لطفا منتظر باشید

شب پنجم *شهادت امام جعفر صادق(ع)*چهارشنبه(28-4-1396)

(تهران مکتب الزهرا(س))
شوال1438 ه.ق - تیر1396 ه.ش
11.13 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

مشهد/ مکتب‌الزهرا/ دههٔ سوم شوال/ تابستان 1396 هـ. ش./ سخنرانی پنجم

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

تلفیقی از فرمایشات دریای بی‌نهایت علم امیرالمؤمنین و حضرت صادق مورد بحث بود. فرمایشات امیرالمؤمنین در یک خطبهٔ بسیار مهم و پربار در نهج‌البلاغه است و فرمایشات حضرت صادق در جلد یازدهم کتاب کم‌نظیر وسائل‌الشیعه است که در حدود بیست جلد و نزدیک به پانزده‌هزار صفحه، در حدود اواخر قرن دهم نوشته شده است. مرحوم آیت‌الله‌العظمی بروجردی، عنایت خاصی به این کتاب بیست جلدی داشت. نیازمند به تکمیل بود، کل بیست جلد هم خالص روایت است و بحثی یا مسائل گسترده‌ای در کنار این روایات آورده نشده است؛ خالص گفتار پیغمبر اسلام و ائمهٔ طاهرین است، نود درصدش هم روایات حضرت باقرالعلوم و امام صادق است.

در این بیش از چهارده قرن، یک روز هم نبوده که در حوزه‌های عظیمِ شیعه در اصفهان، نجف، مشهد، تهران، از این کتاب در درس‌های بالای حوزه روایتی خوانده نشود؛ چون موردنیاز مراجع تقلید شیعه در این چهار قرن بوده و هیچ نوشتهٔ فقهی در شیعه تألیف نشده، مگر اینکه قسمت عمده‌ای از روایاتش از این کتاب گرفته شده است. مرحوم آقای بروجردی آرزو داشتند که این کتاب و روایاتش را تکمیل کنند و همین کار را هم کردند. حدوداً تکمیل این کتاب، نزدیک بیست‌سال طول کشید، به بیش از چهل جلد تبدیل شده و به‌صورت جدید، با تحقیق دارد در قم چاپ می‌شود. دین ما در این کتاب است، فرهنگ ما در این کتاب است، آیین ما در این کتاب است. فقط و فقط بخش روایات مربوط به طهارتش، نزدیک پنج‌هزار روایت است که حتی بهداشت جهانی، یک بیستم ما هم قانون بهداشتی ندارد و این بخش طهارت، کامل‌ترین بخش طهارت در کل فرهنگ جهان است که ائمهٔ ما -مخصوصاً حضرت باقر و حضرت صادق- چیزی را در امر طهارت، چه طهارت فردی، چه طهارت خانوادگی، چه طهارت اجتماعی، چه طهارت شهر و چه طهارت کشور فروگذار نکردند. بخش‌های دیگرش هم مسائل خیلی مهمِ مربوط به سلامت دنیا و آخرت مردم مطرح است و دو جلدش هم به قوانین قاضی و دادگاه و دادگستری و حکم قاضی و پروندهٔ مدعی و پروندهٔ مدعی‌علیه مربوط است. حالا من نمی‌گویم قاضیان مملکت طبق این روایات حکم بدهند، اما بر قاضیان مملکت واجب است که بخشی از این روایات بر روی میز قضاوتشان باشد و از این روایات استفاده بکنند، بلکه بتوانند با نورانیت و توان این روایات، مال مردم‌خور، غاصب و ظالم را هدایت کنند و از دروغی که دربارهٔ اموال و حق دیگران می‌گوید، بازبدارند؛ چون اینها کلام معصوم است و در افراد اثر دارد، اثرش هم آنی است، یعنی طولانی نیست. یک روایتش را برای نمونه برایتان بگویم که اگر پرونده دارید و در دادگاه رفت‌وآمد دارید، توجه به این روایت برایتان خیلی مهم است.

