جلسه هفتم دوشنبه (26-4-1396)
(مشهد حسینیه همدانیها)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدمشهد/ حسینیهٔ همدانیها/ دههٔ سوم شوال/ تابستان1396هـ.ش./ سخنرانی هفتم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
آیه 177 سورهٔ مبارکهٔ بقره، کل ایمان را چه در جهت اعتقادی، چه در جهت عملی و چه در جهت اخلاقی بیان میکند. بعضی از مفسرین بزرگ قرآن که صاحبدل هم هستند و فقط عالم نیستند، در ذیل این آیهٔ شریفه فرمودهاند: این آیه اسلام کامل را بیان کرده است؛ یعنی هرکسی جلوهگاه این آیهٔ شریفه باشد، یک مؤمن واقعی است که به این معنا هم خود آیه در پایانش تصریح دارد.
اما در رابطهٔ با جهت قلبی ایمان، آیهٔ شریفه میفرماید: پنج حقیقت است که قلب باید به آن پنج حقیقت گره بخورد. آیه در سورهٔ مبارکهٔ بقره است، ولی در سورهٔ حجرات میگوید: این گره بهگونهای باید باشد که با هیچ رخدادی، حادثهای، پولی، مقامی و صندلی قابل بازشدن نباشد. متن آیهٔ حجرات این است:
«إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ اَلَّذِینَ آمَنُوا بِاللّٰهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ یرْتٰابُوا» ﴿الحجرات، 15﴾.
این ایمان در قلب یک نقاشی نباشد که کمترین نَمی پاکش بکند، یک نقاشی نباشد که بشود با یک قلمی سیاهش کرد و پاکش کرد؛ این ایمان باید -به قول روایات- یک ایمان مستقر و ماندنی باشد. گمان نکنید که فقط ما مردم این روزگار در معرض حوادثی هستیم که ایمان را میشُوید و پاک میکند، بلکه گذشتگان ما هم به مقتضای زمان خودشان، در معرض حوادث سنگینی بودند که درخت تقوا را میسوزاند، ایمان را از قلب میکَند و اخلاق را به نابودی میکشید؛ ولی در لابلای این حوادث سنگینِ بنیانکَن مؤمنانی هم بودند که هیچ زخمی به ایمانشان نخورد که من چندتایشان را در امت اسلام اسم ببرم و یکی-دوتا هم به امتهای گذشته اشاره بکنم.
شما باید زندگی بلال، یاسر، سمیه، زنیره و مهاجرین به حبشه را بخوانید و ببینید که اینها در معرض چه حوادث تلخ و شیرینی قرار گرفتند، ولی ایمانشان نابود نشد! بلال هم تهدیدات سختی شد و هم در حقش عملی شد و هم ترغیبهای سختی شد؛ یعنی از یکطرف آمدند دلش را خوش بکنند که دست از خدا و پیغمبر بردارد که اصلاً محل نگذاشت، یعنی یکذره ارزش برای تشویق دشمن قائل نشد. خب همین پول است که پشت میلیونها رستم را به خاک خوابانده است؛ پول گرفتند و ایمانشان را از دست دادند، صندلی گرفتند و بیدین شدند. ترغیبها در طول تاریخ از طریق دشمن، ایمان خیلیها را به باد داد؛ تهدیدها هم ایمان خیلیها را به باد داد؛ اما بلال یکبار در مکه محکوم شد به اینکه مشرکان مکه و دشمنان حق، ریگها را -مکه کلاً ریگزار است- با بیل در آتش بریزند و وقتی که ریگها سرخ شدند، بلال را لخت بکنند، دست و پایش را ببندند و بر روی این ریگهای آتشین بغلتانند؛ مثل ریگهایی که شما در تنورهای نانوایی سنگکیها میبینید، اما آنها خیلی سنگینتر شعله بهش داده شد! خب این بدنی که از پشتِ گردن و روی گردن تا نوک پا با این ریگها پوستش کنده شد و گوشتش زخم شد، چندماه طول کشید تا خوب بشود؟ هر مقداری که طول کشید، وقتی توانست سرِپا بشود و راه بیفتد، به او گفتند که دیدی؟ ما یک تصمیم بدتر از آن در حقت داریم! گفت: هر تصمیمی که دارید، داشته باشید! من از پروردگاری که او را یافتم، این خیلی مهم است! یکی میگوید خدا، اما خدا را نیافته است؛ حال یکی میگوید خدا، «ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا» میایستد و در نمیرود. آیه در سورهٔ فصلت است، میگوید خدا و در بُرُو نیست، حالا هر کاریاش هم بکنند؛ چون آن که خدا را یافته و در بُرُو نیست، سرش را برای پروردگار گذاشته که بِبَرند؛ حالا اگر بُردند، شهید شده و اگر نَبُردند که به قول این طایفه، چند روز بیشتر ماندیم که پروردگار مهربان عالم را عبادت کنیم. از عبادت لذت میبردند، از عبادت خوششان میآمد. «قالوا ربنا الله»، گفتند خدا، اما «استقاموا»، و پای خدا ایستادند. اینها مردمی بودند که خدا را با دل یافته بودند و نه با گوش؛ نه اینکه شنیده بودند که عالَم خدا دارد، بیدلیل هم نیست و دلیلش این است که هر بنایی بنّا دارد. خب این بنای کوچک بنّا دارد، این بنای عظیم آسمانها و زمین هم بنّا دارد و این شنیدن با گوش است؛ اما یافتن با دل، این است که آدم تمام پردههای گناه را کنار بزند، پاره کند تا دل از آن ظلمت آزاد بشود و مشرق طلوع توحید بشود که این خدایافته است. اصلاً خدایافته نمیتواند از خدا دست بردارد و برایش میسّر نیست.
گفت: نه، من دست برنمیدارم و محکوم شد به اینکه چندتا سبد از آن زنبورهای زردِ بزرگِ نیشدارِ زهردار را گرسنه و تشنه نگه دارند و بعد بیرون مکه بیاورند، لباسهایش را درآورند، از نوک سر تا نوک پا و پشت و رو شیره به او بمالند و زنبورها را رویش خالی کنند. خیلی آن زنبورها هم زنبورهای خطرناکی هستند! من نیششان را خوردهام. این کار را کردند، اما باز هم گفت نه! بار سوم هم تهدید شد که او را در حد کُشت بزنند. این ایمان است! ایمانی که «لم یرتابوا» است، نه تهدید و نه تهدید عملیشده و نه تشویقِ به شکم، شهوت و مال در اینان اثر نداشت. خب این یک نمونه بود.
حیفم میآید که یک نمونهٔ دیگر را از زمان اواخر عمر حضرت صادق -که ایام شهادتشان است- و ایام موسیبنجعفر نگویم. یک بزازی است که مشتری خیلی دارد و وضع مالیاش خوب است. جوانها! این بزاز آدم کمنظیری در غنیمتشمردن عمر بوده و خدمت امام صادق و موسیبنجعفر میآمده، همیشه قلم و کاغذ دستش بود و شنیدههای از حضرت صادق و موسیبنجعفر را یادداشت میکرد، تنظیم میکرد، جلد میکرد، نود جلد «قال الصادق» و «قال الکاظم» شده بود که با دو گوشش شنیده بود. ما «قال الصادق» و «قال الکاظم» را از توی کتاب میبینیم، اما او شنیده بود.
به دولت گزارش دادند که ابن ابیعمیر وکیل موسیبنجعفر است و شیعیان برای موسیبنجعفر پول هنگفتی به او میدهند. او را دادگاه هارون خواست و گفت: چه کسانی به تو پول میدهند؟ گفت: کسی به من پول نمیدهد، درحالیکه همهٔ پولهای موسیبنجعفر را به او میدادند؛ حالا چرا گفت کسی به من پول نمیدهد؟ چون تعالیم الهی واجب کرده که جان مردم را حفظ بکند، اینکه واجبتر از راستگفتن است؛ اگر میخواست بگوید چه کسانی به من پول میدهند، آنها را میگرفتند و همه را از دَم میکشتند. گفت: کسی به من پول نمیدهد. گفت: گزارش دادهاند! گفت: دروغ گزارش دادهاند. اینجا هم برایتان بگویم کسی که شغلش گزارشدادن است، اگر به ناحق بر ضد مؤمنی در امر مال، در امر جان، در امر آبرو گزارش بدهد و مؤمن دچار بشود، در روز قیامت بر علیه او گزارشی به پروردگار میدهند که آن گزارش درست است و قابل قبول خداست و با کله در جهنم میاندازند.
