شب سوم پنج شنبه (19-5-1396)
(شیراز حرم مطهر احمد بن موسی(شاهچراغ))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدشیراز/ شاهچراغ/ دههٔ دوم ذیالقعده/ تابستان1396هـ.ش./ سخنرانی سوم
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
در جلسات گذشته شنیدید که خردمندی، عاقلی، اهل معرفتی، به حضرت صادق عرضه داشت: «علی ماذا بنیت امرک»، شما یابنرسولالله! زندگیتان را بر چه پایهای، بر چه اساسی و بر چه پیای بنا گذاشتهاید؟ سؤال مهمی بود، پرسش باارزشی بود و سؤالکننده علاقه داشت که از عمق و ریشهٔ زندگی حضرت صادق باخبر بشود؛ زندگیای که زندگی همهٔ انبیای الهی بود، زندگی ائمهٔ پیش از امام صادق بود؛ زندگیای که زندگی امامان بعد از امام ششم بود؛ زندگیای که زندگی اولیای الهی بود؛ اولیائی که خداوند مهربان در سورهٔ مبارکهٔ یونس از آنها یاد کرده و ویژگیهای آنها را بیان فرموده است: «أَلاٰ إِنَّ أَوْلِیٰاءَ اَللّٰهِ لاٰ خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لاٰ هُمْ یحْزَنُونَ» ﴿یونس، 62﴾، «اَلَّذِینَ آمَنُوا وَ کٰانُوا یتَّقُونَ» ﴿یونس، 63﴾؛ که همین جملهٔ آخرش را برایتان معنا کنم: اولیای خدا تا لحظهٔ آخر عمرشان از خدا اطاعت کردند و از همهٔ محرّمات و گناهان اجتناب داشتند؛ این معنای تقواست، چون جملهٔ «یتقون» در آیهٔ شریفه که فعل مضارع است، با فعل ماضی «کانوا» ترکیب شده و معنیاش این است که اولیای خدا دائم، پیوسته و همواره در عرصهٔ اطاعت از پروردگار بودند و در مقام اجتناب از همهٔ محرّمات بهسر میبردند.
در هر صورت سؤال این خردمند از امام صادق، سؤال از یک نفر نیست و سؤالش به این برمیگردد که همهٔ انبیای خدا و اولیای خدا، زندگیشان را در این عمر محدودشان بر چه پایههایی بنا کردهاند. امام صادق فرمودند: «علی اربعة اشیاء»، من همهٔ زندگیام را بر چهار ستون برپا کردهام:
یک ستونش این است: «علمت ان عملی لا یعمله غیری فاجتهدت»، برایم خیلی روشن بود، معلوم بود که هیچکسی به جای من مکلف نیست و خود من مستقلاً از دیدگاه پروردگار عالم مکلف هستم؛ چون کسی به جای من مکلف نیست و خیلی برایم آشکار بود که تکلیفهای من را دیگری انجام نمیدهد؛ چون واجباتی که الآن بهعهدهٔ من است، به دیگری ربطی ندارد و من نمیتوانم به کس دیگری واگذار بکنم؛ حقوقی که از پروردگار، از عالم، از نعمتها، از پدر و مادر، از اقوام و از مردم، بهعهدهٔ من است، من نمیتوانم به دیگری بگویم که بلند شو و این حقوق را به جای من ادا کن! من مستقلاً مکلف هستم. خب تکلیف یعنی چه؟ یعنی ارائهٔ یک سلسله مسائلی که به خیر دنیا و آخرت ما و ضامن سعادت ابدی ماست، از طرف پروردگار و پیغمبر عظیمالشأن اسلام و ائمهٔ طاهرین که انجام این تکالیف، بخشی از آن واجب است و بخشی از آن خیر است، خوب است، برای ما کمال است، رشد است؛ بههمین خاطر هم هست که پروردگار عالم، قبول تکالیف را از خودش، از پیغمبرش و از ائمهٔ طاهرین بر ما واجب کرده است:
«أَطِیعُوا اَللّٰهَ وَ أَطِیعُوا اَلرَّسُولَ وَ أُولِی اَلْأَمْرِ مِنْکمْ» ﴿النساء، 59﴾.