دونفر در محضر پیغمبر عظیم‌الشأن اسلام می‌آیند و هرکدامشان مالکیت یک قطعهٔ زمین را ادعا می‌کنند؛ البته این را هم بدانید که پروردگار عالم به انبیائش برای حکم در پرونده، مطلقاً به علم غیبشان اجازه نداده است؛ یعنی به انبیائش همچنانکه در قضاوت‌های داود و سلیمان بیان شده، دستور داده که برابر با اسناد و مدارک و شواهد و بیّنات حکم بکنید. اینکه حالا شما این دونفر را می‌بینید، می‌دانید که واقعاً کدام‌هایشان دارد ناحق می‌گوید و کدام‌هایشان دارند حق می‌گوید، آن علم غیبتان را در حکم دخالت ندهید. شما برابر با همین اسناد و بیّنات حکم بکنید؛ چون اگر بخواهید براساس باطن حکم بکنید، خیلی‌ها بی‌آبرو می‌شوند و هویت و شخصیت خیلی‌ها خُرد می‌شود و من دلم نمی‌خواهد آبروی بندگانم در دنیا برود. بالاخره بندگان من از دسترس قدرت من خارج نیستند و نمی‌توانند از حکومت من فرار بکنند؛ حالا یک قطعهٔ زمینی را قضاوت کردید و به طرف دادید، یک ملکی را قضاوت کردید و به طرف دادید، یک مغازه‌ای، یک خانه‌ای و یک پولی را اگر به ناحق به‌طرفش رفته، بالاخره با برپا شدن قیامت، به‌طرف من می‌آید و من انتقام ظلمش را به بندهٔ دیگرم خواهم گرفت؛ اما اجازه نمی‌دهم که بندگانم بی‌آبرو بشوند. این آبروداریِ پروردگار خیلی مسئلهٔ مهمی است! و ای‌کاش، همهٔ ما، همهٔ ما که می‌گویم، همهٔ ما؛ من بر روی منبر، هیچ‌وقت دلم نمی‌خواهد که مطالب را خطاب به مردم بکنم و همیشه می‌گویم همهٔ ما؛ چون در بین ما هم آدم بد هست، آدم مال مردم‌خور هست، آدم متجاوز و ستمکار هست، آدم بی‌تقوا هست و آدم‌های خیلی خوب هم هست، مثل اینکه در شماها هم آدم خوب خیلی است. هیچ کجا خوبی در مملکت ما مطلق نیست که حالا یکی بیاید و بگوید تمام رانندگان از اولیای خدا هستند، تمام آخوندها فرشتهٔ مقرّب خدا هستند، نه این حرف غلط است و دروغ هم هست! آدم بد، آدم بی‌تقوا، آدم بی‌وَرَع در تمام صنف‌ها هست و آدم خوب هم هست؛ الّا اینکه قرآن مجید در ارزیابی آدم‌های خوب و بد می‌گوید: خوب‌ها خیلی کم هستند و این ارزیابی پروردگار است. بالاخره ما را از همه بهتر می‌شناسد؛ ما را خلق کرده و درون ما را می‌داند، برون ما را می‌داند، خلوت ما را می‌داند، جَلْوت ما را می‌داند و قضاوتش صحیح‌ترین قضاوت است.

