لطفا منتظر باشید

شب اول سه شنبه (17-5-1396)

(شیراز حرم مطهر احمد بن موسی(شاهچراغ))
ذی القعده1438 ه.ق - مرداد1396 ه.ش
10.64 مگا بایت
دانلود

عناوین این سخنرانی

با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید

شیراز/ شاه‌چراغ/ دههٔ دوم ذی‌القعده/ تابستان1396هـ.ش./ سخنرانی اول

بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».

از زمان وجود مبارک پیامبر عظیم‌الشأن اسلام، تا زمان پایان غیبت صغری، مردمی عاقل، بینا و خردمند، سؤالاتی را از محضر چهارده‌معصوم داشتند که هریک از معصومین به تناسب سؤالی که از آنها شده، پاسخ‌های بسیار مهم، باارزش و راه‌گشا به سؤال‌کنندگان داده‌اند.

اگر سؤال کنید که مجموعه این پاسخ‌ها، حقیقتش، عمقش و واقعیتش چیست، یک کلمه می‌توان جواب گفت و آن این است: این پاسخ‌ها چگونه زیستن را به انسان تعلیم می‌دهد که در زندگی خودش زیان نبیند، خسارت نکند و عمرش بر باد نرود، به مرگ سختی دچار نشود، به برزخ پرعذابی گرفتار نیاید و آخرت آبادی را به‌دست بیاورد. مجموعهٔ پاسخ‌ها می‌خواهد این را بگوید.

مردی با عقل و درایت، با بینایی و بصیرت خدمت وجود مقدس حضرت صادق(علیه‌السلام) می‌آید و دربارهٔ کیفیت زندگی خود امام صادق سؤال می‌کند -که به‌نظر می‌آید در بین سؤالاتی که از چهارده‌معصوم شده، این سؤالْ سؤال نخبه‌ای است، سؤال خیلی باارزشی است- و به امام صادق عرض می‌کند: «علی ماذا بنیت امرک»، یابن‌رسول‌الله! کل زندگی خودتان را بر چه اساسی پایه‌گذاری کرده‌اید؟ امام صادق هم جواب این پرسش را سخاوتمندانه داده‌اند. این جواب‌ها که چهار جواب است، جواب‌های بسیار زنده‌ای است که تا روز قیامت، یعنی تا برپاشدن قیامت، به‌درد تمام مردان و زنان تاریخ می‌خورد؛ اگر مردی، اگر زنی بر ‌این‌ اساسی عمل بکنند که امام صادق پاسخ داده‌اند، هیچ ضرر و خسارتی طبق یکی از آیات سورهٔ مبارکهٔ فاطر به آنها وارد نمی‌شود. این مدت کوتاه عمر را در هر روزگاری، در هر شرایطی و در هر زمانی، پاک، سالم، صحیح و درست می‌گذرانند و این گذرانِ عمرشان بر اساس این روایت، یک تجارت می‌شود که پروردگار عالم در آن آیهٔ سورهٔ فاطر می‌فرماید: «تجارة لن تبور»، کسادی، توقف، ضرر و زیان در این تجارت راه ندارد، «لن تبور». اصلاً درِ ضرر و درِ خسارت به روی این تجارت کاملاً بسته است.

امام به او فرمودند: تمام زندگی من بر چهار علم، بر چهار معرفت و بر چهار دانایی برپا شده است. پایه‌های زندگی من چهارتا علم است، چهارتا آگاهی است، چهارتا فهم است، چهارتا دانش است. شما شنیده‌اید که پیغمبر عظیم‌الشأن اسلام دربارهٔ علم چه فرموده‌اند؟ «العلم نور»، دانش و آگاهی و فهم، نور است؛ این دانشی که امام صادق فرمودند نور است و دانش‌های دیگر به فرمودهٔ خود امام صادق، فضل است و نه نور. روایت در اصول کافی است، یعنی هر دانشی که غیر از این دانش در این جهان است، ارزش دارد و خوب است که آدم دنبالش باشد، پیگیرش باشد، ولی یک برتری برای انسان است و یک فضل است؛ اما این نوع دانش نور است. تمام قرآن کریم علم است و پروردگار دربارهٔ قرآن می‌فرماید: «انزلنا الیکم نورا مبینا»، این مجموعهٔ علم -که سی‌جزء است، 114 سوره است، شش‌هزاروششصدو چند آیه است- نور است، روشنایی است؛ هم برای باطن شما و هم برای اعمال شما، هم برای مرگ شما، هم برای برزخ شما، هم برای قیامت شما. در سورهٔ مبارکهٔ حدید می‌خوانیم:

«یوم تری المؤمنین و المؤمنات یسعی نورهم بین ایدیهم و بأیمانهم»

 حبیب من! هرچه مرد مؤمن و زن مؤمن در قیامت است، یعنی آنهایی را می‌بینی که از این معرفت و از این نور برخوردار بودند و با این نور زندگی کردند و نورشان -یعنی آن نوری که به‌دست آورده‌اند و ذخیره کرده‌اند- به‌صورت اعتقاد و عمل در پیشاپیش آنها در حرکت است و از جانب راست وجودی آنها در حرکت است، اینها هم دارند در کنار این نور قدم برمی‌دارند؛ همان وقت می‌شنوند که شما را به بهشتی که «تجری من تحتها الانهار» بشارت باد، یعنی ا ین یک نوری است که آدم را به بهشت می‌رساند.