تکلیف که با تمامشدن پانزدهسالگی پسر و به فتوای اکثر فقهای شیعه، با تمامشدن نهسالگی دختر و به فتوای گروه دیگر، با تمامشدن سیزدهسالگی دختر شروع میشود، بهمعنای ورود به عالم انسانیت و ورود به عالم الهی است؛ این توضیحی است که از وجود مبارک سیدبنطاووس نقل شده که در قرن هفتم میزیسته و از علمای بزرگ شیعه است. احتمالاً هم اولین جشن تکلیف را سیدبنطاووس برای خودش گرفته، وقتی که پانزدهسالش تمام شد و لحظهٔ ورود به تکلیف برایش رسید، گفت: من تا الآن جزء انسانها و آدمیزادها نبودم و ارزشی نداشتم. یک موجود زندهای بودم که کارم استراحت بوده و خوردن بوده و آشامیدن بوده و حرکات و افعال معمولی بوده است و خیلی قبل از تکلیفم مورد توجه پروردگار مهربان عالم نبودهام؛ حالا که مکلف شدهام، هم مورد احترام پروردگار قرار گرفتهام که دارد تکالیفش را به من ارائه میکند و میگوید: من تو را لایق میبینم که قرآنم را به تو ارائه کنم، لایق میبینم نبوت را به تو ارائه کنم، لایق میبینم که قرآن و نبوت و امامت را به تو ارائه کنم، لایق میبینم که عبادات را به تو ارائه کنم؛ تو از این به بعد مورد تکریم من هستی، تو مورد احترام من هستی، تو دارای ارزش هستی، بنابراین شایسته است من جشن بگیرم که من را خدا بهعنوان آدم، بهعنوان انسان، بهعنوان مکلف و بهعنوان مسئول پذیرفته است. این حرف سیدبنطاووس است و حرف کاملاً صحیحی است و فکر هم میکنم این مطلب را مرحوم سید از قرآن کریم برداشت کرده است. ما در قرآن مجید آیاتی دربارهٔ کسانی داریم که تکالیف الهیه را قبول نمیکنند، مسئولیتپذیر نیستند، اهل عبادت نیستند، اهل رعایت حقوق پروردگار و نعمتها و مردم نیستند، درِ دل را به روی پروردگار عالم بستهاند، درِ گوش را به روی دعوت خدا و پیغمبر بستهاند، درِ چشم را هم به روی تماشای حقایقی بستهاند که انسان را به یک سلسله نتایج مثبت میرساند.
حالا نمونهٔ چشمش را برایتان بگویم، نظامی شاعر عالم حکیم بزرگ ایرانی میگوید که دیوانش واقعاً پر از علم و حکمت است. این شعر دلیل بر این است که چشم نظامی باز بوده، حقیقتبین بوده و از دیدن حقایق به توحید رسیده، به نتایج مثبت رسیده است. این از قرآن گرفته شده است: «لاَ اَلشَّمْسُ ینْبَغِی لَهٰا أَنْ تُدْرِک اَلْقَمَرَ وَ لاَ اَللَّیلُ سٰابِقُ اَلنَّهٰارِ وَ کلٌّ فِی فَلَک یسْبَحُونَ» ﴿یس، 40﴾، تمام ستارگان عالم بالا، تمام قمرها و تمام خورشیدها در مدارات خودشان شناگر هستند. «کل فی فلک یسبحون»، زمانی خدا این حرف را زده که جهانیانِ روزگار نزول قرآن از این حرفها خبر نداشتند.