در ثروتمندان بخیل بیشتر است؛ در خانم‌ها و برخوردهایشان حسود بیشتر است؛ در آنهایی که زبان دارند، دروغگو بیشتر است؛ در آنهایی که چشم دارند، چشم آزاد و چشمی که نگاه نامشروع دارد، بیشتر است؛ در کاسب‌ها متقلب بیشتر است؛ در ما بد بیشتر است و خوب‌هایمان کم هستند. ما همیشه باید در قضاوتمان بی‌افراط و بی‌تفریط باشیم. همه بد هستند، این افراط است! همه خوب هستند، این افراط است! ببینید خود قرآن مجید در قضاوت چقدر عادل است: «فریق فی النار و فریق فی الجنه»، یک گروهی بهشتی هستند و یک گروهی دوزخی هستند؛ نیامده بگوید که همه دوزخی هستند! نه، همه دوزخی نیستند! قرآن یک قضاوت آرامی دارد، یک قضاوت بی‌خشم و کینه‌ای دارد، یک قضاوت عادلانه‌ای دارد: «اما الذین سعدوا ففی الجنه، اما الذین شقوا ففی النار»، آنهایی که اهل سعادت هستند، یعنی مؤمن واقعی و بهشتی هستند؛ آنهایی که اهل شقاوت هستند و نسبت به خدا تکبر دارند یا قبولش ندارند یا حرفش را گوش نمی‌دهند، با اینکه از رَحِم مادر تا حالا نمکش را دارند می‌خورند، می‌فرماید: آنها اهل دوزخ هستند و خودشان هم خودشان را دوزخی کرده‌اند. اگر شما چهار-پنج‌سالی درس حوزه خوانده بودید، این لطائف قرآن را خیلی خوب درک می‌کردید. «اما الذین شقوا»، آنهایی که اهل شقاوت شدند، بی‌دین شدند. نمی‌گوید کسی اینها را هُل داد و شقی شدند! کسی اینها را هُل داد و بی‌دین شدند! خودشان اهل تیره‌بختی شدند و با دست خودشان، داغ تیره‌بختی را به پروندهٔ زندگی‌شان زدند و جهنمی هستند. خیلی جالب است که پروردگار عالم، اصلاً ساخت جهنم را در این سی جزء قرآن به خودش نسبت نمی‌دهد.

شما آیات مربوط به دوزخیان را که ببینید، آخر آیات این‌جوری ختم می‌شود: «بما کانوا یعملون»، اینها همواره بد کردند، خلاف داشتند، به بندگان من ظلم داشتند و مجموع اعمال خودشان، آتش خودشان در قیامت است؛ یعنی من آتش فراهم نکردم، چون خدای ما خدای آتش نیست، خدای ما خدای خشم نیست. اگر در قرآن مجید می‌بینید که دربارهٔ بنی‌اسرائیل می‌فرماید: «و بائوا بغضب من الله»، معنی این غضب، نه اینکه خدا مثل ما از دست یهود عصبانی شده و از کوره در رفته است؛ نه، غضب به‌معنای عذابی است که خودشان پیش خدا ذخیره کردند، پرده که کنار می‌رود و قیامت برپا می‌شود، ذخیره‌هایشان به خودشان برمی‌گردد. خدای ما خدای رحمت است، خدای مغفرت است، خدای کَرَم است، خدای محبت است، خدای عشق است، خدای صدق است، خدای وفاست و شناختش هم کاری ندارد و طول هم نمی‌کشد. شما یکبار به خودتان زحمت بدهید و این دعای جوشن کبیر را با مفاتیح‌هایی که خوب معنی‌شده بخوانید.  هزار اسم از اسامی پروردگار در جوشن کبیر است که تمامش هم جلوهٔ رحمت است، جلوهٔ محبت است.

خب به انبیا می‌گوید که آبروی کسی نرود! تو می‌دانی حق با این نیست، ولی در قضاوتت به شواهد و اسناد و دلائل متکی باش و قضاوت کن؛ اگر حق به‌طرف کسی رفت که حق با او نیست، درحقیقت آتش دوزخ را در دامنش گذاشته است. حالا قیامت، «یوم تبلی السرائر» است، اما در دنیا می‌گوید که پردهٔ کسی را بالا نزنید و آبروی کسی را نبرید؛ یعنی دوست دارد بندگانش هم اخلاق خودش را داشته باشند و برای همه آبروداری کنند.

