند و می‌گوید: چه خدای مهربانی است که من را پس نزده، من را کنار نزده و می‌خواهد چشمم را بپاید، می‌خواهد گوشم را بپاید، می‌خواهد زبانم را بپاید، می‌خواهد بدنم را بپاید، می‌خواهد شکمم را بپاید. «حفیظ علیکم»، یکی از اسامی خدا «حفیظ» است. بندهٔ من، خودم ساختمت و دوست دارم که خودم نگهبانت باشم؛ از زیر چتر نگهبانی من، چشمت را بیرون نَبَر، گوشَت را بیرون نبر، زبانت را بیرون نبر، حالت را بیرون نبر، عشقت را بیرون نبر، شکمت را بیرون نبر، شهوتت را بیرون نبر، شهوتت را نعمت کمی ندان و نگو ای بابا، یک کیسه در بدن ما ساخته و دو تا قطرهٔ نجس هم در آن درست کرده است. این‌جوری به ساخت من نگاه نکن! همین نطفهٔ ساخت من است که در رحم پاک‌دامنان عالم قرار گرفت و 124 هزار پیغمبر با آن ساخته‌ام، این را برای چه می‌بری و در ظرف زنا می‌ریزی؟ این نطفه که مایهٔ وجود انبیای من بوده، مایهٔ وجود امامان بوده، مایهٔ وجود اولیای من بوده، اینها را کجا می‌بری؟ آدم با اندکی عقل، نه حالا عقل ابن‌سینا و نه عقل افلاطون و ارسطو، با اندکی عقل می‌فهمد که عجب نگهبانی دارد! عجب عاشقی دارد! عجب حرف‌های حکیمانه‌ای دارد! نمونه هم زیاد می‌دهد، این آدم را می‌کُشد؛ اگر نمونه نبود، خیلی حجت به آدم تمام نبود؛ اما نمونه می‌دهد: این زنش، این دخترش، این جوان، این زن شوهردار، این مرد زن‌دار؛ اولیائش را نمونه می‌دهد.

امام باقر می‌فرمایند: یک زن جوانی یا دختر جوانی، جنس مؤنث جوان و خوش بر و رو، لات‌مات‌های کوچه دنبالش کردند؛ حالا نمی‌خواستند که در کوچه زنا بکنند و می‌خواستند بیایند یک دستی به بدنش بزنند، مثلاً قیافه‌اش را ببوسند، در کوچه که نمی‌توانستند کار دیگری بکنند. فرار کرد که اسیر شهوات گرگ‌صفت این جوان‌ها نشود و شاید هم احتمال می‌داد که نمی‌خواهند فقط بدنش را لمس کنند، ممکن است بگیرند و دست‌وپایش را ببندند و بروند یک جای خلوتی را آماده بکنند و گناه بکنند. اینجایی که داشت فرار می‌کرد، خب قدیم‌ها بیشتر کوچه‌ها باغ بود، زمین بود و گاهی هم یک خانه بود. به یک خانه رسید، آنها –جوان‌ها- هم دور بودند؛ یا کوچه‌پس‌کوچه بود و این سرعتش زیاد بود. امام باقر می‌فرمایند: این خانه، خانهٔ یکی از اولیای خدا بود که پیر هم نبود، متوسط هم نبود، مثلاً سی‌سالش بود، اما یک رفیق جون‌جونی با خدا بود، عشقش خدا بود؛ این عشق هم ماندنی است! عشق‌های دیگر را هم که می‌دانید ماندنی نیست و نبوده است. چقدر دختر در این مملکت عاشق پسر شد و ازدواج کرد، بعد یکسال نشده طلاق گرفت! و چقدر پسر که عاشق دختری شد، به تیپ هم زدند، جنگ و نزاع و سر شکستن و دست شکستن و آبروریزی؛ این خیلی عجیب است!

عشق‌هایی کز پی رنگی بود

 عشق نَبْوَد، بلکه آن ننگی بود

 اما عشق خدا ماندنی است، «و الذین آمنوا اشد حبا لله»، چراغ این عشق اگر در دل روشن بشود، نه زن و نه بچه و نه پول و نه صندلی، هیچ‌چیزی نمی‌تواند خاموشش کند.