خبر داری که سیّاحان افلاک
«شناگرهای آسمانهای هفتگانه که دور فلک و مدارشان شناگر هستند»،
چرا گردند گرد مرکز خاک؟
چه میخواهند از این منزلْبریدن؟
چه میجویند از این محملْکشیدن؟
که گفت آن منقلب، این ثابت است نام
که گفت آن را بجنب، آن را بیارام
«این نتیجهٔ این دید است».
همه هستند سرگردان چو پرگار
پدیدآرندهٔ خود را طلبکار
«حالا یک موضوع علمی در شعر بعدی است»،
به نزد عقل هر دانندهای هست
که با گردنده گردانندهای هست
«یعنی الآن هم در علم ثابت شده است که حرکت بیمحرک امکان ندارد و هر حرکتی در این عالم محرک دارد، اگر محرک را از او بگیرند، ساکن میشود، متلاشی میشود، فاسد میشود، نابود میشود».
به نزد عقل هر دانندهای هست
که با گردنده گردانندهای هست
از آن چرخی که گرداند زن پیر
قیاس چرخ گردان را همی گیر
«یک عدهای این نگاه را بستهاند، لذا خدا را پیدا نمیکنند، یاد خدا هم نمیافتند و دنبال خدا هم نمیگردند؛ اما آنهایی که دیدشان برای تماشای حقایق هستی باز است، خدا را راحت پیدا میکنند؛ از دقت در خلقت یک مورچه که در خطبههای امیرالمؤمنین است؛ از دقت در خلقت یک طاووس که در خطبههای امیرالمؤمنین است؛ از دقت در پدیدآمدن عوالم که در خطبهٔ اول نهجالبلاغهٔ امیرالمؤمنین است. حافظِ شما دید بازی داشته و در یک خط شعرش، از دید باز خودش و تماشای یک حقیقت، خودش را به یک نتیجهٔ مهم رسانده است:
مزرع سبز فلک دیدم و داسِ مه نو
«حافظ میگوید شب اول ماه ماه را دیدم که شبیه داس بود، او را کجا دیدم؟
در این کشتزار جهان نگاهش کردم
«نگاهش کردم و به این نتیجه رسیدم»
یادم از کِشتهٔ خویش آمد و هنگام درو
این نگاهکردن به هلال ماه، من را در قیامت و روبروی محصولاتی برد و قرار داد که در 65 سال عمرم کاشته بودم؛ حالا در صحرای قیامت باید اعمال خودم را خودم درو کنم، یا بهصورت بهشت یا بهصورت جهنم. این دید باز است.
اما آنهایی که درِ دل را به روی خدا بستهاند، درِ گوش را به روی صدا و دعوت خدا و انبیا بستهاند، درِ چشم را برای تماشای حقایق بستهاند، لذا تا هشتاد-نودسالگی وارد تکلیف نشدهاند، ببینید خدا دربارهٔ اینها چه میگوید: «لهم قلوب لا یفقهون بها»، درِ قلبشان را که بستهاند و هیچچیزی حالیشان نیست، فقط مواد مربوط به شکم و امور مربوط به شهوت را حالیشان است! خب این را که شتر و گاو و گوسفند و بز هم حالیشان است، این که امتیازی نیست! «و لهم اذان لا یسمعون بها»، درِ گوش را بستهاند که صدای دعوت من را نمیشنوند. حضرت نوح در سورهٔ نوح آمده که به پروردگار میگوید: خدایا! من تا میخواهم اینها را برای شناخت تو، برای سعادتشان، برای تکالیف و برای حلال و حرام دعوت بکنم، لباسشان را