جادهٔ تهران تا مشهد خاکی بدی بود. حدود تقریباً زمانی که من هفده-هجده سالم بود، بلیط اتوبوس گرفتم تا برای زیارت به مشهد بیایم و برگردم. 24 ساعت هم تهران تا مشهد طول می‌کشید و اتوبوس‌ها هم اتوبوس‌های سختی بودند، سنگینی بودند. از جاده هم هرچه دلتان بخواهد، گردوغبار وارد ماشین می‌شد؛ یعنی زائر وقتی می‌آمد و در خراسان پیاده می‌شد، با مقدار زیادی گردوخاک پیاده می‌شد. در راه‌ها پمپ بنزین نبود، در راه‌ها غذاخوری‌های خوبی نبود و بیشتر مردم هم با خودشان نان و پنیر، نان و ماست، نان خشک می‌آوردند.  پول هم زیاد نداشتند. بین شاهرود و سبزوار، تقریباً نرسیده به میامی، یک‌جا این رانندهٔ اتوبوس مثل اینکه با قهوه‌خانهٔ قدیمی آشنا بود، نگه داشت. کسی هم در قهوه‌خانه نرفت و همان‌جور در ماشین نشستند و بعضی‌ها هم خواب بودند. خودش هم رفت و در یک گوشهٔ قهوه‌خانه بر روی یک تخت چوبی نشست. قهوه‌چی برایش چای و میوه برد. یک تخت چوبی هم نزدیک در خروجی بود که من هم آنجا نشستم. راننده مشغول چای‌‌خوردن و میوه خوردن شد. هم‌محلی ما هم بود، یعنی خانه‌اش در تهران روبروی کوچهٔ ما بود. صاحب قهوه‌خانه یک مردی حدود شصت ساله بود که این آمد و بغل دست من نشست. خب من هم یک جوان هفده- هجده‌ساله بودم و حوصله‌ام در این اتوبوس، با آن‌همه گردوغبار سر رفته بود، گفتم با او حرف بزنم. گفتم: پدر، محلّ کسبت همین است؟ پنجاه‌متر شاید بیشتر نبود، تیر چوبی بود و دیوارهایش هم خشتی بود. گفت: بله! گفتم: اداره می‌شوی؟ گفت: خیلی، خدا را شکر! زندگی‌ام با همین چهار دیوارِ خشتی تا حالا که شغلم هم همین بوده، اداره شده است. حالا به تو چه که این سؤال‌ها را می‌کنی! می‌گویم من هم جوان بودم، نفهم بودم و حالی‌ام نبود؛ ولی قرآن مجید می‌گوید: از این امور سؤال نکنید! ما هم که قرآن نمی‌فهمیدیم و مثل حالا حالی‌مان نبود؛ حالا هم قرآن نمی‌فهمیم! فهم قرآن برای اولیای خداست، مگر با آلودگی می‌شود قرآن فهمید! گفتم: چندتا بچه داری؟ گفت: دوتا پسر و دوتا دختر دارم. گفتم: خانه هستند؟ گفت: نه، دوتا دخترها در همان دِه پشت شوهر کرده‌اند و زندگی‌شان خوب است. شوهرهایشان کشاورز هستند، زحمتکش هستند، خوب است و هیچ شکایتی از زندگی‌شان ندارند. دوتا پسرت چه، کمکت هستند؟ گفت: نه، آنها را از بچگی که در ده در مدرسه گذاشتم، که شش‌تا کلاس هم بیشتر نبود، عجیب شوق تحصیل داشتند و من هم حالی‌ام نبود که چرا دوتا بچه دهاتی این‌قدر شوق تحصیل دارند؟! شش کلاسشان تمام شد و مثلاً باید بقیه‌اش را به میامی می‌آمدند و بقیه‌اش را به شاهرود می‌رفتند. خب بالاخره بچه‌ها مسیر علم را طی کردند و یکی‌شان دکتر است و یکی‌شان هم مهندس است. گفتم: خودت چه؟ گفت: نه، من بی سواد هستم. گفتم: متوجه می‌شدی که بچه‌ها دارند این مسیر علم را طی می‌کنند؟ گفت: نه، همین گاهی می‌آمدند و می‌گفتند: بابا، ما نمره‌مان بیست و نوزده شده است، من هم حالی‌ام نبود که بیست و نوزده چیست! پیش خودم می‌گفتم که چرا اینها نمرهٔ صد نمی‌گیرند، بیست هم شد بیست! نوزده هم شد نوزده! دیگر اتوبوس آمادهٔ حرکت بود و ده‌دقیقه می‌ماند که راه بیفتد، به من گفت: جوان، می‌دانی چرا خدا -اینجا پای خدا را وسط کشید- دوتا داماد مثل دستهٔ گل به من داده و من با این قهوه‌خانه و با این بی‌سوادی‌ام، یک بچه‌ام دکتر است و یک بچه‌ام مهندس؟ گفتم: نه، من چه می‌دانم! گفت: به تو ‌می‌گویم. من که تو را نمی‌شناسم، تو هم که من را نمی‌شناسی؛ من ممکن است دیگر تو را نبینم و یکبار دیگر بخواهی به مشهد بروی، من دیگر عمرم کفاف ندهد؛ شاید هم ببینم، شاید هم اصلاً همدیگر را دیگر نبینیم و ندیدیم هم. همان یکبار بود دیگر و ما ندیدیم؛ یعنی اتوبوس‌های دیگر، اصلاً در آن قهوه‌خانه نگه نمی‌داشتند و دهانهٔ زیدر می‌آمدند و اصلاً من دیگر او را ندیدم.