 اما علم اول: چقدر این حرف‌ها زیباست و چقدر عمق دارد! «علمت‌ ان عملی لا یعمله غیری فاجتهدت»، بنای زندگی من و یک علمش این است که فهمیدم، درک کردم و دانستم که آنچه خالق من، مالک من و آفرینندهٔ من به‌عنوان تکالیف و مسئولیت‌ها برعهدهٔ من گذارده، اگر خودم انجام ندهم، هیچ‌کس بعد از خودم انجام نمی‌دهد؛ چون هیچ‌کس به جای من مکلّف نیست. خب هیچ‌کس هم به جای ما مکلف نیست و زن و فرزندان ما خودشان هر کدام مکلف هستند و تکلیف من برعهدهٔ آنها نیست! عبودیت من برعهدهٔ آنها نیست؛ اینکه باید من به‌وجودآورنده‌ام را بشناسم، به معاد ایمان داشته باشم، قرآن مجید را کتاب زندگی بدانم، به‌عهدهٔ آنها نیست و به‌عهدهٔ خودم است. من اگر از این حوزه فراری بشوم، از عبودیت، از تکلیف، از مسئولیت، بعد از من کسی تکالیف من به‌عهده‌اش نیست.

یک وقتی، یک مدرسهٔ علمیه به‌نام مدرسهٔ عباس‌قلی‌خان را در مشهد دیدم که بالای دوهزار متر بود. خب از اسمش معلوم است که این یک مالک بوده، یک ارباب بوده، یک ثروتمند بوده و دِه داشته، زمین داشته، کشاورزی داشته، به او خان می‌گفتند؛ ولی یک خان متدینی بوده، یک خان دینداری بوده است. یکی از علمای مسنّ شیراز برای من گفت: در این شیراز یک حسینیه‌ای بوده که این حسینیه را یک خان شیرازی ساخته بود. آدم پرقدرتی بوده و پول و ملک داشته، ولی خان پاکی بوده، خان درستکاری بوده است. روضهٔ این خان در دههٔ عاشورا یکی از مهم‌ترین روضه‌های شیراز بود. از اول روضه دمِ درِ حسینیه سرپا می‌ایستاد و به آنهایی که می‌آمدند، به آنهایی که می‌رفتند، احترام می‌گذاشت و خودش هم از همه بیشتر گریه می‌کرد. روز عاشورا هم آن بزرگواری که داشته ذکر مصیبت گودال قتلگاه را می‌خوانده، تمام مرد و زن که داشتند ناله می‌زدند و اشک می‌ریختند، آن خان به‌گونه‌ای گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت که وسط روضهٔ روضه‌خوان از دنیا رفت.

خداوند متعال در هر صنفی حجت دارد که بدکاران آن صنف در روز قیامت نگویند نمی‌شد ما آدم خوبی باشیم! خدا برای هر طایفه‌ای در پنج قاره و در هر روزگاری حجت دارد و هیچ‌کس در قیامت نمی‌تواند خودش را در پیشگاه پروردگار معذور نشان بدهد و اصلاً امکان ندارد.