روی صورتشان میکشند، «و یجعلون اصابعهم فی اذانهم»، انگشتهایشان را در گوششان فرو میکنند که چشمشان من را نبیند، گوششان هم صدای من را نشنود! «و لهم اعین لا یبصرون بها»، خب اینها با این هفتاد-هشتادسال عمر ماشین پانصدمیلیون تومانی دارند، خانهٔ چهارمیلیارد تومانی دارند، مهمانی برای بچهاش میگیرند، عروسی میگیرند که یکمیلیارد تومان میشود، سفرهای خارجی میروند و بیدریغ خرج میکنند؛ با همهٔ این هویتشان، اینها را پروردگار میگوید: «اولئک کالانعام»، اینها مانند خران و گاوان و شتران و گوسفندان هستند، «بل هم اضل»، باز آنها یک سودی برای مردم دارند! گاو شیر میدهد، شتر شیر میدهد، اینها پوستشان را برای کفش میدهند، اینها شاخشان را برای دسته چاقو میدهند، اینها گوشتشان را برای خوردن میدهند؛ ولی این بیخردان دلبسته، گوشبسته، چشمبسته چه سودی در این عالم دارند؟
بله وقتی آدم وارد تکلیف در پیشگاه پروردگار نشود، یک حیوان است و هیچچیز دیگری نیست. یک مقدار که بیشتر جفتک بیندازد، پروردگار میگوید: «مثله کمثل الکلب»، داستان زندگی این جفتکزن داستان زندگی سگ است! و یک مقدار که پستتر برود، میگوید: داستان زندگیاش داستان الاغ است، «مَثَلُ اَلَّذِینَ حُمِّلُوا اَلتَّوْرٰاةَ ثُمَّ لَمْ یحْمِلُوهٰا کمَثَلِ اَلْحِمٰارِ یحْمِلُ أَسْفٰاراً» ﴿الجمعة، 5﴾.
برادرانم! خواهرانم! همهٔ ارزش ما به این است که حوزهٔ تکلیف را غنیمت بدانیم، حوزهٔ مسئولیت را غنیمت بدانیم، تکالیف الهیه را قبول بکنیم و مسئولیتهایی را که پروردگار عالم برای زندگی ما مقرر فرموده، بپذیریم. اگر کل این تکالیف عمل بشود، یعنی قرآن مجید میگوید: تکالیف را تکهپاره نکن، «نؤمن ببعض و نکفر ببعض» نشوید! وقتی تکلیف مالی به شما برسد، بگویید نه، من اینجا به بعد را دیگر با خدا کاری ندارم! من زکات نمیدهم و کاری هم به حکم خدا ندارم؛ من خمس نمیدهم و کاری هم به آیهٔ خمس در سورهٔ انفال ندارم؛ من نمیتوانم پانزدهساعت گرسنه بمانم و روزه بگیرم؛ خدا را دوست دارم، اما کار مالیاش را دوست ندارم؛ زکاتش را دوست ندارم! خمسش را دوست ندارم! روزهاش چون در مرداد و تیر زور دارد دوست ندارم؛ حالا زمستان بیاید، روزهاش را هم میگیرم! نمازش هم چون سبک و ساده و آرام و دورکعتی و سهرکعتی و چهاررکعتی است میخوانم! این دین کامل نشد، این تکلیف جامع نشد! پروردگار میگوید: «و لاتتفرقوا»، دینم را تکهتکه نکنید! اگر دینم را تکهتکه کنید، شما مسلمانها هم مثل مسیحیها و یهودیها میشوید که آیین موسی و عیسی را قطعهقطعه کردند؛ آنجایی را که خوششان میآمد، عمل کردند و آنجایی را که زورشان میآمد، دور انداختند. این دین نیست، این بازی با دین است!