قطعاً از دنیا رفته است؛ چون داستانی که من دارم می‌گویم، برای پنجاه‌سال پیش است! 53-54 سال پیش! الآن دیگر خود ما آفتاب وقت غروب هستیم و یقیناً او در دنیا نیست، زنش هم نیست. گفت: من بیست‌سالم بود که مادرم رفت یک دختری را از دِه پایین دید و به من گفت: ننه، خانوادهٔ خوبی هستند، دختر هم نسبتاً خوب است و به‌درد تو می‌خورد و خوب است؛ یعنی قیافه‌اش بد نیست، خانواده‌اش بد نیستند، گفتم: مادر، اگر تو پسندیده‌ای، من به رضایت تو راضی هستم. من دلم می‌خواهد که تو در زن‌گرفتنم از من دل‌خوش باشی، راضی باشی. ظاهراً در سن بیست‌سالگی پدر هم نداشته است.

گفت: مادرم عروسی مناسبی برایم گرفت و خب شب عروسی -به قول معروف- دست ما را در دست عروس گذاشتند و به اتاقی راهنمایی‌مان کردند که برای عروس و داماد درست کرده بودند. من ماندم و عروس -مهمان‌ها هم معمولاً رفتند- در آن خانه‌ای که برایم آماده کرده بودند. به‌محض اینکه خلوت شد و مهمان‌ها رفتند، دیدم عروس در لباس عروسی در گوشهٔ اتاق -به قول ماها حجله- مثل مادر بچه‌مرده، آرام شروع به گریه کرد که صدایش بیرون نرود؛ ولی انگار می‌کردی داغ‌دیده است. من جلو آمدم و گفتم: عروس خانم، شب عروسی که گریه نمی‌کنند! آدم در شب عروسی باید شاد باشد! گفت: راست می‌گویی، ولی من یک‌چیزی می‌خواهم به تو بگویم؛ اگر حاضر هستی، با خدا معامله کن و نه با من. فکر نکن من عروس و همسر تو هستم و شریک زندگی تو، با خدا معامله کن! حالا مثل ابر بهار دارد گریه می‌کند. اگر هم دلت نمی‌خواست که با خدا معامله کنی، عیبی ندارد؛ تو یک-دو روزی من را نگه‌دار و به من هم دست نزن، بعد به خانوادهٔ خودت و به خانوادهٔ ما بگو که من به هیچ وضعی، محبت این عروس به دلم نیفتاده است و نفرت دارم؛ این زندگی سر نمی‌گیرد و من هم به طلاق کمک می‌دهم.