گفت: دروغ گزارش دادند! گفت: نه دروغ گزارش ندادند. اسم آنهایی را بگو که میآیند و به تو برای موسیبنجعفر پول میدهند، گفت: من اسم هیچکس را بلد نیستم! قاضی گفت: بگو! گفت: من نمیدانم که بگویم! خبر ندارم که بگویم! در حیاط دادگستری که زندان هم همانجا بود، دوتا درخت بود (این مطلب را من از «رجال کَشی» نقل میکنم که خودم نگاه کردهام و خواندهام. کتابی برای اوائل قرن چهارم است؛ یعنی 1100 سال پیش نوشته شده و کَشی صاحب این کتاب، نزدیک به عصر امام حسن عسکری بوده است)، به مأمورین زندان گفت: لختش کنید و دوتا مچ پایش را محکم با طناب ببندید، بین این دوتا درخت هم طنابکِشی کنید و از مچ رو به زمین آویزانش کنید. من میدانم یعنی چه و آدمهایی که قبل از انقلاب زندان کشیدهاند، میدانند این روایت یعنی چه! گفت: هزار عدد تازیانهٔ چرمی که سیم خاردار در آن بافتهاند، به بدنش بزنید تا بگوید. من خودم را جای ابن ابیعمیر بگذارم، میگفتم یا نمیگفتم؟ ایمان را باید همینجوری امتحان کرد! خودم را همینجوری باید آزمایش کنم که اگر من به جای ابن ابیعمیر گیر میافتادم و محکوم به هزار تازیانه میشدم، چهکار میکردم؟ خودتان جواب خودتان را بدهید، من هم جواب خودم را میدهم؛ حالا لازم هم نیست جوابمان را اظهار بکنم. ببینم دین من دین چلوکباب است که اگر برسد، دیندار هستم و اگر نرسد، مرحمت عالی زیاد! دین من دین پول است که اگر برسد، دیندار هستم؛ دین من دین صندلی است که اگر خرج کردم و صندلی به من دادند، میمانم و اگر هم ندادند، با خود دین خداحافظی میکنم. کدام طرفی هستم؟
تازیانهای که چرمی است و سیم خاردار در آن بافتهاند، خب یکدانهاش را که بزنند، پوست و گوشت را بلند میکند! صدتا به او زدند، یعنی تمام بدن -به قول ما تهرانیها- آشولاش شد، یعنی تازیانهها روی زخمها میخورد! گفتند: بگو! گفت: من کسی را نمیشناسم! قاضی گفت که هیچکسی تحمل یک چنین شکنجهای را ندارد، حتماً هیچکسی را نمیشناسد که ما داریم میزنیم و هیچچیزی نمیگوید؛ نهصدتای دیگر را به او نزنید. وقتی خانوادهاش از زندان خبر گرفتند که چه اوضاعی است، از ترس اینکه این نود جلد کتاب گیر دشمن نیفتد و به زندان و شکنجهاش اضافه نکنند، نودتا را در گونی ریختند، شبانه آوردند در یک چاه ریختند و کل آن نابود شد. شما ببینید بنیامیه و بنیعباس چه ضربههایی به فرهنگ ما زدند! و همان ضربهها را الآن ماهوارهها دارند به فرهنگ ما میزنند؛ نه به کتابخانههایمان، بلکه به فرهنگی که در دلتان است، در زندگیتان است؛ این هم یک نوع شکنجه است، ولی این شکنجهٔ لذتدار است و آن شکنجهٔ درددار بود. این یک نوع شکنجه است. ماهواره ایمان شما را شکنجه میکند که کشته بشود، نابود بشود، اخلاقِ شما را شکنجه میکند که نابود بشود، اما زندان بدن را شکنجه میکند؛ آدم یا دینش را میبازد یا دینش را نگه میدارد.