در زد، این ولیّ خدا، عاشق خدا آمد و در را باز کرد، دید یک خانم جوانی است که مضطرب هم است، گفت: خانم ببخشید، اینجا جای شما نیست. آمد که در را ببندد، دختر خانم جلوی در را گرفت. گفت: خانم، اینجا جای شما نیست! گفت: دوست داری که چند نفر نامحرم با من زنا بکنند؟ گفت: نه! گفت: من از دست آنها فرار کرده‌ام، اگر برسند، من را بُرده‌اند. من را راه بده! گفت: بیا تو! آمد تو. امام باقر م‌‌فرمایند: خب وقتی داخل آمد و وارد اتاق شد، حالا چادر داشت، لچک داشت، روسری داشت، بالاخره فعلاً در این خانه آمده و در امان است، مثلاً گرم بود و لباس‌هایش، چادرش، روسری و اینها را برداشت، صاحب‌خانه که ازدواج نکرده بود، یکبار او را اتفاقی دید. پیغمبر می‌فرمایند: نظر اتفاقی هم هست، خب یکبار دید و ادامه هم نداد. صبح زود که آفتاب زده بود، آمد و در اتاق را زد، گفت: خانم از این خانه تشریف می‌برید؟ گفت: آری، دیگر آن لات‌ها که دیگر نیستند و من هم زندگی دارم، جا دارم، پدر و مادر دارم، می‌روم. گفت: هوا روشن است، بلند شو و برو! خانم، این پنج‌تا انگشت من را ببین؛ من دیشب تا صبح نخوابیدم و در آشپزخانه بودم، آتش روشن کردم، هر وقت هیجان شهوت به من حمله می‌کرد که سراغت بیایم، نوک انگشتم را روی آتش می‌گرفتم و به خودم می‌گفتم: ببین طاقت جهنم را داری؟ یک‌خرده آرام می‌شدم. دوباره و دوباره! خانم، پنج‌تا انگشت من لطمه خورده؛ تو را به خدا بلند شو و برو! خب این آدم فهمیده‌ای بوده و این می‌دانسته پروردگاری که او را خلق کرده، حالا از طریق تورات یا انجیل، زمان هر کتابی که بوده، برای اسلام نبوده و برای زمان گذشته بوده است. امام باقر می‌فرمایند: می‌دانست که پروردگار گفته چشمی که برایت ساخته‌ام، به من بده تا من آن را بگردانم و خودت نگردان؛ اگر خودت بخواهی بگردانی، به زنا، به زنای محسنه، به طلاق، به کارهای دیگر می‌کشد؛ این گوشَت را به من بده تا من بگردانم؛ این زبانت را به من بده تا من بگردانم؛ نمی‌دانم چه اوضاعی پیدا کرده‌ایم.

بالاخره چه کسی باید این‌همه فساد گسترده، این بدحجابی، این بی‌حجابی، این آزادی لعنتی غربی را علاج بکند؟! ایمان، تقوا، امام هشتم در روایت می‌گویند: «بالسعادة من الله»، مسئلهٔ سعادت را خدا مطرح کرده برای «من آمن»، کسی که مؤمن است، «و التقی»، و اهل تقواست. گفتم ائمهٔ ما تقوا را معنی کرده‌اند: انجام واجبات و ترک محرّمات، این معنی تقواست و از آیات قرآن هم همین استفاده می‌شود.

 و اما پروردگار عالم مارک شقاوت زده است به کسی که «کذّب»، منکر بشود: من خدا را قبول ندارم، قیامت را قبول ندارم، زنده‌شدن بعد از مرگ را قبول ندارم، «و عصی» و مرتکب گناه بشود؛ یک‌طرف بگوید قبول ندارم و یک‌طرف هم به هر گناهی تن بدهد.

خب روز جمعه است و بیشتر از روزهای دیگر خسته شده‌اید؛ حالا یا در حرم یا بیرون بودید یا کنار زن و بچه بودید یا با دوستانتان بودید. دنبالهٔ ذکر مصیبت دیروز را حیفم می‌آید که نخوانم. این شعرای عرب و شعرای ایران، البته آن خوب‌هایشان، مصائب کربلا را بسیار عالی از قول ابی‌عبدالله به زبان حال تبدیل کرده‌اند؛ این زبان حال را که درست است، شرعی است و هیچ ایرادی ندارد، درست کرده‌اند که امام وقتی بچه با تیر سه شعبه مورد حمله قرار گرفت، با مردم صحبت کرد. چقدر این بیان روح امام بیان دل امام، بیان قلب امام دلسوزانه است!

ببینم می‌توانم بخوانم؛ آنهایی که بچهٔ کوچک دارند، بیشتر می‌فهمند که من چه می‌گویم؛ نوهٔ کوچک دارند، بیشتر می‌فهمند.

 کوفیان، این قصد جنگیدن نداشت

 غنچهٔ پژمرده‌ام چیدن نداشت

 اینکه با من سوی میدان آمده

 نیتی جز آب‌نوشیدن نداشت

 لاله‌چینان، دستتان بشکسته باد

 لالهٔ افسرده‌ام چیدن نداشت

 با سه‌شعبه غرقِ خونش کرده‌اید

 گرچه حتی تاب بوسیدن نداشت

 گریه‌ام دیدید و خندیدید

 کشتن شش‌ماهه خندیدن نداشت

 دست من بستید و دست‌افشان شدید

 صید کوچکْ پای‌کوبیدن نداشت

 از چه دادیدَش نشان یکدیگر

 این شهید غرقِ خون دیدن نداشت

 این‌قدر دلش سوخت که سر به جانب پروردگار برداشت و گفت: خدایا! ببین این مردم به کوچک و بزرگ من رحم نکردند.

 

برچسب ها :