خب بگو! که ما با خدا معامله کنیم یا نه، این نقشه‌ای که یادم می‌دهی، آن نقشه را اجرا کنم. گریه، گریه، دلِ سوخته دلِ عجیبی است! گفت: ای مرد، یکسال پیش، یک جوانی من را مغرور کرد، تحریک کرد، سرم کلاه گذاشت و به من تجاوز کرد و من دختر نیستم! می‌خواهی چه‌کار بکنی؟ اگر می‌خواهی با خدا معامله کنی، آبروی من حفظ بشود و کسی نفهمد، با خدا معامله کن! دلت هم نمی‌خواهد، بگذار یک-دو روزی بگذرد و اعلام تنفر کن، من هم حاضر به طلاق هستم و زمینه‌اش هم آماده می‌کنم؛ بعد زنی که شوهر کرده، می‌گیرند و دیگر مسئله‌ای نیست که دیگر لازم نیست من به مرد دوم بگویم من دست‌خورده هستم! خب می‌داند که من شوهر کرده‌ام و طلاق گرفته‌ام.

گفت: جوان، یک‌خرده فکر کردم و به خودم گفتم که چندسال در دنیا زنده هستی؟ بیا و آبروی این بندهٔ خدا را حفظ کن! بیا و این سرّ را در خودت نگه‌دار! گفت: تو هم که ما را نمی‌شناسی، من برایت دارم تعریف می‌کنم. یک درس است، یک پند است، یک عبرت است! به او گفتم: خانم، تو را نگه می‌دارم و باهات هم تا آخر عمر زندگی می‌کنم و برای یکبار تا آخر عمر -این مسئله‌ای را که به من گفتی- به رُخَت نمی‌کشم. گفت: پروردگار عالم، مزد این معاملهٔ من را با خودش، این چهارتا بچه قرار داد؛ یکی‌اش دکتر است، یکی‌اش مهندس است، بچه‌های متدین، دخترهایم هم همین‌طور. این اخلاق خداست: آبروی بندگانم را حفظ کنید!

یک روایتی را مرحوم کلباسی که بیست‌سال هم در مشهد دعای کمیل می‌خوانده و دعای کمیل مشهدش هم در گوهرشاد، چندتا داستان دارد که نوه‌هایش برایم نقل کرده‌اند. مرحوم عابدزاده، ریتم دعای کمیلش را از مرحوم کلباسی داشت که مرحوم عابدزاده بعد از او، کمیل او را ادامه داد. من کلباسی را ندیده بودم، ولی عابدزاده را دیده بودم. یک مشهدی بود که منبع خیر بود. شیشه‌بر بود، منبع برکت بود، منبع احسان بود. چهارده‌تا هم مدرسه داشت و چقدر بچه‌های این شهر را عالِم و متدین بار آورد! مرحوم کلباسی یک کتابی هشتصد صفحه، هفتصد صفحه‌ای دارد که شرح دعای کمیل است و این روایت را من در آنجا دیدم.