من به یک مرد مسنّ مشهدی گفتم: این عباس‌قلی‌خان چه کسی بوده که این‌قدر خوش‌فکر بوده و این حوزه علمیه را ساخته که دو-سه قرن است نویسنده، مجتهد، مدرّس، اثرگذار و عالم ربانی از این مدرسه بیرون آمده است؟ این چه‌کسی بوده و این چه پولی بوده است؟ گفت: ایشان خان خوبی بوده و بهتر از خودش فرزندش بوده، با فکرتر و با معرفت‌تر از خودش فرزندش بوده است. این فرزند که در دامن یک عالم ربانی تربیت شده بود، دائم به پدرش می‌گفت: از این ثروتت برای قیامتت استفاده کن و پدرش هم می‌گفت: من بچهٔ خوبی مثل تو را دارم، وصیت می‌کنم که بعد از مرگ من، با پول‌های من، کارهای خیر بکنی. به او می‌گفت: پدر! ثروت فعلاً ملک توست؛ «انفقوا فی سبیل الله» فعلاً تکلیف توست، «انما الصدقات» فعلاً تکلیف توست، «لن تنالو البر حتی تنفقوا مما تحبون» فعلاً تکلیف توست و نه تکلیف من. بابا! من به تو یقین بدهم که من بعد از مردنت کاری برایت نمی‌کنم! چون از این مسئله بترس که ثروت باقی‌ماندهٔ تو آتش طمع را در من روشن بکند و اصلاً به وصیتت عمل نکنم. خان گوش نداد! یکبار خان را شام دعوت کرده بودند، قدیم‌ها که چراغ در کوچه‌ها نبود، برق نبود و این آدم‌های پولدار یک کارمندهایی داشتند که شب فانوس برمی‌داشتند و جلوی افراد می‌رفتند که رونده نور جلوی پایش باشد و در جوی آب نیفتند، به سنگ نخورند و مشکلی برایشان پیش نیاید. این خان در یک شب یک‌جا مهمان بود و پسر به کارگر پدرش گفت: تو امشب به خانه‌تان برو، چراغ را به من بده، من چراغ را جلوی پدرم می‌کشم. گفت: باشد. چند قدم که جلوی پدر راه رفت، خب کوچه را روشن کرد و بعد یواش‌یواش راه‌رفتنش را شل کرد و عقب ماند. پدر چند قدم جلوتر رفت، پسر چند قدم عقب ماند و جلوی کوچه تاریک شد، عباس‌قلی‌خان گفت: پسر! چرا چراغ را داری از پشت سر من می‌آوری؟ بیا از جلو ببر! گفت: بابا! من طبق حرف خودت دارم چراغ را از عقب می‌آورم؛ هرچه به تو می‌گویم که از این پولت در راه خدا استفاده کن، می‌گویی وصیت می‌کنم که تو بعد از من انجام بدهی؛ حالا من بعد از تو چه چراغی را بردارم و راه بیفتم که روشنایی به تو بدهد؟ تو داری الآن در تاریکی حرکت می‌کنی. ثروتمند صدجور برای مالش تکلیف دارد! بیدار شد و آمد این مدرسه را ساخت.

یک پایهٔ زندگی من -امام صادق می‌فرمایند- روی این علم است، روی این فهم است، روی این دانش است. دانستم و فهمیدم که بعد از مرگ من، تکالیف من بر گردن موسی‌بن‌جعفر نیست. موسی‌بن‌جعفر، پسر من، استقلالاً مکلف است و من باید مؤمن بشوم! موسی‌بن‌جعفر که نمی‌تواند به جای من مؤمن بشود و به جای خودش مؤمن می‌شود؛ عبادت من بر گردن خودم است، خوش‌اخلاقی بر گردن خودم است، خب بعد از مرگ من چه‌کسی می‌خواهد وصی من در خوش‌اخلاقی باشد؟ من الآن زنده هستم و باید با زن و بچه و با مردم خوش‌رفتار باشم؛ این تکلیف به گردن کس دیگری نیست و او خودش بعد از من به خوش‌رفتاری مکلف است. این یک علم: «علمت ان عملی لا یعمله غیری فاجتهدت». اصلاً با شوق و با ذوق کوشیدم، زحمت کشیدم که تکالیف مربوط به خودم را خودم انجام بدهم. حتماً همهٔ شما شنیده‌اید، من یادم هم نمی‌آید که این روایت را بر روی منبر در این چهل-پنجاه ساله گفته باشم! من هم از منبری‌های زمان نوجوانی‌ام شنیده‌ام و در کتاب‌ها هست. یک آقایی در مدینه از دنیا رفت که نخلستان‌های خوبی داشت. مدینه آب فراوان دارد، کشاورزی آبادی دارد و خیلی نخلستان داشت. وقتی که خرماها می‌رسید، همه را انبار می‌کرد؛ مثلاً به‌اصطلاح روزگار ما یک دو سه‌تا سولهٔ تمیز داشت. آن‌وقت‌ها خرماها را در یک سبد حصیری می‌چیدند که من دیده بودم؛ الآن هم هنوز آن قدیمی‌های مدینه، این کار را می‌کنند. خرماها را در فصل خرما چید و همه را انبار کرد که بازار خوب بشود و بفروشد؛ اما در رختخواب افتاد و سخت مریض شد. خب دید خرماها را نفروخته، بازار هم پیدا بکند که دیگر دارد می‌میرد و به چه دردش می‌خورد بفروشد! یک وصیت سفت و سختی کرد که پیغمبر اکرم بعد از مرگ من، کل این انبارهای خرمای من را که بابت ثلثم حساب بشود، به مستحق‌ها بدهد. مرد مُرد، آمدند و وصیتش را به رسول خدا گفتند، رسول خدا هم از روی دلسوزی قبول کردند، کنار در انبار آمدند و ایستادند و گفتند: اعلام کنید تا مستحق‌ها بیایند و خرمای حسابی به مستحق‌ها دادند. خرماها تمام شد و بنا شد کف انبار را جارو کنند، پیغمبر ایستادند تا جارو شود. یک‌دانه خرما در گرد و غبار انبار و چوب‌های آن حصیرها افتاده بود، یک‌دانه! این خیلی مهم است! پیغمبر اسلام خم شدند و آن یک خرما را درآوردند و فرمودند: یاران من! اگر خودش این یک‌دانه خرما را در زمان زنده‌بودن خودش در راه خدا می‌داد، از کل این انباری که من دادم، ثوابش برایش بیشتر بود؛ چون پیغمبر که تکلیف او را نداشت. پیغمبر خرماها را تقسیم کرد، ولی پیغمبر مکلف به آن ثروت مرد بوده است؟ نه!