کل تکالیف را با شوق، با ارادت و با عشق قبول بکنیم، مگر ما چقدر مکلف هستیم؟ تا پانزدهسالگی که مکلف نیستیم، تا هفتادسال زنده بمانیم، 55 سال مکلف هستیم و بیشتر که نیست؛ هشتادسالمان بشود، 65 سال مکلف هستیم؛ این 65سال را اگر تحمل بکنیم، به سه چیز طبق آیات قرآن مجید میرسیم: یکی لقای الهی است که اگر منظور از «لقاء الله» قیامت نباشد، نمیدانم یعنی چه! ولی یک مقام بسیار بالایی است، چون بعضیها گفتهاند که منظور از لقای رب، یعنی ورود به قیامت، ولی بعضیها میگویند نه! یک کتابهای مستقل جالبی تحت عنوان «لقاء الله» نوشتهاند که من دو سه نوعش را دارم؛ بهشدت عرفانی است، عرفانی شیعی هم هست. ما با انجام تکالیف به «لقاء الله» میرسیم، به «رضایت الله» میرسیم: «رضی الله عنهم»، به «جنات الله» میرسیم: «جنات تجری من تحتها الانهار خالدین فیها» و عاقلانه نیست تکالیف را بهخاطر دو روز شهوات و فساد و شکم و بدن تعطیل بکنیم و از اینهمه فیوضات الهیه بیبهره بشویم؛ یعنی به جای رسیدن به «لقاء الله»، به «رضایت الله» و به «جنت الله»، به جهنم برسیم! آنجا دیگر «جهنم الله» ندارد و اصلاً جهنم با کلمهٔ الله در آیات قرآن نیامده است. بهشت با پروردگار در قرآن مجید آمده، چون خدا مهماندار ابدی در بهشت است و مهمان ابدی انسانی است که به تکالیفش عمل کرده و سفرهای هم که برایش پهن میکنند، پایانناپذیر است؛ برای چهلسال، برای سیسال، برای پنجاهسال! خیلیها عمر تکلیفشان کم بوده است.
شما میدانید قمربنیهاشم عمر تکلیفیاش چند سال بوده است؟ هفدهسال، یعنی عمر تکلیفیاش از خیلی از ماها کمتر بوده است؛ ولی این هفدهساله خودش را به کجا رساند که زینالعابدین میفرمایند: خداوند عمویم عباس را مورد رحمت قرار بدهد! خدا در قیامت به عمویم مقامی داده که تمام شهدای از زمان آدم تا آخرین شهید دنیا، به مقام عموی من غبطه میخورند. در هفدهسال، بنا به نقل بعضی از کتابها!
میدانید علیاکبر چند سال مکلف بوده است؟ وقتی علیاکبر داشته به میدان میرفته، امام حسین اشکش ریخت و اینجوری از این مکلف تعریف کرد: «لقد برز الیهم غلام اشبه الناس خلقا خلقا و منطقاً برسولک»، علیاکبر چندسال مکلف بوده است؟ سهسال! صدیقهٔ کبری چندسال مکلف بوده است؟ نهسال! حضرت مسیح چندسال مکلف بوده است؟ هفدهسال! اما قبول این تکالیف و عمل به این تکالیف، انسان را به «لقاء الله»، به «جنت الله»، به «رضایت الله» میرساند. خب حرفم را دربارهٔ تکلیف تمام بکنم: «علمت ان عملی لا یعمله غیری فاجتهدت»، من دانستم هیچکس به جای من مکلف نیست، لذا من به همهٔ تکالیف بدنی، مالی، عقلی، اخلاقی و حقوقی عمل کردم!