موسی‌بن‌عمران بنا بر شکایت مردم، به پروردگار گفت: چرا باران دیر شده است؟ خطاب رسید: باران که آماده است، این بنی‌اسرائیل، آدم‌های گنهکاری هستند و دارند جریمه می‌شوند؛ ولی یک گنهکار در اینها هست که بد گناهی دارد، گناه زشتی دارد، گناه نفرت باری دارد! گناهش هم دو به‌هم‌زدن است! زنا نیست، عرق نیست، ورق نیست، ربا نیست، بدتر از این گناهان است! بین زن و شوهر را جدایی می‌اندازد، بین دو تا خانواده را جدایی می‌اندازد، بین دو تا محل را جدایی می‌اندازد، جنگ می‌اندازد و من فعلاً به‌خاطر آن یک‌نفر -که نمّام است- باران را بند آورده‌ام؛ این در بین شما نباشد، من باران می‌دهم. موسی اعلام کرد(نمی‌دانست کیست و خدا هم به موسی خبر نداد. خیلی چیزها را خدا به انبیا خبر نمی‌داد. نمی‌دانست کیست و فقط گناه را اسم برد) و گفت: در بین ما کیست که دو به‌هم‌زن است؟ نمّام است؟ به جای اینکه بین زن و شوهر و برادرها و خواهرها و خانواده‌ها گره بزند، قیچی برداشته و دارد همه را قطع می‌کند! بابا، بلند شو و از بین ما بیرون برو؛ از نحسی تو باران نمی‌آید! حضرت می‌فرماید: گنهکار بدون اینکه بغل‌دستی‌هایش بفهمند، چون جمعیت برای دعای باران آماده بودند، سرش را پایین انداخت و توی دلش با خدا حرف زد و گفت: خدایا، اگر من بلند شوم و همه من را ببینند، من انگشت‌نما می‌شوم و دیگر در این شهر آبرو برایم نمی‌ماند. خدایا، با من آشتی کن و از من بگذر، من دیگر به این گناه ادامه نمی‌دهم. ابر آمد، باران شروع کرد به نم‌نم باریدن! می‌دانید که موسی می‌توانست مستقیم با خدا حرف بزند، گفت: پروردگارا، چه کسی بود؟ فرمود: من گفتم آن نمّام بود، حالا خودم نمّامی کنم و به تو نشانش بدهم؟ نه، من نشانت نمی‌دهم! او با من آشتی کرد و تمام شد، حرفش را نزن.

خب اگر قاضی‌ها این کتاب روی میزشان باشد، یک قضاوت پیغمبر این بود. قضاوت و یادآوری دوزخ بود که امیرالمؤمنین می‌گویند(تلفیقی از سخنان حضرت و امام صادق این بود): کسی که بهشت و جهنم را باور دارد، برای به‌دست‌آوردن بهشت می‌دود و از جهنم هم فرار می‌کند؛ کارهایی می‌کند که بهشت را به‌دست بیاورد و کارهایی نمی‌کند که درگیر با جهنم باشد. این حرف امیرالمؤمنین و امام صادق است.

این دوتا به پیغمبر گفتند که این شش‌دانگ زمین برای ماست؛ آن می‌گفت برای من است، این می‌گفت برای من است! پیغمبر فرمودند: یک سند مِلکی که مال دونفر نمی‌شود! شما می‌گویی شش‌دانگ برای من است و هیچ‌چیزش برای این نیست؛ تو می‌گویی شش‌دانگ برای من است و هیچ‌چیزش برای این نیست! واقعاً زمین برای کدام‌هایتان است؟ مال مردم‌خور که راضی نیست راست بگوید، روی این حساب است که امیرالمؤمنین فرمودند: قاضی جاهلی است که می‌خواهد بین دو عالم قضاوت بکند؛ این دوتا یکی‌شان راست می‌گوید و علمش را اظهار می‌کند، یکی دیگرشان نه، علمش را پنهان می‌کند. فرمودند: این زمین برای یکی از شماست و برای دوتای شما نیست؛ شاهد بیاورید، سند بیاورید، دلیل بیاورید. یکی‌شان شاهد و دلیلش قوی‌تر بود، پیغمبر حکم دادند که زمین برای توست و جلسه تمام شد. آن دوتا بلند شدند که بروند، پیغمبر اکرم آن را که زمین را قضاوت کرد به نام او باشد، صدایش زد. این برای قاضی مهم است که در دادگاه‌ها به دو طرف بگوید! فرمودند: بیا، آمد. فرمودند: اگر زمین واقعاً برای تو نباشد و من به حکم خدا و با شاهد و بیّنه، زمین را به تو دادم، بدان که: «انا اقضی لک بقطعة من النار»، من یک‌قطعه از آتش جهنم را با حکمم در دامنت گذاشته‌ام و خیال نکن که من حکم دادم، زمین برای توست، زمین برای تو شده است؛ اگر برای تو نیست، این را بدان که حکم من قطعه‌ای از آتش دوزخ را مِلک تو کرده و از این قطعهٔ آتش در قیامت هم نجات پیدا نمی‌کنی.