 این شعر برای یکی از مراجع بزرگ نجف، مرحوم آیت‌الله‌العظمی آقاشیخمحمدحسین اصفهانی است:

گر خود نکنی بر خود رحمی

 امید مدار ز دیگر کس

 تو با پول‌هایت به خودت رحم نمی‌کنی، تو با بدنت برای عبادت به خودت رحم نمی‌کنی، تو با اعضا و جوارحت برای تجارت‌کردن در راه خدا به خود رحم نمی‌کنی، چه امیدی از رحم‌کردنِ بعد از مردنت به کس دیگری داری؟ یک روز یک تاجری به من زنگ زد و گفت: فردا صبح می‌توانی خانهٔ ما بیایی؟ راهش دور هم بود! گفتم: برای چه بیایم؟ گفت: کار دینی با تو دارم! رفتم؛ اتفاقاً وقتی وارد اتاق شدم، دیدم دکترش بالای سرش است. دکترش را می‌شناختم، دکتر متدینی بود، خیلی خوب بود و متخصص بالایی بود. وقتی بلند شد و خداحافظی کرد، من به احترام دکتر تا دمِ در اتاق آمدم، دکتر به من گفت: این یک هفتهٔ دیگر می‌میرد و یک هفتهٔ دیگر هم مُرد. برگشتم و نشستم، حرف‌هایش را زد و مطالبش را گفت، بعد وصیت‌نامه‌اش را درآورد و گفت: این را مطالعه کن! دیدم عجب وصیت سختی است! خانواده‌اش هم از این وصیت خبر نداشتند. یک بند وصیت این بود: وقتی پدر من از دنیا رفت، مادرم ماند و یک برادر و یک خواهر؛ مادرم سواد نداشت، مادرم را به محضر بردم و با محضری هم ساخت‌وپاخت کرده بودم که ورقه را مادرم انگشت بزند، مادرم هم انگشت زد. مطالب ورقه این بود که مادرم(خودم نوشته بودم، مادرم که بلد نبود بخواند) هرچه از پدرم مانده، به من انتقال داده بشود و من از ارث پدر، نه به مادر دادم و نه به برادر و خواهر! با کاسبی‌کردن با آن ارث، دو تا مغازه در بهترین خیابان‌های تهران دارم(اسم خیابان را نوشته بود)؛ چهل‌میلیون تومان هم بابت خمس و سهم بیان‌شده در سورهٔ انفال قرآن بدهید؛ ماه رمضان هم برایم چه‌کار بکنید؛ به او گفتم: فلانی! این وصیت برای زن و بچه‌ات قابل عمل است؟ گفت: بله! مطمئن هستی؟ گفت: مطمئن هستم! یک هفتهٔ بعد هم مِرد، یک خط هم در وصیت نوشته بود که همهٔ اینها را زیر نظر فلان‌کس عمل بکنید و اسم من را نوشته بود. یکسال دنبال این زن و بچه دویدم که این میّت را در برزخ از عذاب نجات بدهند؛ عذاب مال مادر و برادر و خواهر، عذاب بدهی خمس، نشد و عمل نشد! بار آخر به همسرش زنگ زدم و آیه خواندم، روایت خواندم، گفتم: این مرد سی‌سال برای شما جان کَند، به این وصیت عمل بکنید! گفت: شما دیگر به ما زنگ نزنید(این عین گفتهٔ خانمش بود)، چشمش کور! می‌خواست زمانی که زنده بود، خودش عمل بکند؛ کل اموالش را خوردند.

 این را امام صادق می‌گویند(برادران! این حرف امام صادق را با جان بگیرید): «علمت ان عملی لا یعمله غیری فاجتهدت». من فهمیدم تکالیف الهیه و مسئولیت‌های الهیهٔ من بر گردن کس دیگری نیست که به جای من مکلّف باشد، پس همه را خودم انجام دادم. این یک علم؛ علم نور، بصیرت و بینایی، بینش. چقدر خوب است که آدم نگاهش به خودش و به زندگی‌اش، نگاه وجود مبارک امام صادق باشد!

 

برچسب ها :