آزادش کردند، به خانه آمد. خیلی خانوادهاش خوشحال شدند، ولی عجیب تحمل شکنجه کرده بود. گفت: چهچیزی داریم؟ گفتند: نان امشب را نداریم، چون تمام مغازه را هم دولت برد، جنسها را هم برد و به قول ما مصادره کردند. مغازه دارد در بازار خاک میخورد، شما هم که نبودی و ما پساندازهایمان تمام شد، امشب گرسنهٔ گرسنه هستیم. با خانوادهاش داشت صحبت میکرد، در زدند، خودش پشت در آمد، دید یکی از مشتریهای بزازی است که دههزار دینار در کیسه ریخته و آورده است. به مشتری گفت که پول کاسبی است؟ ببینید در ایران چندتا از اینها داریم؟ پول کاسبی است؟ گفت: نه! ارث به تو رسیده است؟ گفت: نه! این دِین است، من به تو بدهکار هستم؛ جنس برده بودم که تو را گرفتند و زندان انداختند، واجب بوده که دِینم را ادا کنم. گفت: تو که میگویی پول کاسبی نیست، ارث هم که نیست، این پول را از کجا آوردهای؟ گفت: امروز شنیدم آزاد شدی، خانهام را فروختم. گفت: برو خانهات را پس بگیر، چون من از امام صادق شنیدم که خانه از دِین مستثناست؛ یعنی شما اگر بدهکار هستی، حق نداری خانهات را بفروشی و به طلبکار بدهی! برو کار کن و طلب طلبکار را بده؛ و پول را نگرفت! این ایمان است. برادران، اگر ایمان نیست، پس چیست؟ این چیست؟ گوشت و پوست است؟ این علم است؟ این چیست؟ علم که این کارها را نمیکند، میکند؟! دکترها خیلیهایشان میگویند آقا سیگار نکش، بعد میگویند قلیان ضررش از سیگار بیشتر است؛ اما خودشان گاهی چهلتا سیگار میکشند! دور هم که جمع میشوند تا یک ساعتی را خوش بگذرانند، قلیان میکشند و این علم است! علم میداند سیگار بد است، ولی جلوی عالمش را نمیگیرد؛ علم میداند قلیان ضرر دارد، ولی جلوی عالمش را نمیگیرد؛ ایمان ترمز است، نه علم. ایمان یک ترمز الهی است که برای مؤمن زنا پیش میآید، سراغش نمیرود؛ رشوهٔ سنگین پیش میآید، سراغش نمیرود؛ شب میخواهد دوتا سنگک بگیرد و خانهشان ببرد، اما ندارد. یک کسی میآید و میگوید که فلان کار را در فلان اداره برای من میکنی، چون تکوتا داری و میتوانی، صدمیلیون به تو میدهم، میگوید نه نمیکنم! من نمیتوانم دنبال حق ناحقکردن بروم و اصلاً قدمم برداشته نمیشود. ایمان ترمز است و علم هم یک مسئلهٔ مغزی است، جلوگیر نیست. علم تولید جنس میکند؛ بهترین یخچال را میسازد، بهترین هواپیما را میسازد، بهترین لوکوموتیو قطار را میسازد، بهترین ضبط صوت را میسازد، الآن ضبط صوت ساختهاند که از اندازه یک نخود بزرگتر است و بیستهزار سخنرانی در آن جا میگیرد. علم تولید میکند، ایمان حفظ میکند. ایمان تولید نمیکند و ما تولید ایمان نداریم. تولیدات ایمان قرآن است، تولیدات ایمان روایات است. ما که نمیتوانیم آیه تولید کنیم یا روایت تولید بکنیم؛ ایمان حافظ و نگهدار است.
