شب چهارم سه شنبه (27-4-1396)
(تهران مکتب الزهرا(س))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدمشهد/ مکتبالزهرا/ دههٔ سوم شوال/ تابستان1396هـ.ش./ سخنرانی چهارم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
امیرالمؤمنین(علیهالسلام) میفرمایند: باورداشتن بهشت و دوزخ که خداوند و همهٔ انبیا و ائمه از آن خبر دادند، انسان را درگیر دو مسئله میکند: یک مسئله، سعی و کوشش برای بهدستآوردن بهشت الهی است و یک مسئله، سعی و کوشش برای اینکه انسان با دوزخ درگیر نشود، گرفتارش نشود.
قرآن مجید میفرماید: کسی که بهشت و جهنم را باور ندارد، درگیر دوتا کار است: یکی سیرکردن شکم با هرچه که گیرش بیاید و یکی هم تأمین لذات بدن به هر وسیلهای که بتواند. خداوند متعال میفرماید: آنهایی که درگیر شکم و چشاندن لذتها -لذتهای نامشروع- به خود هستند، زندگی اینها مانند زندگی چهارپایان است و فرجامی و عاقبتی و پایان کاری هم جز جهنم ندارند. من متن آیه را برایتان بخوانم که یک مقدار مجلس با قرائت قرآن کریم نورانیتر بشود؛ چون قرآن نور است! «انزلنا الیکم نورا مبینا»، من مطالب زیادی را از داستان نوربودن قرآن دارم که فرصت نیست تا برایتان نقل کنم.
«ان الذین یتمتعون»، کسانی که همواره، نه یک هفته و نه دو هفته؛ «یتمتعون» پیش ما طلبهها فعل مضارع است، یعنی معنای آینده را دارد و علاوهبراینکه فعل مضارع است، بر استمرار هم دلالت دارد؛ یعنی این کارشان قطعشدنی نیست، هر روز است، هر هفته است، هر سال است تا به خروج از دنیا برسند. «الذین یتمتعون»، کسانی که کارشان فقط چشاندن لذت به خودشان است، «و یأکلون»، و کارشان هم دنبال پرکردن شکم است، «کما تأکل الأنعام»، مثل حیوانات که همهٔ هدفشان این است که خودشان را با آبوعلف سیر بکنند و هیچکاری هم به کار این نظام عالم و هستی ندارند، «فالنار مثوی لهم»، دوزخ جایگاه اینهاست. نمیشود خدا آدم را خلق بکند و همهٔ عالم بالا و زمین(منظور از عالم بالا، خورشید و ماه و ابر و باران و باد و برف و نعمتهای زمین) را در اختیارش بگذارد، برای اینکه زنده بماند و 124 هزار پیغمبر و دوازده امام را هم مشعل راه زندگیاش قرار بدهد، بعد نه به نظام جهان توجهی بکند و نه به بعثت انبیا، نه به امامت امامان، بعد هم کاری به کارش نداشته باشند و این اصلاً نمیشود، شدنی نیست!
من یک مقدار سادهتر بگویم. اولاً این را که میخواهم بگویم، تا الآن هیچ مغزی، کامپیوتری و وسیلهٔ الکترونیکی نمیتواند محاسبه بکند و نتوانسته محاسبه بکند که پروردگار عالم برای پنجاه-شصتسال زنده نگاهداشتن ما چقدر هزینهٔ ما میکند؟ این هزینه که برای زندهماندن ما از جانب پروردگار میشود، بیهدف که نیست، بیفلسفه که نیست؛ اینکه هزینه میکند، بهخاطر این است که ما به یک درخت پرثمرِ پرمیوهٔ پرخیرِ پرمنفعتی تبدیل بشویم که این درخت در آینده، وجود ما را در باغستانی به نام بهشت آخرت بکارد و ماندگارمان بکند؛ اگر ما این هزینهای که خدا دربارهٔ ما میکند که زنده بمانیم که نمیدانیم چقدر است! یک وقتی من جوان بودم، در یک کتابی، یک گوشهای از هزینهکردن خدا را دیدم که یکنفر محاسبه کرده بود؛ یک گوشهای را و نه همهاش را! کتاب برای قرن هفتم است، یعنی هشتصدسال از عمر این کتاب گذشته است. من از این کتابْ زیاد استفاده کردهام. عربی هم هست. اینجوری یک گوشه از هزینهای که خدا برای ما میکند، محاسبه کرده بود.