یکی از علما که تهران فوت کرد، وصیت کرد تا او را به وادیالسلام ببرند. من از ایشان شنیدم و شهرش را نمیدانم که کجاست، ظاهراً ایشان هم نگفت و گفت یک شهری از شهرهای شمالی ایران است. یک مردی زندگی میکرد که زن و بچه داشت، تجارت داشت، مغازه داشت، پاساژ داشت، زمین کشاورزی داشت و درآمد خیلی خوبی داشت. یک شب جلسهای بوده، جایی بوده، با دوستان بوده و یک مقدار دیر شد؛ مثلاً حدود یازده به خانه رسید، سلام کرد و به خانمش گفت: شام چهچیزی داریم؟ گفت: نان هست و در یخچال پنیر هم هست، فعلاً هیچچیز دیگری نداریم، برایت بیاورم؟ گفت: نه، به نان و پنیر میل ندارم، میروم میخوابم، مثلاً صبح یک صبحانهٔ مفصلی میخورم! گفت: این تاجر با شکم گرسنه خوابش نبرد، ساعت یک نصف شب در زدند، خودش بلند نشد و خانمش رفت در را باز کرد، دامادش و دخترش بود. دختر را عقد کرده و هنوز عروسی نکرده بودند، اینها مسافرت بودند و دو نصف شب در آن شهر میرسند، دختر میگوید: بیا خانه بابای من برویم، فردا صبح سرکار برو! این دختر و این داماد وارد میشوند، مادرزن به عروس و داماد عقد کرده میگوید: شام خوردهاید؟ میگویند: نه! این تاجر میگوید: من در یک اتاق دیگر خوابیده بودم و میشنیدم! نیمساعت نگذشت که دیدم برای این دخترم و دامادم میز چید، دوغ و ماست و کره و پنیر و ماهی و دو سهتا غذای دیگر گذاشت و خوردند؛ یعنی این ثروت، یکدانه شام سهم من هم نیست که شصتسال است حمّالی کردهام و روی همدیگر جمع کردهام؟! اندازهٔ یک شام سهم ندارم! خب اینها بعد از مردن من میخواهند با این ثروت چهکار کنند؟ بخورند و به من بخندند! بخورند و بگویند خوب شد زودتر مُرد و به دَرَک رفت و ثروت برای ما آزاد شد!
صبح زود به خانمش گفت: من دارم میروم و صبحانه هم نمیخواهم؛ احتمالاً یک دو سه روزی نباشم، یک سفر دارم. دستهچک را برمیدارد و در جیبش میگذارد، از آن شهر دور شمالی در حدود شصتسال پیش بلند میشود و به قم میآید و ساعت ده صبح خدمت آیتاللهالعظمی بروجردی میرود؛ این انسان الهی، ملکوتی، یک قطعه نور، یک قطعه عمل، یک قطعه تکلیف! به آقای بروجردی میگوید: من یک مغازه دارم، جنس دارم، زمین زراعتی دارم، خانه دارم، پاساژ دارم، خمس اینها را برای من حساب کن! آقای بروجردی میفرماید: اثاث خانهات و خانهای که در آن زندگی میکنی، خمس ندارد! میگوید: من خواهش میکنم خمس آنها را هم حساب کن؛ خواهش میکنم! میفرماید: نیازی نیست! میگوید: دارم که بدهم، حساب کن! ایشان هم دستور میدهند خمس مجموعهٔ مال را حساب میکنند. آن زمان -شصتسال پیش- خمسش حدود دویستهزار تومان میشده، چک نقد میکشد، میدهد و برمیگردد. برمیگردد و مغازه را برای معاش نگه میدارد، زمینهای زراعتی را به قیمت خوب میفروشد، پاساژ را به قیمت خوب میفروشد، این عالم به من میگفت و به دوستان میگفت. من یکبار به آن شهر رفتم. یک مسجد خیلی عالی دیدم، یک حسینیه دیدم، یک غسّالخانه دیدم، یک سالن دیدم که خیلی هم خوب ساخته شده بود، سؤال کردم چهکسی اینها را ساخته است؟ داستان این مرد را گفتند. گفتم: حالا کجاست؟ گفتند: همهٔ ثروت را برداشت و با خودش به عالم آخرت برد و به خانوادهاش هم گفت: جنس مغازه، مغازه و خانه، ارث من برای شما؛ شما میخواهید ثلث برای من بدهید، میخواهید هم ندهید، من خودم پیش از مُردنم ثلثم را آنور فرستادهام که بروم و پایش بنشینم تا ابد لذت ببرم! «علمت ان عملی لا یعمله غیری فاجتهدت»، دانستم تکالیف من گردن کسی دیگر نیست و خودم عمل کردم.