خب، محصول این پنج شب سخنرانی:

 امیرالمؤمنین می‌فرمایند: کسی که بهشت را باور دارد، برای به‌دست‌آوردنش زحمت می‌کشد و کسی که دوزخ را باور دارد، امام صادق می‌فرمایند: خودش را از افتادن در حرام‌ها، شهوات حرام، مال حرام، حرف حرام، اخلاق حرام و حرکات حرام حفظ می‌کند.

حرفم تمام! ان‌شاءالله که این پنج شب، اول برای خودم و بعد برای شما مفید واقع شده باشد و ما را بیشتر از قبل، به پروردگار متوجه کرده باشد و تشویقمان کرده باشد که اگر تغییراتی در زندگی‌مان لازم است، تا نمرده‌ایم، آن تغییرات را بدهیم. یک رسم عربی را هم برایتان بگویم که به‌نظرم رسم خوبی بوده است. من الآن خبر ندارم که عرب‌ها این رسم را دارند یا ندارند، باید از یک عرب بپرسیم. کسی که در خانواده‌شان از دنیا می‌رود و می‌رفت، می‌بردند و دفن می‌کردند، شب در اتاقش را نمی‌بستند. اول غروب می‌آمدند و چندتا شمع –آن‌وقت‌ها که با شمع، اتاق‌ها را روشن می‌کردند و بعد هم با چراغ‌های دستی و بعد هم با برق- اتاق را اول غروب روشن می‌کردند و تا صبح خاموش نمی‌کردند، می‌گفتند: جای خالی عزیزمان نور قرار داشته باشد و این رسم عرب است.

خب، امام حسن وقتی شهید شد، همین کار را کردند؛ حضرت سجاد همین‌طور، امام باقر همین‌طور، حضرت موسی‌بن‌جعفر هم امشب یا فردا شب برای پدرشان در اتاق مخصوص پدر، شمع روشن کردند. این رسم را کربلا هم عمل کردند و اول غروب، نزدیک غروب به‌خاطر اینکه 72 تا شهید شده بودند، به جای اینکه سر جایشان شمع روشن کنند، آمدند همهٔ خیمه‌هایشان را آتش زدند.

آتش به آشیانهٔ مرغی نمی‌زنند

 گیرم که خیمه، خیمهٔ آل‌عبا نبود

 هوای گرم، گردوغبار، تشنگی و گرسنگی، امام هشتم می‌فرمایند: استثنا نکردند و هرچه خیمه داشتیم، همه را آتش زدند. امام هشتم می‌فرمایند: عمه‌هایم، دخترها و زنان در محاصرهٔ این آتش، هرکدام از یک‌طرف فرار می‌کردند و تقریباً خیمه‌ها تخلیه شد؛ البته کسی نسوخت، ولی دامن بعضی از بچه‌ها را آتش گرفت که آنها را هم جمع شدند و خاموش کردند. خبرنگار لشکر یزید می‌گوید: من نزدیک بودم و در آتش‌زدن دخالتی نکردم، اما دیدم که دختر امیرالمؤمنین، از آنجاهایی که هنوز آتش وارد نشده، با عجله می‌رود و بیرون می‌آید، آمدم داد زدم: خانم رها کن، الآن آتش همه‌جا را می‌گیرد! گفت: چگونه رها کنم؟ کجا بروم؟ من یک بیمار در این آتش‌ها دارم.

 از آن ترسم که آتش شعله گیرد

 میان شعله بیمارم بمیرد

 از آن ترسم که آتش برفروزد

 میان شعله بیمارم بسوزد!

 

برچسب ها :