نوشته بود: یکدانهٔ گندم که به ما میرسد، حالا این یکدانه را یا بپزیم و بخوریم؛ یا نه، خام زیر دندانمان بگذاریم و بِجَویم و بخوریم. میشود خام هم خورد! میگوید: برای پدیدآوردن این یکدانهٔ گندم، معدنی را پر از سنگِ آهن کرده، باید مهندس معدنیاب برود و معدن را پیدا بکند که این معدن سنگ آهن دارد. این کار یک مهندس است؛ حالا این مهندس چندسال درس خوانده تا بتواند یک معدن را تشخیص بدهد که در آغوشش آهن قرار دارد. یک کسی هم باید بیاید و معدن را بشکافد، حالا یا دستی بشکافد یا در زمان ما با وسایل مکانیکی درآورد، بعد کامیون بیاید و این آهن را بار بکند، یک راننده هم پشت کامیون بنشیند، از معادن نفت بنزین یا گازوئیل تولید بشود و در این ماشین ریخته شود تا این سنگ آهن را برای ذوب آهن ببرد. چندهزار کارگر در آنجا تحویل بگیرند، بعد این سنگها را خرد بکنند، آهن را از سنگ جدا بکنند، آهن را به کوره بدهند تا شمش بزند. شمش را باز سوار تریلی کنند و در شهرها بیاورند و بفروشند. بعد یکنفر برود و از این شمش بخرد و بیاید این شمش را به ورق تبدیل بکند، ورق را به یک کارخانه بدهد تا کارخانهدار بیل درست بکند، کلنگ درست بکند، داس درست بکند، دستغاله درست بکند. بعد یک کشاورزی بیاید و یک زمینی را آماده بکند، پروردگار عالم میلیونها قطره آب از ابر پایین بریزد، به شرطی که آفتاب به سطح دریا بتابد و یک حرارت معیّنی به آب بدهد و آب بخار بشود، بخار بالا برود و به ابر تبدیل شود. این باران و برف را روی این زمین بریزد تا زمین آماده شود و در قنات و در چاه و در چشمه هم آب ذخیره شود. کشاورز بیاید و حالا با ماشین یا با دست، دانه بپاشد؛ چهارماهی کرهٔ زمین، هر 24 ساعت دور خودش بگردد و از دی و بهمن هم دور خورشید بزند، حرکت انتقالی و وضعی، تا این گندمها سبز بشود و بعد زرد بشود، بعد تراکتور بیاید، کمباین بیاید و بچیند، بعد اینها را در گونی بریزند، دوباره بار کنند و در کارخانه بیاورند تا آرد بکنند. آرد را دوباره به نانوایی پخش کنند و پنج-ششتا انسان بیایند خمیر بکنند، چانه بگیرند، باز بکنند و روی آن پارچه بیندازند و به تنور ببندند تا بپزد و ما یکدانه گندم گیرمان بیاید! برای اینکه یک گندم گیر ما بیاید، خدا چقدر هزینه کرده است؟ همین بخورم و جفتک بیندازم و هیچکاری هم به کارم نداشته باشد؟! یعنی بیایم و از این مواد غذایی -غیر از حالا هزینهای که برای زندهبودنم کرده- مرغ، کباب، برنج، گندم، ماست، لبنیات نیرو بگیرم و بعد از نیروگرفتن بروم زنا بکنم، بروم قمار بکنم، بروم عرق بخورم، بروم عربده بکشم، بروم چاقو بکشم، بروم ظلم بکنم؛ میشود کاری به کارم نداشته باشند؟! این عدالت نیست و اگر کاری به کارم نداشته باشند، این ظلم است. یعنی بیایند و من را افسارگسیخته رها بکنند تا هر کاری دلم میخواهد، بکنم و بعد از شصتسال هم که مُردم و وارد قیامت شدم، یک کلمه به من نگویند چرا! پس اینهمه هزینههایی که شده، چه؟ این عمر 124هزار نفری که برای هدایتم هزینه شده، چه؟ عمر دوازده امام چه؟ نازلشدن 114 کتاب آسمانی چه؟ اینهمه مسجد و حسینیه و مدرسه و حوزه برای هدایت من، اینها چه میشود؟ یعنی همهاش بیهوده است؟ واقعاً خدا بازیگر است؟ یعنی عالم را به بازی آفریده است؟ خدا که در قرآن میگوید: «و ما خلقنا السماوات و الارض لاعبین و ما بینهما»، من کارم بازیگری نبوده و کار من هدفدار است. من را خلق کرده، بازیگری داشته است، «افحسبتم انما خلقناکم عبثا»، واقعاً انسان گمان میکنی که من تو را به بازیگری آفریدهام؛ یعنی منِ خدا که ذات بینهایت هستم، کمالات بینهایت هستم، اسماء حُسنای بینهایت هستم، بازیام گرفته بود که تو را خلق بکنم؟!
آن که بهشت و جهنم را باور ندارد و همهچیز را بازیگری میداند که غلط هم همهچیز را بازیگری میداند، برای رسیدن به بهشت که باور نکرده، کاری نمیکند. وقتی بهشت را باور نکرده، برای رفتن به بهشت یک قدم برنمیدارد؛ چون باور ندارد. برای حفظ خودش از جهنم یک قدم برنمیدارد، چون باور ندارد؛ اما حضرت میفرمایند: آن مرد و زنی که بهشت و جهنم را باور دارند، اینها دائم تا آخر عمرشان در دو کار بهسر میبرند: یک کار برای بهدستآوردن بهشت است. خب برای بهدستآوردن بهشت چهکار باید کرد؟ خیلی کارهای آسانی باید انجام داد. پروردگار عالم تکلیف خارج از طاقت و قدرت ما به ما ارائه نکرده است! حکیم است، آقاست و تکالیفی که برای بهدستآوردن بهشت به ما ارائه کرده، خیلی تکالیف سادهای است. در 24 ساعت، هفدهرکعت نماز است، این سخت است؟ ما یکبار بیاییم این هفدهرکعت را جمع کنیم و با هم بخوانیم؛ یعنی صبح تکبیرةالإحرام را بگوییم، نماز صبح که تمام شد، بلافاصله بلند شویم و چهاررکعت به نیت نماز ظهر، چهاررکعت عصر، سهرکعت به نیت مغرب و چهاررکعت به نیت عشا بخوانیم، نیمساعت نمیشود؛ یعنی آمده و گفته از 24 ساعت شبانهروز، نیمساعت را با نماز به خودم بپرداز، این سخت است؟ باید به پروردگار گفت حوصلهٔ این نیمساعت را ندارم؟ چطور جوان عزیزم، پسر بزرگوارم، نور چشمم! وقتی که میخواهند فوتبال بارسلنا را پخش بکنند، فوتبال انگلیس را پخش بکنند، فوتبال آلمان را پخش بکنند و گاهی هم پشتسرِ هم میشود، حوصله داری که سهساعتونیم، هر فیلمی را یکساعتونیم به یکساعتونیم، چهارساعتونیم میشود، ملاحظه بکنی! حوصلهات میکشد و خسته نمیشوی؟! از اینجا سوار ماشین بشوی و ورزشگاه بروی، در بین چهلهزار نفر در تراکم بنشینی؛ آب نباشد، آفتاب سخت باشد، پنجساعت تا شروع فوتبال در ساعت نُه شب، یکساعتونیم هم که فوتبال است؛ این ششساعتونیم حوصلهات میکشد؟! با رفیقهایت در سر کوچه، ششساعت میایستی و حرف میزنی، میگویی، میخندی، آدرس گناه به همدیگر میدهید، حوصلهات میکشد؟! اما نیمساعت خودت را برای خدا خرج بکنی که خلقت کرده، حوصلهات نمیکشد؟! نماز خیلی سخت است! نماز چه سختی دارد؟! چه سختی دارد؟!