خب این دوتا نمونه از ملت مؤمن پیغمبر و اما نمونههای گذشته:
امام صادق میفرمایند: یک عدهای را در امتهای قبل میگرفتند، چه کسی این را نقل کرده است؟ یکی از شخصیتهای کمنظیر فرهنگ اهلبیت، علامهٔ کمنظیر ملامهدی نراقی که هم فیلسوف بوده، هم عارف بوده، هم شاعر بوده، هم فقیه بوده، هم اصولی بوده است. شخصیت بسیار ممتازی است! ایشان در «جامعالسعادات» نقل کرده که امام صادق میفرمایند: یک عدهای را گرفتند و گفتند: با ما -یعنی با کفر، با شرک، با بیدینی، با فساد- همکاری کنید. گفتند: همکاری نمیکنیم! گفتند: بد میبینید! گفتند: ما اصلاً در این عالم بد نمیبینیم، بد میبینیم یعنی چه؟ چه بدی میبینیم؟ ما اصلاً به بدی قائل نیستیم و بد نمیبینیم. گفتند: بد میبینید! امام صادق میفرمایند: یکدانه از آن بدیهایی که آنها میگفتند، اینها را محکوم کردند که با ارهٔ دو سر از وسط نصفشان کنند؛ یعنی شما یکدانه از این کاردها که تیز نیست و ارهای هست، بردار و روی انگشتت بکش، ببین چه میشود! بیایند آدم را زندهزنده نگه دارند و یک ارهٔ دو سر روی سرش بگذارند، یکی اره را از آنور بِکِشد و یکی از اینور، تمام جمجمه و دهان و زبان و دندان و آرواره و فک و گلو و قفسهٔ سینه و شکم و استخوانهای پایینتنه را اره کنند؛ اره کردند و خودباخته نشدند! این ایمان است، ولی این ایمانی است که صاحبانش -اول سخن گفتم- خدا را یافتهاند؛ یعنی پردههای ظلمت جهل، ظلمت تعصب، ظلمت گناه را کنار زدهاند و قلبشان به عالم ملکوت راه پیدا کرد، حضرت حق را یافتند و دیدند زیباییِ بینهایت است؛ دیدند قیامتی که میخواهد برپا بکند، برای عاشقانش هشتتا بهشت دارد که پهنای این بهشتها از کل آسمانها و زمین بیشتر است؛ اینها دیگر ارهشدن برایشان مهم نبود، هزار تازیانهٔ خاردار برایشان مهم نبود، زنبور گرسنه روی بدنشان ریختن برایشان مهم نبود، روی ریگ آتشین غلتاندن برایشان مهم نبود؛ این یافتن خیلی مهم است!
خب علم تولیدکننده است و ایمان حفظکننده است. آیهٔ شریفه این ایمان را میگوید، چون در پایان آیه هم به چنین ایمانی اشاره دارد: «اولئک هم الذین صدقوا»، اینها در ایمانداشتن راست میگویند، «و اولئک هم المتقون»، اینها با قدرتِ عجیبِ حفظ روبرو هستند؛ تقوا یعنی حفظ و خودنگهداری، «اولئک الذین صدقوا و اولئک هم المؤمنون»
خب اگر از من بپرسید از زمان حضرت آدم تا روز قیامت، در غیر از انبیا و ائمه، بالاترین مؤمنان چه کسانی بودند؟ اصحاب ابراهیم، نوح، موسی، عیسی، خود پیغمبر؟ پاسخ این سؤال را ابیعبدالله داده است: بالاترین مؤمنان در کل گذشته و در همهٔ آینده، ابیعبدالله میگوید که اصحاب من و اهلبیت من بودند. درست هم هست! چه ایمانی است که وقتی اسم تکتکشان را در شب عاشورا میبرد؛ تو کشته میشوی، تو کشته میشوی، تو شهید میشوی، تو قطعهقطعه میشوی، تو تیرباران میشوی، بچهٔ سیزدهساله میبیند که عمو به او اشاره نکرد، بلند شد و گفت: عمو، دربارهٔ من هیچچیزی نگفتی! بچهٔ سیزدهساله! آخر بچهٔ سیزدهساله دیگر سیزدهساله است دیگر!! ایمان سختتر از کوه بهنظرتان میآید در بچهٔ سیزدهساله باشد؟ بود! عمو، اسم من را نبردی و از من خبر ندادی! ابیعبدالله فرمودند: عموجان، به من بگو ببینم که ذائقهٔ تو برای کشتهشدن چه مزهای احساس میکند؟ حالا من به تو بگویم تو هم کشته میشوی، اما ذائقهٔ تو در این کشتهشدن چیست؟ گفت: عمو از عسل شیرینتر است! فرمودند: عزیزدلم، تو هم کشته میشوی، بدجوری کشته میشوی!
یکبار دویست-سیصد نفر سنگبارانش کردند، آدم را سنگ میکُشَد. نشنیدهاید که بعضی از بدکارها را در چاله میبرند و رجم میکنند؛ آنهم نه قلوهسنگ، یک سنگهای متوسطی را اینقدر به آنها میزنند تا بمیرند؛ ولی اینها از روی زمین کربلا قلوهسنگهای تیز و خاری به این بچه میزدند. خب مگر یک بدن سیزدهساله چقدر طاقت سنگ دارد؟! روی زمین افتاد، عمو به عجله آمد که سرش را به دامن بگیرد؛ اما عمو هنوز پیاده نشده بود که هزار نفر به ابیعبدالله حمله کردند و جنگ شدیدی شد. یکمرتبه ابیعبدالله شنید: عمو، تمام بدنم زیر سم اسبان شکست!