شما یک عالمی بهنام آقای مروارید داشتید، خدا رحمتش کند! عالم برجستهای بود، عالم حکیمی بود، عالم عاملی بود! من از چهلسال پیش یادم هست، متدینهای تهران که به مشهد میآمدند و خیلی آدمهای بااحتیاطی بودند، یکی از آنهایی که نماز جماعت را راحت به او اقتدا میکردند، به ایشان بود. ایشان یکبار به من گفتند: یک سفر، صاحب کتاب کمنظیرِ استوارِ محکمِ علمی، کلامی، فنی، روایی و تاریخی «الغدیر»، علامهٔ امینی برای زیارت حضرت رضا از نجف به ایران آمدند. اتفاقاً من در آن سفر در تهران خدمتشان رسیدم. آقای مروارید میگفتند که مشهد آمدند و وقتی مشهد میآیند، همان روز اول، پیش خودشان –آنوقت حدود بالای شصتسالش بود- پیش خودشان فکر میکنند و به خودشان میگویند که عبدالحسین -اسمشان عبدالحسین بود- تو از نجف به ایران آمدی و مشهد آمدی، چه هدیهای میتوانی به حضرت رضا بدهی؟ آدمی که مسافر است، باید برای آن که دوستش دارد، هدیه بیاورد و تو هم مسافر هستی، از عراق به مشهد آمدی، چه هدیهای میتوانی به حضرت رضا بدهی؟ علامهٔ امینی میگوید: فکر کردم من باید یک هدیهای به امام هشتم بدهم که به حضرت بیارزد! چه هدیهای بالاترین و پرقیمتترین هدیه است؟ بهنظرم آمد که نماز است. خداوند در قرآن، 102 بار از نماز تعریف کرده است. 102 بار!
گفت: محاسبه کردم که در حرم بروم و نماز بخوانم -البته نمازهای دورکعتی، خب نمازهای مستحبی همه دورکعتی است- و این را به حضرت رضا هدیه کنم. وقت گذاشتم و بهاندازهای در مشهد ماندم(حالا بالای چهل-پنجاه روز) که بتوانم این نمازی که نیت کردهام، به حضرت هدیه کنم. در مدت ماندنم، تمام نمازهایی که برای حضرت رضا میخواستم هدیه کنم، در حرم رفتم، چهلهزار رکعت نماز در حرم خواندم و به حضرت رضا هدیه کردم. چهلهزار رکعت! حکم خدا سنگین است؟ آن که نماز نمیخواند، میگوید حوصلهاش را ندارم، نمیتوانم، خوابم میآید، خسته هستم، رفیقم منتظرم است، این حرف درستی است؟! یعنی خدا هیچوقت منتظر تو نیست؟ با همه باید گفت و خندید و با خدا نباید حرف زد؟ برای همه باید حرکت کرد و برای خدا نباید حرکت کرد؟
این یک نوع کوشش است که حضرت میفرمایند: «شغل من الجنة و النار امامه ساء سریع رجی»، آن که بهشت را باور دارد، میکوشد و با سرعت هم برای بهدستآوردن بهشت و ردکردن جهنم میکوشد و نجات هم پیدا میکند؛ یعنی بهشت نصیبش میشود و جهنم هم به او حرام میشود.
و اما یک حکم دیگر خدا:
خداوند میگوید که در کل دوازدهماه، یازدهماهش را هشت صبح، پنج صبح، ده صبح، دو بعدازظهر، چهار بعدازظهر، هشت بعدازظهر میخواهی آب بخوری، میخواهی شربت بخوری، میخواهی هندوانه بخوری، میخواهی چلوکباب بخوری، بخور؛ اما از کل دوازدهماه، یکماهش را برای من بگذار و فقط یک ناهار نخور، صبحانهات را یکخرده زودتر بخور و اسمش را سحری بگذار، یکخرده شامت را زودتر بخور و اسمش را افطار بگذار؛ یک ناهار نخور، سنگین است یا نه؟
مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی 88 سالش بود و سال آخر عمرش، همهٔ روزههایش را گرفت و سیزدهم شوال، یعنی سیزدهروز بعد از ماه رمضان هم از دنیا رفت. سنگین است! برای یک جوان 23-24 سالهٔ قویِ ورزشکارِ شناکارِ زورخانهای، یک ناهار نخوردن سخت است؟ نه سخت نیست، بهشت را باور ندارد! نماز خواندن سخت نیست -امیرالمؤمنین میگویند- بهشت و جهنم را باور ندارد! اما آن که باور دارد، نماز برایش راحت است، روزه هم برایش راحت است. خیلی راحت است!
ما یک خانمی در اقواممان داریم که خیلی خانم بزرگواری است. امسال نزدیک نودسالش بود. من آقازادهاش را دیدم و گفتم: مادر خوب است؟ گفت: خوب است. گفتم: با ماه رمضان چهکار کرد؟ گفت: کل روزههایش را گرفت! گفتم: به زحمت نیفتاد؟ گفت: نه! شوق، باور و ایمان نمیگذارد آدم به زحمت بیفتد: «انها لکبیرة الا علی الخاشعین». خوردن در یازدهماه آزاد است و یکماه هم یک ناهار ممنوع؛ همین، بیشتر که نیست! آنوقت برای این یک ناهار نخوردن، همین یک ناهار نخوردن، اگر منبر روز آخر ماه رمضان من را در تهران گوش داده باشید که دربارهٔ عید فطر سخنرانی کردم، آنجا عنایت کردید که این سیتا ناهار نخوردن سبب چه مقدار پاداش الهی در دنیا و آخرت است که آدم ماتش میبرد! پروردگار عالم برای سیروز ناهار نخوردن، چه تدارکی، چه ذخیرههایی، چه احسانی و چه فضلی تدارک دیده است، واقعاً آدم را متحیر میکند! آدم از محبت خدا میماند و به قول این لاتهای تهرانِ ما آدم دیوانه میشود! آقا من چهکار کردهام؟! سیتا دانه ناهار نخوردم، چه خبر است که تمام درهای آسمان و زمین و رحمت و فضل و احسانت را در دنیا و در قیامت به روی من باز کردهای؟! مگر من چهکار کردهام؟ آن که بهشت را باور دارد، روزهگیر است و آن که جهنم را باور دارد، روزهگیر است. دیدهاید که گاهی در زندانهای دنیا اعتصاب غذا میکنند، نشانشان میدهند؟ پنجاه شبانهروز هفتاد شبانهروز اعتصاب خشک، نه آب میخورند و نه غذا؛ یعنی خدا این طاقت خدا به انسان داده است.
من یک داستانی از مشهد شما بگویم که خیلی شنیدنی است. یکی-دو بار در این چهلسال یادم نیست که کجا گفتهام. یکیاش را یادم است در تهران گفتم؛ اما بار دومش را کجا گفتم، یقیناً تهران نبوده، اما نمیدانم کجا بوده است.
شروع داستان در مشهد بوده، خاتمهٔ داستان در همدان بوده است. من بعد از نماز مغرب و عشا در خیابان تهران، از فلکهٔ اول نزدیک حرم در دست چپ خیابان داشتم سرازیری میآمدم. آنوقت وسط خیابان نرده نبود و مشهد خیلی هم شلوغ نبود. این داستانی که میگویم، برای حدود 37 سال پیش است. همینطوری که داشتم پیاده میرفتم و بیخیال هم بودم، در فکری هم نبودم، دیدم از طرف دست راست خیابان، کسی من را به اسم صدا کرد و گفت که بایست تا بیایم؛ من ایستادم، آمد. دیدم یک پالتو تنش است! تابستان هم بود، پالتوی نازک و یک کلاه نخی هم سرش است، دوتا چشمش برق میزند و قیافهاش قیافهٔ عیسیبنمریم را به یاد آدم میاندازد. به من گفت که بیشتر این مردمی که دارند به حرم میروند، شکلاتی هستند. گفتم: چطور؟! گفت: اینها همه دارند برای دنیا میروند دست به دامن حضرت رضا بزنند؛ یا پول میخواهند یا زمین میخواهند یا خانه میخواهند یا تجارت میخواهند یا عروسی بچهشان را میخواهند و کار شکلاتی دارند. به من گفت: تو با شکلاتیها چقدر رفیق هستی؟ گفتم: من رفیق زیادی ندارم و آن تعداد رفیقی که دارم، آنها را خداوند نصیب من کرده است. بهنظرم میآید آنها هیچکدامشان شکلاتی نباشند.
گفت: کجا میخواهی بروی؟ گفتم: هر کجا تو بگویی. گفت: بیا برویم، آمدیم. در یک مسافرخانهای جا گرفته بودند، من را با خودش در آن اتاق برد. چهار-پنج تا هم با او بودند، نشستیم. به او گفتم: اهل کجا هستی؟ گفت: همدان. گفتم: اسمت چیست؟ گفت: علی گدا! روی سنگ قبرش هم همین نوشته شده و فقط نوشته علی گدا! من سر قبرش میروم. اسمش را که گفت، یک مرتبه دیدم شروع به خواندن کرد. هفتادسالش بیشتر بود و تن صدایی داشت، خواندنی داشت. شعرهایی خواند که نه من، نه خودش و نه آن چندتایی که با او بودند، اصلاً نمیتوانستیم جلوی سیل اشکمان را بگیریم. چه حالی داشت! چه تصرفی کرد و چه نَفَسی داشت! دو شبانهروز بیشتر نبود، به او گفتم: چیزی برایتان بروم بگیرم؟ گفت: نه! گفتم: گرسنه نیستی؟ گفت: نه! تشنه؟ گفت: نه! بعد گفت: از این حرفها بیرون بیا، من هنوز با این سن، هفتادساعت پیدرپی طاقت تشنگی و گرسنگی دارم و هیچچیزی نمیخواهم.
این جلسهاش تا کی طول کشید؟ خب آدم یکساعت، دوساعت بعد چرتش میبرد، خوابش میگیرد، اما اینقدر این نفسش مؤثر بود که میخواند و گریه میکردند و ساکت میشد و میخندید و دوباره میخواند؛ تا صدای مناجات حرم آمد، گفت: بلند شو تا برویم، حضرت منتظرمان است، رفتیم. اجازه هم نمیدادند چندتا دور هم بنشینند و بخوانند و گریه کنند، دیدم نشست و هفت هشت دهتا هم جمع شدند، نیمساعت خواند. این مأمورهای حرم هم یک گوشه ایستاده بودند و گریه میکردند، یعنی هیچکدام نیامدند بگویند که بلند شو! خداحافظی کردیم. من پانزده شعبان، دهشب در همدان دعوت داشتم. در روز پانزده شعبان، یک تاجری به آن واسطهٔ ما که همدانی بود و تهران بود و من را دعوت کرده بود، گفته بود که ناهار پیش من بیایید. یازده صبح بود. خدایا در محضر تو دارم میگویم! در محضر امام هشتم دارم میگویم! یازده صبح روز پانزده شعبان، یک دلگیری عجیبی برایم پیش آمد که حالا عرفا اسمش را حالت قبض میگذارند. خیلی من گرفته شدم و به این تاجر تهران که اصالتاً همدانی بود و من را از تهران آورده بود، گفتم: حاجآقا خیلی دلم گرفته، روز عید است. گفت: چرا؟ گفتم: نمیدانم. گفت: بهنظر خودت دلگیریات چطوری برطرف میشود؟ گفتم: برویم پیش حاجعلی گدا! گفت: علی گدا کیست؟ گفتم: از همین بچههایی که مقیم این شهر هستند، بپرس. پرسید، گفتند: ما میشناسیم؛ خانهاش تقریباً جدای از شهر است. در یک دِهی است که آنجاست و از شهر تا آنجا هم آسفالت نیست، خاکی است. به رانندهاش گفت: ماشین را روشن کن تا برویم. ما رفتیم، رسیدیم. در دِه از دو-سه تا از عزیزان ده سؤال کردیم که خانهٔ حاجعلی گدا کجاست؟ آدرس دادند، یک کوچه بود، پهن بود، گفتند: این درِ دست راست خانهاش است. کشاورزی هم داشت؛ زمین گندم و جو و یونجه داشت. از ماشین پیاده شدیم، این بزرگوار صاحب ماشین، درْ درِ دهاتی بود، درِ چوبی بود، رفت و چفت را روی آن گل میخ زد. از داخل خانه و روی ایوان، طبقهٔ دوم، پایین همهاش طویله بود و اتاقهای زندگی بالا بود. از داخل ایوان، حالا هنوز در باز نشده، گفت: فلانی -اسم من را برد- آمدی؟ گفتم: بله، آقاجان آمدم! گفت: الآن میآیم در را باز میکنم. خدایا اینکه من را ندیده، در که خیلی بزر گ است، دیوار گِلی هم که خیلی بلند است، از کجا فهمید که من آمدهام؟ حالا من دلم هم دیگر باز شده، شاد هستم، راحت هستم. خودش آمد و در را باز کرد. گفت: بالا بیا! دیدیم میوه چیده، چای آماده است، حاضر است! گفتم: حاجعلی، داستان چیست؟ گفت: هیچ داستانی نیست، هیچ داستانی نیست! یکوقت تعجب نکنی، یکوقت پیش خودت فکری نکنی! داستانی نیست! من نماز صبحم را که خواندم، رو به قبله ایستادم و به وجود مبارک امام عصر گفتم: امروز روز تولدت است، فلانی را ناهار به خانه من بفرست؛ جای دیگر نرود! چیزی نیست! تکالیف الهیه سخت است؟ نه! تکالیف الهیه سنگین است؟ نه! برای چه کسی سنگین نیست؟ برای آن که بهشت و جهنم را باور کرده است. حرفم تمام!
خلاصه: «ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی»
آدم اگر جاهل زندگی کند، خیلی بد است! شب چهارشنبه است. شب وجود مبارک موسیبنجعفر پدر حضرت رضاست. نمیدانم این جمله را با چه دلی برایتان بگویم! طاقتش را دارم بگویم! تا حالا برایتان معنی کردهاند که جنازه در زندان تاریک افتاده، به چهارتا کارگر گفتند: یک تختهپاره ببرید و روی این تخته بگذارید و بیرون بیاورید. اینها مهم نیست، اینها همه را شنیدهاید. آن که خیلی دردآور است، آن که خیلی جگرسوز است، این است که یک نفر را مأمور کردند تا جلوی جنازه داد بزند: «هذا امام رفضه»! میدانید تعبیر رفض در آن زمان به چه معنا بوده است؟ داد بزند: مردم، این رهبر کافران این مملکت است! این پیشوای بیدینهای این مملکت است!
خب، بدن را یک مقدار با استخفاف و با توهین آوردند، ولی بعد مردم ریختند؛ حالا سببش را من نمیدانم! علت سیاسی بوده، غیرسیاسی بوده، تشییع خیلی مفصّلی شد. آوردند و همین جایی که همهٔ ما رفتهایم. گوشهٔ حرمش که مینشستیم، من که اینجور بودم؛ انگار میدیدم از گردن تا نوک پا پر از غل و زنجیر است! اما بالاخره با احترام کنار همین قبر آوردند. به اعتقاد ما که امام را امام باید دفن کند، حضرت رضا وارد قبر شد، بند کفن را باز کرد، صورت موسیبنجعفر را روی خاک گذاشت. همین کار را زینالعابدین هم میخواست انجام بدهد، میخواست صورت ابیعبدالله را رو به قبله بر روی خاک بگذارد؛ ولی بدن سر نداشت! گلوی بریده را رو به قبله